قسمت دوازدهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای مهدی پاسبان از مشهد
در این قسمت؛ سومین بخش از روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای مهدی پاسبان را می شنویم:
_ در ادامه عذاب های هولناکی که تمام شدنی نبود بالاخره صدای تلاوت قرآنی به گوشم رسید که باعث دور شدن آتش از من شد و توجهم به صاحب صدا جلب شد که دیدم دختر خاله ام در خانه اشان با گریه در حال تلاوت قرآن برای شفای من است
دوباره به همان محیط خوفناک قبلی وارد شدم که شبیه بیابان بود اما دیگر زبانه های آتش و غل و زنجیر و دیوهای ترسناک با شلاق و گرز نبودند و من همراه تعداد دیگری از انسان ها از آنجا به راه خود ادامه می دادیم تا به یک باتلاق متعفن رسیدیم که همه در آن گیر کرده بودیم وخیلی اذیت کننده بود
_ در آن باتلاق می دیدم کسانی دارند با من عذاب می شوند که جنایات بسیاری مرتکب شده اند و می گفتم خدایا من که غیر از خودم کسی را نکشته ام و همه کارهای قبلی ام که بد نبوده بالاخره کار خوب هم داشته ام پس چرا فقط همین اشتباهم را در نظر گرفتی...
_ از آن باتلاق به محیط دیگری منتقل شدم که دورتادورش تصویر بود و همه لحظات زندگی ام را از تولد تا مرگ مشاهده کردم و بعد هم به همان مسیر بیابانی اول برگشتم منتهی دیگر عذاب و سختی وجود نداشت و راحت تر به ادامه مسیر ادامه می دادم
حس کردم شخصی پشت سرم می آید و حس کردم چقدر زیبارو و آرامش بخش است که احوال مرا پرسید و خودش را معرفی کرد و گفت: من؛ خود تو هستم و هادی تو هستم اما در اشتباهات کنارت نیستم. تو چرا با خودت این کار را کردی؟ من در جوابش خواستم مریضی را بهانه بیاورم که همان لحظه دو حادثه در زندگی ام را نشانم داد و گفت تو اینجا مرگت رسیده بود ولی خدا نجاتت داد و به تو زندگی بخشید اما قدرش را ندانستی
_ جلوی باغی رسیدیم که کودکانی در آن مشغول بازی بودند و کودک زیبارویی برایم آب آورد و من که از تشنگی هلاک شده بودم از آن آب نوشیدم و حالم تازه خوب شده بود که هادی به من گفت این همان کودکی است که تو در دنیا نعمت حیات را از او سلب کردی و تو لیاقتش را نداشتی و آنجا بود که توی سر خودم زدم و بابت سقط جنین این کودک معصوم دوباره معذب شدم
_ به همان مسیر بیابانی برگشتم و هادی به من گفت تنها راه نجات تو این است که برگردی والا نجات نخواهی یافت. یاد مادرم افتادم و او را صدا زدم که ناگهان روبرویم ظاهر شد اما همچنان غمگین بود و به او التماس کردم برایم دعا کند و تا دعا کرد ناگهان خودم را جلوی باغ بسیار بزرگی دیدم که اجازه ورود به آن را نداشتم
متوجه شدم شهدا داخل باغ حضور دارند و شخص محترمی را از پشت سر می دیدم و با اینکه تمام سعی ام این بود که محضر ایشان برسم و روی ایشان را ببینم اما هادی گفت تو اجازه نداری و خیلی متاثر شدم خصوصا اینکه پی بردم امیرالمومنین علیهالسلام هستند و حس کردم ایشان رو به شهدا فرمودند آیا کسی هست واسطه بشه بین خدا و این بنده و او را نجات دهد؟
_ شخصی جلو آمد که ابتدا او را نشناختم. رو به آسمان برایم دعا کرد و دوباره محیط عوض شد و هادی شفیع مرا معرفی کرد: همان کسی بود که در حرم امام حسین علیهالسلام، قبل و بعد از زیارت حضرت، دوبار ضریح ایشان را زیارت کرده بودم: جناب حبیب بن مظاهر
_ دوباره به مسیر قبلی برگشتم و اینبار مسیر کمی سرسبز بود و هادی گفت: دلت نمی خواهد جایی بروی؟ و من دلم زیارت حضرت رضا علیهالسلام را خواست و در چشم برهم زدنی دور حرم چرخیدیم و خواستم سر مزار مادرم بروم اما آنجا قبر نبود بلکه باغی بود که از مادرم تشکر کردم که برایم دعا کرده و صدایش را فقط شنیدم...
_ اینبار که به مسیر قبلی برگشتم صحنه عجیبی دیدم : انسان هایی که نیمی از بدن آنها انسانی و نیمی دیگر بدن حیوان بود و از فضولات خودشان تغذیه می کردند و متاسفانه تعدادی از آنها را می شناختم و به انواع گناهان دروغ و ناسزا و حق الناس گرفتار بودند
_ در بخش دیگر تجربه ام، سیری در آسمان ها و کهکشان ها داشتم و عظمت خدا و کوچکی دنیا را به چشم می دیدم تا اینکه زمان برگشتن من به این کره خاکی رسید...
در این قسمت؛ سومین بخش از روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای مهدی پاسبان را می شنویم:
_ در ادامه عذاب های هولناکی که تمام شدنی نبود بالاخره صدای تلاوت قرآنی به گوشم رسید که باعث دور شدن آتش از من شد و توجهم به صاحب صدا جلب شد که دیدم دختر خاله ام در خانه اشان با گریه در حال تلاوت قرآن برای شفای من است
دوباره به همان محیط خوفناک قبلی وارد شدم که شبیه بیابان بود اما دیگر زبانه های آتش و غل و زنجیر و دیوهای ترسناک با شلاق و گرز نبودند و من همراه تعداد دیگری از انسان ها از آنجا به راه خود ادامه می دادیم تا به یک باتلاق متعفن رسیدیم که همه در آن گیر کرده بودیم وخیلی اذیت کننده بود
_ در آن باتلاق می دیدم کسانی دارند با من عذاب می شوند که جنایات بسیاری مرتکب شده اند و می گفتم خدایا من که غیر از خودم کسی را نکشته ام و همه کارهای قبلی ام که بد نبوده بالاخره کار خوب هم داشته ام پس چرا فقط همین اشتباهم را در نظر گرفتی...
_ از آن باتلاق به محیط دیگری منتقل شدم که دورتادورش تصویر بود و همه لحظات زندگی ام را از تولد تا مرگ مشاهده کردم و بعد هم به همان مسیر بیابانی اول برگشتم منتهی دیگر عذاب و سختی وجود نداشت و راحت تر به ادامه مسیر ادامه می دادم
حس کردم شخصی پشت سرم می آید و حس کردم چقدر زیبارو و آرامش بخش است که احوال مرا پرسید و خودش را معرفی کرد و گفت: من؛ خود تو هستم و هادی تو هستم اما در اشتباهات کنارت نیستم. تو چرا با خودت این کار را کردی؟ من در جوابش خواستم مریضی را بهانه بیاورم که همان لحظه دو حادثه در زندگی ام را نشانم داد و گفت تو اینجا مرگت رسیده بود ولی خدا نجاتت داد و به تو زندگی بخشید اما قدرش را ندانستی
_ جلوی باغی رسیدیم که کودکانی در آن مشغول بازی بودند و کودک زیبارویی برایم آب آورد و من که از تشنگی هلاک شده بودم از آن آب نوشیدم و حالم تازه خوب شده بود که هادی به من گفت این همان کودکی است که تو در دنیا نعمت حیات را از او سلب کردی و تو لیاقتش را نداشتی و آنجا بود که توی سر خودم زدم و بابت سقط جنین این کودک معصوم دوباره معذب شدم
_ به همان مسیر بیابانی برگشتم و هادی به من گفت تنها راه نجات تو این است که برگردی والا نجات نخواهی یافت. یاد مادرم افتادم و او را صدا زدم که ناگهان روبرویم ظاهر شد اما همچنان غمگین بود و به او التماس کردم برایم دعا کند و تا دعا کرد ناگهان خودم را جلوی باغ بسیار بزرگی دیدم که اجازه ورود به آن را نداشتم
متوجه شدم شهدا داخل باغ حضور دارند و شخص محترمی را از پشت سر می دیدم و با اینکه تمام سعی ام این بود که محضر ایشان برسم و روی ایشان را ببینم اما هادی گفت تو اجازه نداری و خیلی متاثر شدم خصوصا اینکه پی بردم امیرالمومنین علیهالسلام هستند و حس کردم ایشان رو به شهدا فرمودند آیا کسی هست واسطه بشه بین خدا و این بنده و او را نجات دهد؟
_ شخصی جلو آمد که ابتدا او را نشناختم. رو به آسمان برایم دعا کرد و دوباره محیط عوض شد و هادی شفیع مرا معرفی کرد: همان کسی بود که در حرم امام حسین علیهالسلام، قبل و بعد از زیارت حضرت، دوبار ضریح ایشان را زیارت کرده بودم: جناب حبیب بن مظاهر
_ دوباره به مسیر قبلی برگشتم و اینبار مسیر کمی سرسبز بود و هادی گفت: دلت نمی خواهد جایی بروی؟ و من دلم زیارت حضرت رضا علیهالسلام را خواست و در چشم برهم زدنی دور حرم چرخیدیم و خواستم سر مزار مادرم بروم اما آنجا قبر نبود بلکه باغی بود که از مادرم تشکر کردم که برایم دعا کرده و صدایش را فقط شنیدم...
_ اینبار که به مسیر قبلی برگشتم صحنه عجیبی دیدم : انسان هایی که نیمی از بدن آنها انسانی و نیمی دیگر بدن حیوان بود و از فضولات خودشان تغذیه می کردند و متاسفانه تعدادی از آنها را می شناختم و به انواع گناهان دروغ و ناسزا و حق الناس گرفتار بودند
_ در بخش دیگر تجربه ام، سیری در آسمان ها و کهکشان ها داشتم و عظمت خدا و کوچکی دنیا را به چشم می دیدم تا اینکه زمان برگشتن من به این کره خاکی رسید...
تاکنون نظری ثبت نشده است