قسمت بیست و هشتم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای جهانگیر ولادی از خلخال
در این قسمت اولین تجربه ی نزدیک به مرگ آقای جهانگیر ولادی را می شنویم:
- کمک راننده اتوبوس بودم و همراه با پسر صاحب ماشین با اتوبوس خالی از خلخال به سمت تهران می آمدیم که من و رفیقم شروع به شوخی کردیم و دنبالم دوید و وسط اتوبوس با آرنجش گردنم را گرفت و لحظاتی بعد احساس خفگی به من دست داد و یک لحظه همه جا برایم تیره و تار شد و خودم را دیدم که وارد تونلی شده و به سمت پایین شناور شده ام
- از تونل درآمدم و بالای اتوبوس قرار گرفتم و دیدم یکنفر بصورت چمباتمه وسط اتوبوس افتاده و رفیقم در حال بازگشت به سمت جلوی اتوبوس بود که راننده به او گفت : او را کشتی ... و یک لحظه دیدم از مغزش مایع سردی ترشح شد و به همه بافت ها و سلول های بدنش سرازیر شد و آن خوف و ترسی بود که همه وجودش را در برگرفت
- زود آمدی؟ و به من صحنه ای از 5 سالگی ام را نشان دادند که در رودخانه افتاده بودم و در حال خفه شدن بودم که روح پدربزرگ پدرم از داخل آب جسم 5 ساله مرا به کنار رودخانه هل داده و باعث نجات من در کودکی شده و این را من تازه در این تجربه می دیدم
- در مسیری قرار گرفتم که راه های مختلفی داشت و من در یکی از این راهها شروع به حرکت کردم و اینبار صحنه ای از 12 سالگی خودم را دیدم که دو بچه گربه را کشته بودم و نشانم دادند دردی که موقع خفگی داخل اتوبوس تحمل می کردم بخاطر کشتن این بچه گربه ها بوده
- در ادامه مسیر صحنه ای را نشانم دادند که یک الاغ را با چوب زده بودم و آنجا ناگهان همان الاغ را البته با دو پا دیدم که ایستاده و به من گفته شد باید بر گردنت سوارش کنی و تا آنجایی که او را زده بودی ببری و راه بسیار سنگلاخ و هوا بسیار سرد بود و من با پای پیاده سالها داشتم این الاغ را بر گردن خودم می بردم و تمام استخوان هایم می شکست و از پاهایم خون و چرک جاری بود
- دوباره در همان مسیر قرار گرفتم و اینبار صحنه ای از نوجوانی ام را نشانم دادندکه عینک شخصی را دزدیده بودم و البته که به دردم هم نخورد ویادم هم نیست چکارش کردم ولی صاحب عینک را نشانم دادند که بدون عینک اذیت می شد و دقیقا من هم تار می دیدم و اذیت می شدم تا اینکه از آن مسیر درآمدم و دوباره خودم را داخل اتوبوس و پیش جسمم دیدم و رفیقم داشت به صورتم آب می زد
- در آن محیط که بودم زمانی را نشانم دادند که به پدرم بی محلی کرده و دل او را شکسته بودم و صحنه ای دیدم که یکی از عزیزانم این رفتار را با من دارد درحالیکه چنین اتفاقی در زندگی من تا آن موقع نیفتاده بود ولی سالها بعد از تجربه یعنی همین چندوقت پیش متاسفانه این اتفاق برای من افتاد و یکی از عزیزانم دل مرا شکست و دقیقا همان غمی که در قلب پدرم مشاهده کرده بودم را خودم تجربه کردم...
ادامه در قسمت بعد...
در این قسمت اولین تجربه ی نزدیک به مرگ آقای جهانگیر ولادی را می شنویم:
- کمک راننده اتوبوس بودم و همراه با پسر صاحب ماشین با اتوبوس خالی از خلخال به سمت تهران می آمدیم که من و رفیقم شروع به شوخی کردیم و دنبالم دوید و وسط اتوبوس با آرنجش گردنم را گرفت و لحظاتی بعد احساس خفگی به من دست داد و یک لحظه همه جا برایم تیره و تار شد و خودم را دیدم که وارد تونلی شده و به سمت پایین شناور شده ام
- از تونل درآمدم و بالای اتوبوس قرار گرفتم و دیدم یکنفر بصورت چمباتمه وسط اتوبوس افتاده و رفیقم در حال بازگشت به سمت جلوی اتوبوس بود که راننده به او گفت : او را کشتی ... و یک لحظه دیدم از مغزش مایع سردی ترشح شد و به همه بافت ها و سلول های بدنش سرازیر شد و آن خوف و ترسی بود که همه وجودش را در برگرفت
- زود آمدی؟ و به من صحنه ای از 5 سالگی ام را نشان دادند که در رودخانه افتاده بودم و در حال خفه شدن بودم که روح پدربزرگ پدرم از داخل آب جسم 5 ساله مرا به کنار رودخانه هل داده و باعث نجات من در کودکی شده و این را من تازه در این تجربه می دیدم
- در مسیری قرار گرفتم که راه های مختلفی داشت و من در یکی از این راهها شروع به حرکت کردم و اینبار صحنه ای از 12 سالگی خودم را دیدم که دو بچه گربه را کشته بودم و نشانم دادند دردی که موقع خفگی داخل اتوبوس تحمل می کردم بخاطر کشتن این بچه گربه ها بوده
- در ادامه مسیر صحنه ای را نشانم دادند که یک الاغ را با چوب زده بودم و آنجا ناگهان همان الاغ را البته با دو پا دیدم که ایستاده و به من گفته شد باید بر گردنت سوارش کنی و تا آنجایی که او را زده بودی ببری و راه بسیار سنگلاخ و هوا بسیار سرد بود و من با پای پیاده سالها داشتم این الاغ را بر گردن خودم می بردم و تمام استخوان هایم می شکست و از پاهایم خون و چرک جاری بود
- دوباره در همان مسیر قرار گرفتم و اینبار صحنه ای از نوجوانی ام را نشانم دادندکه عینک شخصی را دزدیده بودم و البته که به دردم هم نخورد ویادم هم نیست چکارش کردم ولی صاحب عینک را نشانم دادند که بدون عینک اذیت می شد و دقیقا من هم تار می دیدم و اذیت می شدم تا اینکه از آن مسیر درآمدم و دوباره خودم را داخل اتوبوس و پیش جسمم دیدم و رفیقم داشت به صورتم آب می زد
- در آن محیط که بودم زمانی را نشانم دادند که به پدرم بی محلی کرده و دل او را شکسته بودم و صحنه ای دیدم که یکی از عزیزانم این رفتار را با من دارد درحالیکه چنین اتفاقی در زندگی من تا آن موقع نیفتاده بود ولی سالها بعد از تجربه یعنی همین چندوقت پیش متاسفانه این اتفاق برای من افتاد و یکی از عزیزانم دل مرا شکست و دقیقا همان غمی که در قلب پدرم مشاهده کرده بودم را خودم تجربه کردم...
ادامه در قسمت بعد...
تاکنون نظری ثبت نشده است