- 14
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 200 سوره آلعمران _ بخش پانزدهم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 200 سوره آلعمران _ بخش پانزدهم"
- شبهه ناکارآمدی اسلام برای تحول جامعه
- پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادعای تغییرپذیری حقایق
- معارف الهی، عهدهدار هدایت علوم و صنایع تجربی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ﴿200﴾
شبهه ناکارآمدی اسلام برای تحول جامعه
دهمین فصل از فصول پانزدهگانهای که ذیل این آیه مطرح شد به مناسبت مسئله جامعهشناسی، وظیفه فرد نسبت به جامعه، این بود که گروهی گفتند بر فرضی که جامعه اسلامی یک جامعه برین و عالی باشد مربوط به عصر خودش هست، زیرا رکودی که در معارف دینی است و تضارب آرایی که باید باشد نیست و آزادی در بازسازی و نوسازی این قوانین و قواعد وجود ندارد، قهراً این قواعد و قوانین دینی میشود راکد و ایستا و اثر رکود و ایستایی او رکود جامعه است و نشانهاش آن است که جامعهای که به این قوانین و قواعد راکد معتقد نیست پیشرفتهای فراوانی کرده است و علت محرومیت و عقبافتادگی جامعه اسلامی، همین رکود قوانین و قواعد اوست که نه جای بازسازی است، نه نوبت به نوسازی و مانند آن.
پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
این مطلب را سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) به دو بخش منحل کردند: یک بخش به این برمیگردد که همه چیز در تغییر و تحول است؛ یک بخش به این برمیگردد که برداشتها متغیر است و استفاده صاحبنظران از قوانین، متغیر است. اما آن بخش اول که هر چیزی متغیر است و ما شیء ثابتی نداریم و علت پیشرفت جامعههای مترقی برای آشنایی به این اصول است و علت عقبافتادگی جامعه اسلامی، برای ناآشنایی به این اصول است و امت اسلامی خود را گرفتار یک سلسله قوانین راکد کرده است، لذا رکود، دامنگیر اوست و امتهای غیر اسلامی خود را از این قوانین راکد آزاد کردند، لذا ترقی کردهاند، میفرمایند که این مبنی است بر آن مبنا که هر چیزی در گرو تغیُّر است و این در جای خود ابطال شد و ثابت شد که موجودات دو قسماند: بعضی مادیاند؛ بعضی مجردند. موجوداتی که مادی و طبیعیاند، متغیرند [و] موجودات مجرد و ماورای طبیعی ثابتاند، این یک مطلب.
دومین پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای ناکارآمدی اسلام و تحول جامعه
مطلب دوم آن است که علت پیشرفت بعضی از امم و جوامع، این نیست که آنها به این اصول و قوانین ثابت معتقد نیستند. پیشرفت جوامع، یک سلسله علل و اسباب خاص خود را دارد و این قوانین و معارف کلی یک سلسله آثار مخصوص خود را. بیانذلک این است که بعضی از علوم و معارفاند که اگر تحولی دارند، تحول آنها کیفی و طولی است نه تحول از ثبوت به سلب یا از سلب به ثبوت، تحولی دارند در عمق، اولاً و این در تکامل روح و معارف قلبی و عقلی اثر دارد ثانیاً و ارتباط مستقیم، بلاواسطه با پیشرفتهای علوم و صنایع ندارد ثالثاً. مثلاً بحث در باب توحید و اثبات صفات حق برای تعالی، نفی نظریه معتزله که قائل به نیابتاند، نفی نظریه اشاعره که قائلاند به زیادی صفات بر ذات واجب و اثبات اینکه «کَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» اینگونه از معارف بلند، در پرورش روح و ترقی روح تا به لقاءالله نقش مؤثر دارند؛ اما بین این معارف عمیق دینی با پیشرفت صنایع و علوم، ارتباطی برقرار نیست تا ثبات اینها دست و پاگیر باشد. پیشرفت صنایع و حِرَف، مربوط به علوم تجربی است که دین، در آن بخش مرتب تشویق میکند به اینکه شما نوآوری داشته باشید، شما پیشرفت کنید این ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾ به عنوان نمونه، در مسائل ارتش و دفاع و سپاه مطرح است. درباره مسائل اقتصادی هم ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ مطرح است، درباره مسائل شیلات و کشتیرانی هم همان آیاتی که قبلاً تلاوت شد مطرح است که در آن بخش، آیات فراوانی هست که جوامع بشری را ترغیب میکند به فراگیری علوم و صنایع و حِرف. در بخش دیگر یک دستورات دیگری هم میدهد که انسانها را کارشناسان این رشته را وادار میکند در «کَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» یا «کَمالُ تَوْحِیدِهِ الْإِخْلاصُ لَهُ» و مانند آن. پس ادله دینی دو قسم است: بخشی مربوط به عالم طبیعت است و علوم و صنایع طبیعی، بخشی مربوط به ماورای طبیعت است و معارف عقلی هم در آن رشته کارشناسان را وادار میکند به تحول عمیق یعنی دقت در علوم تجربی و صنایع، هم در رشته معارف صاحبنظران را تشویق میکند به شهود و امثالذلک و هیچ ارتباط مستقیمی بین آن معارف دینی با علوم روز نیست. آری آنها سایهافکناند یعنی آنگونه از علوم روز، آنگونه از علوم و معارف، خط مشی علوم تجربی را مشخص میکنند یعنی میگویند شما از مواهب طبیعی به سود خود و دیگران قدم بردارید.
نقش دین در هدایت علوم و پیشرفت جامعه بشری
اگر هم یک وقت خواستید چیزی بسازید، سلاح تخریبی و تهاجمی نسازید [بلکه] سلاح دفاعی بسازید. نمونهاش همان جریان حضرت داود(علیه السلام) بود که قرآن کریم دو مطلب را بازگو کرد: یکی مسئله کرامت و معجزه است، فرمود ما از راه کرامت و اعجاز و راه غیب، آهن سرد سخت را در دست داود پیامبر(سلام الله علیه) نرم کردیم، این علم نیست که کسی برود درس بخواند و یاد بگیرد که چگونه آهن متصلب را مثل یک مشت خمیر، نرم بکند. لذا نفرمود «و علمناه اِلاٰنَةَ الْحَدِیْدُ» اینجا سخن از «تَعْلِیمُ و عَلّم و یُعلم» اینها نیست، فرمود: ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدیدَ﴾ ما طبق اراده خود، آهن سخت را در دست داود(علیه السّلام) لیّن و نرم کردیم، مثل موم. مطلب دیگر که مطلب علمی است نه کرامت و آن آموختنی است و آن این است که فرمود: ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ لِتُحْصِنَکُمْ مِنْ بَأْسِکُمْ﴾ ؛ ما به او صنعت زرهبافی را یاد دادیم، این جزء علوم است و شما میتوانید این را یاد بگیرید. اینجا تعلیم است، آنجا اِلانِه است؛ ما یادش دادیم که آهن سرد را به صورت زره دربیاور، نه به صورت شمشیر و خنجر و تیر، وسایل تخریب و کشتن و کشتار نساز. مشابه همین بحث قرآنی، حدیثی است که مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) در فروع کافی نقل میکند از امام صادق(سلام الله علیه) که کسی آمده به حضور حضرت(سلام الله علیه) عرض کرد اهل دو قریه، اینها شروع به جنگ کردند و هر دو هم کافرند، هیچ کدام مسلمان نیستند. آیا ما مجازیم که اسلحه بفروشیم یا نه، چون فروش اسلحه به کسی که در حالت جنگ با مسلمین است حرام است، لذا اینها سؤال کردند که این هر دو گروه کافرند و هر دو هم به جنگ هم قیام کردند و میخواهند اسلحه بخرند، ما بفروشیم یا نه. حضرت یک جواب کوتاهی فرمودند که سه مطلب از آنها استفاده میشود، فرمود: «بِعْهما ما یَکنُّهما»، «بعهما ما یکنُّهما» یعنی فروش اسلحه به اینها جایز است [و] حرام نیست، این یک. ثانیاً به هر دو گروه بفروش، نه به یک گروه که یکی را مسلح کنی دیگری را نه، به هر دو بفروشید. ثالثاً سلاح دفاعی بفروشید، نه سلاح تخریبی؛ شمشیر و خنجر و دشنه و تیر و نیزه نفروشید، زره و سپر و امثالذلک بفروشید، سلاحهای دفاعی بفروشید نه تهاجمی. فایده آن معارف و پیدایش اخلاق به دنبال آن معارف، این است که این صنعت قهار را رام میکند که این عالیترین ترقی است. نباید از توحش غرب و شرق، انسان به صورت تمدن یاد بکند. اینها که الآن کلید جنگ ستارگان در دست آنهاست، خوابی ندارند. الآن یلتسین این تمام کوششاش این است که از غرب وام بگیرد و فشار اقتصادی روسیه را کاهش بدهد. آنها گفتند به این شرط که این سلاحهای هستهای و اتمی که به طرف غرب بود این را مسیرش را برگردانی، تمام کوششها و تلاشهای اینها بر مهار کردن این سلاحهای هستهای است، چون اسلحه هست و عقل نیست، همین درندهخویی پیدا شده، اینکه پیشرفت نیست. پس دو مطلب است: یکی اینکه معارف الهی در راه خود تکامل پیدا میکند، برای پرورش روح، ارتباط مستقیمی با پیشرفت صنایع و علوم ندارد و آن علومی که مایه پیشرفت صنعتهاست آن علوم را هم دین، تشویق کرده است که همانطوری که یک سلسله صاحبنظران در معارف عقلی، آیات قرآنی را خوب میفهمند، نهجالبلاغه و احادیث را خوب میفهمند، یک سلسله کارشناسان فنی هم از منابع طبیعی خوب استنباط کنند و استفاده کنند تا هر دو جهت رشد پیدا کند.
معارف الهی، عهدهدار هدایت علوم و صنایع تجربی
یک بخش دیگری هم به نام مطلب دوم هست که این معارف عقلی، گرچه ارتباط مستقیم در پرورش و شکوفایی علوم تجربی ندارد؛ اما یک معلم راهنمای خوبی است که چگونه انسان از این علوم استفاده کند، چگونه از این صنایع بهرهبرداری کند تا جامعه بشود مدینه فاضله. پس اگر کسی بگوید همه چیز در تغییر و تبدّل است هم اصل آن نارواست، چه اینکه در جایش ثابت شد و هم اگر بپندارد علت پیشرفت جوامع غیر اسلامی آن است که خود را از این قوانین دست و پا گیر آزاد کردند، دو تا مغالطه است: اولاً آنها پیشرفت نکردند به صورت تمدن صحیح در نیامدند؛ ثانیاً این معارف عمیق، ارتباط مستقیم آن در شکوفایی علوم تجربی نیست، آن ارتباطش در راهنمایی و رهبری و رهنمود استفاده از علوم تجربی است.
ضرورت تفکیک معارف کلی قطعی از علوم جزیی و تجربی
مطلب دیگری که باز مربوط به این بخش اول است این است که جوامع غیر اسلامی، گرچه خود را از یک سلسله معارف دینی متأسفانه رها کردند؛ اما یک سلسله معارف نظری کلی را پذیرفتهاند که در آن معارف، تغییری نیست و آن این است که در جهان، حقایقی هست همه پوچ و خیال و سراب نیست، این اصلی است همیشگی. انسان موجود است، هر انسانی باید کار بکند، هر انسانی باید به سود خود کار بکند، هر انسانی باید جمعی بیندیشد، اینها یک سلسله قوانین کلی است که بخشی مربوط به جهانبینی است، مثل قانون اینکه جهان حقیقتی هست و پوچ نیست، بخشی هم مربوط به جامعهشناسی است و بخشی هم به انسانشناسی است که اینها یک سلسله قوانین کلی و ثابت است، هرگز پیشرفت جوامع، باعث نمیشود که انسان دست از این اصول بردارد و هرگز نباید توهم کرد که ثبات این اصول، مایه رکود جوامع خواهد بود، اینچنین نیست. آری، آن علومی که ارتباط تنگاتنگ با زندگی روزانه مردم دارد، آن قوانین اگر راکد باشد زندگی روزانه راکد است، نه هر قوانینی اگر ثابت بمانند مایه رکود جامعه خواهند بود، اینها خلاصه کلام در بخش اول.
بازگشت شبهه ناکارآمدی اسلام به ادّعای نسبیّت
اما آنچه به بخش دوم برمیگردد و آن اینکه اگر کسی بگوید هر کسی برداشتش چه از طبیعت چه از شریعت، هر کسی استفاده علمیاش، چه از تکوین چه از تشریع، مربوط به خصوصیتهای اخلاقی اجتماعی علمی اوست و وابسته به علوم و اصول و موضوعات پیشپذیرفته اوست و وابسته به محیط زیست و زندگی و رسوم و سنن و عادات و آداب و فرهنگ خاص اوست، چون این به عنوان یک اصل تلقی شد که هر کسی هر جایی به سر ببرد، در هر شرایطی به سر ببرد، برابر با خصوصیتهای آن محیط زیست و شرایط زندگی، از طبیعت برداشتی دارد، از شریعت برداشتی دارد، قوانین تکوین را طوری تفسیر میکند، قوانین تشریع را طرز دیگر تفسیر میکند. اگر اینچنین باشد بنابراین، چه اینکه مثلاً تهیدستان یک طور میفهمند، توانگران طور دیگر، استواییها یک طور میفهمند، قطبیها طور دیگر میفهمند، کسانی که در مناطق اعتدالی زندگی میکنند، یک طور دیگر فکر میکنند، افرادی که هیجانزده هستند یک طرز خاصی برداشت دارند، افرادی که خونسردند و اهل هیجان نیستند یک سبک خاص برداشت دارند، چون عادات و آداب و رسوم و سنن و اخلاق و محیط زیست و آداب اجتماعی فرق میکند و چون اینها نقشی در کیفیت استنباط از طبیعت و شریعت دارند، یقیناً برداشتها در طول زمان، مختلف است. وقتی برداشتها در طول زمان، مختلف شد، ما هرگز قوانین ثابت یکدست ماندنی نداریم، باید تغییر بکند و شما چون در دین یک سلسله قوانین ماندنی ثابت دارید این برخلاف اصل معرفتشناسی و درک فرد و افراد است. یقیناً درکها فرق میکند در طی زمان و زمین و شما هم که اجازه تفاوت درک نمیدهید، این مربوط به بخش دوم.
ضرورت تفکیک ادّعای نسبیّت از ادعای تصویب
میفرمایند که این سخن مبتنی است بر مبنایی که آن مبنا هم ناتمام است و آن مبنا، نسبیت علوم است. مسئله نسبیت علوم غیر از مسئله تصویب است، مسئله تصویب یک بخش دیگری دارد. مسئله نسبیت علوم یعنی مطلق را هیچ کس نمیتواند بفهمد، حق مطلق را، صدق مطلق را هیچ کس نمیتواند بفهمد. هر کس فهم او در گروه پیشفرضها و پیشپذیرفتههای اوست؛ آنچه مربوط به هستی خاص خود اوست با شئونی که دارد میفهمد، مطلق را کسی نمیفهمد. این بخش، مربوط به این نسبیت علم است. نسبیت علم، غیر از تصویب است. تصویب را عندیه میپروراندند، عندیه میگفتند: «کل ما عندی و هو حق، کل ما عندک فهو حق، کل ما عنده فهو حق» که این سخن را مرحوم خواجه در نقد المحصل هم ذکر کرده است. مصوبه کسانیاند که میگویند هر که هر چه فهمید حق با اوست، این برگشتش به این است که واقع این نیست یا واقع، تابع اراده و درک اینهاست که این را میگویند مصوبه و تصویب اگر کسی سؤال نسبیت را مطرح کرد، نباید به او جواب داد که ما که نمیگوییم هر که هرچه فهمید حق است، آن جواب با این سؤال هماهنگ نیست. تصویب معنایش آن است که هر که هر چه فهمید، حق است. مصوبه طایفهایاند که میگویند ما خطا نداریم، در برابر مخطئه که قائلاند به خطا و مخطئه که نسبت به خطا میدهند. مصوبه نسبت به صواب میدهند، میگویند همه آرا صحیح است، هر که هر چه فهمید حق، فهمید. مسئله تصویب غیر از مسئله نسبیت است. مسئله نسبیت میگوید که فلان شخص یک گوشه مطلب را میفهمد، فلان کس برابر با محیط و اصول و رسوم خاص خود میفهمد و مانند آن. چون فهم مطلق نزد کسی نیست و شما هم اجازه بازسازی و نوسازی نمیدهید، پس آنچه را که شما ادعا میکنید قابل فهم بشر نیست، آنچه را که هم که بشر میفهمند که چیزی نیست که دین آورده باشد، زیرا بشر نسبی میفهمد و دین، مطلق است. تفاوت این دو مطلب یعنی نسبیت و تصویب آن است که نسبیت در مقابل اطلاق است، تصویب در مقابل خطا. قول به نسبیت این است که ما فهم مطلق و حق مطلق نداریم، قول به تصویب آن است که ما خطا نداریم؛ هر که هر چه فهمید درست فهمید، اینها کاملاً از هم جدایند. پس اگر کسی سخنش این است که فلان مطلب سر از نسبیت درمیآورد، نباید جواب داد که ما که نگفتیم هر کس هر چه فهمید درست فهمید، آن سخن سخن تصویب است.
تبیین مراد از علم و حق مطلق
خب، پس بین این دو مطلب، در همین بخش دوم، کاملاً فرق است که نسبیت غیر از تصویب است. قبل از اینکه به این نسبیت پاسخ داده شود باید این مطلق معنا بشود که منظور از مطلق چیست. یک مطلق نامتناهی از بیکران تا بیکران است آن را هیچ کسی ادعا نکرده، هیچ پیامبری ادعا نکرده، هیچ معصومی ادعا نکرده. آن فقط یک موجود است که علمش بیکران تا بیکران است و آن ذات اقدس الهی است. همه حقایق را به عنوان حقیقت مطلقه ﴿بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ﴾ است. از ذات اقدس الهی که تنزل بکنیم، وقتی به سلسله انبیا میرسیم، میبینیم خود خدا میفرماید: ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ﴾ اینها در درجات علمی فرق میکنند، در درجات عصمت فرق میکنند، همه نصاب لازم عصمت و نبوت را دارا هستند؛ اما اینها چون مقول به تشکیک است، بعضی عالماند بعضی اعلم، بعضی معصوماند بعضی معصومتر، بعضی شاهدند بعضی اشهد و مانند آن ﴿لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلی بَعْضٍ﴾ یک آیهٴ، ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ﴾ آیه دیگر، گرچه وظیفه هر مسلمانی این است برابر آیات سورهٴ «بقره» بگوید ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾ ما در اقرار به حقانیت انبیا، هیچ فرقی نمیگذاریم، میگوییم همهشان حقاند، این ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾، ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ نه معنایش این است که اینها همهشان یکساناند، بلکه معنایش آن است که ما به حقانیت همه اینها اقرار داریم، همه اینها حقاند؛ منتها یکی عالم است، دیگری اعلم، یکی فاضل است و دیگری افضل. پس از ذات اقدس الهی که تنزل کردیم، انبیا هم هیچ کدام آن مطلق محض را ندارند. نه تنها انبیا، فرشتگان هم با هم و فرشتگان با انبیا، انبیا و فرشتگان، همه اینها را هم روی هم حساب بکنیم، میبینیم هیچ کدام علم مطلق را ندارند، برابر آیهٴ سورهٴ «یوسف» که فرمود: ﴿وَ فَوْقَ کُلِّ ذی عِلْمٍ عَلیمٌ﴾ تا برسیم به علیم محض که ذات اقدس الهی باشد. پس اگر کسی خیال کند که مطلق یعنی بیکران در بیکران، آن را هیچ کسی غیر از خدا ادعا نکرد، نصیب هیچ موجودی هم غیر از خدا نشد.
رابطه احکام و قوانین با علم و حق مطلق
اما وقتی مسئله باز شد، معنای مطلق این است که طبیعت، هزارها قانون دارد شریعت، هزارها احکام دارد، نباید مجموعه قوانین طبیعت و مجموعه احکام شریعت را یک مسئله حساب کرد، چون مجموعه مسائل، مسئله واحد نیست، مجموعه مسائل، وقتی مسئله واحد نبود نه صواب دارد نه خطا، نه صدق دارد نه کذب. مجموعه مسائل که مسئله واحد نیست، تک تک این مسائلی که مربوط به قوانین طبیعت است یا احکام و شریعت باید بررسی بشود. وقتی تک تک این قانون بررسی شد، هر کدام میشود مسئلة «بحالها و حیالها»، آنگاه اطلاق در اینجا معنا دارد، بعضیها ممکن است مطلق را بفهمند، حق را بفهمند، بعضیها ممکن است مطلق را نفهمند و حق را نفهمند. مثلاً درباره نماز جمعه، نماز جمعه در عصر غیبت یک مسئله فقهی بیش نیست، اختلافات فراوانی ممکن است بین صاحبنظران فقهی باشد، این اختلافها سه قسمت است: بعضی از این نظرها ممکن است همهاش حق باشد؛ منتها بعضی حق بعضی احق، بعضی دقیق، بعضی ادق و ممکن است همهاش باطل باشد؛ منتها بعضی باطل بعضی باطلتر، بعضی دور از حق، بعضی دورتر. اختلاف سوم آن است که اینچنین نیست که همهاش حق باشد یا همهاش باطل، یکی یقیناً حق است و دیگری یقیناً باطل، این سهگونه اختلاف در فهم است، خواه در طبیعت خواه در شریعت. این قسم سوم که یکی یقیناً حق است و دیگری یقیناً باطل، آنجاست که دو طرف اختلاف، طرفین نقیض باشد: یکی میگوید نماز جمعه در عصر غیبت واجب است، دیگری میگوید واجب نیست. بالأخره احدهما حق است والآخر باطل، آنکه نظرش حق بود به مطلق رسیده است، آنکه نظرش باطل بود، حرفش مطلقاً باطل است. حالا چه کسی حق گفت و چه کسی حق نگفت، آن مربوط به معیارهای فقهی است. ما که الآن درباره این علوم سخن میگوییم، به داوری ننشستیم که حق با کیست ولی میتوان گفت یکی حق مطلق است، دیگری باطل بالقول المطلق. حالا آنها که رسیدند به یک طرف، مثلاً گفتند نماز جمعه واجب است، بعضیها دقیقاند بعضی ادق، همه این جوانب را رعایت کردند، یکی گفت وجوبش تعیینی است دیگری گفت تخییری است، سومی گفت با نماز ظهر باید جمع بکنند احتیاطاً وجوبیا، چهارمی گفت با نماز ظهر باید جمع بکنند احتیاطاً ندبیا، اینها همه در یک حوزه و محور است که همهشان حق است؛ منتها یکی دقیق، یکی ادق.
وظیفهٴ اصلی در برابر آرای مختلف حکما و صاحب نظران
خب، پس قوانین طبیعی و قوانین تشریعی اگر وارد اختلاف شد یکی به حق میرسد، دیگری باطل. ما که از دور درباره این قوانین و فتاوا و نظرات صاحبنظران سخن میگوییم باید اینچنین سخن بگوییم که بعضیها به حق میرسند، بعضیها به حق نمیرسند. چون حق، ثابت است، پس بعضی از فهمها ثابتاند، چون حق قداست دارد بعضی از فهمها قداست دارند، چون حق، لایتغیر است پس بعضی از فهمها لایتغیرند، چون حق، خالص است، کامل است، سره و ناب است بعضی از فتاوا سره و خالص و کامل و ناباند؛ اما کدام فتوا دارای این مزایاست و کدام فتوا، فاقد آن است این به عهده ما نیست. اگر کسی بگوید که آنچه دین آورده او کامل است و خالص است و حق و آنچه از دین میفهمند ناقص است و ناخالص است و حق و باطل باهم مخلوط است و متغیر. دین، قداست دارد، فتوا فهمی است بشری و هیچ قداست ندارد دین، ثابت است، فتوا متغیر، دین خالص است فتوا غبار بشریت گرفته و مانند آن، این سخن باید باز بشود. باید گفت در صف اول، دین قرار گرفته که به صورت قرآن و عترت است این در صف اول. در صف دوم، علمای دینشناس قرار دارند یعنی مفسر قرار دارد متکلم و فیلسوف قرار دارد، فقیه و اصولی قرار دارد، رجالی قرار دارد و مانند اینها. در صف سوم، معرفتشناسها کرسی گذاشتهاند نشستهاند ولی باید بدانیم که ما که در صف سوم هستیم و داریم درباره علوم صاحبنظران سخن میگوییم، ما آخرین صف نیستیم صفوف فراوانی هم پشتسر ما صف بستهاند که مواظب مایند. ما که در صف سوم نشستهایم درباره نظرات صاحبنظران صف دوم اظهارنظر میکنیم، گرچه نمیتوانیم بگوییم حق با کیست، چون اگر بگوییم حق با فلان شخص است یا با رقیبش، فهم درجه اول را به کار بردیم، ما در صف دوم ننشستیم که بگوییم حق با کسی است که فتوا به وجوب داد یا حق با کسی است که فتوا به عدم وجوب داد، ما هیچ سخنی در این زمینه نداریم. در صف سوم که نشستهایم، میگوییم این آقایان که در درک دینی اختلاف دارند یکی میگوید نماز جمعه واجب است، دیگری میگوید واجب نیست، چون از دو طرفین نقیض بیرون نیست، یکی یقیناً حق است یکی یقیناً ثابت است، یکی یقیناً خالص است یکی یقیناً کامل است، یکی یقیناً مقدس، بشر فهمید ولی مفهوم که بشری نیست.
معیار قداست و حقانیت فهم بشری
یک وقت بشر مینشیند نظیر مجلسهای غربی و شرقی،؛ یک قوانین را خود میسازند. اینجا بشر فهمید، مفهوم بشری، فهم هم بشری یعنی یک سلسله قوانینی را از رسوم و رسوب فرهنگی جامعه خود استنباط کردند. اینجا بشر، فهمنده است، قوانین هم بشری است. غبار بشریت روی فهم و مفهوم، روی علم و معلوم، هر دو نشسته است. یک وقت است که بشرهای روشمند، از قانون حق دارند استنباط میکنند و دو طرف نقیض را فتوا دادهاند و دین هم از احدالطرفین نقیض، بیرون نیست. در اینجا، گرچه صاحبنظران بشرند؛ بشرها دارند میفهمند؛ اما سخن وحی را دارند میفهمند، نمیشود گفت هر دو باطل است، نمیشود گفت هر دو حق است و نمیشود گفت آن کسی هم که فتوایش مطابق با دین است و حق است آن هم بشری است، آن دیگر بشری نیست، بشری فتوای صاحب شریعت را فهمید بعد فتوا داد. افتا، بشری است ولی فتوا الهی است. فهم، بشری است ولی مفهوم الهی است. اگر او گفت نماز جمعه واجب است، گرچه این فقیه، به نام شیخ انصاری یا صاحب جواهر یا بزرگان دیگر(رضوان الله علیهم) گفتهاند؛ اما نه چون اینها گفتهاند وجوب نماز جمعه مقدس است، چون اینها سخن دین را فهمیدهاند، آن فتوا میشود حق، میشود خالص، میشود ثابت، میشود مقدس. پس نباید گفت چون بشر فهمیده است هیچ قداستی ندارد. بشر اگر قوانین رسوم خود را میفهمید هم فهم، بشری بود هم مفهوم، بشری هم استنباط کننده و استنباط بشری بود، هم قانون مستنبط بشری بود، هیچ کدام قداست نداشت. ولی اگر طبق این تثلیثی که بیان شد بعضی از فتاوا، یقیناً مطابق با دین است و یقیناً حق است، گرچه بعضیها یقیناً باطل، پس آنها که یقیناً مطابق با حقاند، یقیناً ثابتاند. آن فتوا که مطابق با حق است، میشود حلال خدا. این حلال، الی یومالقیامه حلال است ، پس میشود ثابت. ممکن است در آیندهٴ نزدیک یا دور، دیگری بیاید و همین فقیه را تخطئه کند، فتوای مخالف بدهد ولی اینها در صف دوماند. صف اول، صف قرآن و عترت است. صف دوم، صف علما و صاحبنظراناند، صف سوم صندلیهایی است که ما روی آن نشستیم و داریم درباره صاحبنظران، نظر معرفتشناسانه ارائه میکنیم. ما که در صف سوم نشستهایم، نباید بگوییم هیچ کدام از این فتواها مقدس نیست، هیچ کدام ثابت نیست، هیچ کدام حق نیست هیچ کدام ...، اینکه میگوییم هیچ کدام ثابت نیست یعنی آنهایی که باطلاند ثابت نیستند، چون اصلاً ریشهای نداشتند ولی آنگونه از فتاوا که مطابق با حق است که آن برای همیشه ثابت است؛ منتها حالا کدام یک از اینها مطابق با حق است، آن مربوط ماها که در صف سوم قرار داریم نیست، آن مربوط به کسانی است که در صف دوماند و روزی هم بالأخره روشن خواهد شد. ما اگر نظر معرفتشناسانه داریم که در صف سومایم باید اینچنین بگوییم: فتواها دو قسم است: بعضیها خالص، صحیح، صواب، صدق، حق، مقدس؛ بعضیها ناخالص، باطل، بدون قداست و مانند آن، یک سره به عنوان موجبه کلیه بگوییم چون فهمندهها بشرند، هیچ فتوایی قداست ندارد ولو کان حقا، هیچ فتوایی ثابت نیست ولو کان حقا، این تام نیست. بین آن فتوایی که مطابق با حق است، با خود حق هیچ فرقی ندارد و جای این قوانین هم اذهان است، چون قوانین اعتباریاند.
امکان اختلاف فهم بشری هنگام درک قانون ثابت الهی
بنابراین اگر کسی بخواهد مسئله نسبیت را به این بیان طرح کند که هر کسی برابر با اصول پیشرفته خود چیز میفهمد، این سخن تام نیست بعضیها مطلق را میفهمند، بعضیها مطلق را نمیفهمند ممکن است بالنسبه بفهمند.
پرسش:...
پاسخ: ما که در صدد تعیین ملاک نبودیم و نیستیم. ما الآن در صف سوم نشستهایم، میخواهیم درباره کسانی که در صف دوم قرار دارند اظهارنظر بکنیم. صف اول، صف قرآن است و عترت یعنی صف دین. صف دوم علما و صاحبنظران نشستهاند، ما در صف سوم نشستهایم، پشتسر ما هم صندلیهای فراوانی است و صفوف فراوانی هم هست که عدهای ما را کنترل میکنند، ما هر نظری را که دادیم فقیه هم آنجا نشسته است کارهای ما را کنترل میکند، او یک صندلی در صف دوم دارد، یک صندلی هم در صف چهارم. یک صندلی دارد که احکام را استنباط میکند، یک صندلی هم در صف چهارم دارد که ماها را کنترل میکند. مایی که به نحو علم اجمالی میدانیم بعضی حقاند، بعضی مقدساند، بعضی ثابتاند اگر به نحو موجبه کلیه بگوییم هیچ کدام از اینها قداست ندارد او که در صف چهارم نشسته است فتوا میدهد که تو برخلاف علم اجمالی سخن نباید بگویی. این راه دیگری است؛ اما ما که الآن در صف سوم قرار داریم، درباره این اعضای صفوف صف دوم حرف میزنیم، میگوییم این صاحبنظران و علما و فقها که در صف دوم دیننگرند، بعضیها ممکن است در مطلبی همهشان اشتباه بکنند، این ممکن است بعضیها ممکن است همهشان حق بفهمند؛ منتها یکی دقیق، یکی دقیقتر، این هم ممکن است. در بخشی از مسائل، یکی حتماً حق است و دیگری حتماً باطل، آنجا که فی طرفیالنقیضاند، یکی میگوید فلان چیز، مفطر صوم است، یکی میگوید نیست، یکی میگوید فلان چیز حلال است، یکی میگوید نیست، یکی میگوید فلان چیز واجب است یکی میگوید نیست. اینجایی که «یُعِیدُ لا یُعِید، یَبطُلُ لایَبْطُل، یُبْطِلُ لا یُبْطِل» بین طرفیالنقیض اختلاف هست ما که در صف سوم نشستهایم، میگوییم یقیناً یکی حق است مطابق با دین، دیگری باطل. اگر یکی حق شد، دیگری باطل، گرچه فهمنده فقیهی است مثل شیخ انصاری و صاحب جواهر و علامه(رضوان الله علیهما) فهمنده بشر است؛ اما آن فتوا و قانون که بشری نیست.
«و الحمد لله رب العالمین»
- شبهه ناکارآمدی اسلام برای تحول جامعه
- پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادعای تغییرپذیری حقایق
- معارف الهی، عهدهدار هدایت علوم و صنایع تجربی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ﴿200﴾
شبهه ناکارآمدی اسلام برای تحول جامعه
دهمین فصل از فصول پانزدهگانهای که ذیل این آیه مطرح شد به مناسبت مسئله جامعهشناسی، وظیفه فرد نسبت به جامعه، این بود که گروهی گفتند بر فرضی که جامعه اسلامی یک جامعه برین و عالی باشد مربوط به عصر خودش هست، زیرا رکودی که در معارف دینی است و تضارب آرایی که باید باشد نیست و آزادی در بازسازی و نوسازی این قوانین و قواعد وجود ندارد، قهراً این قواعد و قوانین دینی میشود راکد و ایستا و اثر رکود و ایستایی او رکود جامعه است و نشانهاش آن است که جامعهای که به این قوانین و قواعد راکد معتقد نیست پیشرفتهای فراوانی کرده است و علت محرومیت و عقبافتادگی جامعه اسلامی، همین رکود قوانین و قواعد اوست که نه جای بازسازی است، نه نوبت به نوسازی و مانند آن.
پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای تغییرپذیری حقایق
این مطلب را سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) به دو بخش منحل کردند: یک بخش به این برمیگردد که همه چیز در تغییر و تحول است؛ یک بخش به این برمیگردد که برداشتها متغیر است و استفاده صاحبنظران از قوانین، متغیر است. اما آن بخش اول که هر چیزی متغیر است و ما شیء ثابتی نداریم و علت پیشرفت جامعههای مترقی برای آشنایی به این اصول است و علت عقبافتادگی جامعه اسلامی، برای ناآشنایی به این اصول است و امت اسلامی خود را گرفتار یک سلسله قوانین راکد کرده است، لذا رکود، دامنگیر اوست و امتهای غیر اسلامی خود را از این قوانین راکد آزاد کردند، لذا ترقی کردهاند، میفرمایند که این مبنی است بر آن مبنا که هر چیزی در گرو تغیُّر است و این در جای خود ابطال شد و ثابت شد که موجودات دو قسماند: بعضی مادیاند؛ بعضی مجردند. موجوداتی که مادی و طبیعیاند، متغیرند [و] موجودات مجرد و ماورای طبیعی ثابتاند، این یک مطلب.
دومین پاسخ علامه طباطبایی(ره) بر ادّعای ناکارآمدی اسلام و تحول جامعه
مطلب دوم آن است که علت پیشرفت بعضی از امم و جوامع، این نیست که آنها به این اصول و قوانین ثابت معتقد نیستند. پیشرفت جوامع، یک سلسله علل و اسباب خاص خود را دارد و این قوانین و معارف کلی یک سلسله آثار مخصوص خود را. بیانذلک این است که بعضی از علوم و معارفاند که اگر تحولی دارند، تحول آنها کیفی و طولی است نه تحول از ثبوت به سلب یا از سلب به ثبوت، تحولی دارند در عمق، اولاً و این در تکامل روح و معارف قلبی و عقلی اثر دارد ثانیاً و ارتباط مستقیم، بلاواسطه با پیشرفتهای علوم و صنایع ندارد ثالثاً. مثلاً بحث در باب توحید و اثبات صفات حق برای تعالی، نفی نظریه معتزله که قائل به نیابتاند، نفی نظریه اشاعره که قائلاند به زیادی صفات بر ذات واجب و اثبات اینکه «کَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» اینگونه از معارف بلند، در پرورش روح و ترقی روح تا به لقاءالله نقش مؤثر دارند؛ اما بین این معارف عمیق دینی با پیشرفت صنایع و علوم، ارتباطی برقرار نیست تا ثبات اینها دست و پاگیر باشد. پیشرفت صنایع و حِرَف، مربوط به علوم تجربی است که دین، در آن بخش مرتب تشویق میکند به اینکه شما نوآوری داشته باشید، شما پیشرفت کنید این ﴿وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ﴾ به عنوان نمونه، در مسائل ارتش و دفاع و سپاه مطرح است. درباره مسائل اقتصادی هم ﴿فَامْشُوا فی مَناکِبِها﴾ مطرح است، درباره مسائل شیلات و کشتیرانی هم همان آیاتی که قبلاً تلاوت شد مطرح است که در آن بخش، آیات فراوانی هست که جوامع بشری را ترغیب میکند به فراگیری علوم و صنایع و حِرف. در بخش دیگر یک دستورات دیگری هم میدهد که انسانها را کارشناسان این رشته را وادار میکند در «کَمالُ الْإِخْلاصِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ» یا «کَمالُ تَوْحِیدِهِ الْإِخْلاصُ لَهُ» و مانند آن. پس ادله دینی دو قسم است: بخشی مربوط به عالم طبیعت است و علوم و صنایع طبیعی، بخشی مربوط به ماورای طبیعت است و معارف عقلی هم در آن رشته کارشناسان را وادار میکند به تحول عمیق یعنی دقت در علوم تجربی و صنایع، هم در رشته معارف صاحبنظران را تشویق میکند به شهود و امثالذلک و هیچ ارتباط مستقیمی بین آن معارف دینی با علوم روز نیست. آری آنها سایهافکناند یعنی آنگونه از علوم روز، آنگونه از علوم و معارف، خط مشی علوم تجربی را مشخص میکنند یعنی میگویند شما از مواهب طبیعی به سود خود و دیگران قدم بردارید.
نقش دین در هدایت علوم و پیشرفت جامعه بشری
اگر هم یک وقت خواستید چیزی بسازید، سلاح تخریبی و تهاجمی نسازید [بلکه] سلاح دفاعی بسازید. نمونهاش همان جریان حضرت داود(علیه السلام) بود که قرآن کریم دو مطلب را بازگو کرد: یکی مسئله کرامت و معجزه است، فرمود ما از راه کرامت و اعجاز و راه غیب، آهن سرد سخت را در دست داود پیامبر(سلام الله علیه) نرم کردیم، این علم نیست که کسی برود درس بخواند و یاد بگیرد که چگونه آهن متصلب را مثل یک مشت خمیر، نرم بکند. لذا نفرمود «و علمناه اِلاٰنَةَ الْحَدِیْدُ» اینجا سخن از «تَعْلِیمُ و عَلّم و یُعلم» اینها نیست، فرمود: ﴿وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدیدَ﴾ ما طبق اراده خود، آهن سخت را در دست داود(علیه السّلام) لیّن و نرم کردیم، مثل موم. مطلب دیگر که مطلب علمی است نه کرامت و آن آموختنی است و آن این است که فرمود: ﴿وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ لِتُحْصِنَکُمْ مِنْ بَأْسِکُمْ﴾ ؛ ما به او صنعت زرهبافی را یاد دادیم، این جزء علوم است و شما میتوانید این را یاد بگیرید. اینجا تعلیم است، آنجا اِلانِه است؛ ما یادش دادیم که آهن سرد را به صورت زره دربیاور، نه به صورت شمشیر و خنجر و تیر، وسایل تخریب و کشتن و کشتار نساز. مشابه همین بحث قرآنی، حدیثی است که مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) در فروع کافی نقل میکند از امام صادق(سلام الله علیه) که کسی آمده به حضور حضرت(سلام الله علیه) عرض کرد اهل دو قریه، اینها شروع به جنگ کردند و هر دو هم کافرند، هیچ کدام مسلمان نیستند. آیا ما مجازیم که اسلحه بفروشیم یا نه، چون فروش اسلحه به کسی که در حالت جنگ با مسلمین است حرام است، لذا اینها سؤال کردند که این هر دو گروه کافرند و هر دو هم به جنگ هم قیام کردند و میخواهند اسلحه بخرند، ما بفروشیم یا نه. حضرت یک جواب کوتاهی فرمودند که سه مطلب از آنها استفاده میشود، فرمود: «بِعْهما ما یَکنُّهما»، «بعهما ما یکنُّهما» یعنی فروش اسلحه به اینها جایز است [و] حرام نیست، این یک. ثانیاً به هر دو گروه بفروش، نه به یک گروه که یکی را مسلح کنی دیگری را نه، به هر دو بفروشید. ثالثاً سلاح دفاعی بفروشید، نه سلاح تخریبی؛ شمشیر و خنجر و دشنه و تیر و نیزه نفروشید، زره و سپر و امثالذلک بفروشید، سلاحهای دفاعی بفروشید نه تهاجمی. فایده آن معارف و پیدایش اخلاق به دنبال آن معارف، این است که این صنعت قهار را رام میکند که این عالیترین ترقی است. نباید از توحش غرب و شرق، انسان به صورت تمدن یاد بکند. اینها که الآن کلید جنگ ستارگان در دست آنهاست، خوابی ندارند. الآن یلتسین این تمام کوششاش این است که از غرب وام بگیرد و فشار اقتصادی روسیه را کاهش بدهد. آنها گفتند به این شرط که این سلاحهای هستهای و اتمی که به طرف غرب بود این را مسیرش را برگردانی، تمام کوششها و تلاشهای اینها بر مهار کردن این سلاحهای هستهای است، چون اسلحه هست و عقل نیست، همین درندهخویی پیدا شده، اینکه پیشرفت نیست. پس دو مطلب است: یکی اینکه معارف الهی در راه خود تکامل پیدا میکند، برای پرورش روح، ارتباط مستقیمی با پیشرفت صنایع و علوم ندارد و آن علومی که مایه پیشرفت صنعتهاست آن علوم را هم دین، تشویق کرده است که همانطوری که یک سلسله صاحبنظران در معارف عقلی، آیات قرآنی را خوب میفهمند، نهجالبلاغه و احادیث را خوب میفهمند، یک سلسله کارشناسان فنی هم از منابع طبیعی خوب استنباط کنند و استفاده کنند تا هر دو جهت رشد پیدا کند.
