- 1219
- 1000
- 1000
- 1000
خدمات امام کاظم (ع) به تشیّع
سخنرانی آیت الله حسین مظاهری با موضوع «خدمات امام کاظم (ع) به تشیّع»، سال 1391
حضرت امام موسیبنجعفر«سلاماللهعلیهما»، در حدود سال 128 هجری قمری به دنیا آمدند و 54 سال عمر کردند. بیست ساله بودند که با شهادت امام صادق«سلاماللهعلیه» منصب امامت به ایشان رسید و 34 سال امام بودند. 20 سال از این 34 سال را در مدینه حضور داشتند و بالاخره ظلم ظالم و ترس دستگاه ظلم، ایشان را به بغداد برد و 14 سال در زندان و تبعید بودند.
زندانهای امام کاظم«سلاماللهعلیه»، مختلف بود. گاهی در زندان معمولی بودند که در تاریخ میخوانیم ایشان شکر چنین زندانی را به جا میآوردند که فرصت مناجات بیشتر با پروردگار را یافتهاند؛ در یک اطاق تاریک و تنها به سر میبردند و کسی کاری به ایشان نداشت و مشغول عبادتشان بودند. گاهی هم در زندانهای سخت همراه با شکنجه و بالاخره در آخر کار در زیر غل و زنجیر آن امام بزرگوار را مسموم کردند و به شهادت رساندند. برخی اوقات نیز آن حضرت به صورت تبعید در بغداد رها بودند. امّا معمولاً آن دوران برای ایشان مشکل بود. حتّی مردم از ترس هارون، به ایشان منزل اجاره نمیدادند! راوی میگوید: هارون مرا به دنبال امام هفتم«سلاماللهعلیه» فرستاد و هرچه گشتم، ایشان را پیدا نکردم و بالاخره دیدم در خرابهای منزل کرده و روی حصیری نشسته بودند.
حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» در طی 20 سال دوران امامت در مدینه، برای تشیّع بسیار کار کردند. هم از نظر سیاسی، موجب ریشهداری و نفوذ تشیّع شدند و هم از نظر فرهنگی موجب گسترش فرهنگ تشیّع گردیدند. آن حضرت حتّی در دستگاه هارون الرّشید نفوذ فراوانی داشتند و در میان برخی درباریان، شیعیان خاصّی وجود داشتند که بنابر تأکید امام هفتم«سلاماللهعلیه» تقیّه میکردند و در حالی که ساکت بودند، با توجّه به موقعیّت خود، به شیعیان خدمت مینمودند.
لذا آن حضرت کارهای سیاسی فراوانی انجام دادند و اگر نگوییم در مدّت 20 سال حضور در مدینه، کارهای فرهنگی و سیاسی بیشتری نسبت به امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما» انجام دادند، مسلّماً تأثیر ایشان کمتر نبوده است. از نظر تحلیل سیاسی و تحلیل تاریخی نیز ایشان برای بقاء و ترویج تشیّع، تلاش فراوانی نمودند.
اثرات درس امام هفتم «سلاماللهعلیه»، برای حفظ اسلام ناب و تشیّع بسیار مهم است. حضرت امام صادق«سلاماللهعلیه»، معمولاً برای درس گفتن آزاد بودند. گرچه گاهی مانع تدریس ایشان میشدند، امّا معمولاً آزاد بودند و درسهای عمومی داشتند؛ لذا بیش از چند هزار نفر در درس شرکت میکردند و قال الباقر و قال الصادق، در آن دوران رونق بهسزایی داشت. پس از شهادت آن امام«سلاماللهعلیه» حکومت ظلم اجازه نداد درس عمومی ائمّۀ طاهرین«سلاماللهعلیهم» برقرار باشد. به همین علّت، حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» درس خصوصی میدادند و توانستند در محفل درس خود نخبههای بی نظیری را تربیت و به جامعۀ اسلامی تحویل دهند.
بر اساس علم رجال، شش نفر از «اصحاب اجماع»، که مهمتر از همه هستند، از شاگردان موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» بودهاند. افرادی همچون یونس بن عبدالرحمن، صفوان بن یحیى، محمد بن ابى عمیر، عبدالله بن مغیره، حسن بن محبوب، احمد بن ابى نصر، و ... از جملۀ این افرادند. معنای اصحاب اجماع آن است که این افراد، مجتهد مسلّم، عاقل و مورد اطمینان کامل بودند و بدون چون و چرا حرف ایشان پذیرفته شده است. به عبارت دیگر مانند مراجع فعلی، در میان مردم و در میان شیعه نفوذ فراوانی داشتند. این افراد را اصطلاحاً اصحاب اجماع مینامند که در میان شاگردان حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما»، به نسبت، فراوان هستند؛ لذا از جهت نخبهپروری، اگر کارهای علمی امام کاظم«سلاماللهعلیه» از پدرشان امام صادق«سلاماللهعلیه» بالاتر نباشد، کمتر نخواهد بود، با این تفاوت که درس امام صادق«سلاماللهعلیه» درس عمومی بود، ولی با توجّه به شرایط دوران امام کاظم«سلاماللهعلیه»، درس ایشان خصوصی و همراه با نخبهپروری بود.
امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما»، خدمات فراوانی به اسلام کردند و توانستند از نظر کمیّت، اسلام ناب و شیعهگری را گسترش فراوانی دهند، به طوری که تشیّع، به مذهب جعفری مشهور شد، ولی امام کاظم«سلاماللهعلیه» کیفیّت خاصی به شیعه و فرهنگ آن بخشیدند؛ لذا ایشان مانند امام حسین«سلاماللهعلیه» که باعث زنده شدن دین و تشیّع شدند، باعث احیای تشیّع گردیدند.
