قسمت نوزدهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای امیرحسین حیدری از مشهد
در این قسمت؛ بخش دوم از روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای امیرحسین حیدری را می شنویم:
در ادامه اتفاقات بیان شده در قسمت گذشته:
- دیدم دروازه بزرگی باز شده که عطر بسیار خوشبویی از داخل آن بیرون می آید و بسیار نورانی است و ناخودآگاه به سمت آن رفتم تا داخل بشوم و اینجا شروع بزرگترین حسرت و سخت ترین عذاب من بود
- بهشتی را مشاهده می کردم سرشار از زیبایی و خوشی که غیر قابل وصف است با آدم هایی که عاشقانه در آن گشت و گذار می کردند و همه چیز حتی گل و رودخانه و درخت در آن زنده بود و در حال نوازش اهل بهشت؛ اما من فقط می توانستم آنها و لذت هایشان را مشاهده کنم ولی اجازه استفاده از آن را نداشتم و هیچ لذتی برای من نبود و من در آتش حسرتی بی انتها می سوختم و محروم بودم و این عذاب دهها سال برای من ادامه داشت تا اینکه دوباره دروازه ای نورانی را دیدم که سمت راستم باز شد
- داخل آن دروازه را نگاه کردم و آقایی بسیار نورانی را دیدم که به سمت من می آید و حس بسیار خوبی فراتر از لذت های بهشت که در حسرتش می سوختم برای من بوجود آمد تا اینکه آن آقا نزدیک آمد و خواستم سلام بدهم که ناگهان دستی محکم بر دهانم کوبیده شد و درک کردم بخاطر مصرف مشروبات الکلی و سیاهی درون و نجاست دهان، اجازه سلام کردن به امام رضا علیهالسلام را ندارم و اینقدر شرمنده شده بودم که به زانو نشستم و دوست داشتم بهشت و تمام لذت هایش را از دست بدهم اما فقط اجازه پیدا کنم به آقا سلام کنم
- امام رضا علیهالسلامکه بالای سرم رسیدند نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و چهره نورانی ایشان را ببینم ولی حس کردم دست ملاطفت ایشان بالای سرم است و در یک لحظه دو تا شدم، یکی به همان حالت دو زانو بود و دیگری در صحن حرم حضرت و روبروی گنبد طلا قرار داشت که همزمان حس هر دو را درک می کردم و آن موقع بود که در حرم توانستم به حضرت سلام بدهم
- داخل حرم آدم ها را با حالت های مختلف می دیدم برخی بسیار نورانی و برخی کم نور و برخی بدون نور و متاسفانه برخی هم بسیار تاریک و غیر از آدم ها طایفه ای از اجنه را می دیدم که نورانی بودند و آنها هم برای زیارت به داخل حرم آمده بودند
- جلوی ورودی حرم رفتم و روی سردرها و دیوارهای پیرامونی حرم موجوداتی را دیدم که بال داشتند و لباس رزم به تن داشتند و انگار محافظ حرم بودند و دیدم موجودات زشت و بدبوی کوچکی که خودشان را به آدم های تاریک چسبانده بودند، وقتی جلوی ورودی حرم می رسیدند، همان محافظ های بالدار آنها را به عقب پرت می کردند و آدم های تاریک فقط خودشان می توانستند وارد حرم بشوند و آن موجودهای زشت و بدبو اجازه ورود پیدا نمی کردند
- نوری را می دیدم که از کف صحن به آسمان می رفت و سمت آن نور رفتم و در امتداد آن در بیرون حرم خودم را دیدم در سن 15 سالگی که دنبال مسافر می گشتم تا به مسافرخانه ها ببرم و پورسانت خودم را بگیرم و خانواده ای را به مسافرخانه ای راهنمایی کرده بودم اما صاحب مسافرخانه با آنکه مرد منصفی بود به هیچ وجه حاضر نشد به آنها تخفیف بدهد و تازه الان می دیدم یک موجود زشت و کوچک آنجا بوده که دائم در گوش صاحب مسافرخانه نجوا می کرده و استدلال می کرده و فکر او را به گونه ای تسخیر کرده بود که او در برابر آن خانواده کوتاه نمی آمد . من که پورسانت خودم را از دست رفته می دیدم دلم به حال آن مسافر سوخت و پیش صاحب مسافرخانه رفتم و گفتم من پورسانت نمی خواهم و به جایش شما به این زائر تخفیف بده که راضی شد و همین کارم باعث شده بود امام رضا(ع) به کمکم بیایند.
