قسمت بیست و هفتم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سید امید متقی
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید امید متقی را می شنویم:
- واژگون شدن خودرو در جاده و پرت شدن از پنجره به کنار جاده و ضربه مغزی
- انتقال به بیمارستان و مشاهده خارج شدن روح از بدن به گونهای که انگار پاهایم از چشمهایم بیرون آمد و به سمت بالا رفتم
- در دشتی حاضر شدم که ارواح چهل پنجاه نفر از اقوام ما آنجا بودند حتی کسانی که سالها قبل از تولد من از دنیا رفته بودند مثل پدر مادربزرگم که آنجا با لباس روحانیت داشت نماز میخواند
- از آنجا در روستای خودمان حاضر شدم و دیدم مردم روستا در حال خاکسپاری شخصی هستند که روح او از تابوت بالا آمد و با من صحبت کرد و گفت من برای خوب شدن تو دعا می کنم
- نوه دایی مادرم که در جوانی فوت شده بود را دیدم که با کت و شلوار وارد آی سی یو شد و گفت من تعجب میکنم تو چرا اینجا آمدی و دعا میکنم که برگردی
- وقتی ناراحتی و گریه مادر و خواهرم را پشت درب آی سی یو میدیدم به جسمم نهیب میزدم که چرا خودت را به خواب زده ای و بلند نمیشوی که به اینها بگویی من خوبم ولی فایدهای نداشت
شخصی نورانی با شال سبز کنار تختم آمد و دست به ستون فقرات و دنده های من روی تخت میکشید و پرسیدم شما چه کسی هستید که پاسخ داد من جد تو هستم و باز شخص نورانی دیگری هم بودند که به ایشان خطاب کرد پسرم و من از آنها پرسیدم یعنی شما امام موسی کاظم و امام رضا هستید؟ اما پاسخم را ندادند و آقازاده ده دوازده ساله اشان هم آمدند و جدم به من سفارش کردند از همه حلالیت بگیر و حق الناس به گردنت نباشد
- در آیسییو روی جسمم قرار گرفته بودم که خانمی بالای سرم آمد و دیدم نامزد سابقم است که البته برای عیادت نیامده بود و هنگامی که به او گفتم چه خوب که آمدی، در جوابم گفت: فقط اومدم توی این وضع ببینمت و امیدوارم وضعت بدتر از این بشه و من حلالت نمیکنم
- زندگیام از دو سالگی تا قبل از تصادف برایم مرور شد و صحنههایی از پیش دبستانی تا دبیرستان خودم را مشاهده کردم
- من خودم را در کنار کوه بلندی دیدم که به دره ای عمیق منتهی میشد که یا دود و یا بخار از دره بلند بود و ته آن پیدا نبود و آدمهایی را میدیدم که به صف در بالای کوه به سمت دره میآمدند و خودشان را پایین میانداختند و با جیغ و فریاد وحشتناک به ته دره سقوط میکردند و با دیدن آنها تعجب کرده بودم که چرا این کار را میکنند که 10 نفر با لباس سفید دستانم را گرفتن و گفتند جای تو اینجا نیست و باید برگردی و مرا علیرغم میل باطنی ام به سمت کوه هل دادند که در یک بیابانی پرت شدم
- مادربزرگ مادرم را دیدم که جلو آمد و ضربهای به سرم زد و گفت پسر خوبی باش و مادرت را نیز اذیت نکن به او گفتم بی بی کن مریضم چرا میزنی و من نمیخواهم برگردم که او دوباره ضربهای به پشت سرم زد که بعد این ضربه در بیمارستان به هوش آمدم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید امید متقی را می شنویم:
- واژگون شدن خودرو در جاده و پرت شدن از پنجره به کنار جاده و ضربه مغزی
- انتقال به بیمارستان و مشاهده خارج شدن روح از بدن به گونهای که انگار پاهایم از چشمهایم بیرون آمد و به سمت بالا رفتم
- در دشتی حاضر شدم که ارواح چهل پنجاه نفر از اقوام ما آنجا بودند حتی کسانی که سالها قبل از تولد من از دنیا رفته بودند مثل پدر مادربزرگم که آنجا با لباس روحانیت داشت نماز میخواند
- از آنجا در روستای خودمان حاضر شدم و دیدم مردم روستا در حال خاکسپاری شخصی هستند که روح او از تابوت بالا آمد و با من صحبت کرد و گفت من برای خوب شدن تو دعا می کنم
- نوه دایی مادرم که در جوانی فوت شده بود را دیدم که با کت و شلوار وارد آی سی یو شد و گفت من تعجب میکنم تو چرا اینجا آمدی و دعا میکنم که برگردی
- وقتی ناراحتی و گریه مادر و خواهرم را پشت درب آی سی یو میدیدم به جسمم نهیب میزدم که چرا خودت را به خواب زده ای و بلند نمیشوی که به اینها بگویی من خوبم ولی فایدهای نداشت
شخصی نورانی با شال سبز کنار تختم آمد و دست به ستون فقرات و دنده های من روی تخت میکشید و پرسیدم شما چه کسی هستید که پاسخ داد من جد تو هستم و باز شخص نورانی دیگری هم بودند که به ایشان خطاب کرد پسرم و من از آنها پرسیدم یعنی شما امام موسی کاظم و امام رضا هستید؟ اما پاسخم را ندادند و آقازاده ده دوازده ساله اشان هم آمدند و جدم به من سفارش کردند از همه حلالیت بگیر و حق الناس به گردنت نباشد
- در آیسییو روی جسمم قرار گرفته بودم که خانمی بالای سرم آمد و دیدم نامزد سابقم است که البته برای عیادت نیامده بود و هنگامی که به او گفتم چه خوب که آمدی، در جوابم گفت: فقط اومدم توی این وضع ببینمت و امیدوارم وضعت بدتر از این بشه و من حلالت نمیکنم
- زندگیام از دو سالگی تا قبل از تصادف برایم مرور شد و صحنههایی از پیش دبستانی تا دبیرستان خودم را مشاهده کردم
- من خودم را در کنار کوه بلندی دیدم که به دره ای عمیق منتهی میشد که یا دود و یا بخار از دره بلند بود و ته آن پیدا نبود و آدمهایی را میدیدم که به صف در بالای کوه به سمت دره میآمدند و خودشان را پایین میانداختند و با جیغ و فریاد وحشتناک به ته دره سقوط میکردند و با دیدن آنها تعجب کرده بودم که چرا این کار را میکنند که 10 نفر با لباس سفید دستانم را گرفتن و گفتند جای تو اینجا نیست و باید برگردی و مرا علیرغم میل باطنی ام به سمت کوه هل دادند که در یک بیابانی پرت شدم
- مادربزرگ مادرم را دیدم که جلو آمد و ضربهای به سرم زد و گفت پسر خوبی باش و مادرت را نیز اذیت نکن به او گفتم بی بی کن مریضم چرا میزنی و من نمیخواهم برگردم که او دوباره ضربهای به پشت سرم زد که بعد این ضربه در بیمارستان به هوش آمدم.
کاربر مهمان