حضرت امام حسین«سلاماللهعلیه» و حضرت زینب«سلاماللهعلیها» توانستند تشیّع را از نظر اجتماعی ریشهدار کنند؛ امّا تشیّع مکتبی و به طور کلی فرهنگ تشیّع، مرهون زحمات امام باقر و مخصوصاً امام صادق«سلاماللهعلیهما» است. به عبارت دیگر، اگر امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما» نبودند، تشیّع، فرهنگ نداشت. همچنانکه ریشهدار شدن فرهنگ تشیّع و نخبه پروری و ثبات علمی آن، مرهون تلاش و مجاهدت امام کاظم«سلاماللهعلیه» است. به بیان دیگر، امام حسین، امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهم»، درختی به نام شجرۀ طیبۀ تشیّع را میوهدار کردند و میوههای عالی این شجرۀ طیبه، نخبههایی بودند که توسّط امام موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» به بار نشستند و منشأ خدمات فراوانی به فرهنگ تشیّع شدند.
علی بن یقطین یکی از وزرای هارون الرشید بود که در حکومت گستردۀ او، منزلت و شخصیّت سیاسی والایی داشت. او از شیعیان و ارادتمندان امام هفتم«سلاماللهعلیه» بود و طبق نظر ایشان و برای خدمت به سایر شیعیان، تشیّع خود را اظهار نمیکرد و حتی برای زیارت امام موسی کاظم «سلاماللهعلیه» هر سال از عراق به عنوان حج، ولی در حقیقت به نیّت زیارت امام«سلاماللهعلیه» به حجاز میرفت و پس از به جا آوردن حج در مکّه، به عنوان زیارت مرقد مطهّر نبیّ اکرم«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم» به مدینه میآمد و به صورت کاملاً مخفیانه، در نیمه شب و با مراقبت کامل، به محضر امام هفتم شرفیاب میشد و ضمن زیارت ایشان، سؤالاتی میپرسید و دستورهایی میگرفت و پس از بازگشت، جداً عمل میکرد.
ابراهیم جمّال(ساربان) نیز که از شیعیان عراق بود، در یکی از سالها قصد مسافرت به مدینه داشت و قبل از عزیمت، از علی بن یقطین اجازۀ دیدار خواست که اگر پیامی دارد، به مدینه ببرد، امّا دستگاه علی بن یقطین یا خود او، به ابراهیم وقت ملاقات نداد. ابراهیم، کینۀ علی بن یقطین را به دل نگرفت، چون شیعه نمیتواند کینهتوز باشد، ولی بالأخره، عدم اجازۀ ملاقات، برای او نوعی اهانت بود و بیاعتنایی محسوب میشد و بدون دیدن علی بن یقطین به مدینه رفت.
در همان سال، علی بن یقطین، طبق معمول راهی مکّه، و پس از آن رهسپار مدینه شد. نیمۀ شب وقتی همهجا تاریک و ساکت شده بود، درب خانۀ امام کاظم«سلاماللهعلیه» آمد و اجازۀ ورود خواست. حضرت به او اجازه ندادند. علی بن یقطین بسیار ناراحت و نگران شد و رفت. سرانجام، پس از چند مرتبه رفت و آمد، توفیق زیارت برای او حاصل شد و در ملاقات با حضرت به ایشان عرض کرد: گناه من چه بود که مرا راه ندادید؟ چه خطایی از من سر زده بود که اجازۀ زیارت امام خود را نداشتم؟
امام کاظم«سلاماللهعلیه» فرمودند: تو مانع ملاقات برادرت ابراهیم ساربان شدى و من نیز تو را راه ندادم! خداوند نیز سعى و حج تو را نمیپذیرد، مگر اینکه ابراهیم را از خود راضى کنى. علی بن یقطین گفت: یابن رسول الله! ابراهیم جمال در بغداد است و من اینجا در مدینهام!؟ بالاخره موضوع به قدری نزد آن حضرت اهمیّت داشت، که در همان لحظه با معجزه، علی بن یقطین را به درب خانۀ ابراهیم جمّال رساندند تا بتواند او را از خود راضی کند. درب خانه را زد و ابراهیم که برای باز کردن درب آمد، وزیر هارون را در مقابل خود مشاهده کرد و از دیدن او مات و حیران شد که آیا او با من چه کاری دارد؟!
علی بن یقطین به ابراهیم گفت: مولایم موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» تا وقتی که تو از من راضی نشوی، مرا به حضور نمیپذیرد؛ لذا از تو تقاضا دارم که از من راضی شوی. ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد، من صد در صد راضی هستم. على بن یقطین سرش را روی زمین گذاشت و ابراهیم را قسم داد که باید پایت را روی سر من بگذاری تا بفهمم واقعاً از من راضی شدهای! ولى ابراهیم از این کار امتناع ورزید. براى مرتبۀ دوّم او را قسم داد و ابراهیم ناچاراً قبول کرد و پایش را روی سر علی بن یقطین گذاشت.
پس از آن، از سوار اسب شد و مجدّداً با خرق عادت، در همان شب به درب خانۀ موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» آمد، اجازۀ ورود خواست و حضرت او را پذیرفتند.
اگر کسی به راستی میخواهد موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» از دست او راضی باشد، باید به کسی توهین نکند. باید از بیاعتنایی نسبت به دیگران بپرهیزد، باید غیبت، تهمت، شایعه، پرخاشگری، زخم زبان و شماتت در زبان او نباشد. چه در خانه و بین زن و شوهر و چه در میان رفقا و دیگران، مخصوصاً همه باید نسبت به روحانیّت و مراجع، مواظب زبان خود باشند.
روایت ارزشمندی از دست کم چهار امام معصوم نقل شده و به قدری مهم است که دو امام بزرگوار، در هنگام شهادت و در آخرین لحظات حیات، به بیان این روایت به عنوان یک وصیّت اساسی پرداختهاند. امام باقر«سلاماللهعلیه» میفرمایند: پدرم، امام زین العابدین «سلاماللهعلیه» هنگامی که جان به جان آفرین تسلیم میکردند، فرمودند: در روز عاشورا، وقتی پدرم امام حسین«سلاماللهعلیه» برای آخرین وداع از میدان نبرد آمده بودند و خون از اطراف بدن آن حضرت میریخت، به من وصیّت کرده و فرمودند:
«یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا یَجِدُ عَلَیْکَ نَاصِراً إِلَّا اللَّه»؛
اى فرزندم! مبادا به کسى که در برابر تو یاورى جز خدا ندارد، ستم کنى!
مشابه این روایت شریف از لسان مبارک امیرالمؤمنین«سلاماللهعلیه» و از قول پیامبر اکرم«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم»نیز بیان شده است. من این روایت را از قول شریف امام صادق و امام کاظم «سلاماللهعلیهما» نیز دیدهام و تصوّر میکنم همۀ چهارده معصوم«سلاماللهعلیهم» تا حضرت ولی عصر«ارواحنافداه» چنین نصیحت مهمّی در وصایای ارزشمند خود فرموده باشند.
ظلم تاریک است، امّا ظلم کردن به کسی که پناهی جز خداوند ندارد، زود انسان را گرفتار و بدبخت میکند. ظلم به کسی که پناهی جز خداوند ندارد، فوراً نتیجه میدهد. به قول یکی از بزرگان پروردگار عالم دیرگیر است، امّا اگر بنا شد که بگیرد، سخت گیر است! ولی در مورد ظلم به دیگران باید گفت: هم زودگیر و هم سختگیر است. پیامبر گرامی«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم» در روایت دیگری میفرمایند: هنگامی که بندهای مورد ستم قرار گیرد و یاوری جز خداوند نداشته باشد و دست خود را به سوی آسمان دراز کند و از پروردگار خود یاری بطلبد، خداوند متعال خطاب به وی میفرماید: بندۀ من، من تو را یاری میکنم، زیرا شدّت خشم و غضب من هنگامی است که یکی از بندگانم مورد ظلم واقع شود و یاوری جز من نداشته باشد.
لَبَّیْکَ عَبْدِی أَنْصُرُکَ عَاجِلًا وَ آجِلًا اشْتَدَّ غَضَبِی عَلَى مَنْ ظَلَمَ أَحَداً لَا یَجِدُ نَاصِراً غَیْرِی
لذا از همگان تقاضا دارم که ظلم در زندگیتان نباشد. مواظب باشید آبروی مردم را نبرید. مواظب باشید به دیگران توهین نکنید. مواظب باشید که در مجالس خصوصی و عمومی، به خصوص در موقع شنیدن تهمت و غیبت، از دیگران دفاع کنید و حافظ آبروی دیگر مسلمانان باشید، بالاخره یار و یاور مظلوم باشید و مواظب باشید که یاور ظالم نگردید.
گناه اهانت به دیگران، بسیار بزرگ است. پروردگار عالم در یک روایت قدسی میفرماید: هرکسی به شیعه ظلم کند، مانند این است که با من به جنگ برخواسته است:
«مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ بَارَزَنِی بِالْمُحَارَبَةِ»
امام صادق«سلاماللهعلیه» برای اینکه اشتباه نکنیم و کلمۀ «ولی» را به معنی خاص یعنی «اولیاء الله» نگیریم، در روایتی میفرمایند که منظور از «ولی» در این حدیث قدسی، همۀ شیعیان هستند.
جنگ با خداوند، صلح ندارد. بنابراین، اهانت به سایر شیعیان، مخصوصاً اهانت زن و شوهر به همدیگر، جنگ با خداوند تعالی است و صلح نخواهد داشت. اهانت به بزرگان دین، روحانیت و مراجع تقلید نیز اوّلاً جنگ با خداوند است و ثانیاً دل اهل بیت«سلاماللهعلیهم»، از جمله امام زمان«ارواحنافداه» را میسوزاند و ایشان را میآزارد.
راوی میگوید: در مِنی خدمت امام صادق«سلاماللهعلیه» بودیم و حضرت برای ما منبر رفته بودند و در ضمن منبر فرمودند: ای شیعیان ما این قدر دل ما را خون نکنید! شخصی در وسط جلسه بلند شد و گفت: یابن رسول الله! ما شیعه هستیم و شما را امام میدانیم، کجا دل شما را خون میکنیم؟ آقا فرمودند: مانند تو! سپس فرمودند: وقتی از مکّه به منی میآمدی و پیرمردی خسته بر سر راه ایستاده بود، از تو کمک خواست و تو میتوانستی او را سوار کنی، امّا نکردی! این کار تو توهین عملی به آن مسلمان است. با این کارت، دل ما اهل بیت و جدّمان پیغمبر«صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم» را خون کردی!
وقتی در فرهنگ اهلبیت«سلاماللهعلیهم» سوار نکردن پیرمرد، توهین به او تلقّی شود، غیبت کردن و شایعه پراکنی و تهمت زدن و رو در رو جسارت کردن، نمّامی و سخن چیینی، ظلم و ... چه اثری خواهد داشت و چقدر ایشان را میآزارد؟
آل برامکه ایرانی الاصل بوده و حکومت هارون را قبضه کرده بودند. در حکومت بنی عبّاس، به قدری این خاندان تسلّط داشتند و مقرّب بودند که میتوان گفت: هارون هیچ کاره بود. امّا این تقرّب و عظمت، در یک شب شکست خورد؛ به طوری که دو سه روز نگذشته، آل برامکه به گدایی افتادند. تاریخ نویسان مطالب عجیبی دربارۀ نابودی خاندان برمکیان ذکر میکنند، ولی همینقدر باید دانست که حکومت با عظمت و تقرّب بینهایت و سلطنت آنان، چند شبه واژگون شد و موجب سرنگونی یکبارۀ برامکه گردید.
یحیی برمکی به عنوان بزرگ این خاندان، وزیر بود و پسرش، جعفر برمکی نخست وزیر او بود. وقتی شروع به قتل عام برامکه کردند، یحیی برمکی را نیز زندان نمودند. یحیی در روزهای اوّل صبر کرد، امّا کم کم حسابی گرسنه شد و به زندانبان گفت: مقداری پول در جیبم دارم، به تو میدهم تا با آن کمی گوشت و نان بخری و من از گرسنگی نجات پیدا کنم. زندانبان گوشت و ظرف و مقداری هیزم تر آورد و این وزیر از صبح تا ظهر، با زحمت و مشقّت فراوان گوشت را پخت. وقتی میخواست ظرف را از روی آتش بردارد، ظرف روی آتشها افتاد و گوشت پخته با خاک و خاکستر مخلوط شد و بالأخره گرسنه ماند.
در این هنگام یادش آمد که چند وقت قبل، وقتی وزیر پر قدرتی بود و در دجله تفریح میکرد، انگشتر گرانبهایی داشت که از دستش به درون آب افتاد او برای از دست دادن آن، بسیار غمناک شد. هنگام ناهار، که اتّفاقا ماهی طبخ کرده بودند، ناگهان کسی که در مطبخ کار میکرد، آن انگشتر را در یک بشقاب گذاشت و نزد یحیی برمکی آورد. یحیی پرسید: این انگشتر کجا بود؟ طبّاخ گفت: وقتی شکم ماهی تازۀ امروز را پاره کردیم، این انگشتر در شکم او بود؛ لذا آنر ا برای شما هدیه آوردیم.
یحیی برمکی در زندان یاد آن انگشتر افتاد و گفت: ای خدایی که میتوانی انگشتر را از دریا به درون دل ماهی بفرستی و به من برسانی، میتوانی این گوشتی که من با زحمت بسیار پختم را نیز به اینجا برسانی! بالاخره پس از چند روز، یحیی را نیز کشتند و آل برامکه به کلّی نابود شدند.
تاریخ نویسان علّت نابودی برامکه را نمّامی و سخن چینی آنان دربارۀ امام موسی کاظم «سلاماللهعلیه» میدانند. علی بن اسماعیل پسر برادر امام هفتم«سلاماللهعلیه» و آدم پول پرستی بود؛ لذا حکومت وقت با وعده و وعید او را به بغداد احضار کرد. وقتی امام کاظم«سلاماللهعلیه» از سفر او آگاه شدند، به او گفتند: از خدا بترس و به این مسافرت نرو و فرزندان مرا یتیم نکن. ولی او به سخن امام توجّهی نکرد و در بغداد نزد یحیی برمکی آمد.
یحیى اخبار مربوط به حضرت موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» را از او دریافت کرد و با افزودن مطالب دیگری به هارون گزارش داد، سپس علی بن اسماعیل را نزد هارون برد و چون هارون از او دربارۀ امام کاظم«سلاماللهعلیه» پرسید، على بن اسماعیل سخن چینىهای فراوانی کرد و تهمتهای بسیاری به آن حضرت زد و شایعاتی نظیر او برای خود بیعت جمع میکند و اموال بیشماری از مردم گرفته و جمع میکند و ... بیان کرد. هارون این سخنان او را گوش داد و دستور داد دویست هزار درهم به او بپردازند.
نتیجۀ ظلم و سخن چینی و تهمت او به امام معصوم این شد که در همان روز گرفتار اسهال شدیدى شد، به گونهای که رودههایش بیرون زد و هرچه تلاش کردند نتوانستند او را مداوا کنند. به همان حالت درد میکشید تا هنگامى که پولهای اهدایی هارون را آوردند. او در حالی که جان مىکند، گفت: من که در حال مرگم با این اموال چه کنم!؟
نتیجۀ ظلم به بندگان خدا، بعضی اوقات فوراً گریبانگیر انسان میشود، مانند همین ظلم علی بن اسماعیل و گاهی ممکن است مقداری طول بکشد مانند یحیی برمکی که پس از مدتی در اثر نیرنگ بر علیه امام هفتم«سلاماللهعلیه» گرفتار و بدبخت شد.
باید توجّه داشت که اگر جایی آتش بگیرد، تر و خشک با هم میسوزند. نمّامی و سخن چینی یک نفر مانند یحیی برمکی و ظلم او، آتشی شد که وقتی شعلهور گردید، آل برامکه را به گدایی انداخت و بالاخره آنان را نابود کرد.
از همه خصوصاً جوانان تقاضا دارم که مواظب زبانتان باشید، مواظب گفتار و کردارتان باشید و بدانید که گفتار و کردار شما در بعضی اوقات، از مار بدتر میشود. نمیخواهم بحث مفصل و مسلّم تجسّم اعمال در قیامت را بکنم که به قول مثنوی:
این سخنهای چو مار و کژ دمت مار و کژ دم میشود گیرت دُمت
بلکه بحث ما این است که در همین دنیا، ظلم ظالم، دست و پا پیچ او میشود. آتش ظلم وقتی روشن شود، حتّی بچههایش را هم میسوزاند. نظیر کسی که در یک اطاق آتشی برافروزد که خود و زن و فرزندانش، حتّی بچۀ درون گهواره را نیز میسوزاند. ظلم و ستم، نمّامی و سخنچینی، توهین و بالاخره ظلم به دیگران و مخصوصاً به کسی که پناهی جز خدا ندارد، بهطور عجیبی غضب خداوند را به خروش در میآورد و ناگهان همهجا و همه کس را فرا میگیرد، درحالی که یک نفر این ظلم را مرتکب شده است، درحالی که نمّامی و سخنچینی را فقط یحیی برمکی کرده است، ولی ظلم او طایفۀ بزرگی مثل برامکه را نابود میکند.
جالب است بدانید در همان شبی که بنا بود آل برامکه نابود شوند، جعفر برمکی در نزد هارون بود و با هم به عیش و نوش میپرداختند، ولی بعد از نیمه شب، هارون دستور داد سر او را برایش بیاورند! رفاقت و محبّت فراوانی که بین هارون و جعفر بود، باعث شد جعفر در ابتدا باور نکند، امّا ظلم ظالم این حرفها سرش نمیشود. جعفر تعجب کرده بود و گفت: مرا به نزد هارون برده و بعد سرم را ببُرید. او را به قصر آوردند. وقتی پشت درب اطاق هارون رسید، جلاّد نزد هارون آمد. هنوز سخنی نگفته بود که هارون گفت: پس سر جعفر کجاست؟ جلاّد نزد جعفر برگشت و گفت: شنیدی؟ جعفر گفت: بله! و خود آماده شد تا سرش را ببرند.
