- 602
- 1000
- 1000
- 1000
اخلاق، سیاست و اسلام، جلسه شانزدهم
سخنرانی از آیت الله محمد تقی مصباح یزدی با موضوع «اخلاق، سیاست و اسلام»، جلسه شانزدهم، سال 1396
بحثی را با عنوان ارتباط سیاست با ارزشها و اخلاق مطرح کردیم و چند جلسهای درباره کلیات این بحث گفتوگویی داشتیم و برای اینکه بیشتر از منابع دینی و روایات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین استفاده کنیم، بنا گذاشتیم که برای تتمیم این مقدمات و کلیات از روایات بهره بگیریم. از جمله بحثهایی که در مقدمه عرض کردیم این بود که برای دانستن وظیفه حاکم در جامعه و همچنین وظیفه مردم نسبت به حاکم، باید ببینیم هدف از زندگی اجتماعی و تشکیل جامعه چیست، و این مسئله خود مبتنی بر این پیشفرض است که هدف خلقت انسان چیست. از آنجا که زندگی اجتماعی شکل خاصی از زندگی انسانها در این عالم است، اگر بدانیم که برای چه به این عالم آمدهایم، میفهمیم خوب است زندگی اجتماعی داشته باشیم یا به صورت انفرادی زندگی کنیم. اگر این دو مرحله را حل کردیم، میفهمیم که زندگی اجتماعی بدون مقررات و بدون کسی که مقررات را اجرا میکند سامان نخواهد یافت. به دنبال آن به این نتیجه میرسیم که مقررات باید آن اهداف زندگی اجتماعی را تحقق بخشد و مجری نیز کسی باشد که بهتر بتواند این مقررات را اجرا کند. این نتایج به ترتیب از یکدیگر استفاده میشود. همچنین با استفاده از روایات نیز تا حدودی روشن شد که سعادت انسان بدون زندگی اجتماعی فراهم نمیشود و باید حتما هم مقررات باشد و هم مجری مقررات. به دنبال این بحث، در دو جلسه درباره اینکه مجری مقررات باید چه خصوصیاتی داشته باشد و بر چه اساسی با عموم مردمی که تحت ولایتش هستند رفتار کند، گفتیم: از آنجا که هدف این است که زندگی اجتماعی به گونهای تحقق یابد که زمینه رشد، تکامل و تقرب انسانها به خدا و سعادت ابدیشان بهتر فراهم شود، حاکم با مردم حقوق متقابلی دارند، و نیاز به وجود هیئت حاکمه بدان معنا نیست که جامعه چند قشر یا چند طبقه داشته باشد.
در بسیاری از تفکرات باستانی، از جمله در هند، ایران قدیم و بعضی از کشورهای دیگر چنین فکری وجود داشت که مردم دو دسته هستند و کأنه اصلا دو جنساند؛ یکی جنس حکام و طبقه برتر جامعه، و یک یا چند طبقه نیز مادون اینها هستند، و آن طبقه برتر باید حاکم باشند، امر کنند، و دستور دهند، و دیگران باید عمل کنند. گروه اول آفریده شدهاند برای فرمان دادن، مدیریت و سلطنت، و دیگر مردم هم آفریده شدهاند برای فرمانبرداری! هنوز هم بعد از این همه تحولات که در جوامع واقع شده است، در بعضی از کشورهای پرجمعیت دنیا هنوز همین فکر وجود دارد و کمابیش مورد قبول است. در هندوستان با بیش از یکمیلیارد و سیصد میلیون جمعیت، هنوز طبقه ممتازی و جود دارد که به طبقه برهمنها شناخته میشوند، و طبقهای هم به نام طبقه نجسها شناخته میشوند که معمولا پستترین کارها را در جامعه عهدهدار میشوند و طبقههای بالاتر بهخصوص برهمنها حتی با آنها همغذا هم نمیشوند، و اگر در ظرفی غذا بخورند، آنهای دیگر در این ظرف غذا نمیخورند.
در ایران قدیم ما نیز چنین چیزهایی بوده است. در شاهنامه فردوسی درباره انوشیروان که به عنوان عادلترین پادشاه ایران در دنیا معروف است، نقل شده است که اجازه نداد کسی که پدرش کفشگر بود، وارد کارهای حکومتی شود و حتی درس بخواند. بالاخره چنین طرز فکری بود که حاکمان طبقه ممتازی هستند و مردم از آنها جدا هستند، و دیگران هیچگاه نباید این فکر را در سر بپرورانند که به چنین مقاماتی برسند. این طرز فکر در ایران نیز حاکم بود و وقتی اسلام به ایران آمد و مردم مسلمان شدند، بقایایی از آن همچنان در ذهن مردم باقی ماند. این بود که در زمان بنیعباس، بهخصوص وقتی ایرانیها در دستگاه خلافت موقعیتی پیدا کردند، این طرز فکر هم با رفتارهای آنها رشد کرد و بالاخره کسانی هم که قدرتی به دستشان میآمد، بدشان نمیآید که بگویند این قدرت ارثی و حق ماست و کسی دیگر حق ندارد در این محدوده وارد شود.
این است که در فرمایش اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین بر این مطلب اصرار میشود که والی با مردم عادی هیچ تفاوتی ندارد. او بار سنگینتری بر دوشش است و باید این بار را به منزل برساند. تعبیر معروفی که امیرمؤمنان به یکی از کارگزارانشان فرمودند این است که این مقامی که به تو داده شده است، طعمه نیست؛ این وظیفه و تکلیفی است که به دوش تو گذاشته شده است. خیال نکنی که این لقمه چرب و نرمی است که باید از آن استفاده کنی؛ برعکس، اکنون که تو در این مقام هستی باید زندگیات از سطح مردم پایینتر باشد تا مردم نگویند اینها به ما اجحاف میکنند و زور میگویند.
