display result search
منو
بهار

بهار

  • 1 تعداد قطعات
  • 74 دقیقه مدت قطعه
  • 72 دریافت شده
قسمت نهم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: خانم حدیث ایرانمنش

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ خانم حدیث ایرانمنش را می شنویم:
- بارداری ناخواسته و تردید در سقط جنین
- زایمان زودهنگام و ابتلا به کرونا و انتقال به بیمارستان
- از هوش رفتن و در یک لحظه خود را در جنگلی سرسبز و زیبا دیدن بدون اینکه یادم بیاید من بیمارستان بودم
- کسانی که در آن محیط سرسبز بودند هرکدام اضطراب و دلواپسی داشتند از جمله خودم که به همسر و بچه هایم فکر می کردم که منتظرم هستند
- مشاهده کسانی که برایم دعا می کردند حتی آنها که نمی شناختم مثل کادر بیمارستان
- مشاهده بچه ها در خانه و صحبت با نوزاد شش روزه و التماس به خدا برای برگشت به دنیا و رفتن پیش بچه ها
- آمدن حضرت عزرائیل در کنار تخت بیمارستان و نگاه کردن به دست خود و گفتن این مطلب که هنوز وقتش نشده
- مشاهده دو مرد کاملا شبیه هم در روبروی تخت که آنها را شناختم: سمت راستی نکیر بود که پیراهن سفید داشت و سمت چپی منکر بود که پیراهن سیاه بر تن داشت و کتاب بزرگی در دست داشتند که با ورق زدن آن، صحنه های زندگی ام از لحظه تولد از جلوی چشمم عبور کرد
- مرد و زنی از اقوام را دیدم که چکی برای آنها داده بودم و موعدش شده بود و خانم می خواست پرداخت کنند اما آقا می گفت بگذار اول تکلیف حدیث در بیمارستان معلوم بشود بعد پرداخت می کنیم
شخصی را با لباس سربازی قدیمی دیدم که فهمیدم پدر یکی از خانم های آشنای ماست که یکی دو سال قبل با او بحثم شده بود و او به پدرم توهین کرده بود و من گفته بودم بابای خودته و الان پدرش آمده بود و از دستم ناراحت بود و گفت حلالت نمی کنم
- در همان محیط جنگلی سرسبز که بودم مردی را دیدم که روی تخت بیمارستان خوابیده و بی تابی می کند و حضرت عزرائیل با اشاره به نکیر و منکر می گوید وقتش رسیده و او را ببرید و آن آقا هم از روی تخت گریه کنان درخواست فرصت می کرد اما فایده ای نداشت و هنگامی که به هوش آمدم دیدم همان آقا روی تخت بغلی در آی سی یو خوابیده و می دانستم برنخواهد گشت و چند روز بعد هم تمام کرد
- موقعی که در کما بودم یکی از پرسنل را دیدم که برای جابجایی من در روی تخت به زحمت افتاده بود و رو به جسم من گفت تو چرا نمی میری تا ما راحت بشیم و این حرف او به شدت مرا آزرده کرد
لحظه ای که در بیمارستان از من قطع امید کرده و حتی ملحفه ای روی سرم کشیده بودند همان لحظه ای بود که حضرت عزرائیل برای آخرین بار به دست خود نگاه کرده و فرمان بردن مرا از آن محیط سرسبز صادر کردند و به سمت دالانی برده شدم که استوانه ای شکل و به سمت بالا بود و به سرعت زیادی به انتهای آن رسیدم درحالیکه همچنان در فکر بچه هایم بودم و اضطراب آنها را داشتم که آقایی را دیدم که روبرو ایستاده بود و فرمود او را برگردانید ، چشم انتظار دارد و به من فرمود: یک جان دادی یک جان به تو می دهیم و تا بهار زنده است تو هم زنده خواهی ماند و مرا بخاطر نوزادم برگرداند و همان موقع در بیمارستان چشم باز کردم.

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 74:17

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخنرانی مذهبی