- 785
- 1000
- 1000
- 1000
اخلاق، سیاست و اسلام، جلسه دوم
سخنرانی از آیت الله محمد تقی مصباح یزدی با موضوع «اخلاق، سیاست و اسلام»، جلسه دوم، سال 1396
موضوع بحث ما رابطه اخلاق با سیاست بود. در جلسه گذشته گفتیم در این مسئله نه تنها بین افراد عادی، ابهامها یا اختلافسلیقههایی وجود دارد، بلکه صاحبنظران و متخصصان نیز در اینباره اختلافنظرهای ریشهای با یکدیگر دارند، و برای اینکه فرق نظریه اسلام با نظریههای دیگر را بررسی کنیم، باید یک نگاه اجمالی به آن نظرها و آرا داشته باشیم.
مهمترین نظریاتی که در این زمینه ابراز شده، در سه گروه قابل دستهبندی است؛ یک گروه میگویند: اصولا اخلاق و سیاست، هم از نظر مفهوم و هم از نظر مورد، تباین دارند و اخلاق در حوزه خاصی از زندگی انسان مطرح میشود که ربطی به سیاست ندارد و سیاست در حوزه دیگری مطرح میشود که آنجا جای اخلاق نیست. این گروه به این وسیله خواستهاند خودشان را از تزاحمی که بین رفتارها در زمینه اخلاق و ِاعمال سیاست، حاکمیت و تدبیر امور جامعه میشود، راحت کنند. گفتهاند: موضوع سیاست، مسائلی است که با حاکمیت ارتباط دارد ولی اخلاق مربوط به مسائل شخصی و فردی است.
این گروه برای اثبات این ادعا چنین میگویند: همه ما هم در خودمان این مسئله را مییابیم و هم آثارش را در همه انسانهای دیگر میبینیم که در وجود ما دو نوع گرایش است. از یک سو عواطفی انسانی داریم؛ مثلا وقتی میبینیم کسی محروم، مریض یا بیمار است یا به او ظلم شده، ناراحت میشویم و دلمان میخواهد به او کمک کنیم. این گرایش در درون همه انسانها وجود دارد؛ اگرچه شدت و ضعف دارد ولی نمیتوان انسانی فطری یافت که نسبت به دیگران بیتفاوت باشد. این یک دسته از گرایشهای باطنی ماست که ما را به رفتارهای خاصی وادار میکند؛ اما دسته دیگری از گرایشهای درونی نیز در وجود ماست که باز همه ما کمابیش آنها را درک میکنیم و آن خودخواهی، برتریطلبی و چیزهایی از این قبیل است.حتی بچهها از همان اوائل بچگیشان هر کدام میخواهند به دیگری زور بگویند و اگر غذا به اندازه یک نفر باشد و اینها دو نفر باشند، دعوایشان میشود و هرکدام میگویند من باید آن را بخورم. وقتی بزرگتر میشوند اینگرایشها به مسائل اجتماعی میرسد که منازعات شدیدی بر سر منافع فردی پیدا میشود و گاهی به کشتوکشتار و جنگها میکشد. نمونه بارز این گرایش ادعای فرعون است که میگفت: انا ربکم الاعلی؛ من از همه برترم و همه باید مطیع من باشند. دیگران درست است که این سخن را بر زبان نمیآورند ولی در درونشان چنین گرایشهایی هست. بنابراین در باطن هر فرد دو نوع گرایش است؛ گرایش خودخواهی، خود محوری و برتریجویی، و گرایش دیگرخواهی. اصل اخلاق دیگرخواهی است و هر قدر این حس در انسان قویتر باشد، میگویند اخلاقیتر است تا به ایثار میرسد که برای دیگران از نیازهای خودش هم صرفنظر میکند. این اوج اخلاق است؛ خودش گرسنه میماند تا دیگری سیر شود، بلکه خودش را به کشتن میدهد تا دیگری سالم بماند. اما کسان دیگری هم هستند که همیشه به فکر خودشاناند و ابایی ندارند که برای رسیدن به منافعشان صدها نفر کشته شوند. چنین کسانی اگر در ظاهر هم چیزی درباره اخلاق و این مسایل بگویند، برای فریبکاری و گول زدن دیگران است.از آنجا که این گرایش به جایی میرسد که به انسانهای دیگر ضربه میزند، قابل تحمل نیست و باید کسان دیگری دخالت کنند و جلوی این خودخواهیهای افراطی را بگیرند، و برای اینکه کمابیش همه مردم بتوانند از زندگی خوبی بهرهمند شوند، مقرراتی را وضع و اجرا کنند؛ این میشود سیاست. سیاست یعنی مدیریت جامعه.
