قسمت هفدهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سید سبحان حسینی نژاد از مشهد
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید سبحان حسینی نژاد را می شنویم:
- تصادف با موتور و ضربه به سر و بی توجهی به خون آمدن از گوش و رفتن به منزل و بیهوش شدن در اتاق
- جدا شدن موقت روح از بدن و دیدن جسم بر روی تخت و اضطراب و سر و صدای اهل خانه و آمدن آمبولانس و قطع امید بهیارهای آمبولانس و دادن رضایت توسط خانواده و انتقال جسم با ماشین شخصی به بیمارستان
- همراه خانواده تا بیمارستان رفتن و مشاهده التماس مادر به دکتر جراح و بستری در آی سی یو بعد از عمل جراحی
- گوشه بالای بخش آی سی یو قرار گرفتن و دیدن جسم بر روی تخت و ملاقات کننده ها
- مشاهده تلاش خستگی ناپذیر برادر و رسیدگی به حال جسم من در مدت دو سه ماهی که در آی سی یو بستری بودم
- مادرم را میدیدم که یا پشت پنجره آی سی یو بو ویا شبها به حرم امام رضا(ع) میرفت و شمع روشن میکرد و التماس میکرد
- من به سمت بالا میرفتم اما نظارهگر وقایع اطرافیان هم بودم و در جایی رسیدم که یک شخص نورانی با هاله ای از نور سبز ایستاده بود و من فقط دست ایشان را میدیدم که پارچه ای روی دستش بود و با صدای مهربانانه ای از من پرسید میخواهی برگردی؟ و در آن لحظه دلم برای مادرم تنگ شد و خواستم که برگردم
- آن شخص از من سه کار را خواست که بعد از برگشت به دنیا ترک نکنم اول قدر مادرم را بدانم و دوم اینکه قدر اطرافیان را بدانم و سوم اینکه نماز بخوانم
- احساس کردم به سمت پایین سرازیر شدم و ناگهان به جسم برگشتم و لحظهای که در بیمارستان چشم گشودم همان هاله سبز و. آن دست نورانی را هنوز در کنج اتاق بیمارستان میدیدم اما قدرت تکلم نداشتم تا اینکه دور جسمم شلوغ شد و آن هاله نورانی هم کم کم محو شد و تمام شد.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید سبحان حسینی نژاد را می شنویم:
- تصادف با موتور و ضربه به سر و بی توجهی به خون آمدن از گوش و رفتن به منزل و بیهوش شدن در اتاق
- جدا شدن موقت روح از بدن و دیدن جسم بر روی تخت و اضطراب و سر و صدای اهل خانه و آمدن آمبولانس و قطع امید بهیارهای آمبولانس و دادن رضایت توسط خانواده و انتقال جسم با ماشین شخصی به بیمارستان
- همراه خانواده تا بیمارستان رفتن و مشاهده التماس مادر به دکتر جراح و بستری در آی سی یو بعد از عمل جراحی
- گوشه بالای بخش آی سی یو قرار گرفتن و دیدن جسم بر روی تخت و ملاقات کننده ها
- مشاهده تلاش خستگی ناپذیر برادر و رسیدگی به حال جسم من در مدت دو سه ماهی که در آی سی یو بستری بودم
- مادرم را میدیدم که یا پشت پنجره آی سی یو بو ویا شبها به حرم امام رضا(ع) میرفت و شمع روشن میکرد و التماس میکرد
- من به سمت بالا میرفتم اما نظارهگر وقایع اطرافیان هم بودم و در جایی رسیدم که یک شخص نورانی با هاله ای از نور سبز ایستاده بود و من فقط دست ایشان را میدیدم که پارچه ای روی دستش بود و با صدای مهربانانه ای از من پرسید میخواهی برگردی؟ و در آن لحظه دلم برای مادرم تنگ شد و خواستم که برگردم
- آن شخص از من سه کار را خواست که بعد از برگشت به دنیا ترک نکنم اول قدر مادرم را بدانم و دوم اینکه قدر اطرافیان را بدانم و سوم اینکه نماز بخوانم
- احساس کردم به سمت پایین سرازیر شدم و ناگهان به جسم برگشتم و لحظهای که در بیمارستان چشم گشودم همان هاله سبز و. آن دست نورانی را هنوز در کنج اتاق بیمارستان میدیدم اما قدرت تکلم نداشتم تا اینکه دور جسمم شلوغ شد و آن هاله نورانی هم کم کم محو شد و تمام شد.
تاکنون نظری ثبت نشده است