- 15
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 200 سوره آلعمران _ بخش چهاردهم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 200 سوره آلعمران _ بخش چهاردهم"
- نمونهای قرآنی بر امکان جدایی علم از ایمان
- عواقب انکار لسانی ضروریات دین
- علت عدم پذیرش اقرار لسانی توحید از منافق و کافر
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ﴿200﴾
محدوده آزادی قلم و بیان
نهمین اصل یا فصل از فصول پانزدهگانهای که سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) در ذیل این کریمه عنوان کردند، مسئله حریّت بود که بعضی از مباحث این حریّت، در ذیل آیهٴ سورهٴ ﴿لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ﴾ در جلد دوم المیزان گذشت و بخشی از مسائل حریّت هم در فصل چهاردهم از همین فصول پانزدهگانه مطرح میشود . به خواست، خدا و بخش دیگری از مسائل حریّت در همین فصل نه تا حدودی بیان شد و روشن شد که کجا میدان آزادی فکر و بیان است و کجا نیست.
رابطه علم و ایمان
این هم روشن شد که گاهی علم، از ایمان جدا میشود یعنی ممکن است علم باشد و ایمان نباشد؛ اما عکس ممکن نیست، که ایمان باشد و علم نباشد، هر جا ایمان هست، یقیناً علم هم هست حالا یا تحقیقی یا تقلیدی یا تفصیلی یا اجمالی ولی گاهی ممکن است علم باشد و ایمان هم نباشد، زیرا ایمان، مجموعه دو تا عقیده و دوتا عقد و گره است. آن عقد اول، گرهای است بین موضوع و محمول که فلان مطلب، فلان خصوصیت را دارد یا فلان چیز ثابت است. این ایجاد ربط بین محمول و موضوع است که از این جهت، قضیه را عقد میگویند، برای اینکه بین محمول و موضوع گره خورده است.
مطلب دوم آن است که بین عصاره قضیه و نفس باید گرهای دیگر بخورد به نام عقیده که نفس، این مطلب علمی را بپذیرد و گردن بنهد، این به نام ایمان است. هر جا ایمان هست، یقیناً علم هست حالا یا اجمالاً یا تفصیلاً یا تحقیقاً یا تقلیداً. ایمان به یک امر مجهول، منقدح نمیشود، متمشی نیست. ولی هر جا علم است، لازمهاش این نیست که ایمان باشد یعنی ممکن است کسی مطلبی را بداند ولی به او ایمان نیاورد و قلباً در برابر او تسلیم نشود.
نمونهای قرآنی بر امکان جدایی علم از ایمان
شواهد قرآنی این را تأیید میکرد و آن همان جریان فرعون بود که خدا میفرماید آل فرعون، یقین داشتند که حق با موسی است ولی انکار کردند ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾ یا اینکه در قرآن کریم آمده که موسای کلیم(علیه السّلام) به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾ تو عالمی به اینکه این معجزات را فقط خدا انجام میدهد بنابراین اینها بینات الهیاند، معذلک ایمان نمیآورند. در اینجا نباید گفت که و نمیتوان گفت که معنای آیات این است که واقعاً فرعون موحّد شد و مؤمن بود قلباً، ولی طبق مصلحتخواهی یا سلطنتطلبی، لساناً انکار میکرد، اینچنین نیست. زیرا در آیات قرآنی شواهدی هست که فرعون نه تنها اهل جهنم است، بلکه مخلد است، معلوم میشود او موحّد نبود و ایمان نیاورد. اگر کسی قلباً موحّد باشد؛ منتها لساناً اقرار نکند، این مهمترین رکن ایمان را تحصیل کرده است و این مهمترین رکن، در قیامت باید ظهور کند، چون ﴿فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ﴾ و چون ایمان قلبی از مهمترین ارکان اعتقادی است و این شخص باید در قیامت اثرش را ببیند. آنهایی که آثار خیر دارند و گناه هم دارند آنها اول، در جهنم میسوزند برابر گناهشان، بعد نجات پیدا میکنند. اینچنین نیست که اول بروند بهشت، بعد بیایند جهنم، بلکه اول میروند جهنم تطهیر میشوند، بعد میآیند بیرون. اگر کسی قلباً موحّد باشد باید اثر این ایمان را در قیامت ببینند، برای اینکه این یک کوه از فضیلت است، مثقال ذرهای نیست. در قرآن فرمود: ﴿وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ﴾ این مهمترین رکن ایمان که همان اعتقاد قلبی است فراهم کرده، باید اثرش را در قیامت ببیند. در قیامت، اینچنین نیست که فرعون بهرهای از بهشت داشته باشد که مثلاً او را از جهنم بیرون بیاورند به بهشت ببرند که آیات، هم به خلود او فتوا داده است. لذا بعضی از اهل معرفت، در کتابهای عرفانی در ذیل آن جملهای که گفت: ﴿آمَنتُ﴾ به الهی که ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائیلَ﴾ و قبول کرد که فرعون در آنجا واقعاً ایمان آورد نه لساناً و مؤمناً از دنیا رفته است یعنی مُسْلِماً از دنیا رفته است، گرچه برابر آن جنایات فراوانی که داشت سالیان متمادی باید در جهنم بسوزد، برابر همه گناهانی که کرده است ولی ایمان به اسلام آورد و مُرد، گرچه آن بزرگوار، این حرف زده است؛ اما عرفای دیگر نپذیرفتند، گفتند چون در قرآن کریم، خدای سبحان درباره فرعون، حکم خلود صادر کرده است و هرگز کسی که موحّد باشد، مخلّد نیست، معلوم میشود او کافراً طاغیاً مُرده است، هم در جریان ﴿آمَنتُ﴾ به آن الهی که ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائیلَ﴾ ایمانش مقبول نشد، هم در جریان ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾ یا ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾ او واقعاً کافر بوده است، نه اینکه واقعاً و قلباً پذیرفت و لساناً اقرار نکرد، این هم یک مطلب.
شرط همراهی علم با ایمان
مطلب دیگر آن است که اگر علم بخواهد به ایمان منتهی بشود، یک علم دیگری که از سنخ ایمان هست، از نظر رشته علمی، رشته ایمان است باید ضمیمه آن علم اول بشود یعنی اگر کسی فهمید خدایی هست «الله موجود» باید یک علم دیگری هم پیدا کند و آن این است که اعتقاد من به او، برای من یقیناً خوب است، ترک اعتقاد من به او، یقیناً برای من ضرر دارد. این یک علم به بایدی است که در کنار آن علم به هست، باید ضمیمه بشود تا نفس، ایمان بیاورد وگرنه صرف اینکه بداند چه چیزی حق است ممکن است، ایمان نیاورد.
فتحصل که هر جا علم هست، لازم نیست ایمان باشد، مگر اینکه یک علم به بایدی در کنار آن علم به هست ضمیمه بشود، آنگاه نفس، طبعاً میپذیرد و اگر این علم دومی حاصل نشد، همان علم اولی حاصل شد هیچ دلیل عقلی بر حصول ایمان نیست و نشانهاش هم این شواهد نقلی است به نام جریان فرعون و نمیشود گفت که فرعون واقعاً مسلمان شد و واقعاً موحد بود و لساناً اقرار نکرد، برای اینکه آیهٴ قرآن، تهدید کرد او را به خلود و درباره او فرمود او جزء مخلدین است، لذا حرف آن عارف بزرگوار که گفت او مسلماً از دنیا رفته است، آن حرف را هم سایر عرفا نپذیرفتند و گفتند که با خلودی که قرآن بیان کرده است سازگار نیست، این هم یک مطلب.
عواقب انکار لسانی ضروریات دین
مطلب دیگر آن است که در این فصل نهم که فصل حریت و آزادی است، بخشی از مطالب که مربوط به آزادی عقیده است، سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) به آن فصل چهارده ارجاع میدهند که در ذیل فصل چهارده ـ انشاءالله ـ میآید . اما یک اشاره کوتاهی که مربوط به آزادی بیان است در فصل نهم باید بازگو بشود و آن این است که اگر کسی عالماً عامداً، حق برای او روشن شد و میداند که این سخن خداست، حالا یا اصل اسلام و دین است یا ضروری دین است که چون ضروری دین به اصل دین برمیگردد؛ انکار ضروری، در حقیقت انکار اصل دین است، چون شخص میداند این مطلب، ضروری است ولی علم دارد که این را دین گفته، عالماً به اینکه این حرف، حرف دین است عامداً، انکار بکند، این در حقیقت، دین را انکار میکند اگر به اینجا رسید، البته این کفر است، حالا اگر قبلاً مسلمان بود و الآن این حرف را زد که میشود ارتداد، اگر قبلاً مسلمان نبود که خود همین اظهار کفر است. ولی اگر اظهار نکرد یک کفر مستتری دارد، این فقط حکم کلامیاش در قیامت ظهور میکند که جهنم است؛ ما حکم فقهیاش که ردگویی است و انکار است، در دنیا بر او مترتب نیست. در دنیا، انکار و نفی لسانی موضوع حکم است، نه آن حکم قلبی و اعتقادی.