حال با توجه به نکات بالا این سؤال مطرح میشود که حاکم بر چه اساسی به این مقام میرسد؟ از روز رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله این مسئله در جامعه اسلامی به صورت جدی مطرح شد و هنوز بدن پیغمبر را دفن نکرده بودند که مردم به دنبال این رفتند که برای پیامبر جانشین تعیین کنند! این یک حقیقت تاریخی است که همه میدانند، ولی در اینکه چگونه این فکر در جامعه به این صورت رواج پیدا کرد و پذیرفته شد، بحثهای زیادی مطرح شده است و هزاران کتاب به این موضوع پرداختهاند. از کتابهایی که در عصر ما درباره این موضوع نوشته شده و با چاپهای متعدد و تقریظهایی از سلاطین، علما و اصحاب فتوا روبهرو شده است، کتاب الغدیر است.
علیرغم تاکیداتی که خود پیغمبر اکرم فرمودند و آیات قرآن که درباره این مسئله نازل شد و همه علمای مسلمین از مذاهب مختلف اعتراف کردند که این آیات مربوط به جریان غدیر خم است، و کتابهایی مثل کتاب الغدیر در دوازده جلد به این موضوع پرداختند، اکثریت قریب به اتفاق مسلمانها این مسئله را همانطور تلقی کردند که عدهای طراحی کرده و اکثریت اطرافیان پیغمبر باور کرده بودند. آنها گفتند اینها بزرگان قوم و پدرزنهای پیغمبر هستند و ما حق نداریم با اینها مخالفت کنیم؛ باور نمیکنیم اینها کاری برخلاف نظر پیغمبر کرده باشند. آنگونه که تاریخ نشان میدهد، امیرالمؤمنین از بیعت با خلیفهای که مردم پیشنهاد کردند، امتناع فرمود، و حداکثر دوازده نفر به ایشان ملحق شدند و گفتند: دستگاه خلافت و امامت، دستگاهی است مثل خود دستگاه نبوت و باید از طرف خدا تعیین شود. ولی اینها اقلیتی بودند و دیگران هم قدرت و هم اکثریت افراد را داشتند و عملا سخنان آنان عملی شد، و اتفاقاتی افتاد که در این زمان، بهخصوص در مجالس عزاداری، نُقل محافل ماست و به شنیدن و گریه کردن درباره آنها عادت کردهایم.
ولی هنوز در میان مسلمانها کسانی هستند که باور نمیکنند چنین چیزی واقع شده باشد، و اکثریت مسلمانها برخلاف نظر خود پیغمبر چنین کاری کرده باشند. من بعضی از آنها را از نزدیک دیدهام و با آنها معاشرت و رفاقت صمیمی داشتهام؛ کسانیکه خیلی عجیب به ائمه اظهار محبت میکردند، اما ته دلشان این بود که دستگاه خلافت همان است که در صدر اسلام واقع شد. یکی از کسانی که پیرو مذهب شافعی بود و نسبت به من خیلی اظهار محبت میکرد، میگفت من عقیدهام این است که اگر کسی به حضرت زهراسلاماللهعلیها جسارت کند، کافر است. به او گفتم: پس تو از ما شیعهتری؟! گفت: نه میدانی من سنی هستم و نماز دستبسته میخوانم، ولی عقیدهام نسبت به شخص حضرت زهرا و اهلبیت این طور است. ما آنها را خیلی دوست داریم، ولی مسئله حکومت و خلافت مسئله دیگری است، و مردم جمع شدند و با کسی بیعت کردند و آن رسمیت پیدا کرد؛ حالا هم با هر کسی بیعت کنند همین حکم را دارد و او خلیفه میشود.
واقعا کسانی وجود دارند که مسئله برایشان روشن نیست و ارسال مسلم کردهاند که جریان همین بود که بعد از وفات پیغمبر، یکی از پدرزنهای پیغمبر جانشین ایشان شد و بعد از وفات او هم یکی دیگر از پدرزنها جای ایشان را گرفت؛ علت هم آن بود که مردم برای اینها احترام بیشتری قائل بودند و با اینها بیعت کردند، و دیگران هم حق مخالفت نداشته و ندارند. معمولا نواندیشانشان و جوانها و دانشگاه رفتهها در این مقام بودند که این جریان را توجیه کنند که این یک حادثه عجیبی نبوده، و اگر ما هم بودیم، میبایست همین طور رفتار میکردیم. بالاخره این حق مردم است که برای خودشان حاکمی انتخاب کنند، و این همان دموکراسی است و امروز همه دنیا فهمیدهاند که جامعه باید به صورت دموکراتیک اداره شود. آن روز هم حکم اسلام این بود. اسلام پیش از اینکه مردم دنیا بفهمند این را فهمیده بود و لذا همه مسلمانها همین کار را کردند. یک چند نفری مثل حضرت علی، سلمان و ابوذر نظرشان مخالف بود، و کسی هم با آنها کاری نداشت. چند روزی مخالف بودند و بعد از اینکه دیدند همه مردم بیعت کردند و دیگر این مسئله تمام شده است، اینها هم قبول کردند.
