- 469
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیرآیات 38 تا 40 سوره زمر
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیرآیات 38 تا 40 سوره زمر"
- نامتناهی بودن خدا، محور مباحث عمیق توحیدی قرآن و نهج البلاغه؛
- تفاوت نوع سخنان ائمه (ع) در مقابل با مردم و خدای سبحان؛
- فرق جدال أحسن با قیاس خُلف و فرض.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللّهُ قُلْ أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ أَرادَنِیَ اللّهُ بِضُرِّ هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ(38) قُلْ یا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلی مَکانَتِکُمْ إِنّی عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ(39) مَنْ یَأْتیهِ عَذابٌ یُخْزیهِ وَ یَحِلُّ عَلَیْهِ عَذابٌ مُقیمٌ(40)﴾
نامتناهی بودن خدا، محور مباحث عمیق توحیدی قرآن و نهج البلاغه
چون سورهٴ مبارکهٴ «زمر» در مکه نازل شد و مطالب محوری سور مکی اصول دین است و خطوط کلی فقه و اخلاق، مسئله توحید را با تعبیرهای گوناگون بیان میکند. مستحضرید که برای افاده توحید، در قرآن کریم و سخنان اهل بیت(علیهم السلام) مطالب فراوانی است، گاهی از این جهت که خداوند یک حقیقت نامتناهی است استفاده توحید می کنند، مثل اینکه در خطبههای نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) همین آمده است، بخشی از آن خطبهها این است که اگر کسی خدا را به وصف زائد موصوف کند: «فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاه فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ» [1][2]و مانند آن، میفرماید خدا یک حقیقت نامتناهی است، اگر نامتناهی است، جا برای خدای دیگر نیست. اگر خدا یک حقیقت نامتناهی است، دیگر نامتناهی جا برای خدای دیگر قرار نمیدهد.
تبیین تفاوت این برهان با براهین دیگر توحیدی
سطح این برهان با براهین دیگر فرق میکند، براهین دیگری که ذات اقدس الهی اقامه میکند، همان است که در سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» و سوره «مؤمنون» و سایر سور آمده که اگر دو خدا باشند، چون دو ذات هستند و صفات آنها هم عین ذات است، پس دو علم است، دو حیات است، دو قدرت است، دو اراده است، چنین چیزی اگر در عالم فرض شود، هیچ موجود دیگری در عالم یافت نخواهد شد، برای اینکه دو خدا که ـ معاذالله ـ دو ذات هستند و دو علم دارند، دو علم چگونه یک شیء را خلق میکنند، هر کدام یک شیء را با سبک خاص خلق میکنند؛ لذا بخواهند نفس الأمر خلق کنند محال است، برای اینکه دو نفس الأمر خلق میکنند، نه یکی. اینها مثل دو پیغمبر یا دو امام(علیهم السلام) نیستندکه برابر با نفس الأمر کار کنند. دو پیامبر معصوم(علیهم السلام) ممکن است که برابر با «ما هو الواقع» کار کنند، این محذوری ندارد، برای اینکه واقع را خدا آفرید، نفس الأمر را خدا آفرید و یکی است. اما اگر ـ معاذ الله ـ دو تا خدا بودند چون دو ذات هستند و صفات هر کدام هم عین آن ذات است، پس دو علم است و دو قدرت است و دو اراده، اگر بخواهند نفس الأمر خلق کنند دو نفس الأمر خلق میکنند، بخواهند عالم خلق کنند دو نحوه عالم خلق میکنند، این برهان چون حدّ وسط آن عام است، از بزرگ ترین مخلوق تا ریزترین و ذرّهای را شامل میشود؛ یعنی اگر بخواهند نفس الأمر خلق کنند، پراکنده خواهد بود، بخواهند نظام آسمان و زمین را خلق کنند پراکنده خواهد بود، بخواهند ذرّهای را خلق کنند پراکنده خواهد بود. آنچه در سورهٴ مبارکهٴ «سبأ» آیه بیست و دوم گذشت، اقسام چهارگانه را بیان کرد، فرمود: ﴿قُلِ ادْعُوا الَّذینَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ لا یَمْلِکُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی اْلأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فیهِما مِنْ شِرْکٍ وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهیرٍ﴾؛ چه نفس الأمر باشد، چه کل نظام امکانی باشد، چه ذرّهای، غیر خدا، نه در نفس الأمر سهمی دارد، نه در کلّ نظام سهمی دارد، نه در ذرّهای. در ذرّهای سهم ندارد، «لا بالاستقلال، لا بالمشارکة، لا بالمظاهرة»؛ یعنی این یک قیاس استثنایی است که سه تا تالی دارد: «و التالی بأسره محال»؛ «لو کان لغیر الله شرکةٌ، لکان إما بالاستقلال أو بالمشارکة أو بالمظاهرة». «لو کان لغیر الله سهمٌ» این مقدم، «لکان إما بالاستقلال أو بالمشارکة أو بالمظاهرة»، این تالی، «و التالی بأسره محال فالمقدم مثله». غیر خدا اگر بخواهد در ذرّهای سهم داشته باشد یا آن تمام ذرّه در اختیار خداست، این میشود همان حرف اول که میشود استقلال، یا آن ذرّه به نحو شرکت بین خدا و آن غیر خداست که می شود قسم دوم، یا آن ذرّه را خدا بالاستقلال خلق میکند و این بت مستقلاً مالک نیست، «بالمشارکة» هم سهیم نیست؛ ولی دستیار خداست ـ معاذ الله ـ مُعین خداست، معاون و پشتیبان خداست، پشتوانه خداست. آنکه دستیار آدم و کمک آدم است را میگویند «ظهیر» و پشتیبان، چون پشت آدم به او بسته است، تظاهرات همین است؛ این تظاهرات از ظهور نیست، از «ظَهر» است؛ یعنی همه پشت به هم میدهند، همه پشت هم هستند، همه پشتوانه هم هستند، این سومی مظاهره است. اگر غیر خدا سهمی داشته باشد، یا «بالاستقلال»، یک ذرّه را مالک است، یا «بالمشارکة» مالک است یا «بالمظاهرة» مالک است؛ این تالی است و آن مقدّم، «و التالی بأسره مستحیل؛ فالمقدم مثله» که مبسوطاً بحث آن در سورهٴ مبارکهٴ «سبأ» آیه 22 و 23 گذشت. حالا بخواهند نفس الأمر خلق کنند محال است، بخواهند کلّ نظام را خلق کنند، چه «بالاستقلال»، چه «بالمشارکة»، چه «بالمظاهرة» محال است؛ چه بخواهند در ذرّهای از ذرّات عالم این یک کار را دو خدا انجام بدهند این هم محال است، برای اینکه دو خدا دو ذات هستند و صفات اینها هم عین ذات است، دو علم و دو اراده است، اگر دو ذات و دو علم است، دو نحوه اداره میکند، ذرّهای را این دو نفر بخواهند اداره کنند، هرج و مرج میشود.
تفاوت نوع سخنان ائمه(علیهم السلام) در مقابل با مردم و خدای سبحان
بنابراین، این برهان توحید فرقی ندارد با آن برهانی که در خطبههای حضرت هست، مستوای آن از خطابهها بیرون است. مستحضرید که خطبههای حضرت امیر کاری با مردم ندارد که حالا بنای عقلا چیست؟ مردم بخواهند بفهمند خطبهها و ادعیه را یا نه، شما می بینید این بیست جلد وسائلی که مرحوم صاحب وسائل نوشته، اینها هیچ کدام در حدّ نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه نیستند. اینها را ائمه(علیهم السلام) برای مردم گفتند که وظیفه مردم چیست، چطور معامله کنند، چطور نماز بخوانند، چطور با خود رفتار داشته باشند، چگونه با جامعه رفتار داشته باشند، چگونه در عقود و معاملات رفتار داشته باشند؟ ممکن است که ده جلد وسائل را یک فقیه مطالعه کند، کمتر احتیاج به لغت داشته باشد؛ اما وقتی میخواهد نهجالبلاغه را مطالعه کند، دو طرف آن باید کتاب لغت پر باشد، تازه کتاب لغت؛ ولی آن جاهایی که حضرت با خدا حرف میزند، کار به فهم مردم ندارد که بنای عقلا چیست، مردم بخواهند بفهمند یا نه، دعاهای امام سجاد هم همین طور است، آن نالههایی که اینها با خدا دارند، کاری به فهم مردم، بنای عقلا و اینها ندارند، اینها نمیخواهند به مردم بفهمانند، اینها میخواهند راز خود را با خدا در میان بگذارند، آنجاها که خطابههای آنهاست، نه خطبههای آنها برای اینکه مردم بفهمند، بنای عقلا هست و ظهورات است و مانند آن.
اهمیت براهین توحیدی خاص و اندک بودن آن در قرآن
بخشی از آیات قرآن کریم هم همین طور است، بخش دیگر آن برای توده فهم مردم هست، آنها البته روان تر و مانند آن است. آن برهانی که خدا «أحَد» است، «صمد» است، کفوی ندارد و غیری نمیگذارد و مانند آن؛ یعنی نامتناهی است، وقتی نامتناهی بود جا برای دیگری نیست و اینگونه از براهین بسیار کم است؛ اما آن براهینی که برای توده مردم هست همین است، چه در سوره «انبیاء»، چه در سوره «مؤمنون»، چه در سوره «سبأ»، چه در آیه محل بحث که اگر بیش از یک خدا باشد، چون صفت خدا عین ذات اوست، واقعاً دو علم است، وقتی دو علم بود، دو تشخیص بود، دو اراده بود، ذرهای را نمیشود با دو اراده آفرید. بنابراین کل و جزء و کلی و جزئی در یک مُستوا یکسان هستند در این قسمت که فرمود: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾ جدال أحسن است. در جدال أحسن ملاحظه فرمودید مقدمات باید معقول باشد، یک؛ مقبول طرف هم باشد، دو؛ اگر معقول نباشد فقط مقبول باشد، این جدال، جدال أحسن نیست.
