قسمت بیست و نهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سید محمد موسوی
در این قسمت روایت دو تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید محمد موسوی را می شنویم:
- دومین تجربه نزدیک به مرگ من مربوط به زمانی است که قرار بود مادرم عمل جراحی کند و من برای همراهی با ایشان رفته بودم ولی حال خودم بد شد ومرا به بیمارستان دیگری بردند و آنجا بر اثر حساسیت به آمپولی که تزریق کردند به کما رفتم
- یک لحظه دیدم بالای جسم خودم ایستادهام و برادر و خواهرم را بسیار مضطرب میدیدم که تلاش کادر درمان بر روی جسم مرا نگاه میکنند
- حضرت ملک الموت را دیدم که خوشحال و خندان ایستاده و به ایشان گفتم آیا باید به همراه شما مسیر را طی کنیم که پاسخ داد من برای تو نیامده ام و کار دیگری دارم
- در یک لحظه خودم را در اتاق عمل بیمارستانی دیدم که مادرم آنجا بستری بود و دیدم 5 نفر در حال عمل جراحی او هستند و بسیار نگران مادرم بودم
- لحظهای دیگر خودم را در محیطی سرسبز دیدم که پدر بزرگ و مادربزرگ و دایی شهیدم به استقبالم آمدند و من آنجا دست مادربزرگم را بوسیدم و او به من دلداری داد و گفت نگرام مادرت نباش، او خوب میشود. بعد هم به من گله کرد که چرا نسبت به نمازهایت مراقبت نمیکنی و یک درمیان می خوانی
- دایی شهیدم با همان لباس سربازی که در جبهه شهید شده بود آنجا حاضر بود و به من گفت حالا کی میخواهی بروی یک کار برای من انجام بده. پرسیدم چه کاری؟ گفت من نگین عقیقی داشتم که الان در وسایل برادرم است. آن را بگیر و در اصفهان نزد فلان انگشتر سازی برو و رکابی را که من قبل از شهادتم برای آن سفارش داده بودم را بگیر… سپس مشخصات رکاب و جای آن را در آن انگشترسازی برایم گفت و من بعدها که مراجعه کردم دیدم همه مشخصات درست است
- از داییام که جدا شدم وارد یک سرزمینی شدم که آدمهای مختلفی در آنجا بودند که ناگهان دیدم یک تخت بیمارستانی وارد آن سرزمین شد و مادرم روی آن خوابیده. به سمت او رفتم و تخت را گرفتم
یک رودخانه گل آلود خروشان آنجا بود که پلی روی آن قرار داشت و آدمها که میخواستند از پل عبور کنند برخی نمی توانستند و به داخل رودخانه میافتند وآب آنها را میبرد و مادرم با دیدن این صحنه وحشت کرده بود
- آن سوی رودخانه اتاقک هایی را دیدم که برخی پر نور و برخی بی نور و آدمهایی در آن بودند که سه تا از آنها برایم آشنا بودند و آنها با داد و فریاد به من میگفتند نیا اینطرف
- در همین حال بودیم که نوری سفید مادرم را در بر گرفت و با خود برد و من برگشتم و در مسیر بازگشت چند نفر را دیدم و در نهایت بالای جسم مادرم در بیمارستانی که او را عمل کرده بودند برگشتم
دیدم مادرم به هوش آمده و پرستاری کنار تخت اوست و تا خواست با او حرف بزند مادرم دوباره از هوش رفت و پرستار با حالتی گفت: اینکه دوباره بیهوش شد...
- بالای جسم خودم آمدم و خانمی را دیدم که برای دل درد مراجعه کرده بود و پسرش هم بسیار مضطرب بود و تخت خالی هم نبود تا اینکه تختی آماده شد و او را آنجا بستری کردند منتهی بلافاصله بعد از تزریقی که به او کردند او هم به کما رفت و همه بالای سر او دویدند و من روح آن خانم را دیدم که از جسمش خارج شد و حیرت زده به اطراف نگاه میکرد
- نگاهش که به من افتاد پرسید مرا میبینی و من گفتم بله و چون بیشتر تعجب کرد به او گفتم منم مثل شما به کما رفته بودم و آنجا ملک الموت را که قبلاً دیده بودم فهمیدم دنبال این خانم آمده
- در حالیکه بخش شلوغ شده بود و پسر آن خانم هم شروع به داد و فریاد کرده بود آن خانم با آرامش به من گفت من خیلی راحت شدم اگه برگشتی به اینا بگو که من راحت شدم و جای خوبی دارم میرم و همان لحظه بود که من داخل جسمم بودم.
