قسمت بیست و سوم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای رضا معظمی گودرزی از بروجرد
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای رضا معظمی گودرزی را می شنویم:
- رابطه بدی با پدرم داشتم وصرفا بخاطر لجبازی با او همه چی را رها کرده و سربازی رفتم
- بعد سربازی و بعد ازدواج با خانم هم ناسازگاری میکردم تا اینکه بیکار و بی پول شدم و به ته خط رسیدم و خیلی جدی آرزوی مرگ میکردم
- یک شب که در اتاق خوابیده بودم ابتدا درد شدیدی در قفسه سینه حس کردم و بعد هم احساس سبکی دست داد و خودم را در هرجایی که فکرش را میکردم حاضر دیدم
- همسر و پسرکوچکم را در اتاق دیگر دیدم و مشاهده کردم پسرم خودش را خیس کرده و سر کوچه شخصی را دیدم که در حال مصرف مواد مخدر بود و حتی چربی روی صورتش را هم میدیدم تا اینکه خودم را در بیمارستان مشاهده کردم
- همزمان با بیمارستان ، مادرخانمم را دیدم که پیش دعانویس رفته و از او دعای رزق و روزی گرفته و مادرم را دیدم که خبر بستری شدن مرا شنیده و با عجله در خانه شال مشکی اش را سر کرد و به سمت بیمارستان آمد
- صحنههایی از ناسازگاری های قبلی خودم در خانه و ناراحتی و غم مادرم را میدیدم و به شدت شرمنده میشدم تا اینکه به سمت تاریکی بالا رفتم و به محیطی رسیدم که حس کردم تنها نیستم و یک راهنما در کنارم قرار دارد که هر چه میپرسیدم جواب میداد
- چند پرنده آنجا دیدم که راهنما یکی از آنها را نشانم داد و گفت این فرزند توست که با اخلاق تندت او را سرخورده کردی و یکی از صحنههای بداخلاقی مرا در منزل نشانم داد
- آن راهنما به من گفت که باید بالا برویم و مثل نوری در حرکت بودیم در میان نورهای دیگر و من نورهای اشخاص دیگر را میدیدم که خیلی پرنورتر و درخشان تر بودند و من عقب تر از آنها به دنبالشان میرفتم به سمت یک نور بزرگتر
- به یک هیبت نورانی خیلی قشنگ رسیدیم که به سمت آن کشیده شدم. از راهنما پرسیدم این شخص کیه اما پاسخم را نداد و همان هیبت بسیار نورانی فرمود: ما به فکرتان هستیم و شما را از یاد نمیبریم حتی اگر ما را قبول هم نداشته باشید و همان موقع صحنه ای از سربازی را نشانم دادند که روز تاسوعا برای اینکه صدای عزاداری مردم را نشنوم صدای آهنگ را زیاد کرده بودم و گرسنه هم بودم که غذای نذری برایم آوردند و همانجا هم تلنگری به من زده شده بود ولی توجهی نکرده بودم
- تا اینکه به من گفتند هنوز وقت تو نشده و ضربهای به سینهام خورد و روی تخت بیمارستان چشمانم را باز کردم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای رضا معظمی گودرزی را می شنویم:
- رابطه بدی با پدرم داشتم وصرفا بخاطر لجبازی با او همه چی را رها کرده و سربازی رفتم
- بعد سربازی و بعد ازدواج با خانم هم ناسازگاری میکردم تا اینکه بیکار و بی پول شدم و به ته خط رسیدم و خیلی جدی آرزوی مرگ میکردم
- یک شب که در اتاق خوابیده بودم ابتدا درد شدیدی در قفسه سینه حس کردم و بعد هم احساس سبکی دست داد و خودم را در هرجایی که فکرش را میکردم حاضر دیدم
- همسر و پسرکوچکم را در اتاق دیگر دیدم و مشاهده کردم پسرم خودش را خیس کرده و سر کوچه شخصی را دیدم که در حال مصرف مواد مخدر بود و حتی چربی روی صورتش را هم میدیدم تا اینکه خودم را در بیمارستان مشاهده کردم
- همزمان با بیمارستان ، مادرخانمم را دیدم که پیش دعانویس رفته و از او دعای رزق و روزی گرفته و مادرم را دیدم که خبر بستری شدن مرا شنیده و با عجله در خانه شال مشکی اش را سر کرد و به سمت بیمارستان آمد
- صحنههایی از ناسازگاری های قبلی خودم در خانه و ناراحتی و غم مادرم را میدیدم و به شدت شرمنده میشدم تا اینکه به سمت تاریکی بالا رفتم و به محیطی رسیدم که حس کردم تنها نیستم و یک راهنما در کنارم قرار دارد که هر چه میپرسیدم جواب میداد
- چند پرنده آنجا دیدم که راهنما یکی از آنها را نشانم داد و گفت این فرزند توست که با اخلاق تندت او را سرخورده کردی و یکی از صحنههای بداخلاقی مرا در منزل نشانم داد
- آن راهنما به من گفت که باید بالا برویم و مثل نوری در حرکت بودیم در میان نورهای دیگر و من نورهای اشخاص دیگر را میدیدم که خیلی پرنورتر و درخشان تر بودند و من عقب تر از آنها به دنبالشان میرفتم به سمت یک نور بزرگتر
- به یک هیبت نورانی خیلی قشنگ رسیدیم که به سمت آن کشیده شدم. از راهنما پرسیدم این شخص کیه اما پاسخم را نداد و همان هیبت بسیار نورانی فرمود: ما به فکرتان هستیم و شما را از یاد نمیبریم حتی اگر ما را قبول هم نداشته باشید و همان موقع صحنه ای از سربازی را نشانم دادند که روز تاسوعا برای اینکه صدای عزاداری مردم را نشنوم صدای آهنگ را زیاد کرده بودم و گرسنه هم بودم که غذای نذری برایم آوردند و همانجا هم تلنگری به من زده شده بود ولی توجهی نکرده بودم
- تا اینکه به من گفتند هنوز وقت تو نشده و ضربهای به سینهام خورد و روی تخت بیمارستان چشمانم را باز کردم.
تاکنون نظری ثبت نشده است