نمونه ای از تفاوت سخن ائمه(علیهم السلام) با مردم
پرسش: پس خطبه ها را برای چه کسی ایراد فرمود؟
پاسخ: خطبهها را مردم هم آمین میگفتند، گوش میدادند، اگر جزء خواص بودند؛ نظیر سلمان، اباذر، مقداد و مانند آن اینها سؤال میکردند، توضیح می دادند. در آن روایت نورانی که مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در توحید بیان کرد، آنها را خواندیم که کسی خدمت وجود مبارک امام رضا(سلام الله علیه) رفته، عرض کرد: «سَأَلتُ أَبَا الحَسَن أَلرِّضَا(علیه السلام)عن التَّوحِید» فرمود: «هُوَ الَّذِی أَنتُم عَلَیه» [3]همین چیزی که دارید. این روایت را جلسه قبل خواندیم، فرمود همین که شما دارید، خدایی هست و شریک ندارد و اینها؛ اما وقتی هشامبنسالم خدمت حضرت میرسد، حضرت از او سؤال میکند که هشام! آیا خدا را وصف میکنی؟ عرض کرد بله، فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف بکن! ببینم چطور وصف میکنی، عرض کرد: «﴿هُوَ السَّمِیعُ البَصِیر﴾»؛[4]حضرت اشکال کرد، فرمود: «هَذِهِ صَفَةٌ یَشتَرِکُ فِیهَا المَخلُوقُونَ» فرمود غیر خدا هم سمیع است، غیر خدا هم علیم است. هشام عرض کرد: «فَکَیفَ تَنعَتُهُ» شما خدا را چگونه وصف میکنید، پس بگویید من چطور وصف کنم؟ فرمود ما نمیگوییم خدا علیم است، ما نمیگوییم خدا سمیع است، ما میگوییم خدا علم است: «نُورٌ لَا ظَُلمَةَ فِیهِ وَ حَیاةٌ لَا مَوْتَ فِیه وَ عِلمٌ لَا جَهْلَ فِیه»، این کجا آن کجا! علم محض است، وقتی علم محض بود، نسیان و جهل و مانند آن فرض ندارد. هشام می گوید: «خَرَجتُ مِن عِندِه(علیه السلام) وَ اَنَا اَعلَمُ النَّاس بِالتُّوحید». [5]من در توحید و خداشناسی أعلم از شاگردان حضرت هستم؛ این کجا آن کجا! «أَلنَّاسُ مَعادِن کَمَعَادِن الذَّهَبِ وَ الفِضَّة»، [6]مگر همه یکسان میفهمند. بنابراین چه نفس الأمر، چه مجموعه نظام، چه ذرّهای از ذرّات ریزِ کار یک مورچه، دو خدا نمیتوانند انجام دهند.
فرق جدال أحسن با قیاس خُلف و فرض
مطلب بعدی آن است که جدال أحسن از مقدمات معقول و مقبول تشکیل میشود و جریان حضرت ابراهیم(سلام الله علیه) که در سورهٴ مبارکهٴ «انعام» گذشت آنجا این معنا محتمل بود که جزء فرض هاست. قیاس خُلف و در قیاس فرض با جدال خیلی فرق میکند، حضرت میفرمایند که اگر این کوکب خدا باشد نباید افول و غروب داشته باشد، چون افول و غروب دارد. پس این هم به صورت قیاس استثنایی است، جدال نیست «هذا ربی، هذا ربی، هذا ربی»؛ یعنی بالفرض؛ فرضاً این کوکب خدا باشد، وقتی که غروب کرد: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلینَ﴾؛ [7]فرضاً شمس رب باشد: ﴿هذا أَکْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ﴾ [8]فرمود: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلینَ﴾. فرض؛ یعنی فرض جدال؛ یعنی جدال که هیچ ارتباط منطقی بین جریان فرض و قیاس خُلف با جریان جدال أحسن نیست.
حکمت آوردن تمثیل در قرآن و یکسان نبودن آن
مطلب سوم آن است که در جریان تمثیل درست است، تمثیل برای آنکه دامنه ممثَّل پایینتر بیاید و به دسترس فهم مخاطب برسد، اما همه ممثّلها یکسان نیستند، همه تمثیل ها یکسان نیستند: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ﴾؛[9]این تمثیل معقول است به محسوس، گرچه خیلی فرق است بین نور معقول و نور محسوس، بین ممثَّل و مثال؛ ولی به هر حال در فهمیدن بعضی از مراحل توحیدی، این آیه سورهٴ مبارکهٴ «نور» سهم تعیین کنندهای دارد: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ تازه مَثَل خدا نیست، فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾، بعد نفرمود، «مَثَلُهُ» فرمود: ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ خود خدا مَثَل ندارد، خدا که ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است، نور خدا مَثَلی دارد؛ یعنی ظهور خدا را ما داریم مَثَل میزنیم، نه خود خدا را، دیگر نفرمود، مَثَلُه. فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ﴾، نه «مَثَلُهُ»، مَثَل ظهور خدا این است، اصلاً خدا مَثل ندارد. تازه آن نور خدا را با این وضع دارند میفهمانند این تمثیل کمک میکند که مخاطبان، برخی از ظهورات ذات اقدس الهی را ادراک کنند.
پرسش:؟پاسخ: بله؛ لذا فرمود بحث نکنید. یک جا ذات اقدس الهی مَثل زد؛ ولی فوراً برای رفع توهّم فرمود: ﴿فَلا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾، [10]مبادا مَثَل بزنید: ﴿لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛ [11]فرمود مَثَلی ذکر کرد برای اینکه بفهماند.
هشدار قرآن به عدم استفاده از جنبه منفی مَثَل و نمونه آن
بعد فرمود مَثَل یک جنبه اثباتی دارد که مختصری از ممَثَّل را میفهماند و یک جنبه منفی دارد که قرآن هشدار میدهد، مبادا شما ممثّل را با این مثال یکسان بپندارید و آن مَثَل این بود که فرمود: آنها که میگویند خدا چگونه مردهها را زنده میکند، بعد فرمود: خدای سبحان که «لیس» تامّه را «کان» تامّه کرد؛ یعنی معدوم را موجود کرد، انسانی که ﴿هَلْ أَتی عَلَی اْلإِنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً﴾[12]این یک مرحله؛ یعنی شیئی بود؛ ولی قابل ذکر نبود؛ نظیر نطفه و مانند آن؛ از این مرحله پایینتر به زکریا(سلام الله علیه) فرمود: ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَیْئاً﴾[13]این «کان» تامّه است؛ یعنی معدوم محض بودی. انسان یک مرحله معدوم محض بود، بعد یک مرحله که نطفه شد، اصلاً قابل ذکر نبود، بعد به این صورت لؤلؤ لالا درآمد که الآن صدها دانشکده دارند فقط بدن او را میشناسند و نمیفهمند، خیلی از بیماری ها کشف نشده، خیلی از خصوصیات کشف نشده، چه رسد به روح او که ﴿ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلیلاً﴾. [14]پس یک مرحله «لیس» تامّه بود که ﴿لَمْ تَکُ شَیْئاً﴾ است که به زکریا فرمود. یک مرحله «لیس» ناقصه است که ﴿لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً﴾ بود، اینها شد، فرمود به اینها که منکر معاد هستند بگو ما انسانی که یک مرحله آن «لیس» تامّه بود آوردیم «کان» تامّه کردیم، یک مرحله آن «لیس» ناقصه بود آوردیم «کان» ناقصه کردیم؛ اینها میگویند خدا چگونه مردهها را زنده میکند، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾ [15]انسانی که مرده است، چیزی از او کم نشده، روح او که نمرده، بدن او هم که در ذرّات عالم هست، احیای انسانی که مرده است، آسان تر از ایجاد انسان است، این اصل؛ آیه، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾ این برای توده مردم خوب است؛ اما یک محقق که نمیپذیرد اگر خدا حقیقت نامتناهی است که هست، قدرت نامتناهی دارد که دارد، یک عمل «هَیِّن» باشد، یک عمل «أَهون»، فرض ندارد که یکی آسان باشد یکی آسان تر. الآن ما یک قطره آب را در ذهن به آسانی تصور میکنیم، اقیانوس آرام را هم به آسانی تصور میکنیم، اگر کار با اراده حل میشود، در اراده که صعوبت و سهولت مطرح نیست. کاری برای خدا آسان باشد و کاری آسان تر، یک کار ـ معاذ الله ـ برای خدا سخت باشد یکی سختتر، چون فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾، فوراً فرمود: ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾ مبادا خیال کنید اینکه ما گفتیم حرف آخر است، این برای فهماندن شماست، وگرنه کاری برای خدا آسان باشد و کار دیگر برای خدا آسان تر، اینچنین نیست. بنابراین هر مَثَلی که ذات اقدس الهی میزند به اندازه آن ممثّل سطح مطلب را پایین میآورد؛ لکن خدا مَثَل ندارد؛ فرمود: ﴿لا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾، ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛ تو حق مَثَل زدن نداری. در سورهٴ مبارکهٴ «نور» هم برای خدا مَثَل نزد فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ ظهور جهان به خداست و اگر خواستید ظهور خدا را بفهمید، نه خدا را، «مَثَلُهُ» نیست؛ ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ کَمثلِ کذا و کذا و کذا است.
عدم امکان استفاده بهشتیها از اراده خود برای ترفیع درجه
مطلب بعدی آن است که در بهشت اراده فراوان هست، بهشتی ها اراده میکنند، غذا میخواهند، سخن میگویند ﴿تَحِیَّتُهُمْ فیها سَلامٌ﴾،[16]﴿یَوْمَ یَلْقَوْنَهُ سَلامٌ﴾، [17]با اراده، یکدیگر را سلام میکنند، با اراده غذا میخورند، اما بخواهند اراده کنند که عمل صالحی را انجام بدهند، تا به وسیله آن عمل صالح درجه آنها بالاتر برود، نیست. برای اینکه آن روز، روز شریعت نیست، روز دین نیست، چه اینکه کافران اراده کنند که توبه کنند، ایمان بیاورند و از سیئات خود طلب مغفرت بکنند که خدا از گناهان آنها درگذرد هم نیست. آن روز، روز اراده عملِ صالح یا طالح نیست، کسی بخواهد معصیت کند، ممکن نیست، کسی بخواهد اطاعت کند ممکن نیست، برای اینکه شریعت نیست، اما اراده هست؛ البته در بهشت برای بهشتی ها اراده است و مانند آن. در قیامت علم کامل میشود، لحظات فراوانی دارند که یکی پس از دیگری حقایق برایشان کشف میشود، اما تمام دشواری های قیامت این است که حق برای کفار کشف میشود، میگویند: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا﴾؛ اما نمیتوانند بگویند «آمنا»؛ میگویند: ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً﴾؛ [18]ما را به جایی ـ یعنی دنیا ـ برگردانید که آنجا ایمان بیاوریم، چون قیامت جای ایمان نیست. ایمان؛ یعنی عُصارهٴ آن علم را به جان گره زدن، عقیده غیر از عقد است، عقد را در منطق ملاحظه فرمودید که «تسمّی القضیة عقداً» گرهی بین موضوع و محمول میخورد که کار حوزه و دانشگاه است که آدم عالِم میشود، اما کار مسجد و حسینیه و نماز شب این است که عصاره آن علم را با جان خود گره میزند، این میشود ایمان. تصدیق ایمانی غیر از تصدیق منطقی است؛ یعنی من عقیده پیدا کردم، این گره، گره دوم است بین علم و جان خودم گره زدم؛ این گره به دست عقل عملی است، نه به دست عقل نظری. آنکه اندیشه را رهبری میکند، بین موضوع و محمول گره میزند. آنکه انگیزه را هدایت میکند، علم را با جان خود گره میزند، میشود مؤمن و باور میکند، این کار در دنیاست و لا غیر، در آخرت کلاً بسته است که کسی ایمان بیاورد، درجات او بالاتر برود، یا ایمان بیاورد از درکات برهد، این طور نیست.
دقّت مرحوم کلینی در نظم کتاب به مقابل آوردن عقل و و جهل
خدا مرحوم کلینی را غریق رحمت کند! کتاب اول کافی، «کتاب العقل و الجهل» است، کتاب دوم آن «کتاب العلم». عصاره نظم این کتاب این است که انسان یا بهشت میرود یا جهنّم، جهنّمی یا درس خوانده است یا درس نخوانده. در «کتاب العلم» بین علم و جهل فرق نگذاشت، نفرمود «کتاب العلم و الجهل»؛ اما اوّلی که «کتاب العقل و الجهل» است، انسان یا وارد بهشت میشود یا وارد جهنم. وارد بهشت که شده یا درس خوانده است یا درس نخوانده، وارد جهنم که میشود یا درس خوانده است یا درس نخوانده. آنکه آدم را بهشت میبرد عقل است، آنکه آدم را جهنم میبرد جهالت است. جهل در مقابل عقل است، اگر «العَقلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَن» [19]که حضرت فرمود؛ پس: «الجهل ما لم یُعبد به الرحمن». پس انسان یا بهشتی است یا جهنّمی و بهشتی یا درس خوانده است یا درس نخوانده؛ جهنمی هم یا درس خوانده است، یا درس نخوانده، پس به درس خیلی نباید تکیه کرد، به عقل باید تکیه کرد که «بالعقل قامت السماوات و الارض».
آزادی عقل از اسارت هوا زمینه امارت انسان بر بیان و مقصود از آن
بنابراین این در بیانات نورانی حضرت امیر هم هست که «کَم مِن عَقلٍ أسِیرٍ تَحتَ هَوَی أَمِیر» [20]خیلی از موارد است که انسان در جنگ داخلی پیروز میشود، جهل را «هیَ نَفسِی أرُوضهَا بِالتّقوَی» [21]این جهالت را به بند میکشد، میشود امیر بیان. اینکه میگویند امیر بیان، نه یعنی فصیح و بلیغ خوبی هستند، خوب سخنرانی میکنند؛ امیر بیان؛ یعنی حرف در اختیار آنهاست، میفهمند کجا حرف بزنند، کجا حرف نزنند، چطور حرف بزنند، چطور حرف نزنند. گاهی ممکن است یک جا که باید ساکت باشند، بیست و پنج سال ساکت باشند که میشود امیر بیان، وگرنه اگر آن روز حضرت حرف میزد که دیگر از اسلام چیزی نمیماند پس معنای امیر بیان این نیست که سخنران و سخنور خوبی هستند، یا خوب حرف میزنند، بلکه اینها فرمانروای حرف هستند، میفهمند کجا باید حرف بزنند، کجا نباید حرف بزنند؛ بیست و پنج سال باید ساکت باشند، پنج سال باید حرف بزنند، میفرماید: «إنّا لأُمَرَاءُ الکَلام» البته فصاحت و بلاغت اینها «مما لا ریب فیه» است «فِینَا تَنَشَّبَت عُرُوقُهُ وَ عَلَینَا تَهَدَّلَت غُصُونُهُ»؛ [22]این شجره سخن را ما بارور کردیم، تمام این شاخهها بر دوش ماست، ما زیر سایه این درخت هستیم، ما درخت پروریم، این درخت تنومند که حرف زد، شاخههای آن بر دوش ماست، ساقه آن در دست ماست، ریشه آن به بیان ماست؛ اما ما میفهمیم کجا حرف بزنیم، ما امیر حرف هستیم، نه یعنی فصیح هستیم، نه تنها بلیغ هستیم. به هر تقدیر این زیادبنأبیه هم یک خطبه غرّایی دارد که خیلی ها نمیتوانند بین خطبههای حضرت امیر تشخیص دهند. به نام علیبنابیطالب(سلام الله علیه) خطبه جعل کردند. خدا سیدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبایی را غریق رحمت کند! من به ایشان عرض کردم، این کتاب الامتاع و المؤانسة ابوحیان توحیدی، دو تا نامهای است که بین عمر و حضرت امیر رد و بدل شده، از طرف عمر نامه است از طرف حضرت امیر جواب، از طرف حضرت امیر نامه است، از طرف او جواب، این نامه رد و بدل شده است و سرانجام ـ معاذ الله ـ امیر محکوم شده، عمر حاکم؛ این وضع چیست؟ فرمود این جعلی است، خود ابوحیان این را جعل کرد، قبل از اینکه ایشان بفرمایند، ابن ابی الحدید پی برده که این جعلی است، ابوحیان توحیدی قلمی دارد، چون الامتاع و المؤانسة را هم کسی بخواهد بخواند دو طرف او باید کتاب لغت باشد، این نامه جعل میکند، به نام حضرت امیر، نامه جعل میکند به نام عمر، اینها این فُصحا و اینگونه از بُلغا این طور بودند، در ردیف خطابه ـ نه خطبهها ـ چیزهایی به نام حضرت جعل میکردند؛ ولی به نام قرآن أحدی توان جعل ندارد. این را نمیگویند امیر بیان، امیر بیان گذشته از فصاحت، بلاغت، معقول بودن و مقبول بودن این است که فرمانده کلّ حرف و سکوت است، کجا حرف بزند، کجا ساکت باشد، چطور حرف بزند که مفسدهای نباشد و مانند آن. به هر تقدیر فرمود که «کَم مِن عَقلٍ أسِیرٍ تَحتَ هَوَی أَمِیر»، در این منازعات داخلی گاهی عقل پیروز میشود، گاهی هوا پیروز میشود؛ آنجا که عقل شکست بخورد، تحت هوای امیر آن میشود «أمّاره بالسّوء» آنجا که عقل پیروز شود، میشود «أمّاره بالحُسن» که به خیر و نیکی امر میکند و مانند آن. پس جهل و عقل در قبال هم هستند یعنی چه؟ علم و جهل در کنار هم نیستند یعنی چه؟
سرّ به کار بردن تعبیرات تأنیثی در ضعف بت ها
بعد فرمود که اگر شما از اینها سؤال کنید که چه کسی این عالم را آفرید؟ اینها میگویند خدا؛ بعد میفرماید اگر خدا بخواهد در کل عالم یا در نفس الأمر، یا در وضع شخص، یا در ذرّهای از ذرّات شخص اثر کند، از اینها چه ساخته است؟ این تعبیرات تأنیثی که ﴿هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ﴾ أو ﴿هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ﴾ در قرآن به کار رفته است، گفتند هم برای آن است که زن ضعیفتر از مرد است هم برای آن است که خود آنها عادت کردند از بت ها به مؤنث یاد کردند، گفتند که «لات و عزی و منات» هست، «ثالثة اُخری» هم هست و همه اینها مؤنث هستند، یا برای اینکه آنها تعبیر تأنیثی دارند، یا برای ارشاد به ضعف، فرمود از اینها چه کاری ساخته است: ﴿هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ﴾ آنها که جواب نمیدهند؛ پس این جدال، جدال أحسن است. پس ما یک جدال أحسن داریم و یک قیاس خُلف و فرضیه داریم:
چگونگی جمع میان کفایت الهی بر بندگان و اضلال او
﴿قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ﴾، چون او یک نفر است، قبلاً میفرمود: ﴿أَ لَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ﴾ از آن طرف خدا انسان را کفایت میکند، از این طرف هم خودمان را به او بسپاریم. درست است که انسان مختار است؛ ولی آن رحمت عامه که ذات اقدس الهی به همه داد و دست بردار نیست؛ لذا تا آخرین لحظه هدایت هست، قرآن هست سنت اهل بیت هست، هدایت هست، تا آخرین لحظه. اما آن لطف خاص را که هدایت ثانی است بردارد میشود اضلال؛ یعنی آن را به حال خود رها میکند. این مسئله اضلال یک امر عدمی است که همان ﴿ما یُمْسِکْ﴾ است؛ یعنی خدا درِ فیض جدید را میبندد، انسان را به حال خود رها میکند؛ البته همان راه انبیا و اولیا هست که به او عرضه میشود، همان راه عقل و فطرت است که به او عرضه میشود؛ او هست و راه انبیا و اولیا و راه فطرت و عقل ولی بیراهه می رود: «نبذوا کتاب الله وراء ظهورهم»؛ از این به بعد، درِ غضب شروع میشود، این درِ غضب شروع شدن، غیر از درِ رحمت خاصه را بستن است. «فهاهنا امورٌ ثلاثه» امر اول این است که آن درِ رحمت رحمانیّه خدا همیشه باز است: ﴿هُدًی لِلنّاسِ﴾ [23]همیشه هست، عقل، فطرت، راه، موعظه و تذکّر هست، تا انسان زنده است این راه هست؛ هرگز این راه را خدا نمیبندد. امر ثانی این است که اگر یک وقت کسی با داشتن همه اینها کجراهه رفت، «نبذوا کتاب الله وراء ظهورهم» شد خدای سبحان چندین بار به آنها مهلت داد، راه توبه و إنابه را فراسوی آنها نصب کرد، اینها عمداً این در را بستند، لطف خدا و فیض خدا که همان رحمت رحیمیه است از اینها گرفته میشود، این دو؛ وقتی آن لطف خاص الهی از اینها گرفته شد، اینها هستند و همان راهنمایی های عمومی و همان رهبری های فکری و همان آزادمنشی اینها و میتازند و بیراهه میروند، وقتی بیراهه رفتند، نصاب پر شد؛ آنگاه امر سوم شروع میشود، عذاب الهی شروع میشود، انتقام الهی شروع میشود، که این دیگر امر وجودی است، چون عذاب الهی است، فرمود: ﴿قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ﴾ این جمله خبریه است که به داعی انشا القا شده؛ بالأخره انسانی که جاهل است، مشکلی دارد، باید وکیل بگیرد، فرمود: خدا را وکیل قرار بدهید. معنای وکالت این نیست که خودتان را رها کنید، کار را به او بسپارید، آن تفویض یک حساب دیگری است، تفویض هم عالی ترین مرحله است. معنای آن این است که ارادهام در اراده ذات اقدس الهی مستهلک است، نمیخواهم چیزی را مگر اینکه او بخواهد. ببینید
نمونه ای از کفایتِ الهی در نگاه وَلَوی خضر به موسی(علیه السلام)
در جریان حضرت موسی و خضر اشاره شد، طوری حرف زدند که غالب مفسّرین از آن غفلت دارند، بالأخره سؤال حضرت موسی چه شد؟ موسی(سلام الله علیه) به خضر(سلام الله علیهما) گفت که کشتی را سوراخ کردی که اینها غرق میشوند این «لام»، «لام» عاقبت است، نه «لام» غایت. حضرت خضر چه جواب داد؛ ولی موسی ساکت شد، چه گفت؟ الآن که حرفی نزد، آن آخرها که پیاده شدند، فرمود که وقتی بندر میرفتند آنجا جنگ بود و مانند آن، سلطان آن منطقه کشتی سالم را غصب میکرد، اینها هم کشتی کرایهای بود متعلق به خانوادهای بود که بارکشی میکردند: ﴿أَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ﴾[24]مثل خانوادهای که کامیون دارند و کرایه کشی میکنند و از این راه ارتزاق میکنند. فرمود: این یک کشتی کرایهای بود، چون این کشتی را غصب میکردند، برای اینکه این خانوادهای که کرایهکشی میکردند آسیب نبینند ما حالا کشتی را شکستیم. آن سؤال اصلی چه شد؟ چطور موسی قانع شد، سؤال اصلی این است که شما که این کشتی را سوراخ کردید، ما اصلاً به بندر نمیرسیم، همین جا همه ما غرق میشویم، چطور موسی اشکال کرد، چطور خضر جواب داد که هر دو آرام شدند؛ یعنی طرزی خضر به موسای کلیم نگاه کرد که تو چرا؟! تو که آزمودی؟! وقتی خدا میگوید برو گفتی چشم! مادرت تو را در یک تکه چوب گذاشت و به دریا انداخت، خدا در دریا تو را حفظ کرد، ما همان هستیم. بعد از آن دیگر موسی حرف نزد، وقتی هم که پیاده شدند و گفت که راز کار این بود، موسی دیگر نگفت که ما اگر غرق میشدیم چه؟ این است. این راز و رمزی که بین این دو تا بزرگوار است اینها دیگر در کتاب های تفسیر نیست، وگرنه این اشکال موسای کلیم به هر حال جواب داده نشد؛ ولی آن قدر نگاه ولوی خضر(سلام الله علیه) اثر کرد که اصلاً موسی لب باز نکرد. در جریان دوم و سوم هم همین طور بود. نباید گفت که اینجا موسای کلیم به فکر دیگران بود؛ آنجا که موسای کلیم به فکر خودش بود چه؟ موسای کلیم به خضر(سلام الله علیهما) عرض کرد که ما که خسته و کوفته از راه رسیدیم، اینجا هم که مسافرخانه نیست، اینها هم که حاضر نیستند ما را به عنوان مهمان قبول کنند: ﴿فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما﴾،[25]ما اینجا سرگردان هستیم، حالا ما دو نفر اینجاسرگردان، ما را به کارگری گرفتی برای چه؟ اگر مسافرخانه داشته باشد میرویم، اگر کسی ما را به عنوان مهمان قبول کند میرویم؛ اینها ما را همین جا رها کردند و رفتند، آن وقت ما را به کارگری گرفتی؛ اینها هم آن طوری نگاه کرد که موسی تو چرا این حرف را میزنی؟! مگر مدین نرفتی، مگر تو کارگری نکردی؛ مگر آنجا مسافرخانه بود، مگر کسی تو را قبول کرد، بعدها به عنوان کارگر تو را اجیر کردند. طوری خضر نگاه کرد به موسی وگفتگو بین اینها حل شد که موسای کلیم ساکت ساکت شد سخن در ﴿لِتُغرِقَ أَهلَهَا﴾ [26]برای دیگران نبود، برای خودش هم بود؛ اهل او شامل همه میشود، آن جریان: ﴿فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما﴾ که مخصوص به خودشان بود. این است که اسراری که در قرآن کریم برای خود انبیا هست اینکه میگویند، وجود مبارک حضرت آمده طرزی قرآن را معنا میکند که گویا اصلاً تاکنون بِکر بود، همین است؛ نمونههای آن در این کتاب های روایی اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) هست. بنابراین ذات اقدس الهی «واحدٌ لا شریک له»، برهان توحید هست، «نفس الأمر» واحد هست نظام، واحد هست، هر ذرهای را فقط ذات اقدس الهی دارد اداره میکند و لا غیر.
[1]نهج البلاغه، للصبحی صالح، خطبه یکم.
[2]نهج البلاغة، الشریف الرضی، ج1، ص27، ت الحسون.
[3]التوحید، الشیخ الصدوق، ص46.
[4]اسراء/سوره17، آیه1.
[5]التوحید، الشیخ الصدوق، ص146.
[6]الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج8، ص177، ط اسلامی.
[7]انعام/سوره6، آیه76.
[8]انعام/سوره6، آیه78.
[9]نور/سوره24، آیه35.
[10]نحل/سوره16، آیه74.
[11]نحل/سوره16، آیه60.
[12]انسان/سوره76، آیه1.
[13]مریم/سوره19، آیه9.
[14]اسراء/سوره17، آیه85.
[15]روم/سوره30، آیه27.
[16]یونس/سوره10، آیه10.
[17]احزاب/سوره33، آیه44.
[18]سجده/سوره32، آیه12.
[19]الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج1، ص11، ط اسلامی.
[20]بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج66، ص410.
[21]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج16، ص209.
[22]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج13، ص12.
[23]بقره/سوره2، آیه185.
[24]کهف/سوره18، آیه79.
[25]کهف/سوره18، آیه77.
[26]کهف/سوره18، آیه71.
- نامتناهی بودن خدا، محور مباحث عمیق توحیدی قرآن و نهج البلاغه؛
- تفاوت نوع سخنان ائمه (ع) در مقابل با مردم و خدای سبحان؛
- فرق جدال أحسن با قیاس خُلف و فرض.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللّهُ قُلْ أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ أَرادَنِیَ اللّهُ بِضُرِّ هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ(38) قُلْ یا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلی مَکانَتِکُمْ إِنّی عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ(39) مَنْ یَأْتیهِ عَذابٌ یُخْزیهِ وَ یَحِلُّ عَلَیْهِ عَذابٌ مُقیمٌ(40)﴾
نامتناهی بودن خدا، محور مباحث عمیق توحیدی قرآن و نهج البلاغه
چون سورهٴ مبارکهٴ «زمر» در مکه نازل شد و مطالب محوری سور مکی اصول دین است و خطوط کلی فقه و اخلاق، مسئله توحید را با تعبیرهای گوناگون بیان میکند. مستحضرید که برای افاده توحید، در قرآن کریم و سخنان اهل بیت(علیهم السلام) مطالب فراوانی است، گاهی از این جهت که خداوند یک حقیقت نامتناهی است استفاده توحید می کنند، مثل اینکه در خطبههای نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) همین آمده است، بخشی از آن خطبهها این است که اگر کسی خدا را به وصف زائد موصوف کند: «فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاه فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ» [1][2]و مانند آن، میفرماید خدا یک حقیقت نامتناهی است، اگر نامتناهی است، جا برای خدای دیگر نیست. اگر خدا یک حقیقت نامتناهی است، دیگر نامتناهی جا برای خدای دیگر قرار نمیدهد.
تبیین تفاوت این برهان با براهین دیگر توحیدی
سطح این برهان با براهین دیگر فرق میکند، براهین دیگری که ذات اقدس الهی اقامه میکند، همان است که در سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» و سوره «مؤمنون» و سایر سور آمده که اگر دو خدا باشند، چون دو ذات هستند و صفات آنها هم عین ذات است، پس دو علم است، دو حیات است، دو قدرت است، دو اراده است، چنین چیزی اگر در عالم فرض شود، هیچ موجود دیگری در عالم یافت نخواهد شد، برای اینکه دو خدا که ـ معاذالله ـ دو ذات هستند و دو علم دارند، دو علم چگونه یک شیء را خلق میکنند، هر کدام یک شیء را با سبک خاص خلق میکنند؛ لذا بخواهند نفس الأمر خلق کنند محال است، برای اینکه دو نفس الأمر خلق میکنند، نه یکی. اینها مثل دو پیغمبر یا دو امام(علیهم السلام) نیستندکه برابر با نفس الأمر کار کنند. دو پیامبر معصوم(علیهم السلام) ممکن است که برابر با «ما هو الواقع» کار کنند، این محذوری ندارد، برای اینکه واقع را خدا آفرید، نفس الأمر را خدا آفرید و یکی است. اما اگر ـ معاذ الله ـ دو تا خدا بودند چون دو ذات هستند و صفات هر کدام هم عین آن ذات است، پس دو علم است و دو قدرت است و دو اراده، اگر بخواهند نفس الأمر خلق کنند دو نفس الأمر خلق میکنند، بخواهند عالم خلق کنند دو نحوه عالم خلق میکنند، این برهان چون حدّ وسط آن عام است، از بزرگ ترین مخلوق تا ریزترین و ذرّهای را شامل میشود؛ یعنی اگر بخواهند نفس الأمر خلق کنند، پراکنده خواهد بود، بخواهند نظام آسمان و زمین را خلق کنند پراکنده خواهد بود، بخواهند ذرّهای را خلق کنند پراکنده خواهد بود. آنچه در سورهٴ مبارکهٴ «سبأ» آیه بیست و دوم گذشت، اقسام چهارگانه را بیان کرد، فرمود: ﴿قُلِ ادْعُوا الَّذینَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ لا یَمْلِکُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی اْلأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فیهِما مِنْ شِرْکٍ وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهیرٍ﴾؛ چه نفس الأمر باشد، چه کل نظام امکانی باشد، چه ذرّهای، غیر خدا، نه در نفس الأمر سهمی دارد، نه در کلّ نظام سهمی دارد، نه در ذرّهای. در ذرّهای سهم ندارد، «لا بالاستقلال، لا بالمشارکة، لا بالمظاهرة»؛ یعنی این یک قیاس استثنایی است که سه تا تالی دارد: «و التالی بأسره محال»؛ «لو کان لغیر الله شرکةٌ، لکان إما بالاستقلال أو بالمشارکة أو بالمظاهرة». «لو کان لغیر الله سهمٌ» این مقدم، «لکان إما بالاستقلال أو بالمشارکة أو بالمظاهرة»، این تالی، «و التالی بأسره محال فالمقدم مثله». غیر خدا اگر بخواهد در ذرّهای سهم داشته باشد یا آن تمام ذرّه در اختیار خداست، این میشود همان حرف اول که میشود استقلال، یا آن ذرّه به نحو شرکت بین خدا و آن غیر خداست که می شود قسم دوم، یا آن ذرّه را خدا بالاستقلال خلق میکند و این بت مستقلاً مالک نیست، «بالمشارکة» هم سهیم نیست؛ ولی دستیار خداست ـ معاذ الله ـ مُعین خداست، معاون و پشتیبان خداست، پشتوانه خداست. آنکه دستیار آدم و کمک آدم است را میگویند «ظهیر» و پشتیبان، چون پشت آدم به او بسته است، تظاهرات همین است؛ این تظاهرات از ظهور نیست، از «ظَهر» است؛ یعنی همه پشت به هم میدهند، همه پشت هم هستند، همه پشتوانه هم هستند، این سومی مظاهره است. اگر غیر خدا سهمی داشته باشد، یا «بالاستقلال»، یک ذرّه را مالک است، یا «بالمشارکة» مالک است یا «بالمظاهرة» مالک است؛ این تالی است و آن مقدّم، «و التالی بأسره مستحیل؛ فالمقدم مثله» که مبسوطاً بحث آن در سورهٴ مبارکهٴ «سبأ» آیه 22 و 23 گذشت. حالا بخواهند نفس الأمر خلق کنند محال است، بخواهند کلّ نظام را خلق کنند، چه «بالاستقلال»، چه «بالمشارکة»، چه «بالمظاهرة» محال است؛ چه بخواهند در ذرّهای از ذرّات عالم این یک کار را دو خدا انجام بدهند این هم محال است، برای اینکه دو خدا دو ذات هستند و صفات اینها هم عین ذات است، دو علم و دو اراده است، اگر دو ذات و دو علم است، دو نحوه اداره میکند، ذرّهای را این دو نفر بخواهند اداره کنند، هرج و مرج میشود.
تفاوت نوع سخنان ائمه(علیهم السلام) در مقابل با مردم و خدای سبحان
بنابراین، این برهان توحید فرقی ندارد با آن برهانی که در خطبههای حضرت هست، مستوای آن از خطابهها بیرون است. مستحضرید که خطبههای حضرت امیر کاری با مردم ندارد که حالا بنای عقلا چیست؟ مردم بخواهند بفهمند خطبهها و ادعیه را یا نه، شما می بینید این بیست جلد وسائلی که مرحوم صاحب وسائل نوشته، اینها هیچ کدام در حدّ نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه نیستند. اینها را ائمه(علیهم السلام) برای مردم گفتند که وظیفه مردم چیست، چطور معامله کنند، چطور نماز بخوانند، چطور با خود رفتار داشته باشند، چگونه با جامعه رفتار داشته باشند، چگونه در عقود و معاملات رفتار داشته باشند؟ ممکن است که ده جلد وسائل را یک فقیه مطالعه کند، کمتر احتیاج به لغت داشته باشد؛ اما وقتی میخواهد نهجالبلاغه را مطالعه کند، دو طرف آن باید کتاب لغت پر باشد، تازه کتاب لغت؛ ولی آن جاهایی که حضرت با خدا حرف میزند، کار به فهم مردم ندارد که بنای عقلا چیست، مردم بخواهند بفهمند یا نه، دعاهای امام سجاد هم همین طور است، آن نالههایی که اینها با خدا دارند، کاری به فهم مردم، بنای عقلا و اینها ندارند، اینها نمیخواهند به مردم بفهمانند، اینها میخواهند راز خود را با خدا در میان بگذارند، آنجاها که خطابههای آنهاست، نه خطبههای آنها برای اینکه مردم بفهمند، بنای عقلا هست و ظهورات است و مانند آن.
اهمیت براهین توحیدی خاص و اندک بودن آن در قرآن
بخشی از آیات قرآن کریم هم همین طور است، بخش دیگر آن برای توده فهم مردم هست، آنها البته روان تر و مانند آن است. آن برهانی که خدا «أحَد» است، «صمد» است، کفوی ندارد و غیری نمیگذارد و مانند آن؛ یعنی نامتناهی است، وقتی نامتناهی بود جا برای دیگری نیست و اینگونه از براهین بسیار کم است؛ اما آن براهینی که برای توده مردم هست همین است، چه در سوره «انبیاء»، چه در سوره «مؤمنون»، چه در سوره «سبأ»، چه در آیه محل بحث که اگر بیش از یک خدا باشد، چون صفت خدا عین ذات اوست، واقعاً دو علم است، وقتی دو علم بود، دو تشخیص بود، دو اراده بود، ذرهای را نمیشود با دو اراده آفرید. بنابراین کل و جزء و کلی و جزئی در یک مُستوا یکسان هستند در این قسمت که فرمود: ﴿وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾ جدال أحسن است. در جدال أحسن ملاحظه فرمودید مقدمات باید معقول باشد، یک؛ مقبول طرف هم باشد، دو؛ اگر معقول نباشد فقط مقبول باشد، این جدال، جدال أحسن نیست.
نمونه ای از تفاوت سخن ائمه(علیهم السلام) با مردم
پرسش: پس خطبه ها را برای چه کسی ایراد فرمود؟
پاسخ: خطبهها را مردم هم آمین میگفتند، گوش میدادند، اگر جزء خواص بودند؛ نظیر سلمان، اباذر، مقداد و مانند آن اینها سؤال میکردند، توضیح می دادند. در آن روایت نورانی که مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در توحید بیان کرد، آنها را خواندیم که کسی خدمت وجود مبارک امام رضا(سلام الله علیه) رفته، عرض کرد: «سَأَلتُ أَبَا الحَسَن أَلرِّضَا(علیه السلام)عن التَّوحِید» فرمود: «هُوَ الَّذِی أَنتُم عَلَیه» [3]همین چیزی که دارید. این روایت را جلسه قبل خواندیم، فرمود همین که شما دارید، خدایی هست و شریک ندارد و اینها؛ اما وقتی هشامبنسالم خدمت حضرت میرسد، حضرت از او سؤال میکند که هشام! آیا خدا را وصف میکنی؟ عرض کرد بله، فرمود: «هَاتِ» خدا را وصف بکن! ببینم چطور وصف میکنی، عرض کرد: «﴿هُوَ السَّمِیعُ البَصِیر﴾»؛[4]حضرت اشکال کرد، فرمود: «هَذِهِ صَفَةٌ یَشتَرِکُ فِیهَا المَخلُوقُونَ» فرمود غیر خدا هم سمیع است، غیر خدا هم علیم است. هشام عرض کرد: «فَکَیفَ تَنعَتُهُ» شما خدا را چگونه وصف میکنید، پس بگویید من چطور وصف کنم؟ فرمود ما نمیگوییم خدا علیم است، ما نمیگوییم خدا سمیع است، ما میگوییم خدا علم است: «نُورٌ لَا ظَُلمَةَ فِیهِ وَ حَیاةٌ لَا مَوْتَ فِیه وَ عِلمٌ لَا جَهْلَ فِیه»، این کجا آن کجا! علم محض است، وقتی علم محض بود، نسیان و جهل و مانند آن فرض ندارد. هشام می گوید: «خَرَجتُ مِن عِندِه(علیه السلام) وَ اَنَا اَعلَمُ النَّاس بِالتُّوحید». [5]من در توحید و خداشناسی أعلم از شاگردان حضرت هستم؛ این کجا آن کجا! «أَلنَّاسُ مَعادِن کَمَعَادِن الذَّهَبِ وَ الفِضَّة»، [6]مگر همه یکسان میفهمند. بنابراین چه نفس الأمر، چه مجموعه نظام، چه ذرّهای از ذرّات ریزِ کار یک مورچه، دو خدا نمیتوانند انجام دهند.
فرق جدال أحسن با قیاس خُلف و فرض
مطلب بعدی آن است که جدال أحسن از مقدمات معقول و مقبول تشکیل میشود و جریان حضرت ابراهیم(سلام الله علیه) که در سورهٴ مبارکهٴ «انعام» گذشت آنجا این معنا محتمل بود که جزء فرض هاست. قیاس خُلف و در قیاس فرض با جدال خیلی فرق میکند، حضرت میفرمایند که اگر این کوکب خدا باشد نباید افول و غروب داشته باشد، چون افول و غروب دارد. پس این هم به صورت قیاس استثنایی است، جدال نیست «هذا ربی، هذا ربی، هذا ربی»؛ یعنی بالفرض؛ فرضاً این کوکب خدا باشد، وقتی که غروب کرد: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلینَ﴾؛ [7]فرضاً شمس رب باشد: ﴿هذا أَکْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ﴾ [8]فرمود: ﴿لا أُحِبُّ اْلآفِلینَ﴾. فرض؛ یعنی فرض جدال؛ یعنی جدال که هیچ ارتباط منطقی بین جریان فرض و قیاس خُلف با جریان جدال أحسن نیست.
حکمت آوردن تمثیل در قرآن و یکسان نبودن آن
مطلب سوم آن است که در جریان تمثیل درست است، تمثیل برای آنکه دامنه ممثَّل پایینتر بیاید و به دسترس فهم مخاطب برسد، اما همه ممثّلها یکسان نیستند، همه تمثیل ها یکسان نیستند: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ﴾؛[9]این تمثیل معقول است به محسوس، گرچه خیلی فرق است بین نور معقول و نور محسوس، بین ممثَّل و مثال؛ ولی به هر حال در فهمیدن بعضی از مراحل توحیدی، این آیه سورهٴ مبارکهٴ «نور» سهم تعیین کنندهای دارد: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ تازه مَثَل خدا نیست، فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾، بعد نفرمود، «مَثَلُهُ» فرمود: ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ خود خدا مَثَل ندارد، خدا که ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ است، نور خدا مَثَلی دارد؛ یعنی ظهور خدا را ما داریم مَثَل میزنیم، نه خود خدا را، دیگر نفرمود، مَثَلُه. فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ﴾، نه «مَثَلُهُ»، مَثَل ظهور خدا این است، اصلاً خدا مَثل ندارد. تازه آن نور خدا را با این وضع دارند میفهمانند این تمثیل کمک میکند که مخاطبان، برخی از ظهورات ذات اقدس الهی را ادراک کنند.
پرسش:؟پاسخ: بله؛ لذا فرمود بحث نکنید. یک جا ذات اقدس الهی مَثل زد؛ ولی فوراً برای رفع توهّم فرمود: ﴿فَلا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾، [10]مبادا مَثَل بزنید: ﴿لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛ [11]فرمود مَثَلی ذکر کرد برای اینکه بفهماند.
هشدار قرآن به عدم استفاده از جنبه منفی مَثَل و نمونه آن
بعد فرمود مَثَل یک جنبه اثباتی دارد که مختصری از ممَثَّل را میفهماند و یک جنبه منفی دارد که قرآن هشدار میدهد، مبادا شما ممثّل را با این مثال یکسان بپندارید و آن مَثَل این بود که فرمود: آنها که میگویند خدا چگونه مردهها را زنده میکند، بعد فرمود: خدای سبحان که «لیس» تامّه را «کان» تامّه کرد؛ یعنی معدوم را موجود کرد، انسانی که ﴿هَلْ أَتی عَلَی اْلإِنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً﴾[12]این یک مرحله؛ یعنی شیئی بود؛ ولی قابل ذکر نبود؛ نظیر نطفه و مانند آن؛ از این مرحله پایینتر به زکریا(سلام الله علیه) فرمود: ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَیْئاً﴾[13]این «کان» تامّه است؛ یعنی معدوم محض بودی. انسان یک مرحله معدوم محض بود، بعد یک مرحله که نطفه شد، اصلاً قابل ذکر نبود، بعد به این صورت لؤلؤ لالا درآمد که الآن صدها دانشکده دارند فقط بدن او را میشناسند و نمیفهمند، خیلی از بیماری ها کشف نشده، خیلی از خصوصیات کشف نشده، چه رسد به روح او که ﴿ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلیلاً﴾. [14]پس یک مرحله «لیس» تامّه بود که ﴿لَمْ تَکُ شَیْئاً﴾ است که به زکریا فرمود. یک مرحله «لیس» ناقصه است که ﴿لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً﴾ بود، اینها شد، فرمود به اینها که منکر معاد هستند بگو ما انسانی که یک مرحله آن «لیس» تامّه بود آوردیم «کان» تامّه کردیم، یک مرحله آن «لیس» ناقصه بود آوردیم «کان» ناقصه کردیم؛ اینها میگویند خدا چگونه مردهها را زنده میکند، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾ [15]انسانی که مرده است، چیزی از او کم نشده، روح او که نمرده، بدن او هم که در ذرّات عالم هست، احیای انسانی که مرده است، آسان تر از ایجاد انسان است، این اصل؛ آیه، فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾ این برای توده مردم خوب است؛ اما یک محقق که نمیپذیرد اگر خدا حقیقت نامتناهی است که هست، قدرت نامتناهی دارد که دارد، یک عمل «هَیِّن» باشد، یک عمل «أَهون»، فرض ندارد که یکی آسان باشد یکی آسان تر. الآن ما یک قطره آب را در ذهن به آسانی تصور میکنیم، اقیانوس آرام را هم به آسانی تصور میکنیم، اگر کار با اراده حل میشود، در اراده که صعوبت و سهولت مطرح نیست. کاری برای خدا آسان باشد و کاری آسان تر، یک کار ـ معاذ الله ـ برای خدا سخت باشد یکی سختتر، چون فرمود: ﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ﴾، فوراً فرمود: ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾ مبادا خیال کنید اینکه ما گفتیم حرف آخر است، این برای فهماندن شماست، وگرنه کاری برای خدا آسان باشد و کار دیگر برای خدا آسان تر، اینچنین نیست. بنابراین هر مَثَلی که ذات اقدس الهی میزند به اندازه آن ممثّل سطح مطلب را پایین میآورد؛ لکن خدا مَثَل ندارد؛ فرمود: ﴿لا تَضْرِبُوا لِلّهِ اْلأَمْثالَ﴾، ﴿وَ لِلّهِ الْمَثَلُ اْلأَعْلی﴾؛ تو حق مَثَل زدن نداری. در سورهٴ مبارکهٴ «نور» هم برای خدا مَثَل نزد فرمود: ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ ظهور جهان به خداست و اگر خواستید ظهور خدا را بفهمید، نه خدا را، «مَثَلُهُ» نیست؛ ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾ کَمثلِ کذا و کذا و کذا است.
عدم امکان استفاده بهشتیها از اراده خود برای ترفیع درجه
مطلب بعدی آن است که در بهشت اراده فراوان هست، بهشتی ها اراده میکنند، غذا میخواهند، سخن میگویند ﴿تَحِیَّتُهُمْ فیها سَلامٌ﴾،[16]﴿یَوْمَ یَلْقَوْنَهُ سَلامٌ﴾، [17]با اراده، یکدیگر را سلام میکنند، با اراده غذا میخورند، اما بخواهند اراده کنند که عمل صالحی را انجام بدهند، تا به وسیله آن عمل صالح درجه آنها بالاتر برود، نیست. برای اینکه آن روز، روز شریعت نیست، روز دین نیست، چه اینکه کافران اراده کنند که توبه کنند، ایمان بیاورند و از سیئات خود طلب مغفرت بکنند که خدا از گناهان آنها درگذرد هم نیست. آن روز، روز اراده عملِ صالح یا طالح نیست، کسی بخواهد معصیت کند، ممکن نیست، کسی بخواهد اطاعت کند ممکن نیست، برای اینکه شریعت نیست، اما اراده هست؛ البته در بهشت برای بهشتی ها اراده است و مانند آن. در قیامت علم کامل میشود، لحظات فراوانی دارند که یکی پس از دیگری حقایق برایشان کشف میشود، اما تمام دشواری های قیامت این است که حق برای کفار کشف میشود، میگویند: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا﴾؛ اما نمیتوانند بگویند «آمنا»؛ میگویند: ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً﴾؛ [18]ما را به جایی ـ یعنی دنیا ـ برگردانید که آنجا ایمان بیاوریم، چون قیامت جای ایمان نیست. ایمان؛ یعنی عُصارهٴ آن علم را به جان گره زدن، عقیده غیر از عقد است، عقد را در منطق ملاحظه فرمودید که «تسمّی القضیة عقداً» گرهی بین موضوع و محمول میخورد که کار حوزه و دانشگاه است که آدم عالِم میشود، اما کار مسجد و حسینیه و نماز شب این است که عصاره آن علم را با جان خود گره میزند، این میشود ایمان. تصدیق ایمانی غیر از تصدیق منطقی است؛ یعنی من عقیده پیدا کردم، این گره، گره دوم است بین علم و جان خودم گره زدم؛ این گره به دست عقل عملی است، نه به دست عقل نظری. آنکه اندیشه را رهبری میکند، بین موضوع و محمول گره میزند. آنکه انگیزه را هدایت میکند، علم را با جان خود گره میزند، میشود مؤمن و باور میکند، این کار در دنیاست و لا غیر، در آخرت کلاً بسته است که کسی ایمان بیاورد، درجات او بالاتر برود، یا ایمان بیاورد از درکات برهد، این طور نیست.
دقّت مرحوم کلینی در نظم کتاب به مقابل آوردن عقل و و جهل
خدا مرحوم کلینی را غریق رحمت کند! کتاب اول کافی، «کتاب العقل و الجهل» است، کتاب دوم آن «کتاب العلم». عصاره نظم این کتاب این است که انسان یا بهشت میرود یا جهنّم، جهنّمی یا درس خوانده است یا درس نخوانده. در «کتاب العلم» بین علم و جهل فرق نگذاشت، نفرمود «کتاب العلم و الجهل»؛ اما اوّلی که «کتاب العقل و الجهل» است، انسان یا وارد بهشت میشود یا وارد جهنم. وارد بهشت که شده یا درس خوانده است یا درس نخوانده، وارد جهنم که میشود یا درس خوانده است یا درس نخوانده. آنکه آدم را بهشت میبرد عقل است، آنکه آدم را جهنم میبرد جهالت است. جهل در مقابل عقل است، اگر «العَقلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحمَن» [19]که حضرت فرمود؛ پس: «الجهل ما لم یُعبد به الرحمن». پس انسان یا بهشتی است یا جهنّمی و بهشتی یا درس خوانده است یا درس نخوانده؛ جهنمی هم یا درس خوانده است، یا درس نخوانده، پس به درس خیلی نباید تکیه کرد، به عقل باید تکیه کرد که «بالعقل قامت السماوات و الارض».
آزادی عقل از اسارت هوا زمینه امارت انسان بر بیان و مقصود از آن
بنابراین این در بیانات نورانی حضرت امیر هم هست که «کَم مِن عَقلٍ أسِیرٍ تَحتَ هَوَی أَمِیر» [20]خیلی از موارد است که انسان در جنگ داخلی پیروز میشود، جهل را «هیَ نَفسِی أرُوضهَا بِالتّقوَی» [21]این جهالت را به بند میکشد، میشود امیر بیان. اینکه میگویند امیر بیان، نه یعنی فصیح و بلیغ خوبی هستند، خوب سخنرانی میکنند؛ امیر بیان؛ یعنی حرف در اختیار آنهاست، میفهمند کجا حرف بزنند، کجا حرف نزنند، چطور حرف بزنند، چطور حرف نزنند. گاهی ممکن است یک جا که باید ساکت باشند، بیست و پنج سال ساکت باشند که میشود امیر بیان، وگرنه اگر آن روز حضرت حرف میزد که دیگر از اسلام چیزی نمیماند پس معنای امیر بیان این نیست که سخنران و سخنور خوبی هستند، یا خوب حرف میزنند، بلکه اینها فرمانروای حرف هستند، میفهمند کجا باید حرف بزنند، کجا نباید حرف بزنند؛ بیست و پنج سال باید ساکت باشند، پنج سال باید حرف بزنند، میفرماید: «إنّا لأُمَرَاءُ الکَلام» البته فصاحت و بلاغت اینها «مما لا ریب فیه» است «فِینَا تَنَشَّبَت عُرُوقُهُ وَ عَلَینَا تَهَدَّلَت غُصُونُهُ»؛ [22]این شجره سخن را ما بارور کردیم، تمام این شاخهها بر دوش ماست، ما زیر سایه این درخت هستیم، ما درخت پروریم، این درخت تنومند که حرف زد، شاخههای آن بر دوش ماست، ساقه آن در دست ماست، ریشه آن به بیان ماست؛ اما ما میفهمیم کجا حرف بزنیم، ما امیر حرف هستیم، نه یعنی فصیح هستیم، نه تنها بلیغ هستیم. به هر تقدیر این زیادبنأبیه هم یک خطبه غرّایی دارد که خیلی ها نمیتوانند بین خطبههای حضرت امیر تشخیص دهند. به نام علیبنابیطالب(سلام الله علیه) خطبه جعل کردند. خدا سیدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبایی را غریق رحمت کند! من به ایشان عرض کردم، این کتاب الامتاع و المؤانسة ابوحیان توحیدی، دو تا نامهای است که بین عمر و حضرت امیر رد و بدل شده، از طرف عمر نامه است از طرف حضرت امیر جواب، از طرف حضرت امیر نامه است، از طرف او جواب، این نامه رد و بدل شده است و سرانجام ـ معاذ الله ـ امیر محکوم شده، عمر حاکم؛ این وضع چیست؟ فرمود این جعلی است، خود ابوحیان این را جعل کرد، قبل از اینکه ایشان بفرمایند، ابن ابی الحدید پی برده که این جعلی است، ابوحیان توحیدی قلمی دارد، چون الامتاع و المؤانسة را هم کسی بخواهد بخواند دو طرف او باید کتاب لغت باشد، این نامه جعل میکند، به نام حضرت امیر، نامه جعل میکند به نام عمر، اینها این فُصحا و اینگونه از بُلغا این طور بودند، در ردیف خطابه ـ نه خطبهها ـ چیزهایی به نام حضرت جعل میکردند؛ ولی به نام قرآن أحدی توان جعل ندارد. این را نمیگویند امیر بیان، امیر بیان گذشته از فصاحت، بلاغت، معقول بودن و مقبول بودن این است که فرمانده کلّ حرف و سکوت است، کجا حرف بزند، کجا ساکت باشد، چطور حرف بزند که مفسدهای نباشد و مانند آن. به هر تقدیر فرمود که «کَم مِن عَقلٍ أسِیرٍ تَحتَ هَوَی أَمِیر»، در این منازعات داخلی گاهی عقل پیروز میشود، گاهی هوا پیروز میشود؛ آنجا که عقل شکست بخورد، تحت هوای امیر آن میشود «أمّاره بالسّوء» آنجا که عقل پیروز شود، میشود «أمّاره بالحُسن» که به خیر و نیکی امر میکند و مانند آن. پس جهل و عقل در قبال هم هستند یعنی چه؟ علم و جهل در کنار هم نیستند یعنی چه؟
سرّ به کار بردن تعبیرات تأنیثی در ضعف بت ها
بعد فرمود که اگر شما از اینها سؤال کنید که چه کسی این عالم را آفرید؟ اینها میگویند خدا؛ بعد میفرماید اگر خدا بخواهد در کل عالم یا در نفس الأمر، یا در وضع شخص، یا در ذرّهای از ذرّات شخص اثر کند، از اینها چه ساخته است؟ این تعبیرات تأنیثی که ﴿هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ﴾ أو ﴿هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ﴾ در قرآن به کار رفته است، گفتند هم برای آن است که زن ضعیفتر از مرد است هم برای آن است که خود آنها عادت کردند از بت ها به مؤنث یاد کردند، گفتند که «لات و عزی و منات» هست، «ثالثة اُخری» هم هست و همه اینها مؤنث هستند، یا برای اینکه آنها تعبیر تأنیثی دارند، یا برای ارشاد به ضعف، فرمود از اینها چه کاری ساخته است: ﴿هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ﴾ آنها که جواب نمیدهند؛ پس این جدال، جدال أحسن است. پس ما یک جدال أحسن داریم و یک قیاس خُلف و فرضیه داریم:
چگونگی جمع میان کفایت الهی بر بندگان و اضلال او
﴿قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ﴾، چون او یک نفر است، قبلاً میفرمود: ﴿أَ لَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ﴾ از آن طرف خدا انسان را کفایت میکند، از این طرف هم خودمان را به او بسپاریم. درست است که انسان مختار است؛ ولی آن رحمت عامه که ذات اقدس الهی به همه داد و دست بردار نیست؛ لذا تا آخرین لحظه هدایت هست، قرآن هست سنت اهل بیت هست، هدایت هست، تا آخرین لحظه. اما آن لطف خاص را که هدایت ثانی است بردارد میشود اضلال؛ یعنی آن را به حال خود رها میکند. این مسئله اضلال یک امر عدمی است که همان ﴿ما یُمْسِکْ﴾ است؛ یعنی خدا درِ فیض جدید را میبندد، انسان را به حال خود رها میکند؛ البته همان راه انبیا و اولیا هست که به او عرضه میشود، همان راه عقل و فطرت است که به او عرضه میشود؛ او هست و راه انبیا و اولیا و راه فطرت و عقل ولی بیراهه می رود: «نبذوا کتاب الله وراء ظهورهم»؛ از این به بعد، درِ غضب شروع میشود، این درِ غضب شروع شدن، غیر از درِ رحمت خاصه را بستن است. «فهاهنا امورٌ ثلاثه» امر اول این است که آن درِ رحمت رحمانیّه خدا همیشه باز است: ﴿هُدًی لِلنّاسِ﴾ [23]همیشه هست، عقل، فطرت، راه، موعظه و تذکّر هست، تا انسان زنده است این راه هست؛ هرگز این راه را خدا نمیبندد. امر ثانی این است که اگر یک وقت کسی با داشتن همه اینها کجراهه رفت، «نبذوا کتاب الله وراء ظهورهم» شد خدای سبحان چندین بار به آنها مهلت داد، راه توبه و إنابه را فراسوی آنها نصب کرد، اینها عمداً این در را بستند، لطف خدا و فیض خدا که همان رحمت رحیمیه است از اینها گرفته میشود، این دو؛ وقتی آن لطف خاص الهی از اینها گرفته شد، اینها هستند و همان راهنمایی های عمومی و همان رهبری های فکری و همان آزادمنشی اینها و میتازند و بیراهه میروند، وقتی بیراهه رفتند، نصاب پر شد؛ آنگاه امر سوم شروع میشود، عذاب الهی شروع میشود، انتقام الهی شروع میشود، که این دیگر امر وجودی است، چون عذاب الهی است، فرمود: ﴿قُلْ حَسْبِیَ اللّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ﴾ این جمله خبریه است که به داعی انشا القا شده؛ بالأخره انسانی که جاهل است، مشکلی دارد، باید وکیل بگیرد، فرمود: خدا را وکیل قرار بدهید. معنای وکالت این نیست که خودتان را رها کنید، کار را به او بسپارید، آن تفویض یک حساب دیگری است، تفویض هم عالی ترین مرحله است. معنای آن این است که ارادهام در اراده ذات اقدس الهی مستهلک است، نمیخواهم چیزی را مگر اینکه او بخواهد. ببینید
نمونه ای از کفایتِ الهی در نگاه وَلَوی خضر به موسی(علیه السلام)
در جریان حضرت موسی و خضر اشاره شد، طوری حرف زدند که غالب مفسّرین از آن غفلت دارند، بالأخره سؤال حضرت موسی چه شد؟ موسی(سلام الله علیه) به خضر(سلام الله علیهما) گفت که کشتی را سوراخ کردی که اینها غرق میشوند این «لام»، «لام» عاقبت است، نه «لام» غایت. حضرت خضر چه جواب داد؛ ولی موسی ساکت شد، چه گفت؟ الآن که حرفی نزد، آن آخرها که پیاده شدند، فرمود که وقتی بندر میرفتند آنجا جنگ بود و مانند آن، سلطان آن منطقه کشتی سالم را غصب میکرد، اینها هم کشتی کرایهای بود متعلق به خانوادهای بود که بارکشی میکردند: ﴿أَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ﴾[24]مثل خانوادهای که کامیون دارند و کرایه کشی میکنند و از این راه ارتزاق میکنند. فرمود: این یک کشتی کرایهای بود، چون این کشتی را غصب میکردند، برای اینکه این خانوادهای که کرایهکشی میکردند آسیب نبینند ما حالا کشتی را شکستیم. آن سؤال اصلی چه شد؟ چطور موسی قانع شد، سؤال اصلی این است که شما که این کشتی را سوراخ کردید، ما اصلاً به بندر نمیرسیم، همین جا همه ما غرق میشویم، چطور موسی اشکال کرد، چطور خضر جواب داد که هر دو آرام شدند؛ یعنی طرزی خضر به موسای کلیم نگاه کرد که تو چرا؟! تو که آزمودی؟! وقتی خدا میگوید برو گفتی چشم! مادرت تو را در یک تکه چوب گذاشت و به دریا انداخت، خدا در دریا تو را حفظ کرد، ما همان هستیم. بعد از آن دیگر موسی حرف نزد، وقتی هم که پیاده شدند و گفت که راز کار این بود، موسی دیگر نگفت که ما اگر غرق میشدیم چه؟ این است. این راز و رمزی که بین این دو تا بزرگوار است اینها دیگر در کتاب های تفسیر نیست، وگرنه این اشکال موسای کلیم به هر حال جواب داده نشد؛ ولی آن قدر نگاه ولوی خضر(سلام الله علیه) اثر کرد که اصلاً موسی لب باز نکرد. در جریان دوم و سوم هم همین طور بود. نباید گفت که اینجا موسای کلیم به فکر دیگران بود؛ آنجا که موسای کلیم به فکر خودش بود چه؟ موسای کلیم به خضر(سلام الله علیهما) عرض کرد که ما که خسته و کوفته از راه رسیدیم، اینجا هم که مسافرخانه نیست، اینها هم که حاضر نیستند ما را به عنوان مهمان قبول کنند: ﴿فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما﴾،[25]ما اینجا سرگردان هستیم، حالا ما دو نفر اینجاسرگردان، ما را به کارگری گرفتی برای چه؟ اگر مسافرخانه داشته باشد میرویم، اگر کسی ما را به عنوان مهمان قبول کند میرویم؛ اینها ما را همین جا رها کردند و رفتند، آن وقت ما را به کارگری گرفتی؛ اینها هم آن طوری نگاه کرد که موسی تو چرا این حرف را میزنی؟! مگر مدین نرفتی، مگر تو کارگری نکردی؛ مگر آنجا مسافرخانه بود، مگر کسی تو را قبول کرد، بعدها به عنوان کارگر تو را اجیر کردند. طوری خضر نگاه کرد به موسی وگفتگو بین اینها حل شد که موسای کلیم ساکت ساکت شد سخن در ﴿لِتُغرِقَ أَهلَهَا﴾ [26]برای دیگران نبود، برای خودش هم بود؛ اهل او شامل همه میشود، آن جریان: ﴿فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما﴾ که مخصوص به خودشان بود. این است که اسراری که در قرآن کریم برای خود انبیا هست اینکه میگویند، وجود مبارک حضرت آمده طرزی قرآن را معنا میکند که گویا اصلاً تاکنون بِکر بود، همین است؛ نمونههای آن در این کتاب های روایی اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) هست. بنابراین ذات اقدس الهی «واحدٌ لا شریک له»، برهان توحید هست، «نفس الأمر» واحد هست نظام، واحد هست، هر ذرهای را فقط ذات اقدس الهی دارد اداره میکند و لا غیر.
[1]نهج البلاغه، للصبحی صالح، خطبه یکم.
[2]نهج البلاغة، الشریف الرضی، ج1، ص27، ت الحسون.
[3]التوحید، الشیخ الصدوق، ص46.
[4]اسراء/سوره17، آیه1.
[5]التوحید، الشیخ الصدوق، ص146.
[6]الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج8، ص177، ط اسلامی.
[7]انعام/سوره6، آیه76.
[8]انعام/سوره6، آیه78.
[9]نور/سوره24، آیه35.
[10]نحل/سوره16، آیه74.
[11]نحل/سوره16، آیه60.
[12]انسان/سوره76، آیه1.
[13]مریم/سوره19، آیه9.
[14]اسراء/سوره17، آیه85.
[15]روم/سوره30، آیه27.
[16]یونس/سوره10، آیه10.
[17]احزاب/سوره33، آیه44.
[18]سجده/سوره32، آیه12.
[19]الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج1، ص11، ط اسلامی.
[20]بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج66، ص410.
[21]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج16، ص209.
[22]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج13، ص12.
[23]بقره/سوره2، آیه185.
[24]کهف/سوره18، آیه79.
[25]کهف/سوره18، آیه77.
[26]کهف/سوره18، آیه71.
تاکنون نظری ثبت نشده است