قسمت ششم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای سیدمهدی شبیری
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیدمهدی شبیری را می شنویم:
- خودکشی با قرص و صبح روز بعد مشاهده آمبولانسی که بدن را به بیمارستان می برد
- ارتفاع گرفتن به سمت بالا و ناگهان خود را در میان دره های سیاه و تاریک مشاهده نمودن و پلی که میان این دره ها بود و می خواستم از آن عبور کنم و انگار همسرم با فاصله دنبالم می آمد
- خودم را در بیابانی دیدم که در حال عبور بودم و جلویم یک جایی شبیه بیمارستان صحرایی دیدم که به آنجا پناه بردم و روی تختی دراز کشیدم
- شخصی بسیار مهیب و بلند قد که سیاه و تاریک بود بالای سرم آمد و روی سینه ام نشست و ماده ای را توی حلقم ریخت و به نای من تزریق کرد که نفسم را گرفت و دیدم غیر از خودم که دست و پا می زنم یک سیدمهدی دوم هم هستم که کنارش در حال التماس کردن است
- چند موجود مشغول اذیت کردن و تمسخر من بودند که هر چه التماس کردم و قسم دادم رهایم نکردند تا اینکه شنیدم که گفتند این شیعه است و آنجا بود که منکر شیعه بودن خودم شدم و گفتم من یهودی ام که وقتی این را گفتم گذاشتند تا نفس بکشم
- خودم را در سالنی دیدم که شخص قدرتمندی با کف دست مرا برداشت و مثل گوشت های قصابی به چنگکی روی دیوار بصورت سرو ته آویزانم کرد و شروع به سلاخی من کرد
مرحله بعدی عذاب با سرما بود در یک اتاق شیشه ای که مادر و همسرم در حال تماشای من بودند
- مرحله بعد خودم را روی تختی می دیدم که دستانم را به آن بسته بودند و شخصی با روپوش سفید که می خواست مرا عذاب بدهد که چشمانم را بسته و یاد توسل به اهل بیت افتادم و بی اختیار به امام حسین علیهالسلام توسل کردم
- مرحله های بعدی باز عذاب می کشیدم و هنگامی که کار برایم خیلی سخت می شد و چشمانم را می بستم یادم می آمد مرحله قبلی با توسل به امام حسین علیهالسلام رها شده بودم و دوباره آقا را صدا می زدم و می رفتم مرحله بعد
- در یکی از مراحل عذاب، یکی از رفقایم را دیدم که در گذشته به شوخی به همدیگر لقب های زشتی می دادیم و آنجا می خواستند بخاطر این لقب های زشتی که داده بودیم هم مرا عذاب کنند و هم او را و جالب اینکه وقتی در کما بودم همین رفیقم برای ملاقات من آمده بوده بیمارستان
- من به امام حسین علیهالسلام قسم می دادم که ولم کنند و همین باعث شد نور سبزی بیاید و من بالاخره از مراحل سخت عذاب خلاص شدم و لیستی را دیدم که نام علی روی آن نوشته شده بود و مرا به نام علی صدا زدند درحالیکه اسم من مهدی است و بعدا فهمیدم قبلا من با گذرنامه برادرم علی برای سفر اربعین به کربلا رفته ام و شاید به همین خاطر مرا علی صدا می زدند
خودم را داخل کفن دیدم و عکس حرم امام رضا(ع) را دیدم و روز تولد ایشان بود و من قبلا زیاد به مشهد رفته بودم و به شوخی به حضرت می گفتم این همه ما اومدیم، یک بار هم شما بیا... و به نظرم ایشان آنجا آمده بود و چه به موقع هم برایم آمد و همان لحظه به هوش آمدم
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای سیدمهدی شبیری را می شنویم:
- خودکشی با قرص و صبح روز بعد مشاهده آمبولانسی که بدن را به بیمارستان می برد
- ارتفاع گرفتن به سمت بالا و ناگهان خود را در میان دره های سیاه و تاریک مشاهده نمودن و پلی که میان این دره ها بود و می خواستم از آن عبور کنم و انگار همسرم با فاصله دنبالم می آمد
- خودم را در بیابانی دیدم که در حال عبور بودم و جلویم یک جایی شبیه بیمارستان صحرایی دیدم که به آنجا پناه بردم و روی تختی دراز کشیدم
- شخصی بسیار مهیب و بلند قد که سیاه و تاریک بود بالای سرم آمد و روی سینه ام نشست و ماده ای را توی حلقم ریخت و به نای من تزریق کرد که نفسم را گرفت و دیدم غیر از خودم که دست و پا می زنم یک سیدمهدی دوم هم هستم که کنارش در حال التماس کردن است
- چند موجود مشغول اذیت کردن و تمسخر من بودند که هر چه التماس کردم و قسم دادم رهایم نکردند تا اینکه شنیدم که گفتند این شیعه است و آنجا بود که منکر شیعه بودن خودم شدم و گفتم من یهودی ام که وقتی این را گفتم گذاشتند تا نفس بکشم
- خودم را در سالنی دیدم که شخص قدرتمندی با کف دست مرا برداشت و مثل گوشت های قصابی به چنگکی روی دیوار بصورت سرو ته آویزانم کرد و شروع به سلاخی من کرد
مرحله بعدی عذاب با سرما بود در یک اتاق شیشه ای که مادر و همسرم در حال تماشای من بودند
- مرحله بعد خودم را روی تختی می دیدم که دستانم را به آن بسته بودند و شخصی با روپوش سفید که می خواست مرا عذاب بدهد که چشمانم را بسته و یاد توسل به اهل بیت افتادم و بی اختیار به امام حسین علیهالسلام توسل کردم
- مرحله های بعدی باز عذاب می کشیدم و هنگامی که کار برایم خیلی سخت می شد و چشمانم را می بستم یادم می آمد مرحله قبلی با توسل به امام حسین علیهالسلام رها شده بودم و دوباره آقا را صدا می زدم و می رفتم مرحله بعد
- در یکی از مراحل عذاب، یکی از رفقایم را دیدم که در گذشته به شوخی به همدیگر لقب های زشتی می دادیم و آنجا می خواستند بخاطر این لقب های زشتی که داده بودیم هم مرا عذاب کنند و هم او را و جالب اینکه وقتی در کما بودم همین رفیقم برای ملاقات من آمده بوده بیمارستان
- من به امام حسین علیهالسلام قسم می دادم که ولم کنند و همین باعث شد نور سبزی بیاید و من بالاخره از مراحل سخت عذاب خلاص شدم و لیستی را دیدم که نام علی روی آن نوشته شده بود و مرا به نام علی صدا زدند درحالیکه اسم من مهدی است و بعدا فهمیدم قبلا من با گذرنامه برادرم علی برای سفر اربعین به کربلا رفته ام و شاید به همین خاطر مرا علی صدا می زدند
خودم را داخل کفن دیدم و عکس حرم امام رضا(ع) را دیدم و روز تولد ایشان بود و من قبلا زیاد به مشهد رفته بودم و به شوخی به حضرت می گفتم این همه ما اومدیم، یک بار هم شما بیا... و به نظرم ایشان آنجا آمده بود و چه به موقع هم برایم آمد و همان لحظه به هوش آمدم
کاربر مهمان