در این قسمت روایت دو تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید محمد موسوی را می شنویم:
- دومین تجربه نزدیک به مرگ من مربوط به زمانی است که قرار بود مادرم عمل جراحی کند و من برای همراهی با ایشان رفته بودم ولی حال خودم بد شد ومرا به بیمارستان دیگری بردند و آنجا بر اثر حساسیت به آمپولی که تزریق کردند به کما رفتم
- یک لحظه دیدم بالای جسم خودم ایستادهام و برادر و خواهرم را بسیار مضطرب میدیدم که تلاش کادر درمان بر روی جسم مرا نگاه میکنند
- حضرت ملک الموت را دیدم که خوشحال و خندان ایستاده و به ایشان گفتم آیا باید به همراه شما مسیر را طی کنیم که پاسخ داد من برای تو نیامده ام و کار دیگری دارم
- در یک لحظه خودم را در اتاق عمل بیمارستانی دیدم که مادرم آنجا بستری بود و دیدم 5 نفر در حال عمل جراحی او هستند و بسیار نگران مادرم بودم
- لحظهای دیگر خودم را در محیطی سرسبز دیدم که پدر بزرگ و مادربزرگ و دایی شهیدم به استقبالم آمدند و من آنجا دست مادربزرگم را بوسیدم و او به من دلداری داد و گفت نگرام مادرت نباش، او خوب میشود. بعد هم به من گله کرد که چرا نسبت به نمازهایت مراقبت نمیکنی و یک درمیان می خوانی
- دایی شهیدم با همان لباس سربازی که در جبهه شهید شده بود آنجا حاضر بود و به من گفت حالا کی میخواهی بروی یک کار برای من انجام بده. پرسیدم چه کاری؟ گفت من نگین عقیقی داشتم که الان در وسایل برادرم است. آن را بگیر و در اصفهان نزد فلان انگشتر سازی برو و رکابی را که من قبل از شهادتم برای آن سفارش داده بودم را بگیر… سپس مشخصات رکاب و جای آن را در آن انگشترسازی برایم گفت و من بعدها که مراجعه کردم دیدم همه مشخصات درست است
- از داییام که جدا شدم وارد یک سرزمینی شدم که آدمهای مختلفی در آنجا بودند که ناگهان دیدم یک تخت بیمارستانی وارد آن سرزمین شد و مادرم روی آن خوابیده. به سمت او رفتم و تخت را گرفتم
یک رودخانه گل آلود خروشان آنجا بود که پلی روی آن قرار داشت و آدمها که میخواستند از پل عبور کنند برخی نمی توانستند و به داخل رودخانه میافتند وآب آنها را میبرد و مادرم با دیدن این صحنه وحشت کرده بود
- آن سوی رودخانه اتاقک هایی را دیدم که برخی پر نور و برخی بی نور و آدمهایی در آن بودند که سه تا از آنها برایم آشنا بودند و آنها با داد و فریاد به من میگفتند نیا اینطرف
- در همین حال بودیم که نوری سفید مادرم را در بر گرفت و با خود برد و من برگشتم و در مسیر بازگشت چند نفر را دیدم و در نهایت بالای جسم مادرم در بیمارستانی که او را عمل کرده بودند برگشتم
دیدم مادرم به هوش آمده و پرستاری کنار تخت اوست و تا خواست با او حرف بزند مادرم دوباره از هوش رفت و پرستار با حالتی گفت: اینکه دوباره بیهوش شد...
- بالای جسم خودم آمدم و خانمی را دیدم که برای دل درد مراجعه کرده بود و پسرش هم بسیار مضطرب بود و تخت خالی هم نبود تا اینکه تختی آماده شد و او را آنجا بستری کردند منتهی بلافاصله بعد از تزریقی که به او کردند او هم به کما رفت و همه بالای سر او دویدند و من روح آن خانم را دیدم که از جسمش خارج شد و حیرت زده به اطراف نگاه میکرد
- نگاهش که به من افتاد پرسید مرا میبینی و من گفتم بله و چون بیشتر تعجب کرد به او گفتم منم مثل شما به کما رفته بودم و آنجا ملک الموت را که قبلاً دیده بودم فهمیدم دنبال این خانم آمده
- در حالیکه بخش شلوغ شده بود و پسر آن خانم هم شروع به داد و فریاد کرده بود آن خانم با آرامش به من گفت من خیلی راحت شدم اگه برگشتی به اینا بگو که من راحت شدم و جای خوبی دارم میرم و همان لحظه بود که من داخل جسمم بودم.
کاربر مهمان