معارف الهی، عهدهدار هدایت علوم و صنایع تجربی
یک بخش دیگری هم به نام مطلب دوم هست که این معارف عقلی، گرچه ارتباط مستقیم در پرورش و شکوفایی علوم تجربی ندارد؛ اما یک معلم راهنمای خوبی است که چگونه انسان از این علوم استفاده کند، چگونه از این صنایع بهرهبرداری کند تا جامعه بشود مدینه فاضله. پس اگر کسی بگوید همه چیز در تغییر و تبدّل است هم اصل آن نارواست، چه اینکه در جایش ثابت شد و هم اگر بپندارد علت پیشرفت جوامع غیر اسلامی آن است که خود را از این قوانین دست و پا گیر آزاد کردند، دو تا مغالطه است: اولاً آنها پیشرفت نکردند به صورت تمدن صحیح در نیامدند؛ ثانیاً این معارف عمیق، ارتباط مستقیم آن در شکوفایی علوم تجربی نیست، آن ارتباطش در راهنمایی و رهبری و رهنمود استفاده از علوم تجربی است.
ضرورت تفکیک معارف کلی قطعی از علوم جزیی و تجربی
مطلب دیگری که باز مربوط به این بخش اول است این است که جوامع غیر اسلامی، گرچه خود را از یک سلسله معارف دینی متأسفانه رها کردند؛ اما یک سلسله معارف نظری کلی را پذیرفتهاند که در آن معارف، تغییری نیست و آن این است که در جهان، حقایقی هست همه پوچ و خیال و سراب نیست، این اصلی است همیشگی. انسان موجود است، هر انسانی باید کار بکند، هر انسانی باید به سود خود کار بکند، هر انسانی باید جمعی بیندیشد، اینها یک سلسله قوانین کلی است که بخشی مربوط به جهانبینی است، مثل قانون اینکه جهان حقیقتی هست و پوچ نیست، بخشی هم مربوط به جامعهشناسی است و بخشی هم به انسانشناسی است که اینها یک سلسله قوانین کلی و ثابت است، هرگز پیشرفت جوامع، باعث نمیشود که انسان دست از این اصول بردارد و هرگز نباید توهم کرد که ثبات این اصول، مایه رکود جوامع خواهد بود، اینچنین نیست. آری، آن علومی که ارتباط تنگاتنگ با زندگی روزانه مردم دارد، آن قوانین اگر راکد باشد زندگی روزانه راکد است، نه هر قوانینی اگر ثابت بمانند مایه رکود جامعه خواهند بود، اینها خلاصه کلام در بخش اول.
بازگشت شبهه ناکارآمدی اسلام به ادّعای نسبیّت
اما آنچه به بخش دوم برمیگردد و آن اینکه اگر کسی بگوید هر کسی برداشتش چه از طبیعت چه از شریعت، هر کسی استفاده علمیاش، چه از تکوین چه از تشریع، مربوط به خصوصیتهای اخلاقی اجتماعی علمی اوست و وابسته به علوم و اصول و موضوعات پیشپذیرفته اوست و وابسته به محیط زیست و زندگی و رسوم و سنن و عادات و آداب و فرهنگ خاص اوست، چون این به عنوان یک اصل تلقی شد که هر کسی هر جایی به سر ببرد، در هر شرایطی به سر ببرد، برابر با خصوصیتهای آن محیط زیست و شرایط زندگی، از طبیعت برداشتی دارد، از شریعت برداشتی دارد، قوانین تکوین را طوری تفسیر میکند، قوانین تشریع را طرز دیگر تفسیر میکند. اگر اینچنین باشد بنابراین، چه اینکه مثلاً تهیدستان یک طور میفهمند، توانگران طور دیگر، استواییها یک طور میفهمند، قطبیها طور دیگر میفهمند، کسانی که در مناطق اعتدالی زندگی میکنند، یک طور دیگر فکر میکنند، افرادی که هیجانزده هستند یک طرز خاصی برداشت دارند، افرادی که خونسردند و اهل هیجان نیستند یک سبک خاص برداشت دارند، چون عادات و آداب و رسوم و سنن و اخلاق و محیط زیست و آداب اجتماعی فرق میکند و چون اینها نقشی در کیفیت استنباط از طبیعت و شریعت دارند، یقیناً برداشتها در طول زمان، مختلف است. وقتی برداشتها در طول زمان، مختلف شد، ما هرگز قوانین ثابت یکدست ماندنی نداریم، باید تغییر بکند و شما چون در دین یک سلسله قوانین ماندنی ثابت دارید این برخلاف اصل معرفتشناسی و درک فرد و افراد است. یقیناً درکها فرق میکند در طی زمان و زمین و شما هم که اجازه تفاوت درک نمیدهید، این مربوط به بخش دوم.
ضرورت تفکیک ادّعای نسبیّت از ادعای تصویب
میفرمایند که این سخن مبتنی است بر مبنایی که آن مبنا هم ناتمام است و آن مبنا، نسبیت علوم است. مسئله نسبیت علوم غیر از مسئله تصویب است، مسئله تصویب یک بخش دیگری دارد. مسئله نسبیت علوم یعنی مطلق را هیچ کس نمیتواند بفهمد، حق مطلق را، صدق مطلق را هیچ کس نمیتواند بفهمد. هر کس فهم او در گروه پیشفرضها و پیشپذیرفتههای اوست؛ آنچه مربوط به هستی خاص خود اوست با شئونی که دارد میفهمد، مطلق را کسی نمیفهمد. این بخش، مربوط به این نسبیت علم است. نسبیت علم، غیر از تصویب است. تصویب را عندیه میپروراندند، عندیه میگفتند: «کل ما عندی و هو حق، کل ما عندک فهو حق، کل ما عنده فهو حق» که این سخن را مرحوم خواجه در نقد المحصل هم ذکر کرده است. مصوبه کسانیاند که میگویند هر که هر چه فهمید حق با اوست، این برگشتش به این است که واقع این نیست یا واقع، تابع اراده و درک اینهاست که این را میگویند مصوبه و تصویب اگر کسی سؤال نسبیت را مطرح کرد، نباید به او جواب داد که ما که نمیگوییم هر که هرچه فهمید حق است، آن جواب با این سؤال هماهنگ نیست. تصویب معنایش آن است که هر که هر چه فهمید، حق است. مصوبه طایفهایاند که میگویند ما خطا نداریم، در برابر مخطئه که قائلاند به خطا و مخطئه که نسبت به خطا میدهند. مصوبه نسبت به صواب میدهند، میگویند همه آرا صحیح است، هر که هر چه فهمید حق، فهمید. مسئله تصویب غیر از مسئله نسبیت است. مسئله نسبیت میگوید که فلان شخص یک گوشه مطلب را میفهمد، فلان کس برابر با محیط و اصول و رسوم خاص خود میفهمد و مانند آن. چون فهم مطلق نزد کسی نیست و شما هم اجازه بازسازی و نوسازی نمیدهید، پس آنچه را که شما ادعا میکنید قابل فهم بشر نیست، آنچه را که هم که بشر میفهمند که چیزی نیست که دین آورده باشد، زیرا بشر نسبی میفهمد و دین، مطلق است. تفاوت این دو مطلب یعنی نسبیت و تصویب آن است که نسبیت در مقابل اطلاق است، تصویب در مقابل خطا. قول به نسبیت این است که ما فهم مطلق و حق مطلق نداریم، قول به تصویب آن است که ما خطا نداریم؛ هر که هر چه فهمید درست فهمید، اینها کاملاً از هم جدایند. پس اگر کسی سخنش این است که فلان مطلب سر از نسبیت درمیآورد، نباید جواب داد که ما که نگفتیم هر کس هر چه فهمید درست فهمید، آن سخن سخن تصویب است.