این رویکرد نتیجه میگیرد که بنابراین ما دو حوزه فعالیت در بین انسانها داریم؛ یکی حوزه اخلاق است و یکی حوزه سیاست. این دو ربطی هم به ندارد. در اخلاق باید همیشه فکر این باشیم که یه دیگران خدمت کنیم، ولی در سیاست باید به فکر این باشیم که جامعه را مدیریت کنیم و جلوی ظلمها و فسادها و برتریجوییهای افراطی را بگیریم. بالاترین دلیل برای حکومت تأمین امنیت است. باید در مقابل دزدها، غارتگران و خیانتکاران، امنیت را تأمین کرد و همیشه چنین خیانتها و تجاوزهایی در جامعه وجود دارد. باید کسانی باشند که جلوی اینها را بگیرند و این میشود سیاست. در مقابل کسانی که هجوم آوردهاند و میخواهند اموال دیگران را غارت کنند، نفوسشان را از بین ببرند، و بیگناهان را بکشند، نمیتوان ایستاد و نصیحت کرد، بلکه باید رفتاری متناسب با آنها داشت و با همان زبانی با آنها صحبت کرد که میفهمند. آنها زبان زور را میفهمند. باید انسان در مقابل آنها قدرت داشته باشد تا بتواند جلوی فساد آنها را بگیرد. قوام سیاست به قدرت است. اصلا حقیقت سیاست کسب قدرت است و سیاست بیقدرت معنی ندارد. کسی که میخواهد حاکمیت جامعه را برعهده داشته باشد، باید قدرت داشته باشد و قدرت از راه اخلاق، نصحیت و دیگرخواهی پیدا نمیشود.
از اینجا به این نکته میرسند که کسب قدرت راههای خاصی دارد، یا بدنی است، یا علمی و تکنولوژیک است و یا قدرتهایی است که از راه فریبکاری و مکر و حیله پیدا میشود. مجموعه این سه قدرت زمینه را فراهم میکند که کسانی بتوانند جامعه را مدیریت کنند. بنابراین حوزه سیاست جای دستورات اخلاقی نیست. این جا باید گفت: برو قدرت پیدا کن! اما قدرت بدنی کافی نیست. باید قدرت علمی و صنعتی پیدا کرد و سلاحهای مختلف اختراع کرد و ساخت. بعد هم در مقابل کسانی که میخواهند نقشههایی علیه دیگران بکشند، باید نقشه کشید و فریبشان داد. این بهترین راه است زیرا کمک میکند که افراد کمتری کشته شوند. اینها با اخلاق نمیسازد و بنابراین بین اخلاق و سیاست رابطهای وجود ندارد. اصلا این دو با هم اشتراک ندارند تا بگوییم چه رابطهای بین آنهاست. بله ممکن است کسی که در مسند قدرت قرار گرفته است در زندگی شخصیاش صفات خوبی داشته باشد و دیگرخواه باشد، به دیگران کمک کند، از مال شخصیاش به آنها بدهد و با زیردستان مهربانی کند، اما اینها مسائل حوزه سیاست نیست. حوزه سیاست جای اعمال قدرت است و دیگر جای اخلاق نیست. اخلاق دیگرخواهی است، اما سیاست محدود کردن دیگران است.
این استدلال صاحبنظرانی است که مدعی جدایی اخلاق از سیاست هستند. معروفترین آنهاآقای ماکیاولی فیلسوف معروف ایتالیایی است. این جمله که «هدف وسیله را توجیه میکند» از کلمات قصار ایشان است که میگوید: حاکم باید از هر وسیلهای استفاده کند. او باید جامعه را آرام کند و جلوی دزدها را بگیرد حتی اگر آنها را دار بزند یا بسوزاند. وظیفهای که حاکم به عهده گرفته است تأمین امنیت جامعه و مدیریت جامعه است. این هدف همه رفتارهایش را توجیه میکند، ولی اگر بخواهد مسائل اخلاقی را رعایت بکند نمیتواند جلوی ظلمها، ناامنیها و فسادها را بگیرد. باید دستش باز باشد و برای جلوگیری از آنها هر کاری صلاح دانست بکند. البته از این نوع افکار در بسیاری از افراد یافت میشود و حتی در همین کشور هم نمونههایی از آنرا میتوانید پیدا کنید. امروز نمونه روشن این نظر که در عالم کمنظیر است منطق آمریکاییهاست. میگویند ما اهدافی داریم که باید به آنها برسیم. هدف ما تشکیل جامعه واحد مدنی است و همه عالم باید یک جامعه بشوند و همین طوری که ما میگوییم زندگی کنند؛ البته این روپوشی برای قضیه است. اصل قضیه این است که همه قدرتها در چنگ ما جمع شوند و ما بتوانیم بر همه تسلط داشته باشیم. از اینرو هرجا کسی با آنها مخالف باشد تروریست میشود.
فرمایش امام نسبت به کارتر را ببینید! کارتر گفته بود ایرانیها تروریست هستند. امام خطاب به کارتر میفرمود: آقای کارتر آدم باید حرف حسابی بزند! ما تروریست هستیم؟! 35میلیون انسان میخواهند آزاد زندگی بکنند و جلوی ظلم و بیعدالتیهای شما را بگیرند، حال این 35میلیون تروریستاند؟! ما میخواهیم حقوق خودمان را بگیریم. شما بیایید تروریست را معنی کنید! سپس امام جملهای میگویند که بسیار زیباست. میفرماید: آقای کارتر! قضاوتتان در امور سیاسی هم همین طور است؟ تشخیصهایتان همه همین طور است؟ شما یک ملت 35میلیونی راتروریست میدانید، این قضاوت را شما می کنید، سایر قضاوتهایتان نیز همین طور است؟ به هر حال این منطقی است که آنها برای خودشان دارند. تحلیل روانشناختی آن هم این است که همیشه کسانی هستند که خودخواهی و خودمحوری بر روحشان غالب است و در مقابل، عوامل عاطفی و احساسی رنگ میبازد. آنجا فقط خود و قدرت خودشان را میبینند ولو میلیون انسانها کشته بشوند و یا از گرسنگی و فقر بمیرند. میگویند من قدرت داشته باشم، هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. البته «من» در اینجا کمی دایرهاش وسیع میشود؛ از من فردی به خانواده سرایت میکند، از خانواده به همفکرها، همحزبیها و همشهریها، تا میرسد به ملت آمریکا. البته منظورشان همه ملت آمریکا هم نیست. میگویند ما که مدیر مملکت هستیم باید بر همه عالم مسلط شویم؛ این خواسته به هر قیمتی که شده باید محقق شود؛ هدف وسیله را توجیه میکند.
براساس این نظر، فراهم کردن اسباب قدرت و اعمال قدرت با اخلاق نمیسازد. یا باید از حکومت و سیاست صرف نظر کنید و مردم در جنگلها زندگی کنند که روشن است در این صورت دیگر سیاست لازم نیست و قدرت هم نمیخواهد. آنجا فقط زور فردی لازم است. جالب است که در کلمات همین آقای ماکیاولی آمده است که حاکمی که میخواهد قدرت را کسب کند و اهداف جامعه را تأمین کند، نمیتواند تنها مثل شیر باشد بلکه باید مثل روباه هم باشد! برای حکومت باید غیر از کسب قدرت بدنی و صنعتی حیلههای دیگران را نیز یاد بگیرد و بتواند از این جهت برتر از آنها شود تا بتواند در مواقع حاد از آن حیلهها استفاده کند؛ یعنی حاکم در جامعه هم باید صفت شیر را داشته باشد و هم صفت روباه. باید روباه هم باشد و به موقع خودش بهگونهای سخن بگوید که مردم را فریب بدهد. این سادهترین راهی است که میتواند برای رسیدن به اهدافش از آن استفاده کند. این یک گرایش است که طرفدارانی دارد و فیلسوفانی درباره آن کتاب نوشتهاند و کتابهایشان به زبانهای مختلف ترجمه شده است.
در پاسخ به این نظر باید گفت: ما هم قبول داریم که گاهی در جامعه باید در مقابل ظالمانی که به حقوق دیگران تجاوز میکنند، به هیچ چیز قانع نیستند و تحت تعلیم و تربیت نیز واقع نمیشوند، از زور استفاده کرد، اما استفاده از زور نیز باید قانون داشته باشد. رسیدن به هدف توجیهکننده هر وسیلهای نیست بلکه وسیله باید متناسب با هدف باشد. البته این بحث عمیقی است که در گذشته آن را بحث کردهایم و کتاب آن هم با عنوان فلسفه اخلاق چاپ شده است.
گرایش دوم منطقیتر از گرایش اول است.این گرایش خطاب به طرفداران گرایش بالا میگوید: شما اخلاق را در روابط فردی یا روابط بین فردی منحصر کرده و خواستهاید حوزه حکومت و سیاست را از اخلاق خارج کنید. این کار لزومی ندارد؛ اخلاق عبارت است از نشان دادن مجموعه رفتارهایی که انسان را به هدف مطلوب میرساند. به عبارت دیگر اخلاق یعنی معرفی رفتارهای منظمی که با هم ارتباط دارد و انسان را به یک هدف مطلوب میرساند. این مسئله در سیاست و مدیریت جامعه نیز مطرح است و در اینها نیز نیاز است که یک سلسله رفتارهایی برای مسئولان تعریف شود تا با انجام آنها اهداف جامعه که همان نظم، آرامش و امنیت و... است، تأمین گردد. بنابراین طرفداران این گرایش نمیگویند که در امور سیاسی و مدیریت جامعه جای اخلاق نیست، بلکه میگویند: سیستمهای اخلاقی دوگونهاند؛ یک سیستم اخلاقی برای مسائل فردی و گروهی است که مربوط به داخل جامعه و افراد عادی است، و یک سیستم اخلاقی نیز به نام سیاست وجود دارد که آن هم اصول و مبانی خاص خود را دارد. ما باید یک نظام سیاسی بر طبق اصول عقلانی و برای رسیدن به هدف مطلوب داشته باشیم. این سیستم اخلاقی با اخلاق فردی تفاوت دارد و البته با آن تضادی هم ندارد؛ زیرا حوزه مسایل فردی با مسایل اجتماعی متفاوت است.
