قسمت بیست و چهارم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای هادی عباسی از اسفراین
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای هادی عباسی را می شنویم:
- تصادف در جاده حین اعزام به ماموریت کاری و خارج شدن موقت روح از بدن
- دیدم روح همکارم که عقب ماشین بود کنار ماشین ایستاده و صحنه را نگاه می کند. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چرا بدن های ما به این وضع وحشتناک افتاده که به من گفت ما باید از اینجا به یک جای خوب برویم
- تونل پرنوری را مشاهده کردم و من و همکارم درحالیکه با هم صحبت میکردیم وارد آن شدیم. همکارم به من گفت تو برمیگردی و به اطرافیان بگو بچههای من یتیم شدهاند هوای آنها را داشته باشند
- از آنطرف تونل که بیرون آمدم خودم را در امامزاده شهرمان دیدم که پدر و پدربزرگم در صحن امامزاده به استقبالم آمدند و پرسیدند تو اینجا چکار میکنی؟
- از امامزاده به صحنه تصادف برگشتم و دیدم یکی از ماشینهای عبوری به کمک آمده و جسمم را کنار جاده کشیدهاند و از آنجا مرا منتقل کردند به بیمارستان نزدیک محل حادثه و چند نفر از همکارانم را دیدم که خودشان را به بیمارستان رسانده بودند
- جسم مرا با آمبولانس به بیمارستان دیگری اعزام کردند که همراه آن رفتم و در مسیر خاطرات کودکی خودم و حتی لحظه فوت پدرم را دیدم تا اینکه به بیمارستان رسیدیم
- ندایی به من گفت الان پزشکی بالای سرت میآید که تو را نجات خواهد داد و من امیدوار شدم
- در آی سی یو که بودم دعاهای دونفر را که قبلاً کمک کرده بودم تا اعتیادشان را ترک کنند و برایم دعا میکردند مثل یک نوری میدیدم که تخت مرا روشن میکرد و یکی از پرستارهای بخش که هر وقت میآمد با صدای بلند به بیماران آی سی یو سلام میکرد و با ما حرف میزد و دلداری امان میداد باعث شده بود به برگشتن به زندگی بیشتر امیدوار بشوم
- بی تابی همسر و خواهرها و مادرم را که میدیدم به شدت اذیت میشدم و التماس میکردم که بتوانم به جسمم برگردم و به آنها بگویم حالم خوب است تا اینقدر بی تابی نکنند
- وقتی که در کما بودم دوستان و همسایه ها و همکارانم را میدیدم که جویای حال من میشدند یا دعا میکردند یا به خانواده تلفن میزدند که اگر چیزی نیاز دارند تهیه کنند
- یک روز که در بیمارستان منتظر آمدن خانوادهام بودم یکی از همسایه های قدیمی امان را که چندسال قبل فوت شده بود را دیدم که سراغم آمد و بخاطر کتکی که در بچگی به من زده بود از من طلب حلالیت کرد
- برادرم را دیدم که چسبیده بود به ضریح مطهر امام رضا(ع) و شفای مرا از آقا میخواست و من از بالای ضریح تماشا میکردم و پای پنجره فولاد رفتم و خودم را دوباره در همان تونل پرنور دیدم که اینبار امام رضا(ع) دستی بر سرم کشیدند و همان موقع به جسمم برگشتم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای هادی عباسی را می شنویم:
- تصادف در جاده حین اعزام به ماموریت کاری و خارج شدن موقت روح از بدن
- دیدم روح همکارم که عقب ماشین بود کنار ماشین ایستاده و صحنه را نگاه می کند. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چرا بدن های ما به این وضع وحشتناک افتاده که به من گفت ما باید از اینجا به یک جای خوب برویم
- تونل پرنوری را مشاهده کردم و من و همکارم درحالیکه با هم صحبت میکردیم وارد آن شدیم. همکارم به من گفت تو برمیگردی و به اطرافیان بگو بچههای من یتیم شدهاند هوای آنها را داشته باشند
- از آنطرف تونل که بیرون آمدم خودم را در امامزاده شهرمان دیدم که پدر و پدربزرگم در صحن امامزاده به استقبالم آمدند و پرسیدند تو اینجا چکار میکنی؟
- از امامزاده به صحنه تصادف برگشتم و دیدم یکی از ماشینهای عبوری به کمک آمده و جسمم را کنار جاده کشیدهاند و از آنجا مرا منتقل کردند به بیمارستان نزدیک محل حادثه و چند نفر از همکارانم را دیدم که خودشان را به بیمارستان رسانده بودند
- جسم مرا با آمبولانس به بیمارستان دیگری اعزام کردند که همراه آن رفتم و در مسیر خاطرات کودکی خودم و حتی لحظه فوت پدرم را دیدم تا اینکه به بیمارستان رسیدیم
- ندایی به من گفت الان پزشکی بالای سرت میآید که تو را نجات خواهد داد و من امیدوار شدم
- در آی سی یو که بودم دعاهای دونفر را که قبلاً کمک کرده بودم تا اعتیادشان را ترک کنند و برایم دعا میکردند مثل یک نوری میدیدم که تخت مرا روشن میکرد و یکی از پرستارهای بخش که هر وقت میآمد با صدای بلند به بیماران آی سی یو سلام میکرد و با ما حرف میزد و دلداری امان میداد باعث شده بود به برگشتن به زندگی بیشتر امیدوار بشوم
- بی تابی همسر و خواهرها و مادرم را که میدیدم به شدت اذیت میشدم و التماس میکردم که بتوانم به جسمم برگردم و به آنها بگویم حالم خوب است تا اینقدر بی تابی نکنند
- وقتی که در کما بودم دوستان و همسایه ها و همکارانم را میدیدم که جویای حال من میشدند یا دعا میکردند یا به خانواده تلفن میزدند که اگر چیزی نیاز دارند تهیه کنند
- یک روز که در بیمارستان منتظر آمدن خانوادهام بودم یکی از همسایه های قدیمی امان را که چندسال قبل فوت شده بود را دیدم که سراغم آمد و بخاطر کتکی که در بچگی به من زده بود از من طلب حلالیت کرد
- برادرم را دیدم که چسبیده بود به ضریح مطهر امام رضا(ع) و شفای مرا از آقا میخواست و من از بالای ضریح تماشا میکردم و پای پنجره فولاد رفتم و خودم را دوباره در همان تونل پرنور دیدم که اینبار امام رضا(ع) دستی بر سرم کشیدند و همان موقع به جسمم برگشتم.
تاکنون نظری ثبت نشده است