در مقابل این دیدگاه، روایات فراوانی از کتب اهل سنت وشیعه وجود دارد، والبته روایات اهل تسنن بیش از روایات شیعه است و مرحوم علامه امینی نیز کتاب الغدیر را با استناد به روایات اهل سنت نوشت. فرزند مرحوم امینی نقل میکرد که وقتی جلدهای اول الغدیر چاپ شد و برخی از بزرگان اهل تسنن بر آن تقریظ نوشتند، چند نفر از یکی از کشورهای همسایه عراق خیلی ناراحت شده بودند و تصمیم گرفتند که به منزل ایشان در عراق بیایند و با ایشان بحث کنند. مطمئن هم بودند که در بحث محکومش میکنند و میخواستند بعد از بحث کتک مفصلی به ایشان بزنند. پیغام دادند و آمدند. وقتی شروع به بحث کردند، مرحوم امینی در همه موارد میگفت من چیزی از خودم نگفتهام، یک تحقیق تاریخی کرده و آنها را از منابع خود شما نقل کردهام و هر مطلب را به کتابهای خودشان ارجاع میداد. فرزند مرحوم علامه میگفت: این گروه ابتدای بحث سختشان بود بپذیرند، اما وقتی مطالب را در کتابهای خودشان دیدند، چیزی برای گفتن نداشتند. یکی از آنها آن قدر ناراحت شده بود که پاهایش را دراز کرده بود و سرش را به ستونی که به آن تکیه داده بود میزد و نسبت به خلیفه دوم تعبیرات زشتی بهکار میبرد، اما مرحوم آقای امینی به او فرمود: شما نباید به صحابه پیغمبر توهین کنید؛ من هر جا اسم آنها را بردم (رض) در کنارش گذاشتهام و هیچ جا به آنها جسارت نکردهام.
تقریبا تا زمان صفویه در کشور ما هم اکثریت با این جریان بود. حتی درباره اجداد صفویها نقل میکنند که آنها نیز اهل تسنن بودند؛ البته صوفی بودند و خیلی به اهل بیت و بهخصوص به امیرالمؤمنین علاقه داشتند. بالاخره بعد از اینکه حکومت ایران را به دست گرفتند و سلسله سلاطین صفویه در ایران تاسیس شد، با علمای شیعه خیلی گرم گرفتند. علمای شیعه نیز چون اینها تشیع را ترویج میکردند، به آنها احترام میکردند. حتی نقل شده است که محقق کرکی به یکی از سلاطین صفوی اجازه داد که از طرف ایشان حکومت کند. منظور این که تا قبل از دوران صفویه اکثریت ایران هم سنی بودند و این مسئله را که باید خلافت فقط با رأی مردم و با بیعت تعیین شود، نظر اسلامی شایعی بود.
کمکم در زمانهای بعد بحثها علمیتر شد و حقایقی از تاریخ روشن شد که تا آن روزها روشن نبود. عجیبتر این است که حتی در میان بستگان نزدیک اهلبیت کسانی بودند که به خلافت همان خلفای سهگانه قبل از امیرالمومنین قائل بودند و حضرت علیعلیهالسلام را به عنوان را خلیفه چهارم میشناختند. این جمله را از امام (ره) نقل میکنم که میفرمود: خیال نکنید این عقایدی که ما درباره ائمه داریم از ابتدا این قدر واضح بوده است و همه آن را میدانستند؛ روزی زیدبنعلیبنالحسین که او را بهخاطر مخالفت با امویان به دار زدند، نزد برادرش حضرت امام محمد باقرسلاماللهعلیه آمد و با ایشان بحثشان شد. حضرت باقر اشاره فرمودند که من بعد از پدرم امام هستم و بر دیگران واجب است از من اطاعت کنند. زید تعجب کرد و گفت شما میدانید که پدرمان امام سجاد چقدر مرا دوست میداشت، و حتی لقمه میگرفت و در دهان من میگذاشت؛ با این وصف چرا این مسئله را به من نگفت که باید از برادرت اطاعت کنی؟! حضرت فرمود: این هم به خاطر این بود که مبادا تو نتوانی این مطلب را بپذیری، و خیال کنی این نظر شخصی پدرمان است و با امر پیامبر مخالفت کنی و دینت اشکال پیدا کند. حضرت امام با استناد به این روایت میفرمود: این مسئله حتی برای برادر امام باقر علیهالسلام هم واضح نبود. باز در روایات ما آمده است که حضرت رضاسلاماللهعلیه برای زید احترام قائل بودند و برای او طلب رحمت کردند. شخصی از ایشان پرسید که ایشان که قائل به امامت اجداد شما نبودند، چطور ایشان را شهید میدانید؟ حضرت فرمود: او برای کسب رضایت اهلبیت قیام کرد؛ شعارش این بود و میگفت برای اینکه حق اهلبیت را ادا و آنها را راضی و خوشحال کنم، حاضرم جانم را هم فدایشان کنم و با کسانی که به آنها ظلم کردند، میجنگم.
باز از مظلومیت اهلبیت است که حتی در میان خانواده خودشان، کسانی مثل زیدبنعلی (که راوی صحیفه سجادیه است)، مسئله ولایت برایشان ثابت نبود. همه میدانیم که بالاخره از زمان حضرت سجاد به بعد همه اهلبیت کمابیش تقیه میکردند. گاهی این تقیه بسیار سخت میشد و حتی بر طبق فتاوای اهلسنت فتوا میدادند تا معلوم نشود که مذهب دیگری دارند. این جریان تا زمان غیبت ادامه داشت. ما اکنون در زمانی قرار داریم که ابزار تبلیغات قابل مقایسه با ابزار زمان گذشته نیست. آنهایی که معتقدند که خلافت حق پدرزنهای پیغمبر بود، اعتمادشان به نقلها و تبلیغاتی است که بزرگانشان برایشان تدارک دیدهاند. ما هم اگر به چیزهایی معتقد هستیم به خاطر نقلهایی است که بزرگانمان کردند و پدر و مادرهایمان به ما گفتند و بعد هم کمی کتاب خواندیم. اما وقتی تبلیغات از یک طرف گسترش پیدا کند و از طرف دیگر ضعیف شود، چه پیشبینی میکنید؟ یکی از نگرانیهای امام از همان روزهای اول پیروزی انقلاب تحریف حقایق نهضت بود، و اینکه کسانی بیایند و جریان را طور دیگری نقل کنند و این نقلها متراکم، نوشته و چاپ شود و نسلهای آینده نفهمند که جریان چه بوده است. ایشان از روز اول اصرار داشت که باید اسناد این انقلاب ضبط و ثبت شود و کسانی را شخصا برای اینکار تعیین کردند.
اگر تا قبل از دوران صفویه بسیاری از مردم ما واقعا مذهب تشیع را نشناخته بودند، شاید خیلی مسئول نبودند؛ زیرا شرایط سخت بود و حکام و سلاطین و به تبع آنها، علمای درباری و کسانی که از آنجا ارتزاق میکردند، به آن طرف گرایش داشتند و دیگران هم آن را باور میکردند. اما فکر میکنم بعد از دوران صفویه و بهخصوص تحقیقات کسانی مثل محقق کرکی، شیخ بهایی، علامه مجلسی و...، و کتابهایی که نوشته شد، حقایقی که بیان شد و مجاهدت کسانی که در این راه جان خودشان را از دست دادند، دیگر از کسی پذیرفته نیست که ادعا کند خود علی هم از روز اول وقتی دید همه با شخص دیگری بیعت کردند وظیفه خودش دانست که باید از او اطاعت کند و حق نداشت مخالفت کند، چون مردم رأی داده بودند! آیا شما میپذیرید که یک مسلمان ایرانی در این عصر این اندازه بیاطلاع باشد که چنین فکر کند؟! آیا نمیتوانست درباره این مسئله تحقیق کند؟! بهخصوص اگر سابقه طلبگی داشته باشد، درس خوانده باشد و کتاب دیده باشد و دستکم اسم الغدیر را شنیده باشد؟!
اینها همه نشانه این است که ما در این زمان باید درباره اصلیترین مسائل تحقیقات عمیقی داشته باشیم. خوب است یادی از مرحوم آیتالله بهجت نیز بکنیم. بنده تقریبا پانزده سال درس فقه ایشان شرکت میکردم. غالبا پیش از درس چند دقیقه زودتر میرفتیم و ایشان هم عنایت داشتند و یک حدیث، نکتهای اخلاقی، یا یک نکته تاریخی میگفتند؛ اما گاهی چیزهایی میگفتند که من در دلم از ایشان گله میکردم. مثلا اینطور شروع میکردند: «بسم الله الرحمن الرحیم. واقعاً پیغمبر علی را تعیین کرده بود». در دلم میگفتم: مگر ما در این مطلب شک داریم؟! نکتهای بگویید که کسی نگفته باشد؛ ما آمدهایم خدمت شما نکته نغزی استفاده کنیم! اما بعد از سالها، روزهایی پیش آمد که همان نکتههایی که ایشان روی آنها تکیه میکرد، مسئله روز جامعه ما شد. نمیدانم ایشان واقعا اینروزها میدید؟! بههر حال اعتقاد ما این بود که ایشان پیشبینی میکند و ما را واکسینه میکند تا به موقع خودش تحت تأثیر شبهات قرار نگیریم. عزیزان من! ما باید یک دور دیگر خدا، پیغمبر، ائمه و قیامت را برای فرزندانمان و برای نسل آینده اثبات کنیم.
یکی دو سال قبل از انقلاب چند تا از دانشجویان ایرانی مقیم انگلستان و آمریکا (که بعضی از آنها بعد از انقلاب به وزرات هم رسیدند) از ما دعوت کردند که به لندن برویم و درباره بعضی از مباحث داری شک و شبهه با هم بحث و گفتوگو داشته باشیم. شاید بیش از یک ماه من به لندن رفتم و مهمان این آقایان بودم. هر روز با هم بحث داشتیم و این مباحث ضبط میشد و خلاصه آنها با عنوان «چکیده چند بحث فلسفی» چاپ شد. در آن زمان، یکی از کسانی که امروز یکی از بتهای نواندیشان بهشمار میرود، در آن جلسات شرکت داشت و حتی سایر دانشجویان ــ حتی آنهایی که بعدها وزیر شدندــ در نماز به او اقتدا میکردند. یک روز آن آقا به من گفت: خیلی نباید روی این مسئله که انسان بعد از مرگ دوباره زنده میشود و آخرتی هست، اصرار کرد؛ زیرا در بعضی از تعبیرات آمده است که آخرت باطن دنیاست، و این بدان معنا نیست که حتما باید دورانی بگذرد و انسانها خاک شوند و دوباره زنده شوند؛ بلکه آخرت همین حالاست؛ ظاهرش این زندگی است، باطنش آخرت است! علت این سخنان او هم این بود که نویسنده معروفی چنین سخنی گفته بود و این آقا در دفاع از آن نویسنده این سخنان را میگفت. این سخنان کسی بود که برخی جوانها، مقامی نزدیک به مقام امام و پیغمبر برایش قائل بودند و هنوز هم بعضیهایشان هستند.
باید بدانیم که بین ایمان و کفر و بین صواب و خطا، دیوار چینی وجود ندارد. قرآن درباره بعضی از همین مؤمنان زمان پیغمبر که پشت سر پیغمبر نماز میخواندند، میگوید: هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِیمَانِ؛ اینها به کفر نزدیکتر از ایمان هستند؛ یا فاصله اینها با ایمان بیشتر از فاصلهشان تا کفر است. سعی کنیم این مطالب را دستکم نگیرم و نگوییم اینها واضحات است. کار به جایی میرسد که مقام بزرگ مسئولی در کشور صاف بگوید: خود علی هم میگفت: هر چه مردم بگویند! اگر مردم با کسی بیعت کردند، من هم میکنم، و این کار را کرد!