در ظاهر چنین به نظر میرسد که این گرایش همان گرایش اول است، و فقط یک نوع اختلاف لفظی با آن دارد. چه بگوییم دو حوزه است یکی اخلاق فردی و یکی اخلاق اجتماعی، یا بگوییم اصلا حوزه اخلاق غیر از حوزه سیاست است؛ تفاوت ندارد. ولی این درست نیست. همانگونه که گفتیم، اشکال اصلی به گرایش اول این بود که بالاخره باید در امور سیاسی نیز قواعد معقول و حسابشدهای داشته باشیم و از هر وسیلهای نمیشود برای رسیدن به هدف استفاده کرد. باید وسیله محدود و متناسب با آن هدف باشد. این سخن بدان معناست که میشود سیستمی اخلاقی مربوط به این حوزه تعریف کرد که دارای قواعد و مقرراتی باشد که باید آنها را رعایت کرد. به هر حال این هم یک نظر است که البته معتدلتر و قابل قبولتر از گرایش اول است.
همانگونه که میبینید هر دو گرایش، در تعریف مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست ابهام دارند.گروه اول اخلاق را به معنای دیگرخواهی گرفته بود. این معنا شامل ارزشهایی نمیشود که در حیطه ارتباط انسان با خدا مطرح است. این یکی از نواقص آن تعریف است. بالاخره این سؤال مطرح است که اخلاق را چگونه معنا میکنید که حوزهاش با حوزه سیاست انفکاک پیدا کند و شامل مسائل مربوط به حاکمیت و مدیریت امور جامعه نشود. روشن است کسانیکه میگویند حوزه اخلاق از حوزه سیاست جداست، اخلاق را طوری تعریف کنند که شامل این مسایل نشود و اگر اخلاق را _آنگونه که ما تعریف میکنیم _شامل هر نوع رفتار ارزشی بدانیم طبعا حوزه سیاست را نیز دربرمیگیرد.
نکته دیگر اینکه ما هر مکتب اخلاقی را بپذیریم، مواردی پیش میآید که در آن چند ارزش اخلاقی با هم تزاحم پیدا میکنند، و به اصطلاح، از مواردی است که عام و خاص من وجه با هم در مورد آن اشتراک پیدا میکند.
گرایش دیگر میگوید: اخلاق معنای خودش را دارد، سیاست هم معنای خودش را. بعضی چیزها تحت مفهوم اخلاق قرار میگیرد که تحت سیاست نیست. مثلا مسائل اخلاق فردی یا مسایل مربوط به ارتباط انسان با خدا، از نقطههای افتراق اخلاق از سیاست است. همچنین در بعضی از مسایل، سیاست معنا دارد ولی اخلاق در آنجا معنا ندارد. مورد افتراق سیاست، مسائل مدیریتی است که تحت عناوین اخلاقی قرار نمیگیرد و شامل قراردادها، توافقها و امثال آنها میشود. اما برخی از مسایل وجود دارد که اخلاق و سیاست هر دو در آنها صدق میکنند، مثل کاری که نظر سیاسی مدیر جامعه را تأمین میکند ولی با ارزشهای اخلاقی نمیسازد. فرض کنید کسی میگوید به خاطر مصلحت جامعه اسلامی من باید رئیسجمهور بشوم و اگر نشوم مصالح اسلام تأمین نمیشود. خب برای اینکه من رئیسجمهور بشوم باید در انتخابات شرکت کنم و رأی اکثریت را بیاورم و میدانم که رأی اکثریت را ندارم. بنابراین به رفتارهای غیراخلاقی متوسل میشود تا به هر حال رأی اکثریت را به دست بیاورد؛ از تهدید و تطمیع مسئولان گرفته تا خرید رأی یا عوض کردن آنها. خب در اینجا رفتاری صورت گرفته است که هم مصداق کار سیاسی است و هم مورد قضاوت اخلاقی. اخلاق میگوید این کارها را نکن! سیاست میگوید این کار را بکن! این جا باید چه کار کرد؟ بنابراین ممکن است بین اخلاق و سیاست مواردی پیدا شود که با هم تصادق پیدا کنند و جای اعمال روشهای اخلاقی و روشهای سیاسی هم وجود داشته باشد. در اینجا سوال میشود که کدام مقدم است؛ آیا مصالح اخلاقی مقدم است یا مصالح سیاسی؟ گرایش سوم میگوید: همه جا مصالح سیاسی مقدم است. اصل با سیاست است. اهمیت مصالح سیاسی بسیار بیشتر از مصالح اخلاقی است. نفع مصالح اخلاقی نفع محدودی است و عاید عدهای محدود میشود، ولی در مسائل سیاسی سر و کار با دستگاه حاکمه و یک ملت چند میلیونی است و اگر مصالح سیاسی رعایت نشود کل ملت ضرر میبینند.
همانطور که ملاحظه میفرمایید در هر یک از این گرایشات عنصر مثبتی پیدا میشود. حال با توجه به این سه نوع گرایش باید ببینیم اسلام در زمینه رابطه اخلاق با سیاست چه میگوید. انشاءالله در جلسه آینده درباره نظریه اسلام در این زمینه بحث خواهیم کرد.