علّت مخلّد بودن منافق و جهنم
اما اینکه چطور درباره فرعون گفته شد که اگر او موحّد بود باید به این توحید و اعتقاد او، خدا پاداش و رحمت بدهد ولی به منافق که لساناً اقرار دارد هیچ پاداشی نمیدهد، با اینکه ایمان سه رکن دارد: اعتقاد قلبی است، اقرار لسانی است و عمل به ارکان . منافق، دو رکن از ارکان سهگانه ایمان را داراست ولی یک رکن را ندارد، معذلک با کافر یکجا به جهنم میرود و مخلد هم هست، با اینکه دو رکن از ارکان ایمان را دارد، معذلک مخلّد در نار است.
جوابش آن است که این دو معصیت بر آن سه معصیت افزوده است. بیانذلک این است که بر هر انسانی لازم است اعتقاد قلبی، اقرار لسانی و عمل به ارکان و جوارح. منافق، اعتقاد قلبی ندارد یک، اقرار لسانی ندارد، عمل به جوارح هم ندارد، چون آن اقرار لسانی باید مستند باشد به اعتقاد قلبی یعنی صدق باشد، این عمل جوارحی هم باید مستند باشد به آن عمل قلبی یعنی صدق و صالح باشد. منافق، گذشته از اینکه آن سه رکن را ندارد یعنی اعتقاد قلبی را ندارد، اقرار صادقانه ندارد، عمل صالحانه ندارد دو تا دروغ هم گفته است: یکی دروغ قولی، دیگری دروغ فعلی. دروغ قولی همین است که لساناً میگوید: «اشهد أن لا اله الا الله» و قرآن کریم درباره اینها فرمود که منافقین وقتی آمدند گفتند ما شهادت میدهیم که تو پیامبری، خدا میداند که تو پیامبری ولی خدا میگوید اینها دروغ میگویند. کسی که میگوید من شهادت میدهم یعنی قلباً معتقدم و چون قلباً معتقد نیستند، لساناً دارند دروغ میگویند، پس این حرفشان یکی از گناهان کبیره است یعنی اینکه گفتند: ﴿نَشْهَدُ﴾ همین این ﴿نَشْهَدُ﴾ معصیت کبیره است و همان نمازی که منافق میخواند همین نمازش معصیت کبیره است، لذا جای او در جهنم، بدتر از کافر است. کافر آن سه رکن را ندارد یعنی اعتقاد قلبی را ندارد، اقرار لسان را ندارد، عمل به ارکان را ندارد، این سه تا رکن را ندارد همین، دیگر معصیتهای کبیرهای در کنار او انجام نمیدهد ولی منافق، مرتباً با لسان و با ارکان و جوارح، معصیت کبیره انجام میدهد، چون دروغ فرق نمیکند. یک وقت است کذب قولی است، یک وقت کذب فعلی. در قرآن کریم صدق به قول و فعل هر دو نسبت داده شده است، صدق قولی که مشخص است؛ اما صدق فعلی این است که ﴿رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ﴾ خب، ﴿صَدَقُوا﴾ یعنی «فعلوا ما عاهدوا» این میشود صدق فعلی. کذب هم دو قسم است: کذب قولی و کذب فعلی، آن مُرائی چرا مُرائی معاقب است، برای اینکه با همین نماز دارد معصیت کبیره انجام میدهد، با خود نماز اگر نماز نخواند همان کیفر ترک صلات دارد؛ اما مُرائی دو تا کیفر دارد: یکی که نماز نخوانده، در قیامت عقاب میشود که چرا نماز نخواندی نه أدائاً نه قضائاً؛ یکی اینکه دروغ گفته، خود این ریا «معصیت کبیره». یک وقت کسی نماز نمیخواند نه أدا نه قضا این یک عقاب دارد؛ اما کسی که ریا کرده است دو تا عقاب دارد: یکی اینکه نماز را نخوانده أدائاً و لا قضائاً؛ یکی اینکه خود ریا معصیت کبیره است، لذا چون منافق، بدتر از کافر است ﴿إِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾ .
پرسش:...
پاسخ: بله، چون لساناً نفی نکرده همین، دمش هدر نیست، حکم فقهیاش این است که دمش هدر نیست؛ اما حکم کلامیاش این است که ﴿إِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾.
علت عدم پذیرش اقرار لسانی توحید از منافق و کافر
بنابراین نمیشود گفت که چطور درباره فرعون گفته شد که اگر او موحّد بود، باید به عنوان اینکه مثقال ذرهای از خیر دارد یا خیرات فراوان دارد، مشاهده بکند ولی در منافق که لساناً اقرار دارد از نظر جارحه عمل میکند هیچ اثری بر عمل او مترتب نیست، سرّش آن است که منافق هیچ عملی انجام نداده یعنی آنچه را که لساناً انجام میدهد معصیت کبیره است، آنچه را که جارحتاً انجام میدهد، آن هم معصیت کبیره است.
خب، منافق چون انکار نکرده است، دمش مصون، حکم کافر بر او بار نیست و خونش هم مصون است. اگر کسی معارف دینی برای او حل نشد یا به شبهه افتاد که خب حساب دیگری دارد، او شاک محقق و شاک متفحص است او هیچ، اگر به زعم باطل خود، به نفی رسیده است، آزاد نیست که اقرار بکند؛ از نظر بیان آزاد نیست. اگر صریحاً انکار کرده است البته، حکم کافر بر او بار است، اما کافرانی که در امان دولت اسلامیاند، جزء مستأمنین آنها هم حسابشان جداست، اینچنین نیست حالا اگر کسی کافر شد، دمش هدر باشد، کافرانی هستند که مستأمناند و در پناه دولت اسلامیاند و کاری هم با نظام ندارند، آنها هم از زندگی معقولی برخوردارند. مسئله آزادی عقیده و بطلان تفتیش عقیده و امثالذلک، اگر خدا بخواهد در فصل چهارده مطرح میشود . خب، این خلاصه بحث بود در فصل نهم .
شبهه ناکارآمدی احکام اسلامی برای تحوّل جامعه بشری
اما فصل دهم عنوانش این است که راه تحول و تکامل در جامعه اسلامی چیست . خدا، علامهٴ طباطبایی را با انبیا و اولیا محشور کند، ببینید چهل سال قبل، حرفهایی را زدند که الآن حرف روز است. همین شبهات را که شما میبینید کم و بیش مطرح است، کاملاً در چهل سال قبل ایشان طرح کردند، البته فاصله المیزان با نهایه خیلی زیاد است، همانطوری که برای کسی که بخواهد در فلسفه و حکمت کار کند، نهایه را سطر سطر باید بخواند، المیزان عموماً این قسمتهای عمیقاش، خصوصاً سطر به سطر باید خوانده بشود. حالا شما وقتی مطالعه میکنید، میبینید که هر سطری متنی است که شرح، طلب میکند. این فصل دهم این است که راه تحول و تکامل در جامعه اسلامی چیست. مستشکل میگوید ما قبول نداریم که جامعه اسلامی، جامعه برین است و بهترین جامعه است، اگر هم تازه ما بپذیریم که جامعه اسلامی، جامعه برین و بهترین جامعه بود، این برای 1400 سال قبل است، برای عصر خودش است، براساس لزوم تحول و تکامل، باید این جامعه وضعاش عوض بشود. ساختار جامعه اسلامی باید دگرگون بشود، چیز متحجر ایستا، قابل تکامل نیست، باید با تضارب آرا، با تضاد آرا، تحول درونی و بیرونی، یک بازسازی در متن دین بشود یا این نظام دینی رخت بربندد، نظام نوین جای او بنشیند یا اگر نوسازی نیست، بازسازی بشود، چیزی کم و زیاد بشود. به احدالنحوین باید دین، دستکاری بشود یا کل این ساختار دین عوض بشود، یک نظام جدیدی جایگزین بشود یا نه، اگر نوسازی اصیل نیست، بازسازی بشود یعنی بعضی از احکامش کم، بعضی احکامش زیاد، بعضی احکامش جابهجا، تغییری در این نهاد دین راه پیدا کند وگرنه این شریعتی که برای چهارده قرن قبل بود، بدون بازسازی، بدون نوسازی کما هو کان، همینطور باشد، این با نظام تحول و تکامل و ترقی و امثالذلک نمیسازد، آنوقت این حرف، پشتوانهاش هم پیشرفت علمی جهان روز که ما جهانی را که اسلام در آنجا حضور و ظهور ندارد میبینیم که چه ترقیات فراوانی کردند از عمق دریا تا سینه باز فضا و اوج آسمانها. جامعه اسلامی، جامعه بسته است، جامعه غیر اسلامی جامعه باز و روشن است، این خلاصه شبهه که ایشان در این فصل دهم ذکر میکند.