حضرت امام موسیبنجعفر«سلاماللهعلیهما»، در حدود سال 128 هجری قمری به دنیا آمدند و 54 سال عمر کردند. بیست ساله بودند که با شهادت امام صادق«سلاماللهعلیه» منصب امامت به ایشان رسید و 34 سال امام بودند. 20 سال از این 34 سال را در مدینه حضور داشتند و بالاخره ظلم ظالم و ترس دستگاه ظلم، ایشان را به بغداد برد و 14 سال در زندان و تبعید بودند.
زندانهای امام کاظم«سلاماللهعلیه»، مختلف بود. گاهی در زندان معمولی بودند که در تاریخ میخوانیم ایشان شکر چنین زندانی را به جا میآوردند که فرصت مناجات بیشتر با پروردگار را یافتهاند؛ در یک اطاق تاریک و تنها به سر میبردند و کسی کاری به ایشان نداشت و مشغول عبادتشان بودند. گاهی هم در زندانهای سخت همراه با شکنجه و بالاخره در آخر کار در زیر غل و زنجیر آن امام بزرگوار را مسموم کردند و به شهادت رساندند. برخی اوقات نیز آن حضرت به صورت تبعید در بغداد رها بودند. امّا معمولاً آن دوران برای ایشان مشکل بود. حتّی مردم از ترس هارون، به ایشان منزل اجاره نمیدادند! راوی میگوید: هارون مرا به دنبال امام هفتم«سلاماللهعلیه» فرستاد و هرچه گشتم، ایشان را پیدا نکردم و بالاخره دیدم در خرابهای منزل کرده و روی حصیری نشسته بودند.
حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» در طی 20 سال دوران امامت در مدینه، برای تشیّع بسیار کار کردند. هم از نظر سیاسی، موجب ریشهداری و نفوذ تشیّع شدند و هم از نظر فرهنگی موجب گسترش فرهنگ تشیّع گردیدند. آن حضرت حتّی در دستگاه هارون الرّشید نفوذ فراوانی داشتند و در میان برخی درباریان، شیعیان خاصّی وجود داشتند که بنابر تأکید امام هفتم«سلاماللهعلیه» تقیّه میکردند و در حالی که ساکت بودند، با توجّه به موقعیّت خود، به شیعیان خدمت مینمودند.
لذا آن حضرت کارهای سیاسی فراوانی انجام دادند و اگر نگوییم در مدّت 20 سال حضور در مدینه، کارهای فرهنگی و سیاسی بیشتری نسبت به امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما» انجام دادند، مسلّماً تأثیر ایشان کمتر نبوده است. از نظر تحلیل سیاسی و تحلیل تاریخی نیز ایشان برای بقاء و ترویج تشیّع، تلاش فراوانی نمودند.
اثرات درس امام هفتم «سلاماللهعلیه»، برای حفظ اسلام ناب و تشیّع بسیار مهم است. حضرت امام صادق«سلاماللهعلیه»، معمولاً برای درس گفتن آزاد بودند. گرچه گاهی مانع تدریس ایشان میشدند، امّا معمولاً آزاد بودند و درسهای عمومی داشتند؛ لذا بیش از چند هزار نفر در درس شرکت میکردند و قال الباقر و قال الصادق، در آن دوران رونق بهسزایی داشت. پس از شهادت آن امام«سلاماللهعلیه» حکومت ظلم اجازه نداد درس عمومی ائمّۀ طاهرین«سلاماللهعلیهم» برقرار باشد. به همین علّت، حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» درس خصوصی میدادند و توانستند در محفل درس خود نخبههای بی نظیری را تربیت و به جامعۀ اسلامی تحویل دهند.
بر اساس علم رجال، شش نفر از «اصحاب اجماع»، که مهمتر از همه هستند، از شاگردان موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» بودهاند. افرادی همچون یونس بن عبدالرحمن، صفوان بن یحیى، محمد بن ابى عمیر، عبدالله بن مغیره، حسن بن محبوب، احمد بن ابى نصر، و ... از جملۀ این افرادند. معنای اصحاب اجماع آن است که این افراد، مجتهد مسلّم، عاقل و مورد اطمینان کامل بودند و بدون چون و چرا حرف ایشان پذیرفته شده است. به عبارت دیگر مانند مراجع فعلی، در میان مردم و در میان شیعه نفوذ فراوانی داشتند. این افراد را اصطلاحاً اصحاب اجماع مینامند که در میان شاگردان حضرت موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما»، به نسبت، فراوان هستند؛ لذا از جهت نخبهپروری، اگر کارهای علمی امام کاظم«سلاماللهعلیه» از پدرشان امام صادق«سلاماللهعلیه» بالاتر نباشد، کمتر نخواهد بود، با این تفاوت که درس امام صادق«سلاماللهعلیه» درس عمومی بود، ولی با توجّه به شرایط دوران امام کاظم«سلاماللهعلیه»، درس ایشان خصوصی و همراه با نخبهپروری بود.
امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما»، خدمات فراوانی به اسلام کردند و توانستند از نظر کمیّت، اسلام ناب و شیعهگری را گسترش فراوانی دهند، به طوری که تشیّع، به مذهب جعفری مشهور شد، ولی امام کاظم«سلاماللهعلیه» کیفیّت خاصی به شیعه و فرهنگ آن بخشیدند؛ لذا ایشان مانند امام حسین«سلاماللهعلیه» که باعث زنده شدن دین و تشیّع شدند، باعث احیای تشیّع گردیدند.
حضرت امام حسین«سلاماللهعلیه» و حضرت زینب«سلاماللهعلیها» توانستند تشیّع را از نظر اجتماعی ریشهدار کنند؛ امّا تشیّع مکتبی و به طور کلی فرهنگ تشیّع، مرهون زحمات امام باقر و مخصوصاً امام صادق«سلاماللهعلیهما» است. به عبارت دیگر، اگر امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهما» نبودند، تشیّع، فرهنگ نداشت. همچنانکه ریشهدار شدن فرهنگ تشیّع و نخبه پروری و ثبات علمی آن، مرهون تلاش و مجاهدت امام کاظم«سلاماللهعلیه» است. به بیان دیگر، امام حسین، امام باقر و امام صادق«سلاماللهعلیهم»، درختی به نام شجرۀ طیبۀ تشیّع را میوهدار کردند و میوههای عالی این شجرۀ طیبه، نخبههایی بودند که توسّط امام موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» به بار نشستند و منشأ خدمات فراوانی به فرهنگ تشیّع شدند.
علی بن یقطین یکی از وزرای هارون الرشید بود که در حکومت گستردۀ او، منزلت و شخصیّت سیاسی والایی داشت. او از شیعیان و ارادتمندان امام هفتم«سلاماللهعلیه» بود و طبق نظر ایشان و برای خدمت به سایر شیعیان، تشیّع خود را اظهار نمیکرد و حتی برای زیارت امام موسی کاظم «سلاماللهعلیه» هر سال از عراق به عنوان حج، ولی در حقیقت به نیّت زیارت امام«سلاماللهعلیه» به حجاز میرفت و پس از به جا آوردن حج در مکّه، به عنوان زیارت مرقد مطهّر نبیّ اکرم«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم» به مدینه میآمد و به صورت کاملاً مخفیانه، در نیمه شب و با مراقبت کامل، به محضر امام هفتم شرفیاب میشد و ضمن زیارت ایشان، سؤالاتی میپرسید و دستورهایی میگرفت و پس از بازگشت، جداً عمل میکرد.
ابراهیم جمّال(ساربان) نیز که از شیعیان عراق بود، در یکی از سالها قصد مسافرت به مدینه داشت و قبل از عزیمت، از علی بن یقطین اجازۀ دیدار خواست که اگر پیامی دارد، به مدینه ببرد، امّا دستگاه علی بن یقطین یا خود او، به ابراهیم وقت ملاقات نداد. ابراهیم، کینۀ علی بن یقطین را به دل نگرفت، چون شیعه نمیتواند کینهتوز باشد، ولی بالأخره، عدم اجازۀ ملاقات، برای او نوعی اهانت بود و بیاعتنایی محسوب میشد و بدون دیدن علی بن یقطین به مدینه رفت.
در همان سال، علی بن یقطین، طبق معمول راهی مکّه، و پس از آن رهسپار مدینه شد. نیمۀ شب وقتی همهجا تاریک و ساکت شده بود، درب خانۀ امام کاظم«سلاماللهعلیه» آمد و اجازۀ ورود خواست. حضرت به او اجازه ندادند. علی بن یقطین بسیار ناراحت و نگران شد و رفت. سرانجام، پس از چند مرتبه رفت و آمد، توفیق زیارت برای او حاصل شد و در ملاقات با حضرت به ایشان عرض کرد: گناه من چه بود که مرا راه ندادید؟ چه خطایی از من سر زده بود که اجازۀ زیارت امام خود را نداشتم؟
امام کاظم«سلاماللهعلیه» فرمودند: تو مانع ملاقات برادرت ابراهیم ساربان شدى و من نیز تو را راه ندادم! خداوند نیز سعى و حج تو را نمیپذیرد، مگر اینکه ابراهیم را از خود راضى کنى. علی بن یقطین گفت: یابن رسول الله! ابراهیم جمال در بغداد است و من اینجا در مدینهام!؟ بالاخره موضوع به قدری نزد آن حضرت اهمیّت داشت، که در همان لحظه با معجزه، علی بن یقطین را به درب خانۀ ابراهیم جمّال رساندند تا بتواند او را از خود راضی کند. درب خانه را زد و ابراهیم که برای باز کردن درب آمد، وزیر هارون را در مقابل خود مشاهده کرد و از دیدن او مات و حیران شد که آیا او با من چه کاری دارد؟!
علی بن یقطین به ابراهیم گفت: مولایم موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» تا وقتی که تو از من راضی نشوی، مرا به حضور نمیپذیرد؛ لذا از تو تقاضا دارم که از من راضی شوی. ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد، من صد در صد راضی هستم. على بن یقطین سرش را روی زمین گذاشت و ابراهیم را قسم داد که باید پایت را روی سر من بگذاری تا بفهمم واقعاً از من راضی شدهای! ولى ابراهیم از این کار امتناع ورزید. براى مرتبۀ دوّم او را قسم داد و ابراهیم ناچاراً قبول کرد و پایش را روی سر علی بن یقطین گذاشت.
پس از آن، از سوار اسب شد و مجدّداً با خرق عادت، در همان شب به درب خانۀ موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» آمد، اجازۀ ورود خواست و حضرت او را پذیرفتند.
اگر کسی به راستی میخواهد موسی بن جعفر«سلاماللهعلیهما» از دست او راضی باشد، باید به کسی توهین نکند. باید از بیاعتنایی نسبت به دیگران بپرهیزد، باید غیبت، تهمت، شایعه، پرخاشگری، زخم زبان و شماتت در زبان او نباشد. چه در خانه و بین زن و شوهر و چه در میان رفقا و دیگران، مخصوصاً همه باید نسبت به روحانیّت و مراجع، مواظب زبان خود باشند.
روایت ارزشمندی از دست کم چهار امام معصوم نقل شده و به قدری مهم است که دو امام بزرگوار، در هنگام شهادت و در آخرین لحظات حیات، به بیان این روایت به عنوان یک وصیّت اساسی پرداختهاند. امام باقر«سلاماللهعلیه» میفرمایند: پدرم، امام زین العابدین «سلاماللهعلیه» هنگامی که جان به جان آفرین تسلیم میکردند، فرمودند: در روز عاشورا، وقتی پدرم امام حسین«سلاماللهعلیه» برای آخرین وداع از میدان نبرد آمده بودند و خون از اطراف بدن آن حضرت میریخت، به من وصیّت کرده و فرمودند:
«یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا یَجِدُ عَلَیْکَ نَاصِراً إِلَّا اللَّه»؛
اى فرزندم! مبادا به کسى که در برابر تو یاورى جز خدا ندارد، ستم کنى!