موضوع بحث ما رابطه اخلاق با سیاست بود. در جلسه گذشته گفتیم در این مسئله نه تنها بین افراد عادی، ابهامها یا اختلافسلیقههایی وجود دارد، بلکه صاحبنظران و متخصصان نیز در اینباره اختلافنظرهای ریشهای با یکدیگر دارند، و برای اینکه فرق نظریه اسلام با نظریههای دیگر را بررسی کنیم، باید یک نگاه اجمالی به آن نظرها و آرا داشته باشیم.
مهمترین نظریاتی که در این زمینه ابراز شده، در سه گروه قابل دستهبندی است؛ یک گروه میگویند: اصولا اخلاق و سیاست، هم از نظر مفهوم و هم از نظر مورد، تباین دارند و اخلاق در حوزه خاصی از زندگی انسان مطرح میشود که ربطی به سیاست ندارد و سیاست در حوزه دیگری مطرح میشود که آنجا جای اخلاق نیست. این گروه به این وسیله خواستهاند خودشان را از تزاحمی که بین رفتارها در زمینه اخلاق و ِاعمال سیاست، حاکمیت و تدبیر امور جامعه میشود، راحت کنند. گفتهاند: موضوع سیاست، مسائلی است که با حاکمیت ارتباط دارد ولی اخلاق مربوط به مسائل شخصی و فردی است.
این گروه برای اثبات این ادعا چنین میگویند: همه ما هم در خودمان این مسئله را مییابیم و هم آثارش را در همه انسانهای دیگر میبینیم که در وجود ما دو نوع گرایش است. از یک سو عواطفی انسانی داریم؛ مثلا وقتی میبینیم کسی محروم، مریض یا بیمار است یا به او ظلم شده، ناراحت میشویم و دلمان میخواهد به او کمک کنیم. این گرایش در درون همه انسانها وجود دارد؛ اگرچه شدت و ضعف دارد ولی نمیتوان انسانی فطری یافت که نسبت به دیگران بیتفاوت باشد. این یک دسته از گرایشهای باطنی ماست که ما را به رفتارهای خاصی وادار میکند؛ اما دسته دیگری از گرایشهای درونی نیز در وجود ماست که باز همه ما کمابیش آنها را درک میکنیم و آن خودخواهی، برتریطلبی و چیزهایی از این قبیل است.حتی بچهها از همان اوائل بچگیشان هر کدام میخواهند به دیگری زور بگویند و اگر غذا به اندازه یک نفر باشد و اینها دو نفر باشند، دعوایشان میشود و هرکدام میگویند من باید آن را بخورم. وقتی بزرگتر میشوند اینگرایشها به مسائل اجتماعی میرسد که منازعات شدیدی بر سر منافع فردی پیدا میشود و گاهی به کشتوکشتار و جنگها میکشد. نمونه بارز این گرایش ادعای فرعون است که میگفت: انا ربکم الاعلی؛ من از همه برترم و همه باید مطیع من باشند. دیگران درست است که این سخن را بر زبان نمیآورند ولی در درونشان چنین گرایشهایی هست. بنابراین در باطن هر فرد دو نوع گرایش است؛ گرایش خودخواهی، خود محوری و برتریجویی، و گرایش دیگرخواهی. اصل اخلاق دیگرخواهی است و هر قدر این حس در انسان قویتر باشد، میگویند اخلاقیتر است تا به ایثار میرسد که برای دیگران از نیازهای خودش هم صرفنظر میکند. این اوج اخلاق است؛ خودش گرسنه میماند تا دیگری سیر شود، بلکه خودش را به کشتن میدهد تا دیگری سالم بماند. اما کسان دیگری هم هستند که همیشه به فکر خودشاناند و ابایی ندارند که برای رسیدن به منافعشان صدها نفر کشته شوند. چنین کسانی اگر در ظاهر هم چیزی درباره اخلاق و این مسایل بگویند، برای فریبکاری و گول زدن دیگران است.از آنجا که این گرایش به جایی میرسد که به انسانهای دیگر ضربه میزند، قابل تحمل نیست و باید کسان دیگری دخالت کنند و جلوی این خودخواهیهای افراطی را بگیرند، و برای اینکه کمابیش همه مردم بتوانند از زندگی خوبی بهرهمند شوند، مقرراتی را وضع و اجرا کنند؛ این میشود سیاست. سیاست یعنی مدیریت جامعه.
