قسمت نوزدهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربهگر: آقای بهنام راعی از ارومیه
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای بهنام راعی را می شنویم:
- خیانت شاگرد مغازه و ایجاد تصادف سنگین به قصد سرقت پول و دستگاههای مغازه و ضربه سخت به سر و شکستن جمجمه
- انتقال به بیمارستان و فریاد و بی تابی بخاطر درد شدید در آمبولانس و اورژانس بیمارستان
- اولین مساله ای که به خاطر آوردم مشاجره هفته قبل خودم با پدرم بود و ضربهای که به او زده بودم و روزهای بعد به این فکر میکردم که حتماً بابت آن اتفاق بدی برایم خواهد افتاد
- تجویز پزشک برای تزریق آمپول مسکن برای کم شدن درد که با تزریق آن به کما رفتم
- جدا شدن موقت روح از بدن و خود را در محیط دیگری دیدن و مشاهده جسم خود با وضع ناراحتکننده و فرار از آن
- اولین نفری که جلوی چشمم ظاهر شد شخصی بود که هنوز هم زنده است و از من طلبی داشت که آنجا حاضر شده بود و حقش را از من مطالبه میکرد
- یکی یکی کارهای بدی را که از دوران دبیرستان انجام داده بودم را میدیدم و حال بسیار بدی پیدا میکردم و هنگامی که صحنه مشاجره با پدر را نشانم دادند آنقدر عذاب آور بود که داشتم خفه میشدم و شرمندگی بسیار وحشتناکی وجودم را گرفته بودم و توبه میکردم که خدا به من فرصت دوباره ای بدهد تا بتوانم جبران کنم
- متأسفانه عمویم را دیدم که در زندگیاش مثل من بود و چند سال قبل مرحوم شده بود و او هم آنجا حال و روز خوبی نداشت و لب پرتگاهی بود که مرا به عقب هل داد و گفت هنوز برای تو زود است اما خودش به پایین سقوط کرد
- چند سال قبل حامی کودکی در کمیته امداد شده و ماهانه مبلغی برایش واریز میکردم که آن کودک را آنجا دیدم که به من امید میداد و کمی حالم بهتر شد
- سه روز قبل از این حادثه در پادگان ارومیه یک سرباز اهل یزد را دیدم که کوله پشتی اش را دزدیده بودند و برای همین با او تسویه حساب نمیکردند و دلم برایش سوخت و از سربازها برایش پول جمع کردم تا خسارت کوله را بپردازد و با پادگان تسویه کند و همین را که آنجا دیدم امید در دلم زنده شد
- مادرم را دیدم که لباس سربازی ام را به هیات برده و از حضرت ابالفضل(ع) شفای مرا میخواست و به دعای مادرم و بچههای هیات بود که حضرت عباس(ع) شفاعت کرد تا من به دنیا برگردم
اگر به دیگران بدهی نداشتم و حق پدر و مادر بر گردنم نبود هرگز نمی خواستم که دوباره به این دنیا برگردم
- پدرم را پشت اتاق عمل دیدم که به دکتر میگفت من خواب دیده ام و پسرم زنده میماند و روح پدربزرگم در اتاق عمل همراه من بود
- کم کم حس کردم رو به جسمم پایین میروم تا اینکه در بخش آی سی یو به هوش آمدم در حالیکه بیش از 40 روز در کما مانده بودم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای بهنام راعی را می شنویم:
- خیانت شاگرد مغازه و ایجاد تصادف سنگین به قصد سرقت پول و دستگاههای مغازه و ضربه سخت به سر و شکستن جمجمه
- انتقال به بیمارستان و فریاد و بی تابی بخاطر درد شدید در آمبولانس و اورژانس بیمارستان
- اولین مساله ای که به خاطر آوردم مشاجره هفته قبل خودم با پدرم بود و ضربهای که به او زده بودم و روزهای بعد به این فکر میکردم که حتماً بابت آن اتفاق بدی برایم خواهد افتاد
- تجویز پزشک برای تزریق آمپول مسکن برای کم شدن درد که با تزریق آن به کما رفتم
- جدا شدن موقت روح از بدن و خود را در محیط دیگری دیدن و مشاهده جسم خود با وضع ناراحتکننده و فرار از آن
- اولین نفری که جلوی چشمم ظاهر شد شخصی بود که هنوز هم زنده است و از من طلبی داشت که آنجا حاضر شده بود و حقش را از من مطالبه میکرد
- یکی یکی کارهای بدی را که از دوران دبیرستان انجام داده بودم را میدیدم و حال بسیار بدی پیدا میکردم و هنگامی که صحنه مشاجره با پدر را نشانم دادند آنقدر عذاب آور بود که داشتم خفه میشدم و شرمندگی بسیار وحشتناکی وجودم را گرفته بودم و توبه میکردم که خدا به من فرصت دوباره ای بدهد تا بتوانم جبران کنم
- متأسفانه عمویم را دیدم که در زندگیاش مثل من بود و چند سال قبل مرحوم شده بود و او هم آنجا حال و روز خوبی نداشت و لب پرتگاهی بود که مرا به عقب هل داد و گفت هنوز برای تو زود است اما خودش به پایین سقوط کرد
- چند سال قبل حامی کودکی در کمیته امداد شده و ماهانه مبلغی برایش واریز میکردم که آن کودک را آنجا دیدم که به من امید میداد و کمی حالم بهتر شد
- سه روز قبل از این حادثه در پادگان ارومیه یک سرباز اهل یزد را دیدم که کوله پشتی اش را دزدیده بودند و برای همین با او تسویه حساب نمیکردند و دلم برایش سوخت و از سربازها برایش پول جمع کردم تا خسارت کوله را بپردازد و با پادگان تسویه کند و همین را که آنجا دیدم امید در دلم زنده شد
- مادرم را دیدم که لباس سربازی ام را به هیات برده و از حضرت ابالفضل(ع) شفای مرا میخواست و به دعای مادرم و بچههای هیات بود که حضرت عباس(ع) شفاعت کرد تا من به دنیا برگردم
اگر به دیگران بدهی نداشتم و حق پدر و مادر بر گردنم نبود هرگز نمی خواستم که دوباره به این دنیا برگردم
- پدرم را پشت اتاق عمل دیدم که به دکتر میگفت من خواب دیده ام و پسرم زنده میماند و روح پدربزرگم در اتاق عمل همراه من بود
- کم کم حس کردم رو به جسمم پایین میروم تا اینکه در بخش آی سی یو به هوش آمدم در حالیکه بیش از 40 روز در کما مانده بودم.
کاربر مهمان