بازگشت شبهه به تغییرپذیری و نسبیت علوم
این فصل دهم را به دو بخش تحلیل میکنند، میفرمایند حرف صاحب حرف باید مشخص بشود که او با چه کسی سخن میگوید، در کجا سخن میگوید تا جواب هم در برابر هر بخشی، جداگانه بیان بشود. دو بخش را از هم جدا میکنند یک بخش مربوط به مکتب ماتریالیست، دیالکتیک است، یک بخش مربوط به مکتب نسبیت علوم است. یک بخش در این است که همه چیز در تغییر هستند، ما شیء ثابت نداریم، ایستایی در نظام هستی ممنوع است. جمود، در جهان هستی راه ندارد؛ همه چیز متغیراند، چون همه چیز متغیراند، ما یک واقعیت ثابتی نداریم. دین هم جزء این همه چیز است، بر فرض اینکه ما صحت او را بپذیریم، این برای روزگاری بود، این حتماً باید بازسازی و نوسازی بشود این درباره اصل مقررات دین. درباره علوم و افکار و اندیشهها هم بشرح ایضاً که علوم و افکار و اندیشهها و عقاید علمی، اینها هم جزء موجودات جهان هستند، هیچ شیء ثابتی ما در جهان نداریم «کل شیء متغیر» چه آن شیء در خارج باشد، چه شیء در ذهن و نفس باشد، چه عینی و چه علمی «کل شیء متغیر» که علم، هم تغییرپذیر است معلوم، هم تغییرپذیر است، چون «کل شیء فهو متحول» این یک سخن، که یک بخش خاص را طلب میکند.
بخش دیگر مسئله نسبیت علوم است که گرچه ما واقعیتهای ثابتی داریم ولی برداشتها و دانشهای انسانها از این واقعیتها یکسان نیست، این میشود نسبیت علوم. هر کسی برابر خود، برمیدارد، علم مطلق نزد هیچ کس نیست، گرچه واقع ثابت است ولی علم مطلق نزد کسی نیست، معلوم ثابت است ولی علم، ثابت نیست هر کسی طرز خاص خود را دارد، هر کسی برابر پیشفرضها و اصول گذشته خود برداشتهایی دارد، افرادی که در منطقههای سردسیر زندگی میکنند، طرز تفکرشان با کسانی که در منطقه گرمسیر به سر میبرند متفاوت است، طبقه مرفه با طبقه کارگر پابرهنه دو طور فکر میکنند، مردم استوایی با مردم قطبی دو طور فکر میکنند. این بخش دوم این بحث است که به نسبیت علوم و اندیشهها برمیگردد که در بخش دوم، مستشکلین میپذیرند که ما واقع ثابت لایتغیر داریم واقع، نسبی نیست ولی برداشتها و علوم نسبی است، پس این فصل دهم به دو بخش تقسیم میشود.
مکاتب مختلف و واقعیت اشیا
در بخش اول میفرمایند که این سخن که همه چیز در تغییر است ما یک شیء ثابتی نداریم و آنها که ترقّی کردهاند در اثر تحول جامعه ترقّی کردهاند و ما که خود را گرفتار یک سلسله اصول ثابت کردهایم، عقب افتادهایم، این مبتنی است بر همان مبانی مکتب ماتریالیسم دیالکتیک که ما قبلاً در جای خود این را ابطال کردیم، حالا عصاره این ابطلال را هم در همین المیزان ذکر میکند. در کتابهای عقلی ایشان مثل روش رئالیسم و اصول فلسفه آنجا این مکتبهای گوناگون را خوب تشریح کردند که از نظر دستهبندی و تقسیم، اولین تقسیم همان دو مکتب رئالیسم و ایدهآلیسم است یا انسان، منکر اصل واقعیت است یا اصل واقعیت را میپذیرد و انکار نمیکند. آن مکتبی که مبنای او انکار اصل واقعیت است، مکتب ایدهآلیسم است و آن اشخاص را هم ایدهآلیست مینامند، آن مکتبی که مبنایش پذیرش اصل واقعیت است، رئالیسم است و صاحبان این نظریه را رئالیست مینامند، پس اولین تقسیم، تقسیم مکتب است به رئالیسم و ایدهآلیسم.
آنها که رئالیستاند، مکتب اصل واقعیت را میپذیرند، از این به بعد به دو گروه تقسیم میشوند: یا میگویند هر چه هست مادی است و ما موجود مجرد و ماورای طبیعت نداریم؛ یا میگویند نه موجود جهان هستی دو قسم است: بعضی طبیعی، بعضی ماورای طبیعی، بعضی مجرد، بعضی مادی و مانند آن. مکتبی که میگوید هر موجودی مادی است و هستی با ماده، مساوی است جایی که ماده، حضور و ظهور ندارد هستی نیست، این مکتب را به نام مکتب ماتریالیسم مینامند، آن مکتبی که میگوید هستی دو قسم است: یک قسمش مادی است؛ یک قسمش مجرد، طبیعی و ماورای طبیعی آن مکتب را متافیزیک میگویند، این هم دو تقسیم.
تقسیم سوم آن است که آنهایی که میگویند موجود غیر از ماده چیز دیگر نیست و هر چه هست مادی است و چیزی که مادی نیست وجود ندارد، آنها یعنی صاحبان مکتب ماتریالیسم، اینها هم دو گروهاند؛ گروهی معتقدند که زیربنای فکر منطقی آنها یک سلسله اصول ثابت است، گرچه همه اشیاء مادیاند؛ اما بعضیها ثابتاند. گروه دیگر میگویند نه، ما یک اصل ثابت و لایتغیری در جهان نداریم، هر چه هست متغیر است. در این دستهبندی سوم آنها که میگویند گرچه همه موجود، مادیاند ولی بعضی از موجودات ثابتاند، بعضی از اندیشهها ثابتاند، مکتب اینها مکتب ماتریالیسم متافیزیک است، آنها که میگویند همه موجودات، مادیاند و از طرفی هیچ موجودی چه در ذهن چه در خارج ثابت نیست مکتب اینها ماتریالیسم دیالکتیک است. پس سه تقسیم شد: اول رئالیسم و ایدهآلیسم است، بعد رئالیسم تقسیم میشود به متافیزیک و ماتریالیسم بعد ماتریالیسم تقسیم میشود ماتریالیسم متافیزیک و ماتریالیسم دیالکتیک.
پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
میفرمایند اشکال شما بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک است یعنی همه چیز باید تغییر کند، ما شیء ثابتی نداریم نه در خارج، نه در اندیشه؛ هم از نظر علوم باید دست از این عقاید برداریم، بازسازی کنیم یا نوسازی، هم در جهان خارج باید تغییر بدهیم آنچه را که در جهان خارج است، چون تغییرپذیر است و آنهایی هم که ترقی کردهاند، چون بازسازی کردهاند عقایدشان را، نوسازی کردند افکارشان را، ترقی کردند.
