- 88
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 59 تا 61 سوره آلعمران
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 59 تا 61 سوره آلعمران"
اقوال مختلف در تقدم و تأخر بین روح و بدن
نشأت گرفتن حق محض از جانب پروردگار
مکلف بودن معصومین به احکام الهی مانند سایر انسانها
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ مَثَلَ عِیسَی عِندَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ ﴿59﴾ الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ ﴿60﴾ فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَی الْکَاذِبِینَ ﴿61﴾
مرجع ضمیر در آیهٴ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾
در این کریمه جریان مسیح(علیه السلام) به جریان آدم(سلام الله علیه) تنظیر شده است و لا اکثر و محور تنظیر هم آن است که انسانی بدون پدر خلق میشود، لازم نیست که در جمیع جهات عیسی و آدم(علیهما السلام) شبیه هم باشند.
مطلب بعدی آن است که اینکه فرمود: ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ ضمیر را به آدم برگرداند، گرچه حقیقت انسان به همان روح او وابسته است؛ اما گاهی به بدن به مناسبت ارتباط و تعلّق روح، کلمهٴ انسان اطلاق میشود، شخص اطلاق میشود و مانند آن وگرنه حقیقت انسان را همان روح او تشکیل میدهد، گرچه در همه مراحل چه در دنیا، چه در برزخ، چه در قیامت انسان بدن دارد، ولی همانطوری که در دنیا بدن به منزلهٴ ابزار است، نه جزء ذات در نشئات دیگر هم اینچنین است، پس دو مسئله است: یکی اینکه در همه مراحل انسان بدن دارد؛ مسئله دوم این است که در همه مراحل حتی در دنیا بدن ابزار کار است، لذا وقتی از روح سخن میگوید کلمهٴ توفّی را به کار میبرد ، از بدن سخن میگوید، کلمهٴ توفّی را به کار نمیبرد.
درباره روح فرمود آنها که فکر میکردند مُردن، گم شدن در زمین است و انسان با مرگ نابود میشود ﴿وَقَالُوا أَئِذَا ضَلَلْنَا فِی الْأَرْضِ﴾ در جواب فرمود: ﴿قُلْ یَتَوَفَّاکُم مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ﴾ فرمود در جواب اینها بگو شما متوفّا میشوید و فرشتگان مسئول، متوفّی شمایند که توفّی، اخذ تام است ولی درباره بدن که سخن میگوید از توفّی استفاده نمیکند، میفرماید: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَی﴾ ما شما را از خاک آفریدیم و دوباره به خاک میبریم و بار دیگر از خاک برمیآوریم که سخن از خلقت و اخراج و ادخال در ارض است نه توفّی.
بنابراین گرچه مخاطب، انسان است که میفرماید: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ﴾ ولی حقیقت انسان به روح اوست که روحش از عالم خاک نیست، لذا با همان عنایتی که میشود گفت: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ﴾ میشود گفت ﴿کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾؛ آدم را از خاک خلق کرد و اینجا محفوف به قرینه هم هست که آدم را یعنی بدنش را نه تمام حقیقت را، برای اینکه فرمود: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ چون تحصیل حاصل محال است منظور این نیست که ما آدم را خلق کردیم بعد او را ایجاد کردیم، بعد گفتیم ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ شد، معلوم میشود که این ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ یعنی «خلق بدنه من تراب» وگرنه اصلش با ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ حل است.
دلیل مضارع بودن«یکون»در آیهٴ﴿کُن فَیَکُونُ﴾
مطلب بعدی آن است که این ﴿ثم قَالَ لَهُ کُن﴾ در جواب «فکان» نفرمود، فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ در همه موارد قرآن که از این اصل، سخن به میان میآید با ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ یاد میشود وگرنه مناسب این بود که چون مربوط به جریان گذشته است بفرماید ما به او گفتیم «کُن فکان» او هم شد، ولی نفرمود «ثم قال له کن فکان»، فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ این دارد آن جریان گذشته را ترسیم میکند، شما اگر بخواهید از گذشته به صورت ادیبانه قصه را بازگو کنید، میگویید من به او گفتم برو او هم حرف ما را امتثال کرد، اینطور تعبیر میکنید یعنی من هر وقت به او گفتم برو، او میرفت، دیگر نمیگویید گفتم برو، او رفت. این ناظر به آن اصل کلی است که اگر خدا به چیزی امر بکند مترتّب بر امر خدا آن شیء محقّق خواهد شد، لذا فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ نفرمود «کُن فکان».
