قسمت شانزدهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سید حجت امیر واقفی
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید حجت امیر واقفی را می شنویم:
- اعزام به سوریه در ماه رمضان سال 95 و مجروحیت شدید با ترکش خمپاره در حمله داعش و اعزام به بیمارستان صحرایی و سپس انتقال به بیمارستان حلب سوریه
- در بیمارستان به کما رفتم و خود را به همراه چند نفر دیگر در بیابانی مشاهده کردم که چند نفر از آسمان به سمت ما میآیند و به ما گفتند دستتان را بدهید تا از اینجا برویم و من دستم را بالا بردم و آنها که 21 نفر بودند دستم را گرفتند و بالا رفتیم
- دوستی و صداقت و یکرنگی در اینها موج میزد و به من اطمینان میدادند که جای خوبی میرویم
- مدتی که گذشت یاد خانواده و مادرم افتاد و یک لحظه خودم را روبروی مادرم دیدم که در حال نماز بود
- مدتی بعد دوباره یاد پرواز با آن افراد افتادم و خودم را بین آنها دیدم و از آن بالا زمین و زمینی ها را به وضوح میدیدم و دوباره یاد خانواده افتادم و تا به یاد برادرم افتادم خودم را روبروی برادرم در بهشت زهرا دیدم که با چند نفر از رفقایش درباره وضعیت من صحبت میکرد و هیچکدام مرا نمی دیدند
- اینبار یاد برادر دیگرم افتادم و خودم را داخل ماشین او دیدم که در بزرگراهی در حرکت بود و دو تا از دوستانش هم داخل ماشین بودند و با هم به خانه رفتند و درباره من صحبت میکردند و آنها هم متوجه حضور من نمی شدند
- یکبار دیگر پیش مادرم رفتم و باز او را در حال نماز و دعا دیدم و برگشتم
- یکدفعه یادم افتاد من سوریه بودم و زخمی شده بودم که در همان لحظه جسمم را روی تخت بیمارستان دیدم و پرستاری را مشاهده کردم که کیسه خونی را به بدنم وصل کرد اما از ته آن کیسه، خون بر زمین می چکید و جالب اینکه آنجا به زبان عربی به پرستار ها میگفتم کیسه خون سوراخ شده و متوجه من نمیشدند
- دوباره پیش آن 21 نفر برگشتم و کم کم به انتهای مسیری میرسیدم که یک میز بزرگ در روی زمین میدیدم و انتهای مسیر هم یک مثلثی تاریک وجود داشت که از آن میترسیدم
- به میز که نزدیک شدیم یک هیبت نورانی را دیدم که به من و همراهانم اشاره کرد که میتوانید عبور کنید و ما بدون حساب و کتاب گذشتیم و به آن دریچه تاریک رسیدیم
- به محض اینکه وارد شدم نوری چشمم را زد و چیزی ندیدم تا اینکه با پلک زدن چشمم را کم کم باز کردم و طبیعتی بسیار زیبا و چشم نواز را دیدم و در حال لذت بردن از آن حال خوش بودم که یکدفعه انگار پرتاب شدم و خودم را در کنار جسمم در بیمارستان دیدم که پرستارها بالای سرم جمع بودند و یکدفعه پلک گشودم و اینبار از داخل جسمم به پرستارها نگاه کردم.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سید حجت امیر واقفی را می شنویم:
- اعزام به سوریه در ماه رمضان سال 95 و مجروحیت شدید با ترکش خمپاره در حمله داعش و اعزام به بیمارستان صحرایی و سپس انتقال به بیمارستان حلب سوریه
- در بیمارستان به کما رفتم و خود را به همراه چند نفر دیگر در بیابانی مشاهده کردم که چند نفر از آسمان به سمت ما میآیند و به ما گفتند دستتان را بدهید تا از اینجا برویم و من دستم را بالا بردم و آنها که 21 نفر بودند دستم را گرفتند و بالا رفتیم
- دوستی و صداقت و یکرنگی در اینها موج میزد و به من اطمینان میدادند که جای خوبی میرویم
- مدتی که گذشت یاد خانواده و مادرم افتاد و یک لحظه خودم را روبروی مادرم دیدم که در حال نماز بود
- مدتی بعد دوباره یاد پرواز با آن افراد افتادم و خودم را بین آنها دیدم و از آن بالا زمین و زمینی ها را به وضوح میدیدم و دوباره یاد خانواده افتادم و تا به یاد برادرم افتادم خودم را روبروی برادرم در بهشت زهرا دیدم که با چند نفر از رفقایش درباره وضعیت من صحبت میکرد و هیچکدام مرا نمی دیدند
- اینبار یاد برادر دیگرم افتادم و خودم را داخل ماشین او دیدم که در بزرگراهی در حرکت بود و دو تا از دوستانش هم داخل ماشین بودند و با هم به خانه رفتند و درباره من صحبت میکردند و آنها هم متوجه حضور من نمی شدند
- یکبار دیگر پیش مادرم رفتم و باز او را در حال نماز و دعا دیدم و برگشتم
- یکدفعه یادم افتاد من سوریه بودم و زخمی شده بودم که در همان لحظه جسمم را روی تخت بیمارستان دیدم و پرستاری را مشاهده کردم که کیسه خونی را به بدنم وصل کرد اما از ته آن کیسه، خون بر زمین می چکید و جالب اینکه آنجا به زبان عربی به پرستار ها میگفتم کیسه خون سوراخ شده و متوجه من نمیشدند
- دوباره پیش آن 21 نفر برگشتم و کم کم به انتهای مسیری میرسیدم که یک میز بزرگ در روی زمین میدیدم و انتهای مسیر هم یک مثلثی تاریک وجود داشت که از آن میترسیدم
- به میز که نزدیک شدیم یک هیبت نورانی را دیدم که به من و همراهانم اشاره کرد که میتوانید عبور کنید و ما بدون حساب و کتاب گذشتیم و به آن دریچه تاریک رسیدیم
- به محض اینکه وارد شدم نوری چشمم را زد و چیزی ندیدم تا اینکه با پلک زدن چشمم را کم کم باز کردم و طبیعتی بسیار زیبا و چشم نواز را دیدم و در حال لذت بردن از آن حال خوش بودم که یکدفعه انگار پرتاب شدم و خودم را در کنار جسمم در بیمارستان دیدم که پرستارها بالای سرم جمع بودند و یکدفعه پلک گشودم و اینبار از داخل جسمم به پرستارها نگاه کردم.
کاربر مهمان