در جواب، سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) میفرماید آن مقداری که مربوط به بحث فلسفی است در کتابهای معقول بیان شده؛ اما آنچه مربوط به تفسیر برمیگردد و شما فکر کردید سنت اسلامی و جامعه اسلامی، ایستاییاش براساس اعتقادات اوست که اگر اعتقاداتش را بازسازی یا نوسازی کند او هم میتواند ترقی کند، این یک مغالطه است. بیانذلک این است که ما تحول را میپذیریم؛ اما معنای تحول این نیست که هر چیزی از هست به نیست مبدل بشود. تحول، در اندیشهها و در افکار راه دارد و آن این است که در طی اعصار و قرون، صاحبنظران یکی پس از دیگری میآیند، همان مطلب ثابت را اقدمین طرزی میفهمیدند، قدما بهتر از آنها فهمیدند، متأخرین عمیقتر از قدما فهمیدند، متأخر المتأخرین عمیقتر از متأخرین فهمیدند، این تحول در صراط طولی و تکامل است، نه در جابهجایی و نفی و اثبات و مانند آن. ما نگفتیم دین، تحول ندارد، تکامل ندارد یعنی نظیر تفکر اخباری، از روایت همان برداشت ابتدایی را باید داشته باشیم که بعضی از اوساط یا بسایط از مسلمین صدر اول داشتند، این را که کسی ادعا نکرد که. آیات و روایات، اینها نظیر نردبانیاند که هر درجهای که انسان طی کرده است راه دیگر برای او باز است. گفتند درجات بهشت به عدد آیات قرآن کریم است، این در روایات ما هست وجود مبارک حضرت علی(علیه السّلام) به فرزندش ابنحنفیه میفرماید ـ در جاهای دیگر هم هست ـ که در بهشت به قاری قرآن میگویند: «یُقٰالُ لِقٰارِئ القُرْآن اِقْرأ و ارلقَ» یعنی بخوان و بالا برو. خب، تا خواننده در دنیا چه اندازه از قرآن بهرهبرداری کرده باشد. اگر ده مطلب را از یک آیه فهمید ده درجه دارد، هزار مطلب را از یک آیه فهمید هزار درجه دارد. درجات بهشت که لا الی نهایه است، درجات قرآن هم بشرح ایضاً «یقال لِقارِئ القُرْآن اِقْرأ وارقْ»؛ بخوان و ترقی کن. الآن هم همینطور است، درباره حدیث هم همینطور است، چون قرآن و عترت و حدیث هماهنگاند؛ اینچنین نیست که قرآن، درجات بیکران داشته باشد احادیث، درجاتش محدود باشد که یا سخنان عترت طاهره(علیهم السّلام) محدود باشد که وگرنه انفکاک یکی از دیگری لازم میآید اگر برد قرآن خیلی بیش از برد حدیث باشد، حدیث عصارهٴ عترت است یعنی عترت هر چه داشتند به صورت سنت بیان فرمودند. اگر لباس سنت، نارسا باشد؛ نتوان از احادیث، مطلبی را که قرآن گفته است فهمید، آنگاه «فقد افترق القرآن عن السنة» یعنی آن بردش خیلی قوی است، معارف فراوانی را دارد که سخنان عترت آنها را همراهی نکردند، گرچه در حدیث ثقلین، سنت در برابر قرآن عِدل او قرار داده نشد عترت عدل او قرار داده شد و عترت یعنی این ذوات نورانی(علیهم السّلام)؛ اما اینها هرچه داشتند به صورت سنت بیان کردند. بنابراین اگر درباره قاری قرآن گفته میشود: «اقرأ و ارقع» درباره کسانی که در سنت عترت طاهره(علیهم السّلام) هم کار میکنند به آنها هم گفته میشود: «اقرأ و ارق»، «تعلّم و ارق، اکتب و ارق» و مانند آن، احادیث هم درجات فراوانی دارد، اینگونه از تحول راهش باز است. اما بازسازی و نوسازی، این برابر یک اصل کلی نیست که ما هر چیزی را باید بازسازی کنیم خب، اگر ما نظامها را بازسازی کردیم، به یک نظام حق، رسیدیم. این را باید تحول طولی داشته باشیم، نه تحول درونی که بازسازی کنیم یا نوسازی کنیم، هذا اولاً
دومین پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
و ثانیاً مغالطهای شده بین علوم عقلی و معارف قرآنی و الهی از یک سوی و علوم تجربی از سوی دیگر. حالا شما هر چه درباره سورهٴ «اخلاص» رشد بیشتری پیدا کردید، معنای واحدیت و احدیت را فهمیدید، معنای صمدیت را فهمیدید، این چه کار به اختراع و ابتکار دارد؟ یک سلسله علوم تجربی است که قرآن کریم، همه را هشدار داده، تحصیص کرده ترغیب کرده، به فراگیری فرمود ما این نظام را برای شما مسخر کردیم بروید یاد بگیرید ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ فرمود، روی دوش زمین سوار بشوید و از آن روزی بگیرید روی دوش اسب سوار شدن کار آسانی نیست. این کوهها و این تپهها و این تلها به منزله دوش زمین است، یک معدنشناس معدنکاو بر دوش زمین مسلط میشود و روزی میگیرد، فرمود این کارها را بکنید، روی دشت راه رفتن کار سهل است ما همه این زمین را برای شما ذلول کردیم یعنی نرم و رام کردیم، نظیر حیوانات وحشی که ذلول و راماند، شما ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ درباره آسمان اینطور است، زمین اینطور است. این را فرمود با علوم تجربی و صناعی شما باید انجام بدهید، شما گناه تنبلی خود را بر عهده معارف الهی نگذارید، یا آنها که نگذاشتند شما درباره صنایع و علوم تجربی ترقی کنید، آن را به حساب دین نگذارید. دین، یک سلسله اصول ثابتی است که در کاربرد این صلاح نقش دارد، آن اصول ثابت دین، به شما میگوید وقتی پیشرفت کردید از صنایع جهان چگونه استفاده کنید، آیا سلاح تخریبی بسازید، سلاح تهاجمی بسازید یا سلاح دفاعی بسازید. یک سلسله معارفی است که این معارف، پشتوانه علوم است.
یک سلسله تشویقهای فراوانی است که انسان را وادار میکند که از جهان تجربه و صنعت بهره ببرد؛ اما چگونه بهره ببرد، آن چگونه را دین یاد میدهد تا آنجا که مسئله کشف اسرار عالم است، دین ترغیب میکند این یک بخش، بخش وسیعی است از صنایع، رصدخانهها و امثالذلک برای پی بردن به آنچه در اعماق آسمانها است یا در دل دریاهاست، اینها را تشویق میکند. بخش دیگر به تأمین مسایل رفاهی است که چطور زندگی کنید، چطور مسافرت کنید، چطور مسایل درمانیتان را تأمین کنید، چگونه مسایل جمعیتان را تأمین کنید، اینها را هم تشویق میکند. درباره مسایل مسایل نظامی، چگونه مسایل دفاعی داشته باشید، آسیب نبینید، نه از علل طبیعی نه از عوامل بیرونی آسیب نبینید، این را هم حمایت میکند. درباره مسایل سرگرمیها، آنچه به نوسالان و کودکان است، آنها را هم تشویق میکند. بقیه را کنترل میکند یعنی سلاحهای تخریبی و آدمکشی را کنترل میکند. فرایند صنعت در پیشگاه این علوم الهی این است که اگر قدرت پیدا کردید توانستید آهن متصلب را نرم بکنید، با او سعی کنید سلاحهای دفاعی بسازید که همگان مصون بمانند، نه سلاحهای تهاجمی و تخریبی که کسی در امان نباشد. وقتی جریان داود(سلام الله علیه) را بازگو میکند، میفرماید ما این آهن سرد سخت را در دست او مثل موم نرم کردهایم ولی به او گفتیم که تو زره بباف شمشیر نساز ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ لِتُحْصِنَکُمْ﴾ ، ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدیدَ﴾ . ما این آهن سرد را در دست او مثل موم نرم کردیم، این یک کارگاه ذوب آهن دارد؛ اعجازاً، اما نگفتیم با این قدرت، تو اسلحه تخریبی بساز، گفتیم زره بباف اگر آن اصول و معارف کلی باشد، صنعت را سامان میدهد، چون این اصول و معارف و اخلاق در دنیای غرب و شرق نیست این جنگ ستارگان، امنیت را از خود آنها هم گرفته است، هیچ وقت احساس آرامش نمیکنند. این شوروی سابق که فروپاشیده شد اول جنگ داخلی در خود خاک اتحاد جماهیر شوروی سابق شروع شد که این سلاحهای هستهای به دست چه کسی باشد. آن اصول، انسان را در معارف پیش میبرد اولاً و تشویق میکند به بهرهبرداری از نظام و آشنایی به اسرار طبیعت ثانیاً و تعلیم میکند که چگونه انسان از اسرار عالم استفاده کند .
«و الحمد لله رب العالمین»
- نمونهای قرآنی بر امکان جدایی علم از ایمان
- عواقب انکار لسانی ضروریات دین
- علت عدم پذیرش اقرار لسانی توحید از منافق و کافر
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ﴿200﴾
محدوده آزادی قلم و بیان
نهمین اصل یا فصل از فصول پانزدهگانهای که سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) در ذیل این کریمه عنوان کردند، مسئله حریّت بود که بعضی از مباحث این حریّت، در ذیل آیهٴ سورهٴ ﴿لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ﴾ در جلد دوم المیزان گذشت و بخشی از مسائل حریّت هم در فصل چهاردهم از همین فصول پانزدهگانه مطرح میشود . به خواست، خدا و بخش دیگری از مسائل حریّت در همین فصل نه تا حدودی بیان شد و روشن شد که کجا میدان آزادی فکر و بیان است و کجا نیست.
رابطه علم و ایمان
این هم روشن شد که گاهی علم، از ایمان جدا میشود یعنی ممکن است علم باشد و ایمان نباشد؛ اما عکس ممکن نیست، که ایمان باشد و علم نباشد، هر جا ایمان هست، یقیناً علم هم هست حالا یا تحقیقی یا تقلیدی یا تفصیلی یا اجمالی ولی گاهی ممکن است علم باشد و ایمان هم نباشد، زیرا ایمان، مجموعه دو تا عقیده و دوتا عقد و گره است. آن عقد اول، گرهای است بین موضوع و محمول که فلان مطلب، فلان خصوصیت را دارد یا فلان چیز ثابت است. این ایجاد ربط بین محمول و موضوع است که از این جهت، قضیه را عقد میگویند، برای اینکه بین محمول و موضوع گره خورده است.
مطلب دوم آن است که بین عصاره قضیه و نفس باید گرهای دیگر بخورد به نام عقیده که نفس، این مطلب علمی را بپذیرد و گردن بنهد، این به نام ایمان است. هر جا ایمان هست، یقیناً علم هست حالا یا اجمالاً یا تفصیلاً یا تحقیقاً یا تقلیداً. ایمان به یک امر مجهول، منقدح نمیشود، متمشی نیست. ولی هر جا علم است، لازمهاش این نیست که ایمان باشد یعنی ممکن است کسی مطلبی را بداند ولی به او ایمان نیاورد و قلباً در برابر او تسلیم نشود.
نمونهای قرآنی بر امکان جدایی علم از ایمان
شواهد قرآنی این را تأیید میکرد و آن همان جریان فرعون بود که خدا میفرماید آل فرعون، یقین داشتند که حق با موسی است ولی انکار کردند ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾ یا اینکه در قرآن کریم آمده که موسای کلیم(علیه السّلام) به فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾ تو عالمی به اینکه این معجزات را فقط خدا انجام میدهد بنابراین اینها بینات الهیاند، معذلک ایمان نمیآورند. در اینجا نباید گفت که و نمیتوان گفت که معنای آیات این است که واقعاً فرعون موحّد شد و مؤمن بود قلباً، ولی طبق مصلحتخواهی یا سلطنتطلبی، لساناً انکار میکرد، اینچنین نیست. زیرا در آیات قرآنی شواهدی هست که فرعون نه تنها اهل جهنم است، بلکه مخلد است، معلوم میشود او موحّد نبود و ایمان نیاورد. اگر کسی قلباً موحّد باشد؛ منتها لساناً اقرار نکند، این مهمترین رکن ایمان را تحصیل کرده است و این مهمترین رکن، در قیامت باید ظهور کند، چون ﴿فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ﴾ و چون ایمان قلبی از مهمترین ارکان اعتقادی است و این شخص باید در قیامت اثرش را ببیند. آنهایی که آثار خیر دارند و گناه هم دارند آنها اول، در جهنم میسوزند برابر گناهشان، بعد نجات پیدا میکنند. اینچنین نیست که اول بروند بهشت، بعد بیایند جهنم، بلکه اول میروند جهنم تطهیر میشوند، بعد میآیند بیرون. اگر کسی قلباً موحّد باشد باید اثر این ایمان را در قیامت ببینند، برای اینکه این یک کوه از فضیلت است، مثقال ذرهای نیست. در قرآن فرمود: ﴿وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ﴾ این مهمترین رکن ایمان که همان اعتقاد قلبی است فراهم کرده، باید اثرش را در قیامت ببیند. در قیامت، اینچنین نیست که فرعون بهرهای از بهشت داشته باشد که مثلاً او را از جهنم بیرون بیاورند به بهشت ببرند که آیات، هم به خلود او فتوا داده است. لذا بعضی از اهل معرفت، در کتابهای عرفانی در ذیل آن جملهای که گفت: ﴿آمَنتُ﴾ به الهی که ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائیلَ﴾ و قبول کرد که فرعون در آنجا واقعاً ایمان آورد نه لساناً و مؤمناً از دنیا رفته است یعنی مُسْلِماً از دنیا رفته است، گرچه برابر آن جنایات فراوانی که داشت سالیان متمادی باید در جهنم بسوزد، برابر همه گناهانی که کرده است ولی ایمان به اسلام آورد و مُرد، گرچه آن بزرگوار، این حرف زده است؛ اما عرفای دیگر نپذیرفتند، گفتند چون در قرآن کریم، خدای سبحان درباره فرعون، حکم خلود صادر کرده است و هرگز کسی که موحّد باشد، مخلّد نیست، معلوم میشود او کافراً طاغیاً مُرده است، هم در جریان ﴿آمَنتُ﴾ به آن الهی که ﴿آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائیلَ﴾ ایمانش مقبول نشد، هم در جریان ﴿وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ﴾ یا ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ﴾ او واقعاً کافر بوده است، نه اینکه واقعاً و قلباً پذیرفت و لساناً اقرار نکرد، این هم یک مطلب.
شرط همراهی علم با ایمان
مطلب دیگر آن است که اگر علم بخواهد به ایمان منتهی بشود، یک علم دیگری که از سنخ ایمان هست، از نظر رشته علمی، رشته ایمان است باید ضمیمه آن علم اول بشود یعنی اگر کسی فهمید خدایی هست «الله موجود» باید یک علم دیگری هم پیدا کند و آن این است که اعتقاد من به او، برای من یقیناً خوب است، ترک اعتقاد من به او، یقیناً برای من ضرر دارد. این یک علم به بایدی است که در کنار آن علم به هست، باید ضمیمه بشود تا نفس، ایمان بیاورد وگرنه صرف اینکه بداند چه چیزی حق است ممکن است، ایمان نیاورد.
فتحصل که هر جا علم هست، لازم نیست ایمان باشد، مگر اینکه یک علم به بایدی در کنار آن علم به هست ضمیمه بشود، آنگاه نفس، طبعاً میپذیرد و اگر این علم دومی حاصل نشد، همان علم اولی حاصل شد هیچ دلیل عقلی بر حصول ایمان نیست و نشانهاش هم این شواهد نقلی است به نام جریان فرعون و نمیشود گفت که فرعون واقعاً مسلمان شد و واقعاً موحد بود و لساناً اقرار نکرد، برای اینکه آیهٴ قرآن، تهدید کرد او را به خلود و درباره او فرمود او جزء مخلدین است، لذا حرف آن عارف بزرگوار که گفت او مسلماً از دنیا رفته است، آن حرف را هم سایر عرفا نپذیرفتند و گفتند که با خلودی که قرآن بیان کرده است سازگار نیست، این هم یک مطلب.
عواقب انکار لسانی ضروریات دین
مطلب دیگر آن است که در این فصل نهم که فصل حریت و آزادی است، بخشی از مطالب که مربوط به آزادی عقیده است، سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) به آن فصل چهارده ارجاع میدهند که در ذیل فصل چهارده ـ انشاءالله ـ میآید . اما یک اشاره کوتاهی که مربوط به آزادی بیان است در فصل نهم باید بازگو بشود و آن این است که اگر کسی عالماً عامداً، حق برای او روشن شد و میداند که این سخن خداست، حالا یا اصل اسلام و دین است یا ضروری دین است که چون ضروری دین به اصل دین برمیگردد؛ انکار ضروری، در حقیقت انکار اصل دین است، چون شخص میداند این مطلب، ضروری است ولی علم دارد که این را دین گفته، عالماً به اینکه این حرف، حرف دین است عامداً، انکار بکند، این در حقیقت، دین را انکار میکند اگر به اینجا رسید، البته این کفر است، حالا اگر قبلاً مسلمان بود و الآن این حرف را زد که میشود ارتداد، اگر قبلاً مسلمان نبود که خود همین اظهار کفر است. ولی اگر اظهار نکرد یک کفر مستتری دارد، این فقط حکم کلامیاش در قیامت ظهور میکند که جهنم است؛ ما حکم فقهیاش که ردگویی است و انکار است، در دنیا بر او مترتب نیست. در دنیا، انکار و نفی لسانی موضوع حکم است، نه آن حکم قلبی و اعتقادی.
علّت مخلّد بودن منافق و جهنم
اما اینکه چطور درباره فرعون گفته شد که اگر او موحّد بود باید به این توحید و اعتقاد او، خدا پاداش و رحمت بدهد ولی به منافق که لساناً اقرار دارد هیچ پاداشی نمیدهد، با اینکه ایمان سه رکن دارد: اعتقاد قلبی است، اقرار لسانی است و عمل به ارکان . منافق، دو رکن از ارکان سهگانه ایمان را داراست ولی یک رکن را ندارد، معذلک با کافر یکجا به جهنم میرود و مخلد هم هست، با اینکه دو رکن از ارکان ایمان را دارد، معذلک مخلّد در نار است.
جوابش آن است که این دو معصیت بر آن سه معصیت افزوده است. بیانذلک این است که بر هر انسانی لازم است اعتقاد قلبی، اقرار لسانی و عمل به ارکان و جوارح. منافق، اعتقاد قلبی ندارد یک، اقرار لسانی ندارد، عمل به جوارح هم ندارد، چون آن اقرار لسانی باید مستند باشد به اعتقاد قلبی یعنی صدق باشد، این عمل جوارحی هم باید مستند باشد به آن عمل قلبی یعنی صدق و صالح باشد. منافق، گذشته از اینکه آن سه رکن را ندارد یعنی اعتقاد قلبی را ندارد، اقرار صادقانه ندارد، عمل صالحانه ندارد دو تا دروغ هم گفته است: یکی دروغ قولی، دیگری دروغ فعلی. دروغ قولی همین است که لساناً میگوید: «اشهد أن لا اله الا الله» و قرآن کریم درباره اینها فرمود که منافقین وقتی آمدند گفتند ما شهادت میدهیم که تو پیامبری، خدا میداند که تو پیامبری ولی خدا میگوید اینها دروغ میگویند. کسی که میگوید من شهادت میدهم یعنی قلباً معتقدم و چون قلباً معتقد نیستند، لساناً دارند دروغ میگویند، پس این حرفشان یکی از گناهان کبیره است یعنی اینکه گفتند: ﴿نَشْهَدُ﴾ همین این ﴿نَشْهَدُ﴾ معصیت کبیره است و همان نمازی که منافق میخواند همین نمازش معصیت کبیره است، لذا جای او در جهنم، بدتر از کافر است. کافر آن سه رکن را ندارد یعنی اعتقاد قلبی را ندارد، اقرار لسان را ندارد، عمل به ارکان را ندارد، این سه تا رکن را ندارد همین، دیگر معصیتهای کبیرهای در کنار او انجام نمیدهد ولی منافق، مرتباً با لسان و با ارکان و جوارح، معصیت کبیره انجام میدهد، چون دروغ فرق نمیکند. یک وقت است کذب قولی است، یک وقت کذب فعلی. در قرآن کریم صدق به قول و فعل هر دو نسبت داده شده است، صدق قولی که مشخص است؛ اما صدق فعلی این است که ﴿رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ﴾ خب، ﴿صَدَقُوا﴾ یعنی «فعلوا ما عاهدوا» این میشود صدق فعلی. کذب هم دو قسم است: کذب قولی و کذب فعلی، آن مُرائی چرا مُرائی معاقب است، برای اینکه با همین نماز دارد معصیت کبیره انجام میدهد، با خود نماز اگر نماز نخواند همان کیفر ترک صلات دارد؛ اما مُرائی دو تا کیفر دارد: یکی که نماز نخوانده، در قیامت عقاب میشود که چرا نماز نخواندی نه أدائاً نه قضائاً؛ یکی اینکه دروغ گفته، خود این ریا «معصیت کبیره». یک وقت کسی نماز نمیخواند نه أدا نه قضا این یک عقاب دارد؛ اما کسی که ریا کرده است دو تا عقاب دارد: یکی اینکه نماز را نخوانده أدائاً و لا قضائاً؛ یکی اینکه خود ریا معصیت کبیره است، لذا چون منافق، بدتر از کافر است ﴿إِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾ .
پرسش:...
پاسخ: بله، چون لساناً نفی نکرده همین، دمش هدر نیست، حکم فقهیاش این است که دمش هدر نیست؛ اما حکم کلامیاش این است که ﴿إِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ اْلأَسْفَلِ مِنَ النّارِ﴾.
علت عدم پذیرش اقرار لسانی توحید از منافق و کافر
بنابراین نمیشود گفت که چطور درباره فرعون گفته شد که اگر او موحّد بود، باید به عنوان اینکه مثقال ذرهای از خیر دارد یا خیرات فراوان دارد، مشاهده بکند ولی در منافق که لساناً اقرار دارد از نظر جارحه عمل میکند هیچ اثری بر عمل او مترتب نیست، سرّش آن است که منافق هیچ عملی انجام نداده یعنی آنچه را که لساناً انجام میدهد معصیت کبیره است، آنچه را که جارحتاً انجام میدهد، آن هم معصیت کبیره است.
خب، منافق چون انکار نکرده است، دمش مصون، حکم کافر بر او بار نیست و خونش هم مصون است. اگر کسی معارف دینی برای او حل نشد یا به شبهه افتاد که خب حساب دیگری دارد، او شاک محقق و شاک متفحص است او هیچ، اگر به زعم باطل خود، به نفی رسیده است، آزاد نیست که اقرار بکند؛ از نظر بیان آزاد نیست. اگر صریحاً انکار کرده است البته، حکم کافر بر او بار است، اما کافرانی که در امان دولت اسلامیاند، جزء مستأمنین آنها هم حسابشان جداست، اینچنین نیست حالا اگر کسی کافر شد، دمش هدر باشد، کافرانی هستند که مستأمناند و در پناه دولت اسلامیاند و کاری هم با نظام ندارند، آنها هم از زندگی معقولی برخوردارند. مسئله آزادی عقیده و بطلان تفتیش عقیده و امثالذلک، اگر خدا بخواهد در فصل چهارده مطرح میشود . خب، این خلاصه بحث بود در فصل نهم .
شبهه ناکارآمدی احکام اسلامی برای تحوّل جامعه بشری
اما فصل دهم عنوانش این است که راه تحول و تکامل در جامعه اسلامی چیست . خدا، علامهٴ طباطبایی را با انبیا و اولیا محشور کند، ببینید چهل سال قبل، حرفهایی را زدند که الآن حرف روز است. همین شبهات را که شما میبینید کم و بیش مطرح است، کاملاً در چهل سال قبل ایشان طرح کردند، البته فاصله المیزان با نهایه خیلی زیاد است، همانطوری که برای کسی که بخواهد در فلسفه و حکمت کار کند، نهایه را سطر سطر باید بخواند، المیزان عموماً این قسمتهای عمیقاش، خصوصاً سطر به سطر باید خوانده بشود. حالا شما وقتی مطالعه میکنید، میبینید که هر سطری متنی است که شرح، طلب میکند. این فصل دهم این است که راه تحول و تکامل در جامعه اسلامی چیست. مستشکل میگوید ما قبول نداریم که جامعه اسلامی، جامعه برین است و بهترین جامعه است، اگر هم تازه ما بپذیریم که جامعه اسلامی، جامعه برین و بهترین جامعه بود، این برای 1400 سال قبل است، برای عصر خودش است، براساس لزوم تحول و تکامل، باید این جامعه وضعاش عوض بشود. ساختار جامعه اسلامی باید دگرگون بشود، چیز متحجر ایستا، قابل تکامل نیست، باید با تضارب آرا، با تضاد آرا، تحول درونی و بیرونی، یک بازسازی در متن دین بشود یا این نظام دینی رخت بربندد، نظام نوین جای او بنشیند یا اگر نوسازی نیست، بازسازی بشود، چیزی کم و زیاد بشود. به احدالنحوین باید دین، دستکاری بشود یا کل این ساختار دین عوض بشود، یک نظام جدیدی جایگزین بشود یا نه، اگر نوسازی اصیل نیست، بازسازی بشود یعنی بعضی از احکامش کم، بعضی احکامش زیاد، بعضی احکامش جابهجا، تغییری در این نهاد دین راه پیدا کند وگرنه این شریعتی که برای چهارده قرن قبل بود، بدون بازسازی، بدون نوسازی کما هو کان، همینطور باشد، این با نظام تحول و تکامل و ترقی و امثالذلک نمیسازد، آنوقت این حرف، پشتوانهاش هم پیشرفت علمی جهان روز که ما جهانی را که اسلام در آنجا حضور و ظهور ندارد میبینیم که چه ترقیات فراوانی کردند از عمق دریا تا سینه باز فضا و اوج آسمانها. جامعه اسلامی، جامعه بسته است، جامعه غیر اسلامی جامعه باز و روشن است، این خلاصه شبهه که ایشان در این فصل دهم ذکر میکند.
بازگشت شبهه به تغییرپذیری و نسبیت علوم
این فصل دهم را به دو بخش تحلیل میکنند، میفرمایند حرف صاحب حرف باید مشخص بشود که او با چه کسی سخن میگوید، در کجا سخن میگوید تا جواب هم در برابر هر بخشی، جداگانه بیان بشود. دو بخش را از هم جدا میکنند یک بخش مربوط به مکتب ماتریالیست، دیالکتیک است، یک بخش مربوط به مکتب نسبیت علوم است. یک بخش در این است که همه چیز در تغییر هستند، ما شیء ثابت نداریم، ایستایی در نظام هستی ممنوع است. جمود، در جهان هستی راه ندارد؛ همه چیز متغیراند، چون همه چیز متغیراند، ما یک واقعیت ثابتی نداریم. دین هم جزء این همه چیز است، بر فرض اینکه ما صحت او را بپذیریم، این برای روزگاری بود، این حتماً باید بازسازی و نوسازی بشود این درباره اصل مقررات دین. درباره علوم و افکار و اندیشهها هم بشرح ایضاً که علوم و افکار و اندیشهها و عقاید علمی، اینها هم جزء موجودات جهان هستند، هیچ شیء ثابتی ما در جهان نداریم «کل شیء متغیر» چه آن شیء در خارج باشد، چه شیء در ذهن و نفس باشد، چه عینی و چه علمی «کل شیء متغیر» که علم، هم تغییرپذیر است معلوم، هم تغییرپذیر است، چون «کل شیء فهو متحول» این یک سخن، که یک بخش خاص را طلب میکند.
بخش دیگر مسئله نسبیت علوم است که گرچه ما واقعیتهای ثابتی داریم ولی برداشتها و دانشهای انسانها از این واقعیتها یکسان نیست، این میشود نسبیت علوم. هر کسی برابر خود، برمیدارد، علم مطلق نزد هیچ کس نیست، گرچه واقع ثابت است ولی علم مطلق نزد کسی نیست، معلوم ثابت است ولی علم، ثابت نیست هر کسی طرز خاص خود را دارد، هر کسی برابر پیشفرضها و اصول گذشته خود برداشتهایی دارد، افرادی که در منطقههای سردسیر زندگی میکنند، طرز تفکرشان با کسانی که در منطقه گرمسیر به سر میبرند متفاوت است، طبقه مرفه با طبقه کارگر پابرهنه دو طور فکر میکنند، مردم استوایی با مردم قطبی دو طور فکر میکنند. این بخش دوم این بحث است که به نسبیت علوم و اندیشهها برمیگردد که در بخش دوم، مستشکلین میپذیرند که ما واقع ثابت لایتغیر داریم واقع، نسبی نیست ولی برداشتها و علوم نسبی است، پس این فصل دهم به دو بخش تقسیم میشود.
مکاتب مختلف و واقعیت اشیا
در بخش اول میفرمایند که این سخن که همه چیز در تغییر است ما یک شیء ثابتی نداریم و آنها که ترقّی کردهاند در اثر تحول جامعه ترقّی کردهاند و ما که خود را گرفتار یک سلسله اصول ثابت کردهایم، عقب افتادهایم، این مبتنی است بر همان مبانی مکتب ماتریالیسم دیالکتیک که ما قبلاً در جای خود این را ابطال کردیم، حالا عصاره این ابطلال را هم در همین المیزان ذکر میکند. در کتابهای عقلی ایشان مثل روش رئالیسم و اصول فلسفه آنجا این مکتبهای گوناگون را خوب تشریح کردند که از نظر دستهبندی و تقسیم، اولین تقسیم همان دو مکتب رئالیسم و ایدهآلیسم است یا انسان، منکر اصل واقعیت است یا اصل واقعیت را میپذیرد و انکار نمیکند. آن مکتبی که مبنای او انکار اصل واقعیت است، مکتب ایدهآلیسم است و آن اشخاص را هم ایدهآلیست مینامند، آن مکتبی که مبنایش پذیرش اصل واقعیت است، رئالیسم است و صاحبان این نظریه را رئالیست مینامند، پس اولین تقسیم، تقسیم مکتب است به رئالیسم و ایدهآلیسم.
آنها که رئالیستاند، مکتب اصل واقعیت را میپذیرند، از این به بعد به دو گروه تقسیم میشوند: یا میگویند هر چه هست مادی است و ما موجود مجرد و ماورای طبیعت نداریم؛ یا میگویند نه موجود جهان هستی دو قسم است: بعضی طبیعی، بعضی ماورای طبیعی، بعضی مجرد، بعضی مادی و مانند آن. مکتبی که میگوید هر موجودی مادی است و هستی با ماده، مساوی است جایی که ماده، حضور و ظهور ندارد هستی نیست، این مکتب را به نام مکتب ماتریالیسم مینامند، آن مکتبی که میگوید هستی دو قسم است: یک قسمش مادی است؛ یک قسمش مجرد، طبیعی و ماورای طبیعی آن مکتب را متافیزیک میگویند، این هم دو تقسیم.
تقسیم سوم آن است که آنهایی که میگویند موجود غیر از ماده چیز دیگر نیست و هر چه هست مادی است و چیزی که مادی نیست وجود ندارد، آنها یعنی صاحبان مکتب ماتریالیسم، اینها هم دو گروهاند؛ گروهی معتقدند که زیربنای فکر منطقی آنها یک سلسله اصول ثابت است، گرچه همه اشیاء مادیاند؛ اما بعضیها ثابتاند. گروه دیگر میگویند نه، ما یک اصل ثابت و لایتغیری در جهان نداریم، هر چه هست متغیر است. در این دستهبندی سوم آنها که میگویند گرچه همه موجود، مادیاند ولی بعضی از موجودات ثابتاند، بعضی از اندیشهها ثابتاند، مکتب اینها مکتب ماتریالیسم متافیزیک است، آنها که میگویند همه موجودات، مادیاند و از طرفی هیچ موجودی چه در ذهن چه در خارج ثابت نیست مکتب اینها ماتریالیسم دیالکتیک است. پس سه تقسیم شد: اول رئالیسم و ایدهآلیسم است، بعد رئالیسم تقسیم میشود به متافیزیک و ماتریالیسم بعد ماتریالیسم تقسیم میشود ماتریالیسم متافیزیک و ماتریالیسم دیالکتیک.
پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
میفرمایند اشکال شما بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک است یعنی همه چیز باید تغییر کند، ما شیء ثابتی نداریم نه در خارج، نه در اندیشه؛ هم از نظر علوم باید دست از این عقاید برداریم، بازسازی کنیم یا نوسازی، هم در جهان خارج باید تغییر بدهیم آنچه را که در جهان خارج است، چون تغییرپذیر است و آنهایی هم که ترقی کردهاند، چون بازسازی کردهاند عقایدشان را، نوسازی کردند افکارشان را، ترقی کردند.
در جواب، سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) میفرماید آن مقداری که مربوط به بحث فلسفی است در کتابهای معقول بیان شده؛ اما آنچه مربوط به تفسیر برمیگردد و شما فکر کردید سنت اسلامی و جامعه اسلامی، ایستاییاش براساس اعتقادات اوست که اگر اعتقاداتش را بازسازی یا نوسازی کند او هم میتواند ترقی کند، این یک مغالطه است. بیانذلک این است که ما تحول را میپذیریم؛ اما معنای تحول این نیست که هر چیزی از هست به نیست مبدل بشود. تحول، در اندیشهها و در افکار راه دارد و آن این است که در طی اعصار و قرون، صاحبنظران یکی پس از دیگری میآیند، همان مطلب ثابت را اقدمین طرزی میفهمیدند، قدما بهتر از آنها فهمیدند، متأخرین عمیقتر از قدما فهمیدند، متأخر المتأخرین عمیقتر از متأخرین فهمیدند، این تحول در صراط طولی و تکامل است، نه در جابهجایی و نفی و اثبات و مانند آن. ما نگفتیم دین، تحول ندارد، تکامل ندارد یعنی نظیر تفکر اخباری، از روایت همان برداشت ابتدایی را باید داشته باشیم که بعضی از اوساط یا بسایط از مسلمین صدر اول داشتند، این را که کسی ادعا نکرد که. آیات و روایات، اینها نظیر نردبانیاند که هر درجهای که انسان طی کرده است راه دیگر برای او باز است. گفتند درجات بهشت به عدد آیات قرآن کریم است، این در روایات ما هست وجود مبارک حضرت علی(علیه السّلام) به فرزندش ابنحنفیه میفرماید ـ در جاهای دیگر هم هست ـ که در بهشت به قاری قرآن میگویند: «یُقٰالُ لِقٰارِئ القُرْآن اِقْرأ و ارلقَ» یعنی بخوان و بالا برو. خب، تا خواننده در دنیا چه اندازه از قرآن بهرهبرداری کرده باشد. اگر ده مطلب را از یک آیه فهمید ده درجه دارد، هزار مطلب را از یک آیه فهمید هزار درجه دارد. درجات بهشت که لا الی نهایه است، درجات قرآن هم بشرح ایضاً «یقال لِقارِئ القُرْآن اِقْرأ وارقْ»؛ بخوان و ترقی کن. الآن هم همینطور است، درباره حدیث هم همینطور است، چون قرآن و عترت و حدیث هماهنگاند؛ اینچنین نیست که قرآن، درجات بیکران داشته باشد احادیث، درجاتش محدود باشد که یا سخنان عترت طاهره(علیهم السّلام) محدود باشد که وگرنه انفکاک یکی از دیگری لازم میآید اگر برد قرآن خیلی بیش از برد حدیث باشد، حدیث عصارهٴ عترت است یعنی عترت هر چه داشتند به صورت سنت بیان فرمودند. اگر لباس سنت، نارسا باشد؛ نتوان از احادیث، مطلبی را که قرآن گفته است فهمید، آنگاه «فقد افترق القرآن عن السنة» یعنی آن بردش خیلی قوی است، معارف فراوانی را دارد که سخنان عترت آنها را همراهی نکردند، گرچه در حدیث ثقلین، سنت در برابر قرآن عِدل او قرار داده نشد عترت عدل او قرار داده شد و عترت یعنی این ذوات نورانی(علیهم السّلام)؛ اما اینها هرچه داشتند به صورت سنت بیان کردند. بنابراین اگر درباره قاری قرآن گفته میشود: «اقرأ و ارقع» درباره کسانی که در سنت عترت طاهره(علیهم السّلام) هم کار میکنند به آنها هم گفته میشود: «اقرأ و ارق»، «تعلّم و ارق، اکتب و ارق» و مانند آن، احادیث هم درجات فراوانی دارد، اینگونه از تحول راهش باز است. اما بازسازی و نوسازی، این برابر یک اصل کلی نیست که ما هر چیزی را باید بازسازی کنیم خب، اگر ما نظامها را بازسازی کردیم، به یک نظام حق، رسیدیم. این را باید تحول طولی داشته باشیم، نه تحول درونی که بازسازی کنیم یا نوسازی کنیم، هذا اولاً
دومین پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
و ثانیاً مغالطهای شده بین علوم عقلی و معارف قرآنی و الهی از یک سوی و علوم تجربی از سوی دیگر. حالا شما هر چه درباره سورهٴ «اخلاص» رشد بیشتری پیدا کردید، معنای واحدیت و احدیت را فهمیدید، معنای صمدیت را فهمیدید، این چه کار به اختراع و ابتکار دارد؟ یک سلسله علوم تجربی است که قرآن کریم، همه را هشدار داده، تحصیص کرده ترغیب کرده، به فراگیری فرمود ما این نظام را برای شما مسخر کردیم بروید یاد بگیرید ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ فرمود، روی دوش زمین سوار بشوید و از آن روزی بگیرید روی دوش اسب سوار شدن کار آسانی نیست. این کوهها و این تپهها و این تلها به منزله دوش زمین است، یک معدنشناس معدنکاو بر دوش زمین مسلط میشود و روزی میگیرد، فرمود این کارها را بکنید، روی دشت راه رفتن کار سهل است ما همه این زمین را برای شما ذلول کردیم یعنی نرم و رام کردیم، نظیر حیوانات وحشی که ذلول و راماند، شما ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ درباره آسمان اینطور است، زمین اینطور است. این را فرمود با علوم تجربی و صناعی شما باید انجام بدهید، شما گناه تنبلی خود را بر عهده معارف الهی نگذارید، یا آنها که نگذاشتند شما درباره صنایع و علوم تجربی ترقی کنید، آن را به حساب دین نگذارید. دین، یک سلسله اصول ثابتی است که در کاربرد این صلاح نقش دارد، آن اصول ثابت دین، به شما میگوید وقتی پیشرفت کردید از صنایع جهان چگونه استفاده کنید، آیا سلاح تخریبی بسازید، سلاح تهاجمی بسازید یا سلاح دفاعی بسازید. یک سلسله معارفی است که این معارف، پشتوانه علوم است.
یک سلسله تشویقهای فراوانی است که انسان را وادار میکند که از جهان تجربه و صنعت بهره ببرد؛ اما چگونه بهره ببرد، آن چگونه را دین یاد میدهد تا آنجا که مسئله کشف اسرار عالم است، دین ترغیب میکند این یک بخش، بخش وسیعی است از صنایع، رصدخانهها و امثالذلک برای پی بردن به آنچه در اعماق آسمانها است یا در دل دریاهاست، اینها را تشویق میکند. بخش دیگر به تأمین مسایل رفاهی است که چطور زندگی کنید، چطور مسافرت کنید، چطور مسایل درمانیتان را تأمین کنید، چگونه مسایل جمعیتان را تأمین کنید، اینها را هم تشویق میکند. درباره مسایل مسایل نظامی، چگونه مسایل دفاعی داشته باشید، آسیب نبینید، نه از علل طبیعی نه از عوامل بیرونی آسیب نبینید، این را هم حمایت میکند. درباره مسایل سرگرمیها، آنچه به نوسالان و کودکان است، آنها را هم تشویق میکند. بقیه را کنترل میکند یعنی سلاحهای تخریبی و آدمکشی را کنترل میکند. فرایند صنعت در پیشگاه این علوم الهی این است که اگر قدرت پیدا کردید توانستید آهن متصلب را نرم بکنید، با او سعی کنید سلاحهای دفاعی بسازید که همگان مصون بمانند، نه سلاحهای تهاجمی و تخریبی که کسی در امان نباشد. وقتی جریان داود(سلام الله علیه) را بازگو میکند، میفرماید ما این آهن سرد سخت را در دست او مثل موم نرم کردهایم ولی به او گفتیم که تو زره بباف شمشیر نساز ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ لِتُحْصِنَکُمْ﴾ ، ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدیدَ﴾ . ما این آهن سرد را در دست او مثل موم نرم کردیم، این یک کارگاه ذوب آهن دارد؛ اعجازاً، اما نگفتیم با این قدرت، تو اسلحه تخریبی بساز، گفتیم زره بباف اگر آن اصول و معارف کلی باشد، صنعت را سامان میدهد، چون این اصول و معارف و اخلاق در دنیای غرب و شرق نیست این جنگ ستارگان، امنیت را از خود آنها هم گرفته است، هیچ وقت احساس آرامش نمیکنند. این شوروی سابق که فروپاشیده شد اول جنگ داخلی در خود خاک اتحاد جماهیر شوروی سابق شروع شد که این سلاحهای هستهای به دست چه کسی باشد. آن اصول، انسان را در معارف پیش میبرد اولاً و تشویق میکند به بهرهبرداری از نظام و آشنایی به اسرار طبیعت ثانیاً و تعلیم میکند که چگونه انسان از اسرار عالم استفاده کند .
«و الحمد لله رب العالمین»


تاکنون نظری ثبت نشده است