قسمت سی و دوم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم رضوانه عرب نظرگاه 10 ساله از تهران/ خانم ریحانه رشیدی 10 ساله از تهران
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم رضوانه عرب نظرگاه را می شنویم:
- برای تمرین سرود با بچهها به مقبره شهدا رفته بودیم جایی که مزار سه شهید گمنام در آن واقع میباشد و اواخر تمرین بود که حالم بد شد و قبل از اینکه بیفتم سایهای از من جدا شد و کناری ایستاد و من زمین افتادن خودم را تماشا کردم
- مربی ام را دیدم که نشست و مرا در بغلش گرفت و صدا کرد آب بیاورید و بچهها که جمع شده بودند و کسی به من که ایستاده آنها را تماشا میکردم توجه نمیکرد
- یکی از دوستانم را دیدم که عقب تر ایستاده و آستین چادرش را به شدت گاز گرفته و گریه میکند
- نور سفیدی از سقف مقبره زیرش را روشن کرده بود و بیرون مقبره آدمهایی که رد میشدند بعضی نورانی ولی بعضی سیاه و زشت بودند و در خیابان هم ماشینهایی که رد میشدند میتوانستم داخلشان را ببینم که برخی سفید و برخی سیاه و تاریک بودند
- یک لحظه سرم را چرخاندم که چهار موجود نورانی و زیبا که بال هم داشتند را دیدم که از سقف مقبره میآیند و یکی از آنها که بزرگتر از بقیه بود کنار من آمد و سه تای دیگر هم هرکدام کنار یکی از مقبره های شهدا قرار گرفتند
- آن موجود نورانی بالش را زیر پای من قرار داد و به سرعت نور با هم بالا رفتیم که جز آبی آسمان چیزی نمیدیدم تا به جایی رسیدیم که همه جا رنگ سبز بود و آقایی بسیار نورانی که صورتش در نور معلوم نبود به سمت ما آمد و به عربی چند کلمهای گفت که من نفهمیدم سپس دستش را به آسمان بلند کرد و دعایی کرد و سرش را که پایین آورد دیدم روی سرش جای زخم است و چند قطره خون هم چکید
- با اشاره همان آقای نورانی، دوباره آن موجودی که بسیار زیبا بود بالش را زیر پای من آورد و در یک لحظه مرا پایین آورد که چشمم را که باز کردم مربی ام را بالای سرم دیدم.
در ادامهی این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم ریحانه رشیدی را می شنویم:
- بیماری باعث شده بود در خانه استراحت کنم که ناگهان با درد یک چیزی شبیه آدمی که چادر سفید سرش کرده باشد از جسمم خارج شد
- احساس گرسنگی داشتم و در یک لحظه خودم را در آشپزخانه دیدم اما ناخودآگاه به داخل ماشین لباسشویی کشیده شدم و کمی بعد لباسشویی شروع به چرخش کرد
- بیرون ماشین لباسشویی آمدم و از روی اپن آشپزخانه میخواستم آب بردارم اما هر چه سعی کردم نتوانستم و دستم از لیوان رد شد بنابراین کنار جسمم برگشتم و کنارش دراز کشیدم
- پدرم را در آشپزخانه میدیدم که پشت میز نهارخوری با لپ تابش مشغول کار است و جالب اینکه آن موقع از جدولی که طراحی میکرد سر در می آوردم
- لحظه ای پدرم را از دور نگاه میکردم و لحظهای از فاصله بسیار نزدیک به گونهای که حتی سلولهای صورت و پیشانی اش را هم میتوانستم ببینم و البته از این حالت نگران شده و گفتم خدایا کاش این حالت تمام بشود و یکباره روحم را دیدم که بلند شد و با سرعت وارد جسمم شد و درد زیادی داشت و بعد از آن بود که چشمم باز شد.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم رضوانه عرب نظرگاه را می شنویم:
- برای تمرین سرود با بچهها به مقبره شهدا رفته بودیم جایی که مزار سه شهید گمنام در آن واقع میباشد و اواخر تمرین بود که حالم بد شد و قبل از اینکه بیفتم سایهای از من جدا شد و کناری ایستاد و من زمین افتادن خودم را تماشا کردم
- مربی ام را دیدم که نشست و مرا در بغلش گرفت و صدا کرد آب بیاورید و بچهها که جمع شده بودند و کسی به من که ایستاده آنها را تماشا میکردم توجه نمیکرد
- یکی از دوستانم را دیدم که عقب تر ایستاده و آستین چادرش را به شدت گاز گرفته و گریه میکند
- نور سفیدی از سقف مقبره زیرش را روشن کرده بود و بیرون مقبره آدمهایی که رد میشدند بعضی نورانی ولی بعضی سیاه و زشت بودند و در خیابان هم ماشینهایی که رد میشدند میتوانستم داخلشان را ببینم که برخی سفید و برخی سیاه و تاریک بودند
- یک لحظه سرم را چرخاندم که چهار موجود نورانی و زیبا که بال هم داشتند را دیدم که از سقف مقبره میآیند و یکی از آنها که بزرگتر از بقیه بود کنار من آمد و سه تای دیگر هم هرکدام کنار یکی از مقبره های شهدا قرار گرفتند
- آن موجود نورانی بالش را زیر پای من قرار داد و به سرعت نور با هم بالا رفتیم که جز آبی آسمان چیزی نمیدیدم تا به جایی رسیدیم که همه جا رنگ سبز بود و آقایی بسیار نورانی که صورتش در نور معلوم نبود به سمت ما آمد و به عربی چند کلمهای گفت که من نفهمیدم سپس دستش را به آسمان بلند کرد و دعایی کرد و سرش را که پایین آورد دیدم روی سرش جای زخم است و چند قطره خون هم چکید
- با اشاره همان آقای نورانی، دوباره آن موجودی که بسیار زیبا بود بالش را زیر پای من آورد و در یک لحظه مرا پایین آورد که چشمم را که باز کردم مربی ام را بالای سرم دیدم.
در ادامهی این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم ریحانه رشیدی را می شنویم:
- بیماری باعث شده بود در خانه استراحت کنم که ناگهان با درد یک چیزی شبیه آدمی که چادر سفید سرش کرده باشد از جسمم خارج شد
- احساس گرسنگی داشتم و در یک لحظه خودم را در آشپزخانه دیدم اما ناخودآگاه به داخل ماشین لباسشویی کشیده شدم و کمی بعد لباسشویی شروع به چرخش کرد
- بیرون ماشین لباسشویی آمدم و از روی اپن آشپزخانه میخواستم آب بردارم اما هر چه سعی کردم نتوانستم و دستم از لیوان رد شد بنابراین کنار جسمم برگشتم و کنارش دراز کشیدم
- پدرم را در آشپزخانه میدیدم که پشت میز نهارخوری با لپ تابش مشغول کار است و جالب اینکه آن موقع از جدولی که طراحی میکرد سر در می آوردم
- لحظه ای پدرم را از دور نگاه میکردم و لحظهای از فاصله بسیار نزدیک به گونهای که حتی سلولهای صورت و پیشانی اش را هم میتوانستم ببینم و البته از این حالت نگران شده و گفتم خدایا کاش این حالت تمام بشود و یکباره روحم را دیدم که بلند شد و با سرعت وارد جسمم شد و درد زیادی داشت و بعد از آن بود که چشمم باز شد.
تاکنون نظری ثبت نشده است