بحثی را با عنوان ارتباط سیاست با ارزشها و اخلاق مطرح کردیم و چند جلسهای درباره کلیات این بحث گفتوگویی داشتیم و برای اینکه بیشتر از منابع دینی و روایات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین استفاده کنیم، بنا گذاشتیم که برای تتمیم این مقدمات و کلیات از روایات بهره بگیریم. از جمله بحثهایی که در مقدمه عرض کردیم این بود که برای دانستن وظیفه حاکم در جامعه و همچنین وظیفه مردم نسبت به حاکم، باید ببینیم هدف از زندگی اجتماعی و تشکیل جامعه چیست، و این مسئله خود مبتنی بر این پیشفرض است که هدف خلقت انسان چیست. از آنجا که زندگی اجتماعی شکل خاصی از زندگی انسانها در این عالم است، اگر بدانیم که برای چه به این عالم آمدهایم، میفهمیم خوب است زندگی اجتماعی داشته باشیم یا به صورت انفرادی زندگی کنیم. اگر این دو مرحله را حل کردیم، میفهمیم که زندگی اجتماعی بدون مقررات و بدون کسی که مقررات را اجرا میکند سامان نخواهد یافت. به دنبال آن به این نتیجه میرسیم که مقررات باید آن اهداف زندگی اجتماعی را تحقق بخشد و مجری نیز کسی باشد که بهتر بتواند این مقررات را اجرا کند. این نتایج به ترتیب از یکدیگر استفاده میشود. همچنین با استفاده از روایات نیز تا حدودی روشن شد که سعادت انسان بدون زندگی اجتماعی فراهم نمیشود و باید حتما هم مقررات باشد و هم مجری مقررات. به دنبال این بحث، در دو جلسه درباره اینکه مجری مقررات باید چه خصوصیاتی داشته باشد و بر چه اساسی با عموم مردمی که تحت ولایتش هستند رفتار کند، گفتیم: از آنجا که هدف این است که زندگی اجتماعی به گونهای تحقق یابد که زمینه رشد، تکامل و تقرب انسانها به خدا و سعادت ابدیشان بهتر فراهم شود، حاکم با مردم حقوق متقابلی دارند، و نیاز به وجود هیئت حاکمه بدان معنا نیست که جامعه چند قشر یا چند طبقه داشته باشد.
در بسیاری از تفکرات باستانی، از جمله در هند، ایران قدیم و بعضی از کشورهای دیگر چنین فکری وجود داشت که مردم دو دسته هستند و کأنه اصلا دو جنساند؛ یکی جنس حکام و طبقه برتر جامعه، و یک یا چند طبقه نیز مادون اینها هستند، و آن طبقه برتر باید حاکم باشند، امر کنند، و دستور دهند، و دیگران باید عمل کنند. گروه اول آفریده شدهاند برای فرمان دادن، مدیریت و سلطنت، و دیگر مردم هم آفریده شدهاند برای فرمانبرداری! هنوز هم بعد از این همه تحولات که در جوامع واقع شده است، در بعضی از کشورهای پرجمعیت دنیا هنوز همین فکر وجود دارد و کمابیش مورد قبول است. در هندوستان با بیش از یکمیلیارد و سیصد میلیون جمعیت، هنوز طبقه ممتازی و جود دارد که به طبقه برهمنها شناخته میشوند، و طبقهای هم به نام طبقه نجسها شناخته میشوند که معمولا پستترین کارها را در جامعه عهدهدار میشوند و طبقههای بالاتر بهخصوص برهمنها حتی با آنها همغذا هم نمیشوند، و اگر در ظرفی غذا بخورند، آنهای دیگر در این ظرف غذا نمیخورند.
در ایران قدیم ما نیز چنین چیزهایی بوده است. در شاهنامه فردوسی درباره انوشیروان که به عنوان عادلترین پادشاه ایران در دنیا معروف است، نقل شده است که اجازه نداد کسی که پدرش کفشگر بود، وارد کارهای حکومتی شود و حتی درس بخواند. بالاخره چنین طرز فکری بود که حاکمان طبقه ممتازی هستند و مردم از آنها جدا هستند، و دیگران هیچگاه نباید این فکر را در سر بپرورانند که به چنین مقاماتی برسند. این طرز فکر در ایران نیز حاکم بود و وقتی اسلام به ایران آمد و مردم مسلمان شدند، بقایایی از آن همچنان در ذهن مردم باقی ماند. این بود که در زمان بنیعباس، بهخصوص وقتی ایرانیها در دستگاه خلافت موقعیتی پیدا کردند، این طرز فکر هم با رفتارهای آنها رشد کرد و بالاخره کسانی هم که قدرتی به دستشان میآمد، بدشان نمیآید که بگویند این قدرت ارثی و حق ماست و کسی دیگر حق ندارد در این محدوده وارد شود.
این است که در فرمایش اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین بر این مطلب اصرار میشود که والی با مردم عادی هیچ تفاوتی ندارد. او بار سنگینتری بر دوشش است و باید این بار را به منزل برساند. تعبیر معروفی که امیرمؤمنان به یکی از کارگزارانشان فرمودند این است که این مقامی که به تو داده شده است، طعمه نیست؛ این وظیفه و تکلیفی است که به دوش تو گذاشته شده است. خیال نکنی که این لقمه چرب و نرمی است که باید از آن استفاده کنی؛ برعکس، اکنون که تو در این مقام هستی باید زندگیات از سطح مردم پایینتر باشد تا مردم نگویند اینها به ما اجحاف میکنند و زور میگویند.