این رویکرد نتیجه میگیرد که بنابراین ما دو حوزه فعالیت در بین انسانها داریم؛ یکی حوزه اخلاق است و یکی حوزه سیاست. این دو ربطی هم به ندارد. در اخلاق باید همیشه فکر این باشیم که یه دیگران خدمت کنیم، ولی در سیاست باید به فکر این باشیم که جامعه را مدیریت کنیم و جلوی ظلمها و فسادها و برتریجوییهای افراطی را بگیریم. بالاترین دلیل برای حکومت تأمین امنیت است. باید در مقابل دزدها، غارتگران و خیانتکاران، امنیت را تأمین کرد و همیشه چنین خیانتها و تجاوزهایی در جامعه وجود دارد. باید کسانی باشند که جلوی اینها را بگیرند و این میشود سیاست. در مقابل کسانی که هجوم آوردهاند و میخواهند اموال دیگران را غارت کنند، نفوسشان را از بین ببرند، و بیگناهان را بکشند، نمیتوان ایستاد و نصیحت کرد، بلکه باید رفتاری متناسب با آنها داشت و با همان زبانی با آنها صحبت کرد که میفهمند. آنها زبان زور را میفهمند. باید انسان در مقابل آنها قدرت داشته باشد تا بتواند جلوی فساد آنها را بگیرد. قوام سیاست به قدرت است. اصلا حقیقت سیاست کسب قدرت است و سیاست بیقدرت معنی ندارد. کسی که میخواهد حاکمیت جامعه را برعهده داشته باشد، باید قدرت داشته باشد و قدرت از راه اخلاق، نصحیت و دیگرخواهی پیدا نمیشود.
از اینجا به این نکته میرسند که کسب قدرت راههای خاصی دارد، یا بدنی است، یا علمی و تکنولوژیک است و یا قدرتهایی است که از راه فریبکاری و مکر و حیله پیدا میشود. مجموعه این سه قدرت زمینه را فراهم میکند که کسانی بتوانند جامعه را مدیریت کنند. بنابراین حوزه سیاست جای دستورات اخلاقی نیست. این جا باید گفت: برو قدرت پیدا کن! اما قدرت بدنی کافی نیست. باید قدرت علمی و صنعتی پیدا کرد و سلاحهای مختلف اختراع کرد و ساخت. بعد هم در مقابل کسانی که میخواهند نقشههایی علیه دیگران بکشند، باید نقشه کشید و فریبشان داد. این بهترین راه است زیرا کمک میکند که افراد کمتری کشته شوند. اینها با اخلاق نمیسازد و بنابراین بین اخلاق و سیاست رابطهای وجود ندارد. اصلا این دو با هم اشتراک ندارند تا بگوییم چه رابطهای بین آنهاست. بله ممکن است کسی که در مسند قدرت قرار گرفته است در زندگی شخصیاش صفات خوبی داشته باشد و دیگرخواه باشد، به دیگران کمک کند، از مال شخصیاش به آنها بدهد و با زیردستان مهربانی کند، اما اینها مسائل حوزه سیاست نیست. حوزه سیاست جای اعمال قدرت است و دیگر جای اخلاق نیست. اخلاق دیگرخواهی است، اما سیاست محدود کردن دیگران است.
این استدلال صاحبنظرانی است که مدعی جدایی اخلاق از سیاست هستند. معروفترین آنهاآقای ماکیاولی فیلسوف معروف ایتالیایی است. این جمله که «هدف وسیله را توجیه میکند» از کلمات قصار ایشان است که میگوید: حاکم باید از هر وسیلهای استفاده کند. او باید جامعه را آرام کند و جلوی دزدها را بگیرد حتی اگر آنها را دار بزند یا بسوزاند. وظیفهای که حاکم به عهده گرفته است تأمین امنیت جامعه و مدیریت جامعه است. این هدف همه رفتارهایش را توجیه میکند، ولی اگر بخواهد مسائل اخلاقی را رعایت بکند نمیتواند جلوی ظلمها، ناامنیها و فسادها را بگیرد. باید دستش باز باشد و برای جلوگیری از آنها هر کاری صلاح دانست بکند. البته از این نوع افکار در بسیاری از افراد یافت میشود و حتی در همین کشور هم نمونههایی از آنرا میتوانید پیدا کنید. امروز نمونه روشن این نظر که در عالم کمنظیر است منطق آمریکاییهاست. میگویند ما اهدافی داریم که باید به آنها برسیم. هدف ما تشکیل جامعه واحد مدنی است و همه عالم باید یک جامعه بشوند و همین طوری که ما میگوییم زندگی کنند؛ البته این روپوشی برای قضیه است. اصل قضیه این است که همه قدرتها در چنگ ما جمع شوند و ما بتوانیم بر همه تسلط داشته باشیم. از اینرو هرجا کسی با آنها مخالف باشد تروریست میشود.