تبیین مراد از علم و حق مطلق
خب، پس بین این دو مطلب، در همین بخش دوم، کاملاً فرق است که نسبیت غیر از تصویب است. قبل از اینکه به این نسبیت پاسخ داده شود باید این مطلق معنا بشود که منظور از مطلق چیست. یک مطلق نامتناهی از بیکران تا بیکران است آن را هیچ کسی ادعا نکرده، هیچ پیامبری ادعا نکرده، هیچ معصومی ادعا نکرده. آن فقط یک موجود است که علمش بیکران تا بیکران است و آن ذات اقدس الهی است. همه حقایق را به عنوان حقیقت مطلقه ﴿بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ﴾ است. از ذات اقدس الهی که تنزل بکنیم، وقتی به سلسله انبیا میرسیم، میبینیم خود خدا میفرماید: ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ﴾ اینها در درجات علمی فرق میکنند، در درجات عصمت فرق میکنند، همه نصاب لازم عصمت و نبوت را دارا هستند؛ اما اینها چون مقول به تشکیک است، بعضی عالماند بعضی اعلم، بعضی معصوماند بعضی معصومتر، بعضی شاهدند بعضی اشهد و مانند آن ﴿لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلی بَعْضٍ﴾ یک آیهٴ، ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ﴾ آیه دیگر، گرچه وظیفه هر مسلمانی این است برابر آیات سورهٴ «بقره» بگوید ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾ ما در اقرار به حقانیت انبیا، هیچ فرقی نمیگذاریم، میگوییم همهشان حقاند، این ﴿لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ﴾، ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾ نه معنایش این است که اینها همهشان یکساناند، بلکه معنایش آن است که ما به حقانیت همه اینها اقرار داریم، همه اینها حقاند؛ منتها یکی عالم است، دیگری اعلم، یکی فاضل است و دیگری افضل. پس از ذات اقدس الهی که تنزل کردیم، انبیا هم هیچ کدام آن مطلق محض را ندارند. نه تنها انبیا، فرشتگان هم با هم و فرشتگان با انبیا، انبیا و فرشتگان، همه اینها را هم روی هم حساب بکنیم، میبینیم هیچ کدام علم مطلق را ندارند، برابر آیهٴ سورهٴ «یوسف» که فرمود: ﴿وَ فَوْقَ کُلِّ ذی عِلْمٍ عَلیمٌ﴾ تا برسیم به علیم محض که ذات اقدس الهی باشد. پس اگر کسی خیال کند که مطلق یعنی بیکران در بیکران، آن را هیچ کسی غیر از خدا ادعا نکرد، نصیب هیچ موجودی هم غیر از خدا نشد.
رابطه احکام و قوانین با علم و حق مطلق
اما وقتی مسئله باز شد، معنای مطلق این است که طبیعت، هزارها قانون دارد شریعت، هزارها احکام دارد، نباید مجموعه قوانین طبیعت و مجموعه احکام شریعت را یک مسئله حساب کرد، چون مجموعه مسائل، مسئله واحد نیست، مجموعه مسائل، وقتی مسئله واحد نبود نه صواب دارد نه خطا، نه صدق دارد نه کذب. مجموعه مسائل که مسئله واحد نیست، تک تک این مسائلی که مربوط به قوانین طبیعت است یا احکام و شریعت باید بررسی بشود. وقتی تک تک این قانون بررسی شد، هر کدام میشود مسئلة «بحالها و حیالها»، آنگاه اطلاق در اینجا معنا دارد، بعضیها ممکن است مطلق را بفهمند، حق را بفهمند، بعضیها ممکن است مطلق را نفهمند و حق را نفهمند. مثلاً درباره نماز جمعه، نماز جمعه در عصر غیبت یک مسئله فقهی بیش نیست، اختلافات فراوانی ممکن است بین صاحبنظران فقهی باشد، این اختلافها سه قسمت است: بعضی از این نظرها ممکن است همهاش حق باشد؛ منتها بعضی حق بعضی احق، بعضی دقیق، بعضی ادق و ممکن است همهاش باطل باشد؛ منتها بعضی باطل بعضی باطلتر، بعضی دور از حق، بعضی دورتر. اختلاف سوم آن است که اینچنین نیست که همهاش حق باشد یا همهاش باطل، یکی یقیناً حق است و دیگری یقیناً باطل، این سهگونه اختلاف در فهم است، خواه در طبیعت خواه در شریعت. این قسم سوم که یکی یقیناً حق است و دیگری یقیناً باطل، آنجاست که دو طرف اختلاف، طرفین نقیض باشد: یکی میگوید نماز جمعه در عصر غیبت واجب است، دیگری میگوید واجب نیست. بالأخره احدهما حق است والآخر باطل، آنکه نظرش حق بود به مطلق رسیده است، آنکه نظرش باطل بود، حرفش مطلقاً باطل است. حالا چه کسی حق گفت و چه کسی حق نگفت، آن مربوط به معیارهای فقهی است. ما که الآن درباره این علوم سخن میگوییم، به داوری ننشستیم که حق با کیست ولی میتوان گفت یکی حق مطلق است، دیگری باطل بالقول المطلق. حالا آنها که رسیدند به یک طرف، مثلاً گفتند نماز جمعه واجب است، بعضیها دقیقاند بعضی ادق، همه این جوانب را رعایت کردند، یکی گفت وجوبش تعیینی است دیگری گفت تخییری است، سومی گفت با نماز ظهر باید جمع بکنند احتیاطاً وجوبیا، چهارمی گفت با نماز ظهر باید جمع بکنند احتیاطاً ندبیا، اینها همه در یک حوزه و محور است که همهشان حق است؛ منتها یکی دقیق، یکی ادق.
وظیفهٴ اصلی در برابر آرای مختلف حکما و صاحب نظران
خب، پس قوانین طبیعی و قوانین تشریعی اگر وارد اختلاف شد یکی به حق میرسد، دیگری باطل. ما که از دور درباره این قوانین و فتاوا و نظرات صاحبنظران سخن میگوییم باید اینچنین سخن بگوییم که بعضیها به حق میرسند، بعضیها به حق نمیرسند. چون حق، ثابت است، پس بعضی از فهمها ثابتاند، چون حق قداست دارد بعضی از فهمها قداست دارند، چون حق، لایتغیر است پس بعضی از فهمها لایتغیرند، چون حق، خالص است، کامل است، سره و ناب است بعضی از فتاوا سره و خالص و کامل و ناباند؛ اما کدام فتوا دارای این مزایاست و کدام فتوا، فاقد آن است این به عهده ما نیست. اگر کسی بگوید که آنچه دین آورده او کامل است و خالص است و حق و آنچه از دین میفهمند ناقص است و ناخالص است و حق و باطل باهم مخلوط است و متغیر. دین، قداست دارد، فتوا فهمی است بشری و هیچ قداست ندارد دین، ثابت است، فتوا متغیر، دین خالص است فتوا غبار بشریت گرفته و مانند آن، این سخن باید باز بشود. باید گفت در صف اول، دین قرار گرفته که به صورت قرآن و عترت است این در صف اول. در صف دوم، علمای دینشناس قرار دارند یعنی مفسر قرار دارد متکلم و فیلسوف قرار دارد، فقیه و اصولی قرار دارد، رجالی قرار دارد و مانند اینها. در صف سوم، معرفتشناسها کرسی گذاشتهاند نشستهاند ولی باید بدانیم که ما که در صف سوم هستیم و داریم درباره علوم صاحبنظران سخن میگوییم، ما آخرین صف نیستیم صفوف فراوانی هم پشتسر ما صف بستهاند که مواظب مایند. ما که در صف سوم نشستهایم درباره نظرات صاحبنظران صف دوم اظهارنظر میکنیم، گرچه نمیتوانیم بگوییم حق با کیست، چون اگر بگوییم حق با فلان شخص است یا با رقیبش، فهم درجه اول را به کار بردیم، ما در صف دوم ننشستیم که بگوییم حق با کسی است که فتوا به وجوب داد یا حق با کسی است که فتوا به عدم وجوب داد، ما هیچ سخنی در این زمینه نداریم. در صف سوم که نشستهایم، میگوییم این آقایان که در درک دینی اختلاف دارند یکی میگوید نماز جمعه واجب است، دیگری میگوید واجب نیست، چون از دو طرفین نقیض بیرون نیست، یکی یقیناً حق است یکی یقیناً ثابت است، یکی یقیناً خالص است یکی یقیناً کامل است، یکی یقیناً مقدس، بشر فهمید ولی مفهوم که بشری نیست.