حال با توجه به نکات بالا این سؤال مطرح میشود که حاکم بر چه اساسی به این مقام میرسد؟ از روز رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله این مسئله در جامعه اسلامی به صورت جدی مطرح شد و هنوز بدن پیغمبر را دفن نکرده بودند که مردم به دنبال این رفتند که برای پیامبر جانشین تعیین کنند! این یک حقیقت تاریخی است که همه میدانند، ولی در اینکه چگونه این فکر در جامعه به این صورت رواج پیدا کرد و پذیرفته شد، بحثهای زیادی مطرح شده است و هزاران کتاب به این موضوع پرداختهاند. از کتابهایی که در عصر ما درباره این موضوع نوشته شده و با چاپهای متعدد و تقریظهایی از سلاطین، علما و اصحاب فتوا روبهرو شده است، کتاب الغدیر است.
علیرغم تاکیداتی که خود پیغمبر اکرم فرمودند و آیات قرآن که درباره این مسئله نازل شد و همه علمای مسلمین از مذاهب مختلف اعتراف کردند که این آیات مربوط به جریان غدیر خم است، و کتابهایی مثل کتاب الغدیر در دوازده جلد به این موضوع پرداختند، اکثریت قریب به اتفاق مسلمانها این مسئله را همانطور تلقی کردند که عدهای طراحی کرده و اکثریت اطرافیان پیغمبر باور کرده بودند. آنها گفتند اینها بزرگان قوم و پدرزنهای پیغمبر هستند و ما حق نداریم با اینها مخالفت کنیم؛ باور نمیکنیم اینها کاری برخلاف نظر پیغمبر کرده باشند. آنگونه که تاریخ نشان میدهد، امیرالمؤمنین از بیعت با خلیفهای که مردم پیشنهاد کردند، امتناع فرمود، و حداکثر دوازده نفر به ایشان ملحق شدند و گفتند: دستگاه خلافت و امامت، دستگاهی است مثل خود دستگاه نبوت و باید از طرف خدا تعیین شود. ولی اینها اقلیتی بودند و دیگران هم قدرت و هم اکثریت افراد را داشتند و عملا سخنان آنان عملی شد، و اتفاقاتی افتاد که در این زمان، بهخصوص در مجالس عزاداری، نُقل محافل ماست و به شنیدن و گریه کردن درباره آنها عادت کردهایم.
ولی هنوز در میان مسلمانها کسانی هستند که باور نمیکنند چنین چیزی واقع شده باشد، و اکثریت مسلمانها برخلاف نظر خود پیغمبر چنین کاری کرده باشند. من بعضی از آنها را از نزدیک دیدهام و با آنها معاشرت و رفاقت صمیمی داشتهام؛ کسانیکه خیلی عجیب به ائمه اظهار محبت میکردند، اما ته دلشان این بود که دستگاه خلافت همان است که در صدر اسلام واقع شد. یکی از کسانی که پیرو مذهب شافعی بود و نسبت به من خیلی اظهار محبت میکرد، میگفت من عقیدهام این است که اگر کسی به حضرت زهراسلاماللهعلیها جسارت کند، کافر است. به او گفتم: پس تو از ما شیعهتری؟! گفت: نه میدانی من سنی هستم و نماز دستبسته میخوانم، ولی عقیدهام نسبت به شخص حضرت زهرا و اهلبیت این طور است. ما آنها را خیلی دوست داریم، ولی مسئله حکومت و خلافت مسئله دیگری است، و مردم جمع شدند و با کسی بیعت کردند و آن رسمیت پیدا کرد؛ حالا هم با هر کسی بیعت کنند همین حکم را دارد و او خلیفه میشود.
واقعا کسانی وجود دارند که مسئله برایشان روشن نیست و ارسال مسلم کردهاند که جریان همین بود که بعد از وفات پیغمبر، یکی از پدرزنهای پیغمبر جانشین ایشان شد و بعد از وفات او هم یکی دیگر از پدرزنها جای ایشان را گرفت؛ علت هم آن بود که مردم برای اینها احترام بیشتری قائل بودند و با اینها بیعت کردند، و دیگران هم حق مخالفت نداشته و ندارند. معمولا نواندیشانشان و جوانها و دانشگاه رفتهها در این مقام بودند که این جریان را توجیه کنند که این یک حادثه عجیبی نبوده، و اگر ما هم بودیم، میبایست همین طور رفتار میکردیم. بالاخره این حق مردم است که برای خودشان حاکمی انتخاب کنند، و این همان دموکراسی است و امروز همه دنیا فهمیدهاند که جامعه باید به صورت دموکراتیک اداره شود. آن روز هم حکم اسلام این بود. اسلام پیش از اینکه مردم دنیا بفهمند این را فهمیده بود و لذا همه مسلمانها همین کار را کردند. یک چند نفری مثل حضرت علی، سلمان و ابوذر نظرشان مخالف بود، و کسی هم با آنها کاری نداشت. چند روزی مخالف بودند و بعد از اینکه دیدند همه مردم بیعت کردند و دیگر این مسئله تمام شده است، اینها هم قبول کردند.
در مقابل این دیدگاه، روایات فراوانی از کتب اهل سنت وشیعه وجود دارد، والبته روایات اهل تسنن بیش از روایات شیعه است و مرحوم علامه امینی نیز کتاب الغدیر را با استناد به روایات اهل سنت نوشت. فرزند مرحوم امینی نقل میکرد که وقتی جلدهای اول الغدیر چاپ شد و برخی از بزرگان اهل تسنن بر آن تقریظ نوشتند، چند نفر از یکی از کشورهای همسایه عراق خیلی ناراحت شده بودند و تصمیم گرفتند که به منزل ایشان در عراق بیایند و با ایشان بحث کنند. مطمئن هم بودند که در بحث محکومش میکنند و میخواستند بعد از بحث کتک مفصلی به ایشان بزنند. پیغام دادند و آمدند. وقتی شروع به بحث کردند، مرحوم امینی در همه موارد میگفت من چیزی از خودم نگفتهام، یک تحقیق تاریخی کرده و آنها را از منابع خود شما نقل کردهام و هر مطلب را به کتابهای خودشان ارجاع میداد. فرزند مرحوم علامه میگفت: این گروه ابتدای بحث سختشان بود بپذیرند، اما وقتی مطالب را در کتابهای خودشان دیدند، چیزی برای گفتن نداشتند. یکی از آنها آن قدر ناراحت شده بود که پاهایش را دراز کرده بود و سرش را به ستونی که به آن تکیه داده بود میزد و نسبت به خلیفه دوم تعبیرات زشتی بهکار میبرد، اما مرحوم آقای امینی به او فرمود: شما نباید به صحابه پیغمبر توهین کنید؛ من هر جا اسم آنها را بردم (رض) در کنارش گذاشتهام و هیچ جا به آنها جسارت نکردهام.
تقریبا تا زمان صفویه در کشور ما هم اکثریت با این جریان بود. حتی درباره اجداد صفویها نقل میکنند که آنها نیز اهل تسنن بودند؛ البته صوفی بودند و خیلی به اهل بیت و بهخصوص به امیرالمؤمنین علاقه داشتند. بالاخره بعد از اینکه حکومت ایران را به دست گرفتند و سلسله سلاطین صفویه در ایران تاسیس شد، با علمای شیعه خیلی گرم گرفتند. علمای شیعه نیز چون اینها تشیع را ترویج میکردند، به آنها احترام میکردند. حتی نقل شده است که محقق کرکی به یکی از سلاطین صفوی اجازه داد که از طرف ایشان حکومت کند. منظور این که تا قبل از دوران صفویه اکثریت ایران هم سنی بودند و این مسئله را که باید خلافت فقط با رأی مردم و با بیعت تعیین شود، نظر اسلامی شایعی بود.
کمکم در زمانهای بعد بحثها علمیتر شد و حقایقی از تاریخ روشن شد که تا آن روزها روشن نبود. عجیبتر این است که حتی در میان بستگان نزدیک اهلبیت کسانی بودند که به خلافت همان خلفای سهگانه قبل از امیرالمومنین قائل بودند و حضرت علیعلیهالسلام را به عنوان را خلیفه چهارم میشناختند. این جمله را از امام (ره) نقل میکنم که میفرمود: خیال نکنید این عقایدی که ما درباره ائمه داریم از ابتدا این قدر واضح بوده است و همه آن را میدانستند؛ روزی زیدبنعلیبنالحسین که او را بهخاطر مخالفت با امویان به دار زدند، نزد برادرش حضرت امام محمد باقرسلاماللهعلیه آمد و با ایشان بحثشان شد. حضرت باقر اشاره فرمودند که من بعد از پدرم امام هستم و بر دیگران واجب است از من اطاعت کنند. زید تعجب کرد و گفت شما میدانید که پدرمان امام سجاد چقدر مرا دوست میداشت، و حتی لقمه میگرفت و در دهان من میگذاشت؛ با این وصف چرا این مسئله را به من نگفت که باید از برادرت اطاعت کنی؟! حضرت فرمود: این هم به خاطر این بود که مبادا تو نتوانی این مطلب را بپذیری، و خیال کنی این نظر شخصی پدرمان است و با امر پیامبر مخالفت کنی و دینت اشکال پیدا کند. حضرت امام با استناد به این روایت میفرمود: این مسئله حتی برای برادر امام باقر علیهالسلام هم واضح نبود. باز در روایات ما آمده است که حضرت رضاسلاماللهعلیه برای زید احترام قائل بودند و برای او طلب رحمت کردند. شخصی از ایشان پرسید که ایشان که قائل به امامت اجداد شما نبودند، چطور ایشان را شهید میدانید؟ حضرت فرمود: او برای کسب رضایت اهلبیت قیام کرد؛ شعارش این بود و میگفت برای اینکه حق اهلبیت را ادا و آنها را راضی و خوشحال کنم، حاضرم جانم را هم فدایشان کنم و با کسانی که به آنها ظلم کردند، میجنگم.
باز از مظلومیت اهلبیت است که حتی در میان خانواده خودشان، کسانی مثل زیدبنعلی (که راوی صحیفه سجادیه است)، مسئله ولایت برایشان ثابت نبود. همه میدانیم که بالاخره از زمان حضرت سجاد به بعد همه اهلبیت کمابیش تقیه میکردند. گاهی این تقیه بسیار سخت میشد و حتی بر طبق فتاوای اهلسنت فتوا میدادند تا معلوم نشود که مذهب دیگری دارند. این جریان تا زمان غیبت ادامه داشت. ما اکنون در زمانی قرار داریم که ابزار تبلیغات قابل مقایسه با ابزار زمان گذشته نیست. آنهایی که معتقدند که خلافت حق پدرزنهای پیغمبر بود، اعتمادشان به نقلها و تبلیغاتی است که بزرگانشان برایشان تدارک دیدهاند. ما هم اگر به چیزهایی معتقد هستیم به خاطر نقلهایی است که بزرگانمان کردند و پدر و مادرهایمان به ما گفتند و بعد هم کمی کتاب خواندیم. اما وقتی تبلیغات از یک طرف گسترش پیدا کند و از طرف دیگر ضعیف شود، چه پیشبینی میکنید؟ یکی از نگرانیهای امام از همان روزهای اول پیروزی انقلاب تحریف حقایق نهضت بود، و اینکه کسانی بیایند و جریان را طور دیگری نقل کنند و این نقلها متراکم، نوشته و چاپ شود و نسلهای آینده نفهمند که جریان چه بوده است. ایشان از روز اول اصرار داشت که باید اسناد این انقلاب ضبط و ثبت شود و کسانی را شخصا برای اینکار تعیین کردند.
