display result search
منو
سوته دلان

سوته دلان

  • 1 تعداد قطعات
  • 76 دقیقه مدت قطعه
  • 205 دریافت شده
قسمت دوم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم نفیسه هاشملو

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم نفیسه هاشملو را می شنویم:
- سوختگی شدید با آبجوش در سه سالگی و بستری شدن در بیمارستان
- گسترش عفونت و ایست قلبی و جدا شدن روح از بدن و شنیدن صدای پزشکان و پرستاران در اتاق احیاء و باز شدن تونلی نورانی و زیبا روی دیوار اتاق و کشیده شدن به داخل آن و به چشم بر هم زدنی خود را در محیطی سفید و بالاتر از زمین دیدن
- همراه شدن دو فرشته که یکی راهنمای من بود و او را رئیس صدا می زدم و فرشته دیگری که مهربان تر از مادرم بود و او را خاله پرستار می خواندم
- شنیدن صدای گریه و ناله از پایین و متوجه زمین و خانه و خانواده شدن و مادر را در حال بی تابی مشاهده کردن و درخواست برای رفتن پیش مادر
- خاله پرستار با مهربانی جلوی چشمانم را گرفت که از سرعت پایین آمدن نترسم و لحظاتی بعد در خانه بودیم و نرم روی فرش فرود آمدیم و ایستادیم و اهل خانه را مشاهده کردم و احساس هرکدام از آنها را می فهمیدم
- وقتی به طرف مادرم دویدم که او را بغل کنم، همان فرشته ای که خاله پرستار صدایش می کردم نگذاشت و گفت دیرمان شده و باید برگردیم و من هم حرفش را گوش دادم و دوباره از همان قسمتی که فرود آمده بودیم با سرعت زیاد بالا رفتیم تا به محیط بسیار زیباتر و روشن تر از محیط قبلی رسیدیم
- همراه آن دو فرشته کمی جلوتر رفتیم تا به درب چوبی قهوه ای رسیدیم اما آن درب به هیچ جایی وصل نبود و دور آن را نور فرا گرفته بود و هنگامی که نیمه باز شد صدای خنده و شادی بچه ها از آن طرف شنیده می شد
- پیکری نورانی از آن سوی درب که نیمه باز شده بود بیرون آمد اما وقتی فهمید مرا آن دو فرشته آورده اند به آنها گفت: این را چرا اینجا آورده اید؟ اربابم امام حسین(ع) او را به مادرش بخشیده، سریع برگردانید و به دنبال این سخن، درب بسته شد
- خاله پرستار از من پرسید دلت میخواد پیش مامانت برگردی؟ و من هم جواب دادم باشه و دوباره همان مسیر قبلی تا زمین را برگشتیم و به من گفت وقتی برگشتیم یک پلاستیک روی صورتت هست اونو با انگشتت پاره کن که بتونی نفس بکشی و مرا روی بدنم قرار داد که وارد جسم شدم
- داخل کیسه ای در سردخانه بودم و پلاستیکی روی صورتم بود که یاد حرف خاله پرستار افتادم و با دستم به سختی سوراخش کردم و خوابم برد
- مسئول سردخانه که آمد، بیدار شدم، او را صدا زدم که وحشت زده فریاد می زد و فرار کرد و من تعجب کرده بودم تا اینکه مدتی بعد همه پرسنل بیمارستان آنجا ریختند و مرا به بخش منتقل کردند...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 76:15

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن