display result search
منو
نوازش

نوازش

  • 1 تعداد قطعات
  • 62 دقیقه مدت قطعه
  • 95 دریافت شده
قسمت ششم از سری پنجم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای فرهاد قائد فولادوند از درود

«زندگی پس از زندگی» برنامه ای متفاوت درباره مرگ و عالم ماوراء است؛ روایت افرادی که در تجربه ی نزدیک به مرگ، بصورت موقت از کالبد جسم خارج شده و عالم برزخ را درک کرده و بازگشتند. مخاطبان در این برنامه، مهمان روایت های شگفت انگیز تجربه گران از عالم غیب می‌شوند.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای فرهاد قائد فولادوند را می شنویم:
- تصادف با ماشین و رفتن به کما و جدا شدن روح از بدن و یک لحظه خود را در اتاق آی سی یو بالای سر جسم دیدن و مشاهده یکی از آشناها که از درود برای ملاقات آمده بود
- حضور در کوچه محل سکونت و دیدن دوتا از دوستان قدیمی که درحال عبور بودند و با آنها سلام و علیک کردم درحالیکه آنها متوجه من نشدند و اعتنا نکردند و حتی دستم از آنها عبور کرد
- در صحنه بعد مادرم را دیدم که با دیدن دوستانم در کوچه گریه کنان به حیاط برگشت و یکی از رفقا برای دلداری به حیاط خانه آمد و او هم شروع به اشک ریختن کرد و مولکول های هر قطره اشک او را هم می دیدم
- دیدن پدر که بعد از برگشتن از بیمارستان به آشپزخانه رفت و شب تا صبح کنار اُپن نشست و شام هم نخورد
- دیدن مادر که شبانه روی پشت بام رفت و زیر باران دو ساعت امام حسین(ع) و حضرت ام البنین را قسم می داد
- مشاهده دو تا از آشناهای خانم که در منزل نشسته و مشغول بدگویی و غیبت از من هستند
- حضور در یک محیط تاریک و مشاهده چند فراز از سالهای قبل مثل حرف زدن با نامحرم در راه رفتن به مدرسه و یا کمک به مردی میانسال برای عبور از خیابان
- مشاهده یک صحنه بسیار وحشتناک از بالا به این صورت که دو نفر با هیبت بسیار زشت و ترسناک ایستاده بودند و صفی طولانی از انسان ها در مقابل ایشان بودند و یکی از آن دو نفر کارد سلاخی در دست گرفته بود و تنه درختی جلوی او بود که انسان های داخل صف که چه زن و چه مرد همگی میانسال و پیر بودند به ترتیب جلوی او می آمدند و زانو می زدند و او سرشان را روی تنه درخت می گذاشت و جدا می کرد و آن یکی هم بدن آنها را کنار می کشید و لحظه ای بعد دوباره سر به بدن ملحق شده و ته صف می رفتند تا دوباره نوبتشان بشود
- صحنه بسیار وحشتناک دیگر هم این بود که باتلاقی از آب جوشان و چرکین و متعفن دیدم که چندنفر داخل آن بودند و خودم را
- بین آنها دیدم و تلاش زیاد برای اینکه این آب به دهان نرسد و البته که رسید و سوزش و تعفن شدیدش را در گلو حس کردم
- قرار گرفتن در یک محیط ظلمانی و تاریک و حس تنهایی و بی کسی تا اینکه از دور دیدم یک روشنایی پدید آمد و در آن یک لحظه پدرم را دیدم بی اختیار برگشتم و روشنایی دیگری بوجود آمد و اینبار مادرم را دیدم و خیلی خوشحال شدم و نور امید در دلم روشن شد
- در حالت بی وزنی ایستاده بودم که روبرویم یک پیرزن و یک پیرمردی را دیدم که روی گلیمی کنار چشمه ای زلال نشسته بودند و سبدی جلویشان قرار داشت که میوه ای از داخل آن برمی داشتند و به سمت آسمان می انداختند و میوه مستقیم به سمت دهان اینها می رفت
- پیرزن را می شناختم؛ عمه پدرم بود که سال ها قبل از دنیا رفته بود و شوهرش را هرگز ندیده بودم . پیرزن با خنده گفت نترس! تو فرهادی، برادرزاده منی، این هم شوهر منه، نترس، برمی گردی به همون دنیا. بعد هم پیرزن گفت اگر برگشتی به دنیا و خواستی در آینده چنین وضع خوبی مثل ما داشته باشی یتیم نوازی کن
- در پایین دیدم جایی روشن شد و شخصی را دیدم دراز کشیده و دیدم خودم هستم و شخص بسیار قد بلند و نورانی را دیدم که بالای سرش ایستاده بود. مکالمه آنها را شنیدم که آن آقا فرمود دستت را بده می خواهم بلندت کنم و فرهادی که خوابیده بود جواب داد نمی توانم و بعدش گفت تو که دست نداری بخواهی دست مرا بگیری. آن آقا پاسخ داد تو دستت را دراز کن بقیه اش با من. فرهادی که دراز کشیده بود وقتی دستش را بالا آورد دیگر چیزی نفهمیدم.

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 62:11

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخنرانی مذهبی