معیار قداست و حقانیت فهم بشری
یک وقت بشر مینشیند نظیر مجلسهای غربی و شرقی،؛ یک قوانین را خود میسازند. اینجا بشر فهمید، مفهوم بشری، فهم هم بشری یعنی یک سلسله قوانینی را از رسوم و رسوب فرهنگی جامعه خود استنباط کردند. اینجا بشر، فهمنده است، قوانین هم بشری است. غبار بشریت روی فهم و مفهوم، روی علم و معلوم، هر دو نشسته است. یک وقت است که بشرهای روشمند، از قانون حق دارند استنباط میکنند و دو طرف نقیض را فتوا دادهاند و دین هم از احدالطرفین نقیض، بیرون نیست. در اینجا، گرچه صاحبنظران بشرند؛ بشرها دارند میفهمند؛ اما سخن وحی را دارند میفهمند، نمیشود گفت هر دو باطل است، نمیشود گفت هر دو حق است و نمیشود گفت آن کسی هم که فتوایش مطابق با دین است و حق است آن هم بشری است، آن دیگر بشری نیست، بشری فتوای صاحب شریعت را فهمید بعد فتوا داد. افتا، بشری است ولی فتوا الهی است. فهم، بشری است ولی مفهوم الهی است. اگر او گفت نماز جمعه واجب است، گرچه این فقیه، به نام شیخ انصاری یا صاحب جواهر یا بزرگان دیگر(رضوان الله علیهم) گفتهاند؛ اما نه چون اینها گفتهاند وجوب نماز جمعه مقدس است، چون اینها سخن دین را فهمیدهاند، آن فتوا میشود حق، میشود خالص، میشود ثابت، میشود مقدس. پس نباید گفت چون بشر فهمیده است هیچ قداستی ندارد. بشر اگر قوانین رسوم خود را میفهمید هم فهم، بشری بود هم مفهوم، بشری هم استنباط کننده و استنباط بشری بود، هم قانون مستنبط بشری بود، هیچ کدام قداست نداشت. ولی اگر طبق این تثلیثی که بیان شد بعضی از فتاوا، یقیناً مطابق با دین است و یقیناً حق است، گرچه بعضیها یقیناً باطل، پس آنها که یقیناً مطابق با حقاند، یقیناً ثابتاند. آن فتوا که مطابق با حق است، میشود حلال خدا. این حلال، الی یومالقیامه حلال است ، پس میشود ثابت. ممکن است در آیندهٴ نزدیک یا دور، دیگری بیاید و همین فقیه را تخطئه کند، فتوای مخالف بدهد ولی اینها در صف دوماند. صف اول، صف قرآن و عترت است. صف دوم، صف علما و صاحبنظراناند، صف سوم صندلیهایی است که ما روی آن نشستیم و داریم درباره صاحبنظران، نظر معرفتشناسانه ارائه میکنیم. ما که در صف سوم نشستهایم، نباید بگوییم هیچ کدام از این فتواها مقدس نیست، هیچ کدام ثابت نیست، هیچ کدام حق نیست هیچ کدام ...، اینکه میگوییم هیچ کدام ثابت نیست یعنی آنهایی که باطلاند ثابت نیستند، چون اصلاً ریشهای نداشتند ولی آنگونه از فتاوا که مطابق با حق است که آن برای همیشه ثابت است؛ منتها حالا کدام یک از اینها مطابق با حق است، آن مربوط ماها که در صف سوم قرار داریم نیست، آن مربوط به کسانی است که در صف دوماند و روزی هم بالأخره روشن خواهد شد. ما اگر نظر معرفتشناسانه داریم که در صف سومایم باید اینچنین بگوییم: فتواها دو قسم است: بعضیها خالص، صحیح، صواب، صدق، حق، مقدس؛ بعضیها ناخالص، باطل، بدون قداست و مانند آن، یک سره به عنوان موجبه کلیه بگوییم چون فهمندهها بشرند، هیچ فتوایی قداست ندارد ولو کان حقا، هیچ فتوایی ثابت نیست ولو کان حقا، این تام نیست. بین آن فتوایی که مطابق با حق است، با خود حق هیچ فرقی ندارد و جای این قوانین هم اذهان است، چون قوانین اعتباریاند.
امکان اختلاف فهم بشری هنگام درک قانون ثابت الهی
بنابراین اگر کسی بخواهد مسئله نسبیت را به این بیان طرح کند که هر کسی برابر با اصول پیشرفته خود چیز میفهمد، این سخن تام نیست بعضیها مطلق را میفهمند، بعضیها مطلق را نمیفهمند ممکن است بالنسبه بفهمند.
پرسش:...
پاسخ: ما که در صدد تعیین ملاک نبودیم و نیستیم. ما الآن در صف سوم نشستهایم، میخواهیم درباره کسانی که در صف دوم قرار دارند اظهارنظر بکنیم. صف اول، صف قرآن است و عترت یعنی صف دین. صف دوم علما و صاحبنظران نشستهاند، ما در صف سوم نشستهایم، پشتسر ما هم صندلیهای فراوانی است و صفوف فراوانی هم هست که عدهای ما را کنترل میکنند، ما هر نظری را که دادیم فقیه هم آنجا نشسته است کارهای ما را کنترل میکند، او یک صندلی در صف دوم دارد، یک صندلی هم در صف چهارم. یک صندلی دارد که احکام را استنباط میکند، یک صندلی هم در صف چهارم دارد که ماها را کنترل میکند. مایی که به نحو علم اجمالی میدانیم بعضی حقاند، بعضی مقدساند، بعضی ثابتاند اگر به نحو موجبه کلیه بگوییم هیچ کدام از اینها قداست ندارد او که در صف چهارم نشسته است فتوا میدهد که تو برخلاف علم اجمالی سخن نباید بگویی. این راه دیگری است؛ اما ما که الآن در صف سوم قرار داریم، درباره این اعضای صفوف صف دوم حرف میزنیم، میگوییم این صاحبنظران و علما و فقها که در صف دوم دیننگرند، بعضیها ممکن است در مطلبی همهشان اشتباه بکنند، این ممکن است بعضیها ممکن است همهشان حق بفهمند؛ منتها یکی دقیق، یکی دقیقتر، این هم ممکن است. در بخشی از مسائل، یکی حتماً حق است و دیگری حتماً باطل، آنجا که فی طرفیالنقیضاند، یکی میگوید فلان چیز، مفطر صوم است، یکی میگوید نیست، یکی میگوید فلان چیز حلال است، یکی میگوید نیست، یکی میگوید فلان چیز واجب است یکی میگوید نیست. اینجایی که «یُعِیدُ لا یُعِید، یَبطُلُ لایَبْطُل، یُبْطِلُ لا یُبْطِل» بین طرفیالنقیض اختلاف هست ما که در صف سوم نشستهایم، میگوییم یقیناً یکی حق است مطابق با دین، دیگری باطل. اگر یکی حق شد، دیگری باطل، گرچه فهمنده فقیهی است مثل شیخ انصاری و صاحب جواهر و علامه(رضوان الله علیهما) فهمنده بشر است؛ اما آن فتوا و قانون که بشری نیست.
«و الحمد لله رب العالمین»


تاکنون نظری ثبت نشده است