display result search
منو
عطر کُنار

عطر کُنار

  • 1 تعداد قطعات
  • 71 دقیقه مدت قطعه
  • 210 دریافت شده
قسمت هشتم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم پوران شیروانی نژاد از اصفهان

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم پوران شیروانی نژاد را می شنویم:
- هنگام بازی در کودکی رفتم لب پشت بام و یک لحظه آجر لب پشت بام لغزید و دیگر چیزی را حس نکردم و تصویر سیاه شد و خودم را جلوی مادرم در اتاق دیدم که در حال خیاطی بود
- خواهرم پرسید صدای چی بود و با هم بدون اینکه متوجه حضور من در اتاق باشند بطرف حیاط دویدند و بالای سر جسم کودکی رفتند که از بام سقوط کرده بود
- مشاهده استرس و صحبت های خواهرانم با مادرم در حیاط بودم که خانم برادرم و بعد هم همسایه ها با شنیدن سروصدای اینها وارد حیاط خانه شدند
- توجهی به جسم خودم که بی حرکت کف حیاط افتاده بود نمی کردم و اصلا به آن اهمیت نمی دادم و فقط به صحبت های اطرافیان توجه داشتم که در یک چشم برهم زدنی خودم را بالای درخت کُنار حیاط دیدم و چقدر حس قشنگی داشتم
- در همان بالای درخت که ذوق کرده بودم مادرم را دیدم که در کوچه کودکی را بغل کرده و با شتاب می رود و خودم را پشت سر مادرم دیدم و یک لحظه که نزدیک مادرم شدم حس کردم قلبش از درد و غم لبریز است و ترسیدم و عقب رفتم و دوباره خودم را بالای درخت کُنار دیدم و همان سرخوشی قبلی سراغم آمد و دیگر مادرم را ندیدم
- از بالای درخت صدای آب رودخانه می شنیدم که توجهم به درخت جلب شد و دیدم صدای آب از داخل تنه درخت می آید و دیدم آبی که از زمین می جوشد و از تنه درخت بالا می آمد و به شاخه ها می رسید
- در داخل درخت و شاخه ها و برگ ها انواع نورها و رنگ های زیبا را می دیدم و بعد هم صدای خنده بلندی شنیدم که فهمیدم برگ های درخت با هم صحبت می کنند و یکی از اینها در حال خنده بود
- متوجه شدم برگ های هر شاخه جداگانه با هم حرف می زنند و درخت برای تک تک این برگ ها خدا را شکر می کند
- آرامش بسیار زیادی پیدا کرده و دوست نداشتم از آنجا بروم و در همان موقع بود که توجهم به یک میوه کُنار جلب شد که عطر بی نظیر و خوشبویی داشت
- از همان بالای درخت کُنار دیدم پدرم بی خبر از همه جا از سرکار برگشته وارد حیاط خانه شد و از دیدن همسایه ها تعجب کرد و پرسید چی شده که ماجرای مرا گفتند و پدرم را دیدم که سر به آسمان گذاشت و در دلش برای من دعا کرد و با خدا صحبت می کرد
- در یک لحظه خودم را جلوی درگاهی چوبی در آسمان دیدم که اشتیاق داشتم از آن عبور کنم اما چشمم به پنج نفر انسان بزرگوار افتاد که مرا نگاه می کردند و یکی از ایشان با دست به من اشاره کردند که نباید عبور کنی و من همان لحظه خودم را در بیمارستان دیدم که در اتاق دکتر حضور داشتم که مادرم با کودکی در بغل وارد اتاق شد و گفت: دکتر بچه ام از پشت بام افتاده
- دکتر به مادرم گفت بچه را روی تخت بخوابان و من هم روی تخت رفتم و کنار جسمم بودم که متوجه نشدم چطور به بدن خودم ملحق شدم و همانجا بود که چشم باز کردم و به هوش آمدم.

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 71:39

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

  • کاربر مهمان
    سلام.برنامه تان بسیار خوب و موثر است.
  • کاربر مهمان
    چقدر زیبا بود.الحمدالله رب العالمین

تصاویر

پایگاه سخن