عالم کلمات حق تعالی
مطلب بعدی آن است که این ﴿ثم قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ لفظ نیست، قبلاً هم مشابه این تعبیرات گذشت که سخن خدا حرف نیست، سخن خدا کار است، کار را میگویند حرف خدا. سرّ اینکه عالم کلمات الهی است آن است که کار خدا را میگویند حرف خدا. در نهجالبلاغه این خطبه هست، خطبهٴ 186 وقتی حرف خدا را تبیین میکند، میفرماید: «یَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ کَوْنَهُ کُنْ فَیَکُونُ» خدا اگر اراده کرد چیزی را بیافریند، میفرماید: «کُن» که «کان» تامّه است همان فاعل میگیرد «یکون» هم تامّه است یعنی او «یوجد»، «لاَ بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ» حرف خدا صوت نیست که از برخورد زبان به مجاری دهان حاصل بشود، صوتی که از قلع و قَرع است در سخن خدا نیست «وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ».
معلوم میشود این ﴿یَاأَیُّهَا الَّذِینَ﴾ و امثال ذلکی که در موارد دیگر هست خدا ندا ندارد، چیزی را ایجاد میکند نه اینکه خودش حرف بزند که نیاز داشته باشد به دستگاه صوتی و مانند آن، که حرف هم یک امر زمانبردار تدریجی است به ذات اقدس الهی متّکی باشد، اینچنین نیست بلکه حرف خدا، کار خداست «لاَ بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ وَ إِنَّما کَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ لَم یَکُنْ مِنْ قَبْلِ ذلِکَ کائِناً وَ لَوْ کَانَ قَدِیماً لَکانَ إِلهاً ثَانیاً»؛ حرف خدا همان کار خداست و حرف خدا هم حادث است و قبلاً سابقه نداشت اگر حرف خدا و کلام خدا سابقه میداشت، میشد قدیمِ ثانی و ذات اقدس الهی منزّه از آن است که شریکبردار باشد، پس ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ ای که در همه موارد هست از قبیل ایجاد است، وقتی خدا اراده کرد و چیزی را ایجاد کرد از او به «کُن» یاد میشود، وقتی شیئی موجود شد از او به «یَکُونُ» یاد میشود.
اقوال مختلف در تقدم و تأخر بین روح و بدن
مطلب بعدی آن است که این جریان ﴿إِنَّ مَثَلَ عِیسَی عِندَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ ظاهرش آن است که همان آدم را به این صورت درآورد. آیاتی که از پیوند روح و بدن خبر میدهد دو طایفه است: یک طایفه این است که بدن را قبلاً تأمین کردند، آفریدند، بعد روح را به بدن متعلّق کردند، نظیر ﴿فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ این ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ نشانه آن است که بعد از اینکه بدن به نصابش رسیده است روح به او متعلّق شد که اثنینیتی را میرساند از یک طرف و از طرف دیگر معلوم میشود روح، قبلاً سابقه داشت بعد به بدن تعلّق گرفت و روایاتی که در این زمینه هست که «خلق الأرواح قبل الأبدان» مناسب با این طایفه از آیات است که ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾.
اما طایفه دیگر آیهای است که ظاهرش آن است که همین شیء را به مقام روح میرساند یعنی همین بدن را که ادوار و اطواری را پشت سر گذاشت، همین بدن را در قوس صعود به مقام روح منتقل میکند که این با «جسمانیة الحدوث» و «روحانیة البقاء» بودن او سازگار است، نظیر آیه سورهٴ «مؤمنون» که فرمود ما همه این کارهای طبیعی را درباره بدن انجام دادیم ﴿فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ یعنی ما همین مجموعه را یک خلق دیگر کردیم نه چیزی از جای دیگر آوردیم به او دادیم، بلکه او را به صورت دیگر درآوردیم که آن دیگر نامی ندارد، آن نظیر اعضا و جوارح نیست که علمالتشریح بتواند او را تبیین کند یک چیز دیگر شد بالأخره، او را چیز دیگری کردیم.
آنگاه معلوم میشود روح قبلاً یک مرحله سابقهای داشت و خدای سبحان این بدن را به حضور روح برده است یعنی بدن طوری ترقّی کرده است که به مقام روحانیت رسیده است، آنوقت خود این شیء شده ذیروح یعنی این شیئی که بیروح بود حالا شده ذیروح، قبلاً مثلاً استخوان نداشت، بعد به صورت استخوان درآمد، بعد از استخوان، گوشت نداشت، بعداً گوشت به او افاضه شد، وقتی به ﴿فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ رسید فاقد روح بود، حالا واجد روح شد که همین بدن را به مرحله بالاتر برد.
درجات انسانیت
البته همانطوری که بدن مراتبی دارد نِیل به روح هم درجاتی دارد، انسان اول گیاه بالفعل است و حیوان بالقوه، مادامی که در دستگاه رَحِم فقط تغذیه میکند و رشد میکند این «نام بالفعل و حیوانٌ بالقوه» وقتی به دنیا آمده است به مقام حسّ و سمع و بصر و امثال ذلک رسیده است «حیوانٌ بالفعل و انسان بالقوه» گاهی این انسانیّتش همچنان در قوّه میماند [و] به فعلیت نمیرسد، این حیوان به دنیا میآید ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ یا ﴿أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ﴾ از دنیا میرود، میتوانست انسان بشود ولی نشد. بعضیها این انسانیّت بالقوه را شکوفا میکنند، میشوند انسان بالفعل که یکی پس از دیگری این درجات را طی میکند، آنوقت آن ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ همچنین ادامه دارد، هر لحظه انسان تطوّری را پشت سر میگذارد به دورهٴ جدید میرسد ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ همچنان ادامه دارد، زیرا اگر ﴿یَاأَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاَقِیهِ﴾ از این طرف رفتن دائمی است، از آن طرف بردن هم دائمی است دیگر رفتن بدون بردن که نخواهد شد، سیر بدون مُسیّر و محرّک که نخواهد بود. آنگاه این آیه ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ با آیه سورهٴ «مؤمنون» از یک طایفهاند، با آیاتی که در سورهٴ «حجر» و امثال «حجر» آمده است که ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ که آنها از دسته یکدیگرند یک تقابل و برخورد خاصّی با هم دارند که باید در جای خود جمعبندی بشود.
نشأت گرفتن حق محض از جانب پروردگار
اما آیه بعد فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ یعنی آنچه گفتیم و آنچه را هم که میگوییم اینها حق است و هرگونه حقّی از خداست، چون حقّ محض خداست ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا یَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبِیرُ﴾ حقّ محض خداست، آنگاه هر مطلب حقّی باید از حقّ محض نشئت بگیرد، لذا فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ گرچه خبر مقدم نیست و مبتدا مؤخر نیست؛ نفرمود «من ربّک الحق» و مانند آن تا مفید حصر باشد ولی این لسان و این سیاق، مفید حصر است یعنی حق، منحصراً از طرف خداست ﴿فمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلاَلُ﴾ خدا حقّ محض است، از خدا که بگذریم ضلالت است، پس حق را فقط از خدا باید شنید و لا غیر «الْحَقُّ مِن رَبِّکَ لا من غیره» لازم نیست که ما بگوییم این ﴿الْحَقُّ﴾ خبر است برای مبتدای محذوف که «هو الحق» یعنی آن جریان عیسیٰ حق است و مانند آن، بلکه این به عنوان یک اصل کلّی بیان شده است که ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾.
پرسش:...
پاسخ: بله؛ کلّ حق از خداست، کلّ حق از ذات اقدس الهی نشأت میگیرد ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ قهراً آن نفی هم مترتّب بر این اصل خواهد شد دیگر امتراء و مِریه و شک به خود راه نده، چون همه حق از خداست و از غیر خدا حق نشأت نمیگیرد و خدا هم که خبر داد ﴿ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ مِنَ الآیَاتِ وَالذِّکْرِ الْحَکِیمِ﴾ این را خدا گفت و هرچه خدا بگوید حق است، البته آن مقدمه هم باید ضمیمه بشود که هرچه خدا میگوید حق است این حصر را از آن طرف میرساند که هرچه حق است از طرف خداست؛ اما هرچه خدا میگوید حق است آن را باید از آیاتی نظیر ﴿وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِیلاً﴾ و امثال ذلک مدد گرفت که دوتا حصر از هر طرف صادر شود، همه حق از خداست و همه حرفهای خدا هم حق است، لذا جا برای امتراء نیست.
