قسمت بیست و پنجم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گران: خانم نفیسه متعبد از تهران/ خانم منیره محمدی از تهران
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم نفیسه متعبد را می شنویم:
- بلافاصله بعد از بیهوشی در اتاق عمل خود را از جسم جدا دیدن و بوجود آمدن تعداد زیادی روح شبیه خودم که هر کدام در قسمتی از اتاق عمل حضور داشتند و همه چیز و همه جا را از طریق آنها مشاهده میکردم
- مشاهده موجودی بلوری در کنار خود که با من حرف میزد و شنیدن صدایی آزاردهنده از گوشه دیگر اتاق عمل و مشاهده پرستاری که به پشت نوزادم میزد و من احساس بسیار بدی داشتم و از دست آن پرستار حسابی عصبانی شدم
- مشاهده کردم پرستار به دکترم گفت : خانم دکتر من هرچه ضربه میزنم فایده ای نداره و بچه از دست رفته که خانم دکتر که تلاش میکرد با ماساژ قلبی جسم مرا برگرداند به او گفت من که نمیتوانم بروم به خانواده اش بگویم هم مادر از دست رفت و هم بچه؛ اینقدر ادامه بده لاقل بچه اش بمونه
- آن موقع تازه یادم افتاد من برای وضع حمل در اتاق عمل هستم و آن نوزاد هم پسر من است و دقیقاً یادم افتاد دو نوزاد قبل از او را هم از دست داده بودم و شروع کردم با نوزاد حرف زدن و به او گفتم اگر بخواهی بروی باید مرا هم همراه خودت ببری چون من دیگر طاقت از دست دادن سومین فرزندم را ندارم
- نوزاد یک دفعه شروع به گریه و جیغ زدن کرد و رنگش از کبودی به روشنی تغییر کرد و من یک دفعه خودم را روی تخت دیدم که چشمم به سمت بالاست و روح شفاف عظیمی سعی میکند به زور داخل جسمم بشود و از سمت قفسه سینه وارد جسم من شد.
در ادامهی این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم منیره محمدی را میشنویم:
- در لحظه بیهوش شدن در اتاق عمل به صورت افقی بالا رفتم و هم درون اتاق عمل را میدیدم و هم بیرون آنجا خانواده خودم را میدیدم و هم در قسمتهای دیگر سایر بیماران را میتوانستم ببینم
- حس کردم دونفر پشت سر من قرار گرفتهاند که با من صحبت میکردند و مرا به جایی هدایت کردند که با سرعت زیادی از یک مسیر تاریک عبور کردیم و به فضای سرسبز و پردرخت زیبایی رسیدیم که به من میگفتند از نعمتهای اینجا استفاده کن اما من به آنها می گفتم میخواهم بچهام را ببینم
- مجدد آن دو نفر مرا به همان بالای اتاق عمل برگرداندند و منتظر بودند که دوباره مرا ببرند و من مراحل عمل را از بالا میدیدم و صحنه ای که خیلی مرا آزرده کرد این بود که پزشک برای به هوش آوردن من مرتب به صورت من میزد و من خیلی از اینکار ناراحت میشدم که چرا مرا میزند تا اینکه کم کم از بالا به سمت پایین آمدم و به هوش آمدم و چشم باز کردم
- وقتی به هوش آمدم از آمدنم پشیمان بودم و دوست داشتم که دوباره برگردم ولی دیگر بیفایده بود.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم نفیسه متعبد را می شنویم:
- بلافاصله بعد از بیهوشی در اتاق عمل خود را از جسم جدا دیدن و بوجود آمدن تعداد زیادی روح شبیه خودم که هر کدام در قسمتی از اتاق عمل حضور داشتند و همه چیز و همه جا را از طریق آنها مشاهده میکردم
- مشاهده موجودی بلوری در کنار خود که با من حرف میزد و شنیدن صدایی آزاردهنده از گوشه دیگر اتاق عمل و مشاهده پرستاری که به پشت نوزادم میزد و من احساس بسیار بدی داشتم و از دست آن پرستار حسابی عصبانی شدم
- مشاهده کردم پرستار به دکترم گفت : خانم دکتر من هرچه ضربه میزنم فایده ای نداره و بچه از دست رفته که خانم دکتر که تلاش میکرد با ماساژ قلبی جسم مرا برگرداند به او گفت من که نمیتوانم بروم به خانواده اش بگویم هم مادر از دست رفت و هم بچه؛ اینقدر ادامه بده لاقل بچه اش بمونه
- آن موقع تازه یادم افتاد من برای وضع حمل در اتاق عمل هستم و آن نوزاد هم پسر من است و دقیقاً یادم افتاد دو نوزاد قبل از او را هم از دست داده بودم و شروع کردم با نوزاد حرف زدن و به او گفتم اگر بخواهی بروی باید مرا هم همراه خودت ببری چون من دیگر طاقت از دست دادن سومین فرزندم را ندارم
- نوزاد یک دفعه شروع به گریه و جیغ زدن کرد و رنگش از کبودی به روشنی تغییر کرد و من یک دفعه خودم را روی تخت دیدم که چشمم به سمت بالاست و روح شفاف عظیمی سعی میکند به زور داخل جسمم بشود و از سمت قفسه سینه وارد جسم من شد.
در ادامهی این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم منیره محمدی را میشنویم:
- در لحظه بیهوش شدن در اتاق عمل به صورت افقی بالا رفتم و هم درون اتاق عمل را میدیدم و هم بیرون آنجا خانواده خودم را میدیدم و هم در قسمتهای دیگر سایر بیماران را میتوانستم ببینم
- حس کردم دونفر پشت سر من قرار گرفتهاند که با من صحبت میکردند و مرا به جایی هدایت کردند که با سرعت زیادی از یک مسیر تاریک عبور کردیم و به فضای سرسبز و پردرخت زیبایی رسیدیم که به من میگفتند از نعمتهای اینجا استفاده کن اما من به آنها می گفتم میخواهم بچهام را ببینم
- مجدد آن دو نفر مرا به همان بالای اتاق عمل برگرداندند و منتظر بودند که دوباره مرا ببرند و من مراحل عمل را از بالا میدیدم و صحنه ای که خیلی مرا آزرده کرد این بود که پزشک برای به هوش آوردن من مرتب به صورت من میزد و من خیلی از اینکار ناراحت میشدم که چرا مرا میزند تا اینکه کم کم از بالا به سمت پایین آمدم و به هوش آمدم و چشم باز کردم
- وقتی به هوش آمدم از آمدنم پشیمان بودم و دوست داشتم که دوباره برگردم ولی دیگر بیفایده بود.
قطعات
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تاکنون نظری ثبت نشده است