مشابه این روایت شریف از لسان مبارک امیرالمؤمنین«سلاماللهعلیه» و از قول پیامبر اکرم«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم»نیز بیان شده است. من این روایت را از قول شریف امام صادق و امام کاظم «سلاماللهعلیهما» نیز دیدهام و تصوّر میکنم همۀ چهارده معصوم«سلاماللهعلیهم» تا حضرت ولی عصر«ارواحنافداه» چنین نصیحت مهمّی در وصایای ارزشمند خود فرموده باشند.
ظلم تاریک است، امّا ظلم کردن به کسی که پناهی جز خداوند ندارد، زود انسان را گرفتار و بدبخت میکند. ظلم به کسی که پناهی جز خداوند ندارد، فوراً نتیجه میدهد. به قول یکی از بزرگان پروردگار عالم دیرگیر است، امّا اگر بنا شد که بگیرد، سخت گیر است! ولی در مورد ظلم به دیگران باید گفت: هم زودگیر و هم سختگیر است. پیامبر گرامی«صلیاللهعلیهوآلهوسلّم» در روایت دیگری میفرمایند: هنگامی که بندهای مورد ستم قرار گیرد و یاوری جز خداوند نداشته باشد و دست خود را به سوی آسمان دراز کند و از پروردگار خود یاری بطلبد، خداوند متعال خطاب به وی میفرماید: بندۀ من، من تو را یاری میکنم، زیرا شدّت خشم و غضب من هنگامی است که یکی از بندگانم مورد ظلم واقع شود و یاوری جز من نداشته باشد.
لَبَّیْکَ عَبْدِی أَنْصُرُکَ عَاجِلًا وَ آجِلًا اشْتَدَّ غَضَبِی عَلَى مَنْ ظَلَمَ أَحَداً لَا یَجِدُ نَاصِراً غَیْرِی
لذا از همگان تقاضا دارم که ظلم در زندگیتان نباشد. مواظب باشید آبروی مردم را نبرید. مواظب باشید به دیگران توهین نکنید. مواظب باشید که در مجالس خصوصی و عمومی، به خصوص در موقع شنیدن تهمت و غیبت، از دیگران دفاع کنید و حافظ آبروی دیگر مسلمانان باشید، بالاخره یار و یاور مظلوم باشید و مواظب باشید که یاور ظالم نگردید.
گناه اهانت به دیگران، بسیار بزرگ است. پروردگار عالم در یک روایت قدسی میفرماید: هرکسی به شیعه ظلم کند، مانند این است که با من به جنگ برخواسته است:
«مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ بَارَزَنِی بِالْمُحَارَبَةِ»
امام صادق«سلاماللهعلیه» برای اینکه اشتباه نکنیم و کلمۀ «ولی» را به معنی خاص یعنی «اولیاء الله» نگیریم، در روایتی میفرمایند که منظور از «ولی» در این حدیث قدسی، همۀ شیعیان هستند.
جنگ با خداوند، صلح ندارد. بنابراین، اهانت به سایر شیعیان، مخصوصاً اهانت زن و شوهر به همدیگر، جنگ با خداوند تعالی است و صلح نخواهد داشت. اهانت به بزرگان دین، روحانیت و مراجع تقلید نیز اوّلاً جنگ با خداوند است و ثانیاً دل اهل بیت«سلاماللهعلیهم»، از جمله امام زمان«ارواحنافداه» را میسوزاند و ایشان را میآزارد.
راوی میگوید: در مِنی خدمت امام صادق«سلاماللهعلیه» بودیم و حضرت برای ما منبر رفته بودند و در ضمن منبر فرمودند: ای شیعیان ما این قدر دل ما را خون نکنید! شخصی در وسط جلسه بلند شد و گفت: یابن رسول الله! ما شیعه هستیم و شما را امام میدانیم، کجا دل شما را خون میکنیم؟ آقا فرمودند: مانند تو! سپس فرمودند: وقتی از مکّه به منی میآمدی و پیرمردی خسته بر سر راه ایستاده بود، از تو کمک خواست و تو میتوانستی او را سوار کنی، امّا نکردی! این کار تو توهین عملی به آن مسلمان است. با این کارت، دل ما اهل بیت و جدّمان پیغمبر«صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم» را خون کردی!
وقتی در فرهنگ اهلبیت«سلاماللهعلیهم» سوار نکردن پیرمرد، توهین به او تلقّی شود، غیبت کردن و شایعه پراکنی و تهمت زدن و رو در رو جسارت کردن، نمّامی و سخن چیینی، ظلم و ... چه اثری خواهد داشت و چقدر ایشان را میآزارد؟
آل برامکه ایرانی الاصل بوده و حکومت هارون را قبضه کرده بودند. در حکومت بنی عبّاس، به قدری این خاندان تسلّط داشتند و مقرّب بودند که میتوان گفت: هارون هیچ کاره بود. امّا این تقرّب و عظمت، در یک شب شکست خورد؛ به طوری که دو سه روز نگذشته، آل برامکه به گدایی افتادند. تاریخ نویسان مطالب عجیبی دربارۀ نابودی خاندان برمکیان ذکر میکنند، ولی همینقدر باید دانست که حکومت با عظمت و تقرّب بینهایت و سلطنت آنان، چند شبه واژگون شد و موجب سرنگونی یکبارۀ برامکه گردید.
یحیی برمکی به عنوان بزرگ این خاندان، وزیر بود و پسرش، جعفر برمکی نخست وزیر او بود. وقتی شروع به قتل عام برامکه کردند، یحیی برمکی را نیز زندان نمودند. یحیی در روزهای اوّل صبر کرد، امّا کم کم حسابی گرسنه شد و به زندانبان گفت: مقداری پول در جیبم دارم، به تو میدهم تا با آن کمی گوشت و نان بخری و من از گرسنگی نجات پیدا کنم. زندانبان گوشت و ظرف و مقداری هیزم تر آورد و این وزیر از صبح تا ظهر، با زحمت و مشقّت فراوان گوشت را پخت. وقتی میخواست ظرف را از روی آتش بردارد، ظرف روی آتشها افتاد و گوشت پخته با خاک و خاکستر مخلوط شد و بالأخره گرسنه ماند.