ملکف بودن معصومین به احکام الهی مانند سایر انسانها
پرسش:...
پاسخ: نه؛ نظیر ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾ این نهی است او هم مکلّف است؛ منتها معنایش این نیست که وقتی مکلّف است معصیت کرده ـ معاذ الله ـ که مثل ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ﴾ مکلّف است به واجبات، مکلّف است به ترک مناهی، این کار را نکن ﴿ولاَ تَکُن مِنَ الْغَافِلِینَ﴾ یا ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾، ﴿لاَ تَکُن﴾ کذا اینها نهی است و وجود مبارک رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) که معصوم است معنایش این نیست که مکلّف نیست [بلکه] معصوم هست، عالماً عامداً مختاراً واجب و مستحب را انجام میدهد، حرام و مکروه را ترک میکند، لذا مکلّف است و خطابپذیر.
پرسش:...
پاسخ: «یمکن ولا یحتاج الیه»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ وقتی که به رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تکلیف میشود، یقیناً امت هم مکلّفاند؛ اما این نیاز نیست که ما بگوییم حضرت مخاطب به این خطاب نیست، چون از این خطاب چیزی که بر خلاف عصمت باشد استفاده نمیشود، نظیر آن جمله شرطیه ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾ از شرط که تحقّق مقدم یا تالی استفاده نمیشود، حضرت هم مکلّف است مثل سایر مکلّفین؛ منتها سایر مکلّفین گاهی عمداً گاهی سهواً خلاف میکنند و معصومین(علیهم السلام) معصوم از خلافاند عمداً و سهواً.
بیان علامه طباطبایی در تفسیر﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾
بیانی که سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) دارند که میفرمایند این از ابدع بیانات قرآن کریم است این است . میفرمایند این ﴿الْحَقُّ﴾ خودش مبتداست این ﴿مِن رَبِّکَ﴾ خبر است، نه اینکه ﴿الْحَقُّ﴾ خبر باشد برای مبتدای محذوف که بگوییم آن جریان مسیح که ما نقل کردیم حق است، چون در پایان همین قصّه میآید که ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ﴾ دیگر لازم نیست که ما بگوییم این قصهٴ مسیح حق است، چون بعد خواهد آمد.
عمده آن است که این ﴿الْحَقُّ﴾ مبتداست، این ﴿مِن رَبِّکَ﴾ خبر است و جمله هم مفید حصر است؛ منتها تعبیر لطیف قرآن این است که ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ نه «الحقّ مع ربک». فرق ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ و «الحق مع ربک» این است که اگر گفتیم ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ یعنی حق از خدا نشأت میگیرد ذات اقدس الهی مبدأ حق است و هر حقّی از خدا صادر و ظاهر خواهد شد ولی اگر گفتیم «الحقّ مع ربّک» این نشانه اثنینیت و معیّت و مستلزم شرکت است یعنی چیزی با خداست. خدا با همه چیز هست ﴿وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ﴾ ولی چیزی با خدا نیست، معیّت یکجانبه است، چون همواره مطلق با مقیّد هست ولی مقیّد با مطلق نیست، در مسائل مفهومی ما از این نمونهها زیاد داریم. شما وقتی یک کلّی را بر فرد حمل میکنید معنای حمل، اتحاد است؛ اما اتحاد، یکجانبه است نه دوجانبه، وقتی شما میگویید: «زیدٌ انسانٌ» یعنی انسانیّت با زید متّحد است، نه زید با انسانیّت، نشانهاش این است که نمیتوانید بگویید: «الانسان زیدٌ» یک اتحاد یکجانبه است اتحاد دوجانبه نیست، مطلق با مقیّد هست ولی مقیّد با مطلق نیست چون این مطلق در جای دیگر هم هست که این مقیّد آنجا حضور ندارد، اگر این اتحاد دوجانبه باشد لازمهاش این است که هرجا مطلق هست این مقیّد هم باشد، لذا گاهی اتحاد، دوجانبه است نظیر حمل مساوی بر مساوی، گاهی اتحاد، یکجانبه است نظیر حمل مطلق بر مقیّد، اینها در مسائل حمل و مفهوم و ماهیت و امثال ذلک.
در مواردی که از اطلاق سِعِی سخن به میان میآید آن هم بشرح ایضاً [همچنین] مطلق سِعِی با مقیّد است، ولی مقیّد با مطلق نیست ﴿وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ﴾ است، اما «انتم مع الله» نیست شما با خدا نیستید، خدا با شماست. چون او نامحدود است در مقام ظهور و در مقام معیّت قیّومیّه با ممکنات معیّت دارد، ولی ممکنات با او نیستند، لذا چیزی با خدا نیست، بلکه اگر آن چیز باطل باشد که نه با خداست نه از خدا، اگر آن چیز، حق باشد با خدا نیست، ولی از خداست ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾.
درباره ممکنات میشود اینچنین گفت، میشود گفت که «علیٌّ مع الحق والحق مع علی یدور معه حیثما دار» چون دو موجود امکانیاند، معیّتبردارند و شرکتپذیر؛ میشود گفت علی(سلام الله علیه) با حق است و حق با علی است؛ اما نمیشود گفت خدا با حق است، حق با خداست، آن حقّی که با خداست چیست؟ آیا واجب است یا ممکن؟ واجب نخواهد بود لبرهان التوحید یقیناً میشود ممکن، اگر ممکن شد «مع الله» نیست، بلکه «من الله» است، آن حقّی که بخواهد با خدا باشد، چون خدا خود حقّ محض است دیگر معیّت برای او فرض ندارد، اگر چیزی به نام حق بود، یقیناً حقّ محدود است، نه حقّ مطلق، زیرا اگر حقّ مطلق بود میشد واجب و برهان توحید میگوید ما بیش از یک واجب نداریم، پس اگر حقّی در قبال خدا فرض شد، میشود حقّ محدود و حقّ محدود فعل خداست نه ذات خدا، چون فعل خداست از خداست نه با خدا، لذا «الحق مع ربک» نیست، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ است.
اینها و امثال اینهاست که تفسیر المیزان را باریء کرده است، گاهی انسان چندین ساعت مطالعه میکند، چندین تفسیر نگاه میکند میبیند که بازدهش یکی است حرف تازهای، پیام جدیدی از اینها درنمیآید، اما وقتی به المیزان مراجعه میکند میبیند که در نوع معارف پیام دارد خلاصه، حرف دارد. اینها چیزی نیست که با صِرف درس و بحث حل بشود، شما الآن چندین سال تجربه کردید و میکنید دیگر، انسان با صِرف درسخواندن به جایی برسد که حرف جدید بیاورد نیست خلاصه، یک راه دیگری است که باید آن راه دیگر را تقویت کرد، به هر حال فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ و این «مِن أبدع البیانات القرآنیة» است.
اقسام مختلف افرادی که حق با آنهاست و آنها با حقاند
اما آنهایی که با حقاند و حق با آنهاست آنها هم یک صِنف نیستند. درباره عمار یاسر گفته شد که عمار «مع الحق» است؛ حق با عمار است، درباره حضرت امیر(سلام الله علیه) گفته شد حق با علی است [و] علی با حق است: «علیٌّ مع الحق و الحق مع علی» مشابه این تعبیر درباره شاگرد حضرت امیر به نام عمار آمده است که عمار «مع الحق» است [و] حق با عمار است «یدور معه حیثما دار» .
آیا اینها در یک حدّند یعنی «علیٌّ مع الحق» با «عمار مع الحق» در یک حد است؟ «الحقّ مع علی» و «الحق مع عمار» در یک حد است؟ «یدور معه حیثما دار» در یک حد است یا نه؟ اینها با هم فرق میکنند، زیرا حق، فیض خداست و حرف خداست به آن معنایی که از بیانات خود حضرت امیر استفاده شد. فیضها یکسان نیستند، بعضیها اوّلین فیضاند، برجستهترین فیضاند، مثل خود اهلبیت(علیهم السلام) که چیزی در جهان خلقت همتای اینها نیست و اگر قرآن کریم به عنوان ثقل اکبر آمده در آن عالم یک نورند بالأخره.
چیزی در جهان امکان، عِدل این اهلبیت نیست هرچه هست از اینها مقداری نازلتر است. هر درجهای از درجات فیضِ هستی که حساب بشود از اینها مقداری پایینترند، چون اینها اوّلین فیض حقاند. وقتی از اینها پایینتر شد، چون این ترتیب، ترتیب زمانی یا قراردادی نیست، بلکه ترتیب وجودی است بالایی قیّم و سایهافکن پایینی است، پایینی در تحت قیمومیّت و زیر سایه بالایی است. بر اساس این معیار اگر معارف حقّه، کلمات حقّه، لوح محفوظ، کتاب مبین، «أو ما شئت فسمّه» که اینها به عنوان درجات حق از خدا نشئت گرفت و اهلبیت(علیهم السلام) از خدا نشئت گرفتند آن حقها با اهلبیتاند، حق با علی است و هرجا علی هست حق هست ، نه علی با حق است. علی بالاتر از این حق است، این حقّی که از مقام فعل نشئت گرفته شد، مثلاً لوح محفوظ حق است، قضا حق است، قَدَر حق است، خیلی از چیزهاست که به ما گفتند شما این کلمات را در زمان حیاتتان معتقد باشید، بگویید که بعد الموت برای شما دشوار نباشد خلاصه، میگوییم فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، اینها همه حقاند و میگوییم ولایت هم حق است؛ اما اینها عرض هم نیستند [بلکه] در طول هماند. وقتی در طول هم شدند پایینی به بالایی تکیه میکند؛ هرجا بالایی هست، پایینی به تبع او میرود، آنگاه این جملهای که درباره عمار(رضوان الله علیه) آمده و همین جملهای که درباره حضرت امیر(سلام الله علیه) آمده معنایش فرق میکند؛ عمار «مع الحق» است «یدور العمّار مدار الحق حیث دار الحق» اما «علیٌ مع الحق یدور الحق حیث دار علیّ» که ضمیرها با هم فرق میکند؛ هرجا علی هست، حق است، لذا حضرت میشود «میزان الأعمال» صراط مستقیم.
ما اگر خواستیم بفهمیم حرف حق کجاست، عمّار یاسر به دنبال این میگردد که علیبنابیطالب چه بگوید همان را بپذیرد، پس «عمار یدور مدار الحق حیث ما دار» ما اگر خواستیم ببینیم حق چیست، مینگریم ببینیم حضرت امیر چه فرموده است، حق را از حضرت امیر میگیریم، حق از او نشأت میگیرد، سخن حق، فتوای حق، فعل حق، قول حق، عقیدهٴ حق و مانند آن «الحق یدور مدار علیّ حیث دار علیٌّ» اما «العمّار یدور مدار الحق حیث دار الحق».
درجات مختلف حق و نسبت حق با اهل بیت
فتحصّل که حقّ محض که نامحدود است ذات اقدس الهی است ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ که آن فوق بحث است، خارج از بحث است، این یک مقام. حقّی که مربوط به فعل حق و ظهور حق است درجاتی دارد این دو مقام از بحث و اوّلین درجهاش نور اهلبیت(علیهم السلام) است این سه و هر درجهٴ بالایی قیّم درجات بعدی است این چهار، بر اساس این مقدمات چهارگانه هرگونه حقّی از نظر عقیده و خُلق و فعل و احکام و حِکَم و مانند آن در جهان امکان ما بخواهیم درک کنیم، گذشته از اینکه اوّلاً و بالذات ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ در مرحله نازله «الحق من أهلالبیت(علیهم السلام» اما آن درجهای که با خود اهلبیت هماهنگ است اگر فرض بشود، در آنجا میشود گفت که «و الحق مع علیّ» آنجا شرکتپذیر هست، هیچ محذوری هم ندارد؛ میشود گفت «علیّ مع الحق والحق مع علیّ» چون هر دو ممکناند و شریکپذیر آن که ﴿و لَمْ یَکُن لَهُ کُفُواً أَحَدٌ﴾ ذات اقدس الهی است، لذا ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ نه «الحقّ مع ربک»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ چون حق از خداست و خدا هم این حق را به تو اعلام کرده است، پس جا برای مِریه و شک نیست: ﴿فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾.
پرسش:...
پاسخ: در مقام اثبات همینطور است، تقدّم کتاب و سنّت بر جسم اینهاست نه بر جان اینها، لذا اینها در مقام شهادت جسم و مالشان را ایثار میکنند تا احکام الهی بماند، نه اینکه جانشان را میدهند که.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ در ثِقل اکبر این است، در همانجا هم فرمودند: «لن یفترقا حتی یردا علی الحوض» اگر قرآن چیزی داشته باشد که عترت به آنجا نرسد، این اوّلین قدم افتراق است.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ به حوض کوثر نمیرسند، قبل از اینکه عترت به حوض کوثر برسد، قرآن به حوض کوثر رسیده است.
منظور از پیروی و احترام ثقل اصغر به ثقل اکبر
پرسش:...
پاسخ: این تقدّم، در نشئه امکان است و نشئه بدن؛ یکی ثِقل اکبر است و دیگری ثقل اصغر، دیگری موظّف است که این را ببوسد، احترام کند، برای او فداکاری کند و شهید بشود این رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است که «عند الاستلام الحجر» سنگ را میبوسد، این به آن معنا نیست که حالا حجرالأسود بالاتر از حضرت است که، اهلبیت(علیهم السلام) تلاش و کوشش میکردند که خودشان را به حجرالأسود برسانند و ببوسند، چون دین گفته استلام حجر و تقبیل او مستحب است؛ اما این معنایش آن است که حجرالأسود که صبغهای پیدا کردهاست و سِمتی پیدا کرده است، بالاتر از دست اینهاست وگرنه همان قصهٴ معروف ابنزبیر که مشخص است.
ولیّالله بالاتر از کعبه است، برای اینکه در زمان سالار شهیدان(صلوات الله علیه) و در زمان امام سجاد(صلوات الله علیه) ابنزبیر، امام عصر خود را یاری نکرد، چون امام عصر خود را یاری نکرد و وظیفه داشت در کربلا شرکت کند و وظیفه داشت بعد از کربلا تابع حضرت سجاد(سلام الله علیه) باشد؛ اما چون داعیهای داشت و برای ولایت نبود، این به درون کعبه متحصّن شد، خب حجّاج هم از طرف مروانیان بالای کوه ابوقبیس منجنیق به کار گذاشت، اینقدر سنگ ریخت که کعبه را ویران کرد بالأخره، ابنزبیر را گرفتند. کعبه یک سنگ و گِلی است که چندین بار سیل آمد، حوادث دیگر او را خراب کرد بعد میسازند دیگر، این دیگر «حجر لا یضرّ و لا ینفع» این در بیانات نورانی امام باقر(سلام الله علیه) است، فرمود اصلاً مردم بر مکّه موظف شدند که بروند مکه که بعد بیایند نزد ما «مِن تمام الحج لقاء الإمام» وگرنه فرمود: «حجر لا یضرّ و لا ینفع».
اینکه میبینید آلسعود الآن گرفتار این است همین است، این «لا یضرّ و لا ینفع» را آل وهابیّت گرفته آن اصل را رها کرده. در بیانات نورانی امام پنجم(سلام الله علیه) هست، از بیانات امام ششم(سلام الله علیه) هست فرمود اصلاً مردم موظف شدند بیایند مکه که این وسیلهای باشد ما را ببینند «مِن تمام الحج لقاء الإمام» وگرنه آن کعبه «حجر لا یضرّ و لا ینفع».
خب، چندین بار به وسیله سیل و زلزله و اینها خراب شد، اینچنین نیست که حالا آسمان به زمین بیاید که، آن جریان ابرهه برای آن بود که آن قبلهٴ مسلمینی که بعد در پیش است یا مَطاف مسلمین این اثر دینی را بردارد، امروز هم اگر کسی بخواهد اثر دینی را بردارد یعنی کعبه را ویران کند همان طیر اربابیل رَصَد اوست؛ اما آنها قصدشان این نبود که کعبه را ویران کنند، قصد آنها دستگیری این متحصّن بود؛ ابنزبیر را بگیرند کعبه را هم با منجنیق ویران کردند، طیر ابابیلی هم پیش نیامد و ابنزبیر را گرفتند و اعدام کردند و بعد کعبه را هم ساختند.
اگر کسی امام زمان خود را یاری نکند، اگر به درون کعبه هم پناه ببرد خدا او را پناه نمیدهد، چون این سنگ و گِل است بعد ساخته میشود، آن کعبهٴ اصلی ولیّعصر است [و] باید به امام زمان خود معتقد بود و عمل کرد.
غرض آن است که خود ائمه(علیهم السلام) مؤظفاند این ظاهر را حفظ بکنند، البته ظاهر را حفظ میکنند؛ اما اینچنین نیست که ارواح آنها از حقیقت قرآن جدا باشد که قرآن جلوتر باشد و امام دنبال او وگرنه قبل از اینکه امام به کوثر برسد، قرآن رسیده است، این لحظه به لحظه اینها افتراق دارند. بنابراین ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾.
مطلبی را که باید بعد ملاحظه بفرمایید همین آیه مباهله است که معروف است، در المنار و غیر المنار گفتند این روایاتی که درباره اهلبیت آمده است اینها را شیعه ساختند، حالا شما مقداری در این هفته که تعطیل است ملاحظه میفرمایید، منابع اوّلیه اهل سنّت را از صحیح بخاری و دیگران که فراوان این روایت مباهله را نقل کردند، نگاه کنید تا آثار تعصّب تفکّر ابنتیمیهها مشخص بشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
اقوال مختلف در تقدم و تأخر بین روح و بدن
نشأت گرفتن حق محض از جانب پروردگار
مکلف بودن معصومین به احکام الهی مانند سایر انسانها
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ مَثَلَ عِیسَی عِندَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ ﴿59﴾ الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ ﴿60﴾ فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَی الْکَاذِبِینَ ﴿61﴾
مرجع ضمیر در آیهٴ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾
در این کریمه جریان مسیح(علیه السلام) به جریان آدم(سلام الله علیه) تنظیر شده است و لا اکثر و محور تنظیر هم آن است که انسانی بدون پدر خلق میشود، لازم نیست که در جمیع جهات عیسی و آدم(علیهما السلام) شبیه هم باشند.
مطلب بعدی آن است که اینکه فرمود: ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ ضمیر را به آدم برگرداند، گرچه حقیقت انسان به همان روح او وابسته است؛ اما گاهی به بدن به مناسبت ارتباط و تعلّق روح، کلمهٴ انسان اطلاق میشود، شخص اطلاق میشود و مانند آن وگرنه حقیقت انسان را همان روح او تشکیل میدهد، گرچه در همه مراحل چه در دنیا، چه در برزخ، چه در قیامت انسان بدن دارد، ولی همانطوری که در دنیا بدن به منزلهٴ ابزار است، نه جزء ذات در نشئات دیگر هم اینچنین است، پس دو مسئله است: یکی اینکه در همه مراحل انسان بدن دارد؛ مسئله دوم این است که در همه مراحل حتی در دنیا بدن ابزار کار است، لذا وقتی از روح سخن میگوید کلمهٴ توفّی را به کار میبرد ، از بدن سخن میگوید، کلمهٴ توفّی را به کار نمیبرد.
درباره روح فرمود آنها که فکر میکردند مُردن، گم شدن در زمین است و انسان با مرگ نابود میشود ﴿وَقَالُوا أَئِذَا ضَلَلْنَا فِی الْأَرْضِ﴾ در جواب فرمود: ﴿قُلْ یَتَوَفَّاکُم مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ﴾ فرمود در جواب اینها بگو شما متوفّا میشوید و فرشتگان مسئول، متوفّی شمایند که توفّی، اخذ تام است ولی درباره بدن که سخن میگوید از توفّی استفاده نمیکند، میفرماید: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَی﴾ ما شما را از خاک آفریدیم و دوباره به خاک میبریم و بار دیگر از خاک برمیآوریم که سخن از خلقت و اخراج و ادخال در ارض است نه توفّی.
بنابراین گرچه مخاطب، انسان است که میفرماید: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ﴾ ولی حقیقت انسان به روح اوست که روحش از عالم خاک نیست، لذا با همان عنایتی که میشود گفت: ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ﴾ میشود گفت ﴿کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾؛ آدم را از خاک خلق کرد و اینجا محفوف به قرینه هم هست که آدم را یعنی بدنش را نه تمام حقیقت را، برای اینکه فرمود: ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