ادامه در قسمت بعدی
در این قسمت؛ بخش دوم از روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای امیرحسین حیدری را می شنویم:
در ادامه اتفاقات بیان شده در قسمت گذشته:
- دیدم دروازه بزرگی باز شده که عطر بسیار خوشبویی از داخل آن بیرون می آید و بسیار نورانی است و ناخودآگاه به سمت آن رفتم تا داخل بشوم و اینجا شروع بزرگترین حسرت و سخت ترین عذاب من بود
- بهشتی را مشاهده می کردم سرشار از زیبایی و خوشی که غیر قابل وصف است با آدم هایی که عاشقانه در آن گشت و گذار می کردند و همه چیز حتی گل و رودخانه و درخت در آن زنده بود و در حال نوازش اهل بهشت؛ اما من فقط می توانستم آنها و لذت هایشان را مشاهده کنم ولی اجازه استفاده از آن را نداشتم و هیچ لذتی برای من نبود و من در آتش حسرتی بی انتها می سوختم و محروم بودم و این عذاب دهها سال برای من ادامه داشت تا اینکه دوباره دروازه ای نورانی را دیدم که سمت راستم باز شد
- داخل آن دروازه را نگاه کردم و آقایی بسیار نورانی را دیدم که به سمت من می آید و حس بسیار خوبی فراتر از لذت های بهشت که در حسرتش می سوختم برای من بوجود آمد تا اینکه آن آقا نزدیک آمد و خواستم سلام بدهم که ناگهان دستی محکم بر دهانم کوبیده شد و درک کردم بخاطر مصرف مشروبات الکلی و سیاهی درون و نجاست دهان، اجازه سلام کردن به امام رضا علیهالسلام را ندارم و اینقدر شرمنده شده بودم که به زانو نشستم و دوست داشتم بهشت و تمام لذت هایش را از دست بدهم اما فقط اجازه پیدا کنم به آقا سلام کنم
- امام رضا علیهالسلامکه بالای سرم رسیدند نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و چهره نورانی ایشان را ببینم ولی حس کردم دست ملاطفت ایشان بالای سرم است و در یک لحظه دو تا شدم، یکی به همان حالت دو زانو بود و دیگری در صحن حرم حضرت و روبروی گنبد طلا قرار داشت که همزمان حس هر دو را درک می کردم و آن موقع بود که در حرم توانستم به حضرت سلام بدهم
- داخل حرم آدم ها را با حالت های مختلف می دیدم برخی بسیار نورانی و برخی کم نور و برخی بدون نور و متاسفانه برخی هم بسیار تاریک و غیر از آدم ها طایفه ای از اجنه را می دیدم که نورانی بودند و آنها هم برای زیارت به داخل حرم آمده بودند
- جلوی ورودی حرم رفتم و روی سردرها و دیوارهای پیرامونی حرم موجوداتی را دیدم که بال داشتند و لباس رزم به تن داشتند و انگار محافظ حرم بودند و دیدم موجودات زشت و بدبوی کوچکی که خودشان را به آدم های تاریک چسبانده بودند، وقتی جلوی ورودی حرم می رسیدند، همان محافظ های بالدار آنها را به عقب پرت می کردند و آدم های تاریک فقط خودشان می توانستند وارد حرم بشوند و آن موجودهای زشت و بدبو اجازه ورود پیدا نمی کردند
- نوری را می دیدم که از کف صحن به آسمان می رفت و سمت آن نور رفتم و در امتداد آن در بیرون حرم خودم را دیدم در سن 15 سالگی که دنبال مسافر می گشتم تا به مسافرخانه ها ببرم و پورسانت خودم را بگیرم و خانواده ای را به مسافرخانه ای راهنمایی کرده بودم اما صاحب مسافرخانه با آنکه مرد منصفی بود به هیچ وجه حاضر نشد به آنها تخفیف بدهد و تازه الان می دیدم یک موجود زشت و کوچک آنجا بوده که دائم در گوش صاحب مسافرخانه نجوا می کرده و استدلال می کرده و فکر او را به گونه ای تسخیر کرده بود که او در برابر آن خانواده کوتاه نمی آمد . من که پورسانت خودم را از دست رفته می دیدم دلم به حال آن مسافر سوخت و پیش صاحب مسافرخانه رفتم و گفتم من پورسانت نمی خواهم و به جایش شما به این زائر تخفیف بده که راضی شد و همین کارم باعث شده بود امام رضا(ع) به کمکم بیایند.
ادامه در قسمت بعدی
تاکنون نظری ثبت نشده است