اگر تا قبل از دوران صفویه بسیاری از مردم ما واقعا مذهب تشیع را نشناخته بودند، شاید خیلی مسئول نبودند؛ زیرا شرایط سخت بود و حکام و سلاطین و به تبع آنها، علمای درباری و کسانی که از آنجا ارتزاق میکردند، به آن طرف گرایش داشتند و دیگران هم آن را باور میکردند. اما فکر میکنم بعد از دوران صفویه و بهخصوص تحقیقات کسانی مثل محقق کرکی، شیخ بهایی، علامه مجلسی و...، و کتابهایی که نوشته شد، حقایقی که بیان شد و مجاهدت کسانی که در این راه جان خودشان را از دست دادند، دیگر از کسی پذیرفته نیست که ادعا کند خود علی هم از روز اول وقتی دید همه با شخص دیگری بیعت کردند وظیفه خودش دانست که باید از او اطاعت کند و حق نداشت مخالفت کند، چون مردم رأی داده بودند! آیا شما میپذیرید که یک مسلمان ایرانی در این عصر این اندازه بیاطلاع باشد که چنین فکر کند؟! آیا نمیتوانست درباره این مسئله تحقیق کند؟! بهخصوص اگر سابقه طلبگی داشته باشد، درس خوانده باشد و کتاب دیده باشد و دستکم اسم الغدیر را شنیده باشد؟!
اینها همه نشانه این است که ما در این زمان باید درباره اصلیترین مسائل تحقیقات عمیقی داشته باشیم. خوب است یادی از مرحوم آیتالله بهجت نیز بکنیم. بنده تقریبا پانزده سال درس فقه ایشان شرکت میکردم. غالبا پیش از درس چند دقیقه زودتر میرفتیم و ایشان هم عنایت داشتند و یک حدیث، نکتهای اخلاقی، یا یک نکته تاریخی میگفتند؛ اما گاهی چیزهایی میگفتند که من در دلم از ایشان گله میکردم. مثلا اینطور شروع میکردند: «بسم الله الرحمن الرحیم. واقعاً پیغمبر علی را تعیین کرده بود». در دلم میگفتم: مگر ما در این مطلب شک داریم؟! نکتهای بگویید که کسی نگفته باشد؛ ما آمدهایم خدمت شما نکته نغزی استفاده کنیم! اما بعد از سالها، روزهایی پیش آمد که همان نکتههایی که ایشان روی آنها تکیه میکرد، مسئله روز جامعه ما شد. نمیدانم ایشان واقعا اینروزها میدید؟! بههر حال اعتقاد ما این بود که ایشان پیشبینی میکند و ما را واکسینه میکند تا به موقع خودش تحت تأثیر شبهات قرار نگیریم. عزیزان من! ما باید یک دور دیگر خدا، پیغمبر، ائمه و قیامت را برای فرزندانمان و برای نسل آینده اثبات کنیم.
یکی دو سال قبل از انقلاب چند تا از دانشجویان ایرانی مقیم انگلستان و آمریکا (که بعضی از آنها بعد از انقلاب به وزرات هم رسیدند) از ما دعوت کردند که به لندن برویم و درباره بعضی از مباحث داری شک و شبهه با هم بحث و گفتوگو داشته باشیم. شاید بیش از یک ماه من به لندن رفتم و مهمان این آقایان بودم. هر روز با هم بحث داشتیم و این مباحث ضبط میشد و خلاصه آنها با عنوان «چکیده چند بحث فلسفی» چاپ شد. در آن زمان، یکی از کسانی که امروز یکی از بتهای نواندیشان بهشمار میرود، در آن جلسات شرکت داشت و حتی سایر دانشجویان ــ حتی آنهایی که بعدها وزیر شدندــ در نماز به او اقتدا میکردند. یک روز آن آقا به من گفت: خیلی نباید روی این مسئله که انسان بعد از مرگ دوباره زنده میشود و آخرتی هست، اصرار کرد؛ زیرا در بعضی از تعبیرات آمده است که آخرت باطن دنیاست، و این بدان معنا نیست که حتما باید دورانی بگذرد و انسانها خاک شوند و دوباره زنده شوند؛ بلکه آخرت همین حالاست؛ ظاهرش این زندگی است، باطنش آخرت است! علت این سخنان او هم این بود که نویسنده معروفی چنین سخنی گفته بود و این آقا در دفاع از آن نویسنده این سخنان را میگفت. این سخنان کسی بود که برخی جوانها، مقامی نزدیک به مقام امام و پیغمبر برایش قائل بودند و هنوز هم بعضیهایشان هستند.
باید بدانیم که بین ایمان و کفر و بین صواب و خطا، دیوار چینی وجود ندارد. قرآن درباره بعضی از همین مؤمنان زمان پیغمبر که پشت سر پیغمبر نماز میخواندند، میگوید: هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِیمَانِ؛ اینها به کفر نزدیکتر از ایمان هستند؛ یا فاصله اینها با ایمان بیشتر از فاصلهشان تا کفر است. سعی کنیم این مطالب را دستکم نگیرم و نگوییم اینها واضحات است. کار به جایی میرسد که مقام بزرگ مسئولی در کشور صاف بگوید: خود علی هم میگفت: هر چه مردم بگویند! اگر مردم با کسی بیعت کردند، من هم میکنم، و این کار را کرد!
تاکنون نظری ثبت نشده است