قسمت بیست و یکم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم معصومه فیضیان
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم معصومه فیضیان را می شنویم:
- در خانه احساس درد قفسه سینه داشتم تا اینکه شب که به رختخواب رفتم در یک لحظه خودم را بالای اتاق دیدم و از آن بالا جسم خودم و بچهها را میدیدم که خوابیدهاند تا اینکه دیدم همسرم متوجه حال بد جسم من شده و تئی سر و صورت جسم میزند تا مرا به هوش بیاورد
- سرم را که برگرداندم دهانه چاهی را دیدم که از پشت سر به داخل آن کشیده میشدم و در انتهای آنکه نور کمی دیده میشد وقتی خارج شدم محیطی را دیدم شبیه یک آبادی متروک بود و صدای جیغ و فریاد تعدادی زن و مرد را میشنیدم که بسیار وحشت کردم
- زبانه های آتش بلندی را میدیدم که اشخاص بسیار قد بلندی کنارشان با شمشیر ایستادهاند و زنان و مردان ژولیده ای که به صف میآمدند و جیغ میکشیدند و سرشان قطع میشد و داخل آتش دود میشدند اما دوباره همانها را میدیدم که به صف در حال آمدن هستند
- پشت سر هم امام زمان را قسم میدادم و خدا را التماس میکردم تا اینکه شخصی بسیار نورانی به من نزدیک شد و پرسید چرا اینقدر قسم میدهی و التماس میکنی؟ وقتی گفتم من از اینجا ترسیده ام فرمود دنبال من بیا و با سخن ایشان آرامش به من برگشت
- به دشت سرسبزس رسیدیم که انتهای آن دیوار بلندی را نشانم دادند و گفتند باید از آن بالا بروی و دیدم عدهای سعی در بالا رفتن از آن دارند و برخی موفق میشوند اما برخی دیگر سقوط میکنند و باز هم با دیدن این صحنه وحشت کردم و به آن آقا التماس کردم و ایشان که وضع مرا دیدند فرمودند کمک میکنم آن بالا برسی اما بقیه راه با خودت میباشد و مرا به بالای دیوار رساندند
آنطرف دیوار پر از زیبایی و سرخوشی بود و کمی بعد صدای دلنشین اذان را شنیدم که از همه صداهای آن محیط زیباتر و دلپذیرتر بود
- در آنجا صحنه ای از شش سالگی خودم را مشاهده کردم که با موتور تصادف کرده بودم و همان موقع هم روح از بدنم جدا شده بود اما بعد از گریه و دعای مادرم دیدم که انگار با یک طناب به داخل جسمم کشیده شدم و به هوش آمدم
- وقتی بچگی خودم را دیدم یادم افتاد من یتیم بودم و از همان بچگی که سراغ پدر را میگرفتم میگفتند حضرت علی(ع) پدر یتیمان است و من علاقه بسیار زیادی به حضرت داشتم و آنجا دیدم که اذان که تمام شد عدهای به نماز جماعت ایستادند و شخصی بسیار نورانی پیشنماز ایستاد که فهمیدم امیرالمونین(ع) است و بسیار با دیدن ایشان به وجد آمدم
- شخصی را دیدم که در این دنیا میشناختم و آنجا باغ و خانه بزرگی داشت ولی خیلی ناراحت بود و فهمیدم این باغ و خانه و غذاهای رنگین همه برای اوست ولی گفت بخاطر زخم گلویش نمیتواند چیزی بخورد و اجازه ورود به آن خانه را هم نداشت. بعدها فهمیدم اوچندسالی هست که با طناب دار خودکشی کرده
- داخل راهرویی در صفی از خانمها قرار گرفتم که به نوبت اسم خودشان و اسم پدرشان را میخواندند و جلو میرفتند و سه خانم سفیدپوش لوح زندگی آنها را ورق میزدند و هر خانمی که نوبتش میرسید با دیدن صفحات لوح یا خوشحال میشد و یا به شدت ناراحت میشد و سپس او را که میبردند نفر بعدی را صدا میزدند تا اینکه نوبت من شد اما هر چه ورق زدند چیزی در لوح من نبود و خودشان گفتند این خانم تازه زایمان کرده و خداوند پرونده اعمالش را پاک کرده و میتواند برود
- آنجا تازه فهمیدم من مردهام و تازه یاد فرزندانم افتادم و گفتم من نوزاد شیرخواره دارم تو را به خدا بگذارید برگردم که گفتند نمی شود. آنقدر التماس کردم که بالاخره گفته شد خداوند تو را بخاطر دخترانت بخشیده و برمیگردی و یک دختر دیگر هم خداوند به تو عطا خواهد کرد و من از ته دل خدا را شکر کردم
- از همان تونلی که از طرف سر به داخل آن کشیده شده بودم دوباره به عقب برگشتم تا اینکه به سقف خانه خودمان رسیدم و دیدم چند تا همسایه ها و شوهرم بالای جسمم هستند و گریه میکنند که یکباره از قفسه سینه به داخل جسمم برگشتم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم معصومه فیضیان را می شنویم:
- در خانه احساس درد قفسه سینه داشتم تا اینکه شب که به رختخواب رفتم در یک لحظه خودم را بالای اتاق دیدم و از آن بالا جسم خودم و بچهها را میدیدم که خوابیدهاند تا اینکه دیدم همسرم متوجه حال بد جسم من شده و تئی سر و صورت جسم میزند تا مرا به هوش بیاورد
- سرم را که برگرداندم دهانه چاهی را دیدم که از پشت سر به داخل آن کشیده میشدم و در انتهای آنکه نور کمی دیده میشد وقتی خارج شدم محیطی را دیدم شبیه یک آبادی متروک بود و صدای جیغ و فریاد تعدادی زن و مرد را میشنیدم که بسیار وحشت کردم
- زبانه های آتش بلندی را میدیدم که اشخاص بسیار قد بلندی کنارشان با شمشیر ایستادهاند و زنان و مردان ژولیده ای که به صف میآمدند و جیغ میکشیدند و سرشان قطع میشد و داخل آتش دود میشدند اما دوباره همانها را میدیدم که به صف در حال آمدن هستند
- پشت سر هم امام زمان را قسم میدادم و خدا را التماس میکردم تا اینکه شخصی بسیار نورانی به من نزدیک شد و پرسید چرا اینقدر قسم میدهی و التماس میکنی؟ وقتی گفتم من از اینجا ترسیده ام فرمود دنبال من بیا و با سخن ایشان آرامش به من برگشت
- به دشت سرسبزس رسیدیم که انتهای آن دیوار بلندی را نشانم دادند و گفتند باید از آن بالا بروی و دیدم عدهای سعی در بالا رفتن از آن دارند و برخی موفق میشوند اما برخی دیگر سقوط میکنند و باز هم با دیدن این صحنه وحشت کردم و به آن آقا التماس کردم و ایشان که وضع مرا دیدند فرمودند کمک میکنم آن بالا برسی اما بقیه راه با خودت میباشد و مرا به بالای دیوار رساندند
آنطرف دیوار پر از زیبایی و سرخوشی بود و کمی بعد صدای دلنشین اذان را شنیدم که از همه صداهای آن محیط زیباتر و دلپذیرتر بود
- در آنجا صحنه ای از شش سالگی خودم را مشاهده کردم که با موتور تصادف کرده بودم و همان موقع هم روح از بدنم جدا شده بود اما بعد از گریه و دعای مادرم دیدم که انگار با یک طناب به داخل جسمم کشیده شدم و به هوش آمدم
- وقتی بچگی خودم را دیدم یادم افتاد من یتیم بودم و از همان بچگی که سراغ پدر را میگرفتم میگفتند حضرت علی(ع) پدر یتیمان است و من علاقه بسیار زیادی به حضرت داشتم و آنجا دیدم که اذان که تمام شد عدهای به نماز جماعت ایستادند و شخصی بسیار نورانی پیشنماز ایستاد که فهمیدم امیرالمونین(ع) است و بسیار با دیدن ایشان به وجد آمدم
- شخصی را دیدم که در این دنیا میشناختم و آنجا باغ و خانه بزرگی داشت ولی خیلی ناراحت بود و فهمیدم این باغ و خانه و غذاهای رنگین همه برای اوست ولی گفت بخاطر زخم گلویش نمیتواند چیزی بخورد و اجازه ورود به آن خانه را هم نداشت. بعدها فهمیدم اوچندسالی هست که با طناب دار خودکشی کرده
- داخل راهرویی در صفی از خانمها قرار گرفتم که به نوبت اسم خودشان و اسم پدرشان را میخواندند و جلو میرفتند و سه خانم سفیدپوش لوح زندگی آنها را ورق میزدند و هر خانمی که نوبتش میرسید با دیدن صفحات لوح یا خوشحال میشد و یا به شدت ناراحت میشد و سپس او را که میبردند نفر بعدی را صدا میزدند تا اینکه نوبت من شد اما هر چه ورق زدند چیزی در لوح من نبود و خودشان گفتند این خانم تازه زایمان کرده و خداوند پرونده اعمالش را پاک کرده و میتواند برود
- آنجا تازه فهمیدم من مردهام و تازه یاد فرزندانم افتادم و گفتم من نوزاد شیرخواره دارم تو را به خدا بگذارید برگردم که گفتند نمی شود. آنقدر التماس کردم که بالاخره گفته شد خداوند تو را بخاطر دخترانت بخشیده و برمیگردی و یک دختر دیگر هم خداوند به تو عطا خواهد کرد و من از ته دل خدا را شکر کردم
- از همان تونلی که از طرف سر به داخل آن کشیده شده بودم دوباره به عقب برگشتم تا اینکه به سقف خانه خودمان رسیدم و دیدم چند تا همسایه ها و شوهرم بالای جسمم هستند و گریه میکنند که یکباره از قفسه سینه به داخل جسمم برگشتم.
تاکنون نظری ثبت نشده است