فرمایش امام نسبت به کارتر را ببینید! کارتر گفته بود ایرانیها تروریست هستند. امام خطاب به کارتر میفرمود: آقای کارتر آدم باید حرف حسابی بزند! ما تروریست هستیم؟! 35میلیون انسان میخواهند آزاد زندگی بکنند و جلوی ظلم و بیعدالتیهای شما را بگیرند، حال این 35میلیون تروریستاند؟! ما میخواهیم حقوق خودمان را بگیریم. شما بیایید تروریست را معنی کنید! سپس امام جملهای میگویند که بسیار زیباست. میفرماید: آقای کارتر! قضاوتتان در امور سیاسی هم همین طور است؟ تشخیصهایتان همه همین طور است؟ شما یک ملت 35میلیونی راتروریست میدانید، این قضاوت را شما می کنید، سایر قضاوتهایتان نیز همین طور است؟ به هر حال این منطقی است که آنها برای خودشان دارند. تحلیل روانشناختی آن هم این است که همیشه کسانی هستند که خودخواهی و خودمحوری بر روحشان غالب است و در مقابل، عوامل عاطفی و احساسی رنگ میبازد. آنجا فقط خود و قدرت خودشان را میبینند ولو میلیون انسانها کشته بشوند و یا از گرسنگی و فقر بمیرند. میگویند من قدرت داشته باشم، هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. البته «من» در اینجا کمی دایرهاش وسیع میشود؛ از من فردی به خانواده سرایت میکند، از خانواده به همفکرها، همحزبیها و همشهریها، تا میرسد به ملت آمریکا. البته منظورشان همه ملت آمریکا هم نیست. میگویند ما که مدیر مملکت هستیم باید بر همه عالم مسلط شویم؛ این خواسته به هر قیمتی که شده باید محقق شود؛ هدف وسیله را توجیه میکند.
براساس این نظر، فراهم کردن اسباب قدرت و اعمال قدرت با اخلاق نمیسازد. یا باید از حکومت و سیاست صرف نظر کنید و مردم در جنگلها زندگی کنند که روشن است در این صورت دیگر سیاست لازم نیست و قدرت هم نمیخواهد. آنجا فقط زور فردی لازم است. جالب است که در کلمات همین آقای ماکیاولی آمده است که حاکمی که میخواهد قدرت را کسب کند و اهداف جامعه را تأمین کند، نمیتواند تنها مثل شیر باشد بلکه باید مثل روباه هم باشد! برای حکومت باید غیر از کسب قدرت بدنی و صنعتی حیلههای دیگران را نیز یاد بگیرد و بتواند از این جهت برتر از آنها شود تا بتواند در مواقع حاد از آن حیلهها استفاده کند؛ یعنی حاکم در جامعه هم باید صفت شیر را داشته باشد و هم صفت روباه. باید روباه هم باشد و به موقع خودش بهگونهای سخن بگوید که مردم را فریب بدهد. این سادهترین راهی است که میتواند برای رسیدن به اهدافش از آن استفاده کند. این یک گرایش است که طرفدارانی دارد و فیلسوفانی درباره آن کتاب نوشتهاند و کتابهایشان به زبانهای مختلف ترجمه شده است.
در پاسخ به این نظر باید گفت: ما هم قبول داریم که گاهی در جامعه باید در مقابل ظالمانی که به حقوق دیگران تجاوز میکنند، به هیچ چیز قانع نیستند و تحت تعلیم و تربیت نیز واقع نمیشوند، از زور استفاده کرد، اما استفاده از زور نیز باید قانون داشته باشد. رسیدن به هدف توجیهکننده هر وسیلهای نیست بلکه وسیله باید متناسب با هدف باشد. البته این بحث عمیقی است که در گذشته آن را بحث کردهایم و کتاب آن هم با عنوان فلسفه اخلاق چاپ شده است.
گرایش دوم منطقیتر از گرایش اول است.این گرایش خطاب به طرفداران گرایش بالا میگوید: شما اخلاق را در روابط فردی یا روابط بین فردی منحصر کرده و خواستهاید حوزه حکومت و سیاست را از اخلاق خارج کنید. این کار لزومی ندارد؛ اخلاق عبارت است از نشان دادن مجموعه رفتارهایی که انسان را به هدف مطلوب میرساند. به عبارت دیگر اخلاق یعنی معرفی رفتارهای منظمی که با هم ارتباط دارد و انسان را به یک هدف مطلوب میرساند. این مسئله در سیاست و مدیریت جامعه نیز مطرح است و در اینها نیز نیاز است که یک سلسله رفتارهایی برای مسئولان تعریف شود تا با انجام آنها اهداف جامعه که همان نظم، آرامش و امنیت و... است، تأمین گردد. بنابراین طرفداران این گرایش نمیگویند که در امور سیاسی و مدیریت جامعه جای اخلاق نیست، بلکه میگویند: سیستمهای اخلاقی دوگونهاند؛ یک سیستم اخلاقی برای مسائل فردی و گروهی است که مربوط به داخل جامعه و افراد عادی است، و یک سیستم اخلاقی نیز به نام سیاست وجود دارد که آن هم اصول و مبانی خاص خود را دارد. ما باید یک نظام سیاسی بر طبق اصول عقلانی و برای رسیدن به هدف مطلوب داشته باشیم. این سیستم اخلاقی با اخلاق فردی تفاوت دارد و البته با آن تضادی هم ندارد؛ زیرا حوزه مسایل فردی با مسایل اجتماعی متفاوت است.
