display result search
منو
حق

حق

  • 1 تعداد قطعات
  • 109 دقیقه مدت قطعه
  • 98 دریافت شده
قسمت دوازدهم و سیزدهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم نرجس اربابی از زاهدان

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم نرجس اربابی را می شنویم:
- هنگام صحبت با فرزند در خانه دچار ضعف و بیهوشی و بطور ناگهانی خود را در ارتفاع بالا در یک محیط دیگر دیدن و مشاهده یک دیوار سفید در سه طرف و یک دالان زیبا در جلو و شنیدن یک ندا از سمت راست و درک این واقعیت که الان در مرحله بین مرگ و زندگی قرار گرفته ام
- واقع شدن در محیطی با شرایطی شبیه زمان غروب آفتاب و شنیدن همان ندا که گفت باید این مرحله را عبور کنی والا در همین جا باقی خواهی ماند و توضیح داد در اینجا حق الناس برای تو سنجیده می شود
- اولین حقی که سنجیده شد حق پدر و مادر بود و صحنه هایی برایم به نمایش درآمد و من خودم را در آن لحظات می دیدم
- حق بعدی مربوط به همسر بود که آنجا با راهنمایی همان ندا حق خودم را نسبت به او بخشیدم تا در این رابطه به من هم کمک بشود
- در صحنه ای همسرم را دیدم که انگار او هم از دنیا رفته و گفتم من هم که مرده ام پس بچه های ما چه می شود وهمین فکر بسیار ناراحتم کرد اما دوباره یک جا صحنه ای نشانم دادند که انگار همسرم پیر شده و خانه پسرم رفته بود که او هم ازدواج کرده و بچه دار شده بود و آنجا مرا یاد کردند
- در صحنه دیگری همسرم را با انگشتری عقیق دیدم که دستم را گرفت و با هم قدم می زنیم. بعدها که به هوش آمدم از او راجع به انگشتر پرسیدم که چیزی نمی دانست تا اینکه یکروز که محل کارش رفته بود یکی از همکارانش یک انگشتر عقیق به دستش کرده بود و این همان انگشتری بود که در آن دنیا در دستش دیده بودم
- حق بعدی مربوط به دانش آموزی بود که در اولین سال تدریسم یک ضربه با شلنگ به کف دستش زده بودم
- بعد از طی این مراحل برای اولین بار جسم خودم را در اتاقی روی تخت دیدم که چند دستگاه به آن متصل بود و یکی از برادرانم بالای سرم بود و دستش را روی پیشانی من گذاشته بود و دائما سوره حمد را تلاوت می کرد
- آنجا بچه های برادرم را دیدم منتهی غیر از دو بچه ای که از قبل می دانستم جالب این بود که دختر دیگری هم می دیدم که بچه برادرم بود و البته هنوز هم برادرم همان دو بچه را دارد
- صحنه دیگری که دیدم در بیمارستان بود و همسرم و خواهرم را دیدم که با یک پزشک جوان بحث می کردند و در آن لحظه راضی بودم که از دنیا بروم و ناراحتی و بی تابی اطرافیان را نبینم
- وارد اتاقی شدم که سه طرفش دیوار سفید با پنجره های گنبدی شکل بود و خانم بسیار زیبا و نورانی شبیه مادربزرگ خودم آنجا بود و حوض کوچکی از آب زلال جلوی پایش بود و به من گفت که 7 روز اینجا خواهی ماند و آب داد و من نوشیدم و بسیار آرام شدم و تا 7 روز از اینجا به هر کجا که می رفتم باز به همین اتاق برمی گشتم
- به محیطی وارد شدم که همه چیز در آنجا خاکستری بود و تعداد بی شماری از آدم ها را دیدم که آنجا منتظر نشسته اند و همان ندا مانع شد که جلوتر بروم و گفت اگر بروی دیگر امکان بازگشت نداری و شخص آشنایی را دیدم که در بین جمع نشسته و هر دو دستش بسته است و با ناله و التماس به من نگاه می کند و من چند سال پیش بابت موضوعی زبانی او را بخشیده بودم و آنجا حال بدش را که دیدم گفتم ای کاش همان موقع از ته دل بخشیده بودمش و او را حلال کردم و همان لحظه یکی از دستانش باز شد
- صحنه دیگری که دیدم منزل خودمان را از بالا می دیدم که برادرانم و همسرم در اتاق راجع به هزینه های انتقال من به تهران صحبت می کنند و همسرم می گوید بخاطر خانمم ماشین و خانه را می فروشم و برادرانم گفتند لازم به فروش خانه نیست و ما هم ماشین هایمان را می فروشیم و من از دیدن این صحنه و ناراحتی و اشک آنها خیلی اذیت شدم و حاضر بودم از دنیا بروم و ناراحتی و سختی خانواده ام را نبینم
- دوباره جسمم را دیدم اینبار در بیمارستانی در تهران که همسرم و پسرم نگران ایستاده اند و حال جسمم اصلا خوب نیست
- خودم را در صحنه دیگری در محیطی ظلمانی مشاهده کردم که تعدادی از آدم ها به شکل بدی آنجا حضور داشتند و برخی را از قبل می شناختم مثلا یکی از آنها بدنش به شکل قورباغه بود و ظرفی از لجن را نمی برد و دائم خالی می کرد و فهمیدم در این دنیا مال حرام وارد زندگی اش می کرده
- شخص دیگری را دیدم که دائم زبانش قطع می شد و گفتند بخاطر تهمت به دیگران و آبروی دیگران را بردن دچار این وضعیت شده
- عجیب تر اینکه شخصی را آنجا دیدم که داشتند دهانش را با سیم داغ می دوختند و او هنوز نمرده و الان هم زنده است و او را که دیدم و جریان را پرسیدم گفت من با همسرم جدل که می کنم متاسفانه حد و حدود را رعایت نمی کنم
- خودم را در یک فضای پر از گل دیدم که انگار 30 ساله بودم و لباسی از طلا برایم آماده می کردند و فهمیدم وقت رفتن شده اما همان ندا گفت اول چیزی را نشانت می دهم بعد فرصت انتخاب داری که بروی یا بمانی و من صدای مادرم را می شنیدم که بالای سرم در بیمارستان با جسم من صحبت می کرد و طاقت التماس های او را نداشتم و بعد هم تنهایی دخترم را در آینده دیدم که دلم برایش سوخت و گفتم می خواهم بمانم.

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 109:54

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخنرانی مذهبی