در این هنگام یادش آمد که چند وقت قبل، وقتی وزیر پر قدرتی بود و در دجله تفریح میکرد، انگشتر گرانبهایی داشت که از دستش به درون آب افتاد او برای از دست دادن آن، بسیار غمناک شد. هنگام ناهار، که اتّفاقا ماهی طبخ کرده بودند، ناگهان کسی که در مطبخ کار میکرد، آن انگشتر را در یک بشقاب گذاشت و نزد یحیی برمکی آورد. یحیی پرسید: این انگشتر کجا بود؟ طبّاخ گفت: وقتی شکم ماهی تازۀ امروز را پاره کردیم، این انگشتر در شکم او بود؛ لذا آنر ا برای شما هدیه آوردیم.
یحیی برمکی در زندان یاد آن انگشتر افتاد و گفت: ای خدایی که میتوانی انگشتر را از دریا به درون دل ماهی بفرستی و به من برسانی، میتوانی این گوشتی که من با زحمت بسیار پختم را نیز به اینجا برسانی! بالاخره پس از چند روز، یحیی را نیز کشتند و آل برامکه به کلّی نابود شدند.
تاریخ نویسان علّت نابودی برامکه را نمّامی و سخن چینی آنان دربارۀ امام موسی کاظم «سلاماللهعلیه» میدانند. علی بن اسماعیل پسر برادر امام هفتم«سلاماللهعلیه» و آدم پول پرستی بود؛ لذا حکومت وقت با وعده و وعید او را به بغداد احضار کرد. وقتی امام کاظم«سلاماللهعلیه» از سفر او آگاه شدند، به او گفتند: از خدا بترس و به این مسافرت نرو و فرزندان مرا یتیم نکن. ولی او به سخن امام توجّهی نکرد و در بغداد نزد یحیی برمکی آمد.
یحیى اخبار مربوط به حضرت موسى بن جعفر«سلاماللهعلیهما» را از او دریافت کرد و با افزودن مطالب دیگری به هارون گزارش داد، سپس علی بن اسماعیل را نزد هارون برد و چون هارون از او دربارۀ امام کاظم«سلاماللهعلیه» پرسید، على بن اسماعیل سخن چینىهای فراوانی کرد و تهمتهای بسیاری به آن حضرت زد و شایعاتی نظیر او برای خود بیعت جمع میکند و اموال بیشماری از مردم گرفته و جمع میکند و ... بیان کرد. هارون این سخنان او را گوش داد و دستور داد دویست هزار درهم به او بپردازند.
نتیجۀ ظلم و سخن چینی و تهمت او به امام معصوم این شد که در همان روز گرفتار اسهال شدیدى شد، به گونهای که رودههایش بیرون زد و هرچه تلاش کردند نتوانستند او را مداوا کنند. به همان حالت درد میکشید تا هنگامى که پولهای اهدایی هارون را آوردند. او در حالی که جان مىکند، گفت: من که در حال مرگم با این اموال چه کنم!؟
نتیجۀ ظلم به بندگان خدا، بعضی اوقات فوراً گریبانگیر انسان میشود، مانند همین ظلم علی بن اسماعیل و گاهی ممکن است مقداری طول بکشد مانند یحیی برمکی که پس از مدتی در اثر نیرنگ بر علیه امام هفتم«سلاماللهعلیه» گرفتار و بدبخت شد.
باید توجّه داشت که اگر جایی آتش بگیرد، تر و خشک با هم میسوزند. نمّامی و سخن چینی یک نفر مانند یحیی برمکی و ظلم او، آتشی شد که وقتی شعلهور گردید، آل برامکه را به گدایی انداخت و بالاخره آنان را نابود کرد.
از همه خصوصاً جوانان تقاضا دارم که مواظب زبانتان باشید، مواظب گفتار و کردارتان باشید و بدانید که گفتار و کردار شما در بعضی اوقات، از مار بدتر میشود. نمیخواهم بحث مفصل و مسلّم تجسّم اعمال در قیامت را بکنم که به قول مثنوی:
این سخنهای چو مار و کژ دمت مار و کژ دم میشود گیرت دُمت
بلکه بحث ما این است که در همین دنیا، ظلم ظالم، دست و پا پیچ او میشود. آتش ظلم وقتی روشن شود، حتّی بچههایش را هم میسوزاند. نظیر کسی که در یک اطاق آتشی برافروزد که خود و زن و فرزندانش، حتّی بچۀ درون گهواره را نیز میسوزاند. ظلم و ستم، نمّامی و سخنچینی، توهین و بالاخره ظلم به دیگران و مخصوصاً به کسی که پناهی جز خدا ندارد، بهطور عجیبی غضب خداوند را به خروش در میآورد و ناگهان همهجا و همه کس را فرا میگیرد، درحالی که یک نفر این ظلم را مرتکب شده است، درحالی که نمّامی و سخنچینی را فقط یحیی برمکی کرده است، ولی ظلم او طایفۀ بزرگی مثل برامکه را نابود میکند.
جالب است بدانید در همان شبی که بنا بود آل برامکه نابود شوند، جعفر برمکی در نزد هارون بود و با هم به عیش و نوش میپرداختند، ولی بعد از نیمه شب، هارون دستور داد سر او را برایش بیاورند! رفاقت و محبّت فراوانی که بین هارون و جعفر بود، باعث شد جعفر در ابتدا باور نکند، امّا ظلم ظالم این حرفها سرش نمیشود. جعفر تعجب کرده بود و گفت: مرا به نزد هارون برده و بعد سرم را ببُرید. او را به قصر آوردند. وقتی پشت درب اطاق هارون رسید، جلاّد نزد هارون آمد. هنوز سخنی نگفته بود که هارون گفت: پس سر جعفر کجاست؟ جلاّد نزد جعفر برگشت و گفت: شنیدی؟ جعفر گفت: بله! و خود آماده شد تا سرش را ببرند.
تاکنون نظری ثبت نشده است