در ظاهر چنین به نظر میرسد که این گرایش همان گرایش اول است، و فقط یک نوع اختلاف لفظی با آن دارد. چه بگوییم دو حوزه است یکی اخلاق فردی و یکی اخلاق اجتماعی، یا بگوییم اصلا حوزه اخلاق غیر از حوزه سیاست است؛ تفاوت ندارد. ولی این درست نیست. همانگونه که گفتیم، اشکال اصلی به گرایش اول این بود که بالاخره باید در امور سیاسی نیز قواعد معقول و حسابشدهای داشته باشیم و از هر وسیلهای نمیشود برای رسیدن به هدف استفاده کرد. باید وسیله محدود و متناسب با آن هدف باشد. این سخن بدان معناست که میشود سیستمی اخلاقی مربوط به این حوزه تعریف کرد که دارای قواعد و مقرراتی باشد که باید آنها را رعایت کرد. به هر حال این هم یک نظر است که البته معتدلتر و قابل قبولتر از گرایش اول است.
همانگونه که میبینید هر دو گرایش، در تعریف مفهوم اخلاق و مفهوم سیاست ابهام دارند.گروه اول اخلاق را به معنای دیگرخواهی گرفته بود. این معنا شامل ارزشهایی نمیشود که در حیطه ارتباط انسان با خدا مطرح است. این یکی از نواقص آن تعریف است. بالاخره این سؤال مطرح است که اخلاق را چگونه معنا میکنید که حوزهاش با حوزه سیاست انفکاک پیدا کند و شامل مسائل مربوط به حاکمیت و مدیریت امور جامعه نشود. روشن است کسانیکه میگویند حوزه اخلاق از حوزه سیاست جداست، اخلاق را طوری تعریف کنند که شامل این مسایل نشود و اگر اخلاق را _آنگونه که ما تعریف میکنیم _شامل هر نوع رفتار ارزشی بدانیم طبعا حوزه سیاست را نیز دربرمیگیرد.
نکته دیگر اینکه ما هر مکتب اخلاقی را بپذیریم، مواردی پیش میآید که در آن چند ارزش اخلاقی با هم تزاحم پیدا میکنند، و به اصطلاح، از مواردی است که عام و خاص من وجه با هم در مورد آن اشتراک پیدا میکند.
گرایش دیگر میگوید: اخلاق معنای خودش را دارد، سیاست هم معنای خودش را. بعضی چیزها تحت مفهوم اخلاق قرار میگیرد که تحت سیاست نیست. مثلا مسائل اخلاق فردی یا مسایل مربوط به ارتباط انسان با خدا، از نقطههای افتراق اخلاق از سیاست است. همچنین در بعضی از مسایل، سیاست معنا دارد ولی اخلاق در آنجا معنا ندارد. مورد افتراق سیاست، مسائل مدیریتی است که تحت عناوین اخلاقی قرار نمیگیرد و شامل قراردادها، توافقها و امثال آنها میشود. اما برخی از مسایل وجود دارد که اخلاق و سیاست هر دو در آنها صدق میکنند، مثل کاری که نظر سیاسی مدیر جامعه را تأمین میکند ولی با ارزشهای اخلاقی نمیسازد. فرض کنید کسی میگوید به خاطر مصلحت جامعه اسلامی من باید رئیسجمهور بشوم و اگر نشوم مصالح اسلام تأمین نمیشود. خب برای اینکه من رئیسجمهور بشوم باید در انتخابات شرکت کنم و رأی اکثریت را بیاورم و میدانم که رأی اکثریت را ندارم. بنابراین به رفتارهای غیراخلاقی متوسل میشود تا به هر حال رأی اکثریت را به دست بیاورد؛ از تهدید و تطمیع مسئولان گرفته تا خرید رأی یا عوض کردن آنها. خب در اینجا رفتاری صورت گرفته است که هم مصداق کار سیاسی است و هم مورد قضاوت اخلاقی. اخلاق میگوید این کارها را نکن! سیاست میگوید این کار را بکن! این جا باید چه کار کرد؟ بنابراین ممکن است بین اخلاق و سیاست مواردی پیدا شود که با هم تصادق پیدا کنند و جای اعمال روشهای اخلاقی و روشهای سیاسی هم وجود داشته باشد. در اینجا سوال میشود که کدام مقدم است؛ آیا مصالح اخلاقی مقدم است یا مصالح سیاسی؟ گرایش سوم میگوید: همه جا مصالح سیاسی مقدم است. اصل با سیاست است. اهمیت مصالح سیاسی بسیار بیشتر از مصالح اخلاقی است. نفع مصالح اخلاقی نفع محدودی است و عاید عدهای محدود میشود، ولی در مسائل سیاسی سر و کار با دستگاه حاکمه و یک ملت چند میلیونی است و اگر مصالح سیاسی رعایت نشود کل ملت ضرر میبینند.
همانطور که ملاحظه میفرمایید در هر یک از این گرایشات عنصر مثبتی پیدا میشود. حال با توجه به این سه نوع گرایش باید ببینیم اسلام در زمینه رابطه اخلاق با سیاست چه میگوید. انشاءالله در جلسه آینده درباره نظریه اسلام در این زمینه بحث خواهیم کرد.
تاکنون نظری ثبت نشده است