display result search
منو
این چرخ گردون

این چرخ گردون

  • 1 تعداد قطعات
  • 73 دقیقه مدت قطعه
  • 230 دریافت شده
قسمت سی و یکم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سیدهادی سجادی از قزوین

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیدهادی سجادی را می شنویم:
- با موتور در جاده در حرکت بودم و دوستم پشت سرم نشسته بود که با یک پژو تصادف کردیم و قبل از برخورد من به جای اینکه نگران خودم و دوستم باشم نگران موتور بودم
- به هوا که پرتاب شدم هم در جسمم بودم و هم از بالا صحنه را می‌دیدم و قبل از اصابت جسم به زمین حضرت رقیه را صدا زدم
- جالب اینکه در همان لحظه پرتاب به آسمان گذشته و حال و آینده را درک می‌کردم که چه اتفاقاتی افتاده و چه اتفاقاتی خواهد افتاد
- کمی بعد یکنفر مثل خودم اما به رنگ سفید را دیدم که خندان و خوشحال از قفسه سینه جسمم خارج شد و به سمت همان نگاه که از بالا داشتم آمد و آن لحظه بود که با خودم گفتم ای وای همه این حرف‌ها راست بود؟ و افسوس خوردم چرا به وظایف بندگی خودم در دنیا درست عمل نکرده بودم
- کمی بعد یک ابر سیاه از روی جسمم بالا آمد و شد یکنفر مثل خودم اما به رنگ سیاه و ناگهان صداهایی از آسمان بلند شد و صدها گردباد در آسمان پدید آمد و دو موجود غول آسای گداخته از آسمان به سمت نفس سیاه من آمدند درحالیکه قهقهه می‌زدند و نعره می‌کشیدند
- نفس سیاه من ترسیده بود و جیغ می‌کشید و زوزه می‌کشید تا اینکه آن دو موجود آن را به بند کشیدند و با خود بالا بردند و نفس سفید من هم نگاهشان می‌کرد و به دنبالشان راه افتاد
- به شدت ترسیده بودم و عذاب می‌کشیدم و خودم را در دست آن دو موجود مهیب اسیر می‌دیدم که مرا به سمت طبقات آسمان بالا می‌بردند و هر طبقه رنگ و نور مخصوصی داشت و نفس سفید من می‌گفت او را نبرید اما آن دو موجود گوش نمی‌کردند و نفس سیاهم را با خود می کشاندند و نفس سفیدم گاهی جدا می‌شد و سراغ جسمم می‌رفت و بر می‌گشت
من در دنیا بسیار رفیق باز بودم و اصلاً همراه خانواده‌ام نبودم. از جمله وقایعی که از گذشته و آینده نشانم دادند این بود که در بیمارستان به عیادت یکی از رفقایم رفته بودم و آنجا ویلچری دیده بودم و با آن کلی مسخره بازی درآورده بودم و آینده خودم را نشانم می‌دادند که روی ویلچر زندگی می‌کنم
- از دوتا از دوستانم انگشترشان را گرفته بودم و آن‌ها رضایت قلبی نداشتند و یا حقوقی از رفقایم ضایع کرده بودم که آنجا نشانم می‌دادند و باید پاسخکو می‌بودم
- بخاطر گناهانم آنجا سه تا سیلی خوردم که بسیار دردناک و سخت بود یکی بخاطر ظلم به خانواده و یکی بخاطر ظلم به خودم و دیگری بخاطر حق الناس
- ظلم به خودم همان تلف کردن عمر بود و روی بدنم خالکوبی کرده بودم و نوشته بودم در به در و نوشته بودم تندیس تنهایی و بعد از این تجربه عاقبتم همین‌ها شد
- بعد از مدت‌ها تحمل عذاب کنار جسمم بودم که دیدم تعدادی از آشناها برای عیادت آمده‌اند و خانمی که باردار بود هم در بین آن‌ها بود و من روح فرزند ایشان را مشاهده می‌کردم که به من گفت تو خوب می‌شوی
- درختی بود کوتاه که برگ هایش بر زمین می‌ریخت و حیواناتی از قبیل خوک و سگ و کرم بودند منتهی سر آن‌ها سر خودم بود و از برگ آن درخت می‌خوردند و من هم همینکار را کردم که به واسطه خوردن همان برگ‌ها از کما برگشتم
- دومین مرتبه‌ای که به کما رفتم در بیمارستانی در تهران بود که آن موقع دیگر نفس سیاه و سفید نبود و فقط خودم بالای جسمم شاهد وقایع داخل بیمارستان بودم
- وارد محیطی شدم که بوی غذای نذری می‌آمد و عده‌ای را دیدم که پشت درب یک اتاق به صف می‌روند و نان و خرما و شیر می‌گیرند اما رضایت ندارند چون نتوانسته اند غذا بگیرند
- دختربچه خوش سیمایی آمد و به من گفت دنبالم بیا و خودم را در دشت زیبایی دیدم که آن دختربچه در آنجا مشغول بازی بود و هرچند لحظه یکبار از من می‌پرسید چرا نماز نمی‌خوانی؟
چون احساس گرسنگی و بوی غذای نذری هنوز ذهنم را مشغول کرده بود آن دختربچه از سفره کوچکی کمی نان و پنیر دستم داد که مثل نور خوردم و احساس گرسنگی و نیازم بکلی برطرف شد و خواستم نماز بخوانم که گفت برو اول وضو بگیر. کنار نهر آبی رفتم ولی چون دستم به آب نمی رسید داخل آب پریدم و زیر آب یک روشنایی دیدم و سمت آن رفتم که در محیط زیبای دیگری قرار گرفتم و شخصی نورانی را دیدم که گفت اذان بگو و من چون بلد نبودم فقط تا «اشهد آن امیرالمومنین علی ولی الله» را گفتم که ایشان گفت درست گفتی فقط صبر داشته باش که با شنیدن این سخن به هوش آمدم.

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 73:45

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن