قسمت چهاردهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم زهرا خسروی از قم
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم زهرا خسروی را می شنویم:
_ هنگام خروج از شهر بروجرد و در ابتدای سفر به قم با یک کامیون تصادف کردیم که متاسفانه مادرم و برادرم و همسر برادرم در همان صحنه تصادف از دنیا رفتند و فقط من زنده ماندم
_ تا لحظه انتقال بدن به داخل آمبولانس، صحبت های اطرفیان در صحنه را می شنیدم اما وقتی بدن داخل آمبولانس قرار گرفت متوجه شدم من بیرون آمبولانس هستم و کامل به محیط اشراف دارم
_ روح مادرم جلو ایستاده بود و من پشت سرش و روح برادرم و همسرش پشت سر من بودند و به همین صورت راه افتادیم و با سرعت کمی شروع به سیر کردیم تا به امامزاده جعفر بروجرد رسیدیم
_ مادرم از دیوار سمت کوچه داخل امامزاده شد و من تازه آنجا تعجب کردم که مگر می شود از دیوار عبور کرد و من از در امامزاده داخل شدم هرچند در آن ساعت درهای امامزاده بسته بود و کسی داخل امامزاده نبود و دیدم برادرم و همسرش هم مانند مادرم از دیوار داخل شده اند
_ بعد زیارت به حیاط امامزاده و بر سر مزار مادربزرگم رفتیم و فاتحه خواندیم و مادرم به من گفت بیا با هم برویم و من که متوجه شده بودم منظورش چیست گفتم من نمی آیم چون از قبر می ترسم
_ مادرم گفت بیا قبر مادربزرگ را ببین و من بصورت افقی داخل قبر شدم و از سنگ و خاک گذشتم و مثل یک آسانسور شیشه ای طبقه به طبقه پایین رفتم و کفن مادربزرگم را دیدم که البته داخل آن حجمی نداشت و طاقچه ای داخل قبر بود که وارد آن شدم
در محیطی مانند یک دشت بزرگ قرار گرفتم که سرسبز بود و مادربزرگم را دیدم که روی تخته سنگی نشسته و تسبیح دستش است و مرا شناخت
_ از قبر مادربزرگم که درآمدم دلم می خواست قبرهای دیگری را هم ببینم و توجهم به قبری جلب شد و در یک لحظه خودم را داخل آن دیدم و مردی با شمایل یک بچه را دیدم که وسط اتاقی 20 متری قرار داشت و 5 موجود وحشتناک و قمه به دست دورش بودند و از طرف به او نزدیک نی شدند او از ترس می مرد و چون دور می شدند دوباره بلند می شد و این ماجرا تکرار میشد.
_ از داخل آن قبر که خارج شدم پرسیدم صاحب این قبر چه کسی بوده و مادرم جواب داد او در دنیا چاقوکش بوده و با چاقویش بچه ها را می ترسانده
_ اینبار در حیاط جلویی امامزاده وارد قبر پسرعمه ام شدم و آنجا به محیطی رسیدم کوچکتر از محیطی که مادربزرگم در آن قرار داشت ولی اینجا هم سرسبز بود و البته پردرخت بود و پسر عمه ام کنار یک تخت ایستاده بود و خوشحال بود
_ از قبر پسرعمه ام که خارج شدم به مادرم گفتم باشه منم با شما میام و تا این جمله را گفتم خودم را داخل تونلی دیدم که به سمت بالا کشیده می شدم و در انتهای تونل شخصی را کنار خودم مشاهده کردم که گفت من راهنمای تو هستم
_ همراه راهنما صحنه هایی از زندگی گذشته را دیدم و آنجا بود که تصمیمم عوض شد و دلم خواست که به دنیا برگردم و شروع به التماس به راهنما کردم اما به من گفت باید از خدا بخواهی...
_ در حال سجده گریه می کردم که راهنما به من گفت فرمودند از قمر بنی هاشم بخواه و سه نفر را دیدم که در فاصله دور از من ایستاده بودند و سرم را پایین انداخته بودم و از قمر بنی هاشم خواستم که اجازه بدهند برگردم که ندایی آمد که ما تو را به قمر بنی هاشم بخشیدیم و در کسری از ثانیه با شدت بر بدنم کوبیده شدم و احساس درد شدیدی مرا فرا گرفت و متوجه شدم که داخل بدنم برگشته ام و در بیمارستان هستم...
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم زهرا خسروی را می شنویم:
_ هنگام خروج از شهر بروجرد و در ابتدای سفر به قم با یک کامیون تصادف کردیم که متاسفانه مادرم و برادرم و همسر برادرم در همان صحنه تصادف از دنیا رفتند و فقط من زنده ماندم
_ تا لحظه انتقال بدن به داخل آمبولانس، صحبت های اطرفیان در صحنه را می شنیدم اما وقتی بدن داخل آمبولانس قرار گرفت متوجه شدم من بیرون آمبولانس هستم و کامل به محیط اشراف دارم
_ روح مادرم جلو ایستاده بود و من پشت سرش و روح برادرم و همسرش پشت سر من بودند و به همین صورت راه افتادیم و با سرعت کمی شروع به سیر کردیم تا به امامزاده جعفر بروجرد رسیدیم
_ مادرم از دیوار سمت کوچه داخل امامزاده شد و من تازه آنجا تعجب کردم که مگر می شود از دیوار عبور کرد و من از در امامزاده داخل شدم هرچند در آن ساعت درهای امامزاده بسته بود و کسی داخل امامزاده نبود و دیدم برادرم و همسرش هم مانند مادرم از دیوار داخل شده اند
_ بعد زیارت به حیاط امامزاده و بر سر مزار مادربزرگم رفتیم و فاتحه خواندیم و مادرم به من گفت بیا با هم برویم و من که متوجه شده بودم منظورش چیست گفتم من نمی آیم چون از قبر می ترسم
_ مادرم گفت بیا قبر مادربزرگ را ببین و من بصورت افقی داخل قبر شدم و از سنگ و خاک گذشتم و مثل یک آسانسور شیشه ای طبقه به طبقه پایین رفتم و کفن مادربزرگم را دیدم که البته داخل آن حجمی نداشت و طاقچه ای داخل قبر بود که وارد آن شدم
در محیطی مانند یک دشت بزرگ قرار گرفتم که سرسبز بود و مادربزرگم را دیدم که روی تخته سنگی نشسته و تسبیح دستش است و مرا شناخت
_ از قبر مادربزرگم که درآمدم دلم می خواست قبرهای دیگری را هم ببینم و توجهم به قبری جلب شد و در یک لحظه خودم را داخل آن دیدم و مردی با شمایل یک بچه را دیدم که وسط اتاقی 20 متری قرار داشت و 5 موجود وحشتناک و قمه به دست دورش بودند و از طرف به او نزدیک نی شدند او از ترس می مرد و چون دور می شدند دوباره بلند می شد و این ماجرا تکرار میشد.
_ از داخل آن قبر که خارج شدم پرسیدم صاحب این قبر چه کسی بوده و مادرم جواب داد او در دنیا چاقوکش بوده و با چاقویش بچه ها را می ترسانده
_ اینبار در حیاط جلویی امامزاده وارد قبر پسرعمه ام شدم و آنجا به محیطی رسیدم کوچکتر از محیطی که مادربزرگم در آن قرار داشت ولی اینجا هم سرسبز بود و البته پردرخت بود و پسر عمه ام کنار یک تخت ایستاده بود و خوشحال بود
_ از قبر پسرعمه ام که خارج شدم به مادرم گفتم باشه منم با شما میام و تا این جمله را گفتم خودم را داخل تونلی دیدم که به سمت بالا کشیده می شدم و در انتهای تونل شخصی را کنار خودم مشاهده کردم که گفت من راهنمای تو هستم
_ همراه راهنما صحنه هایی از زندگی گذشته را دیدم و آنجا بود که تصمیمم عوض شد و دلم خواست که به دنیا برگردم و شروع به التماس به راهنما کردم اما به من گفت باید از خدا بخواهی...
_ در حال سجده گریه می کردم که راهنما به من گفت فرمودند از قمر بنی هاشم بخواه و سه نفر را دیدم که در فاصله دور از من ایستاده بودند و سرم را پایین انداخته بودم و از قمر بنی هاشم خواستم که اجازه بدهند برگردم که ندایی آمد که ما تو را به قمر بنی هاشم بخشیدیم و در کسری از ثانیه با شدت بر بدنم کوبیده شدم و احساس درد شدیدی مرا فرا گرفت و متوجه شدم که داخل بدنم برگشته ام و در بیمارستان هستم...
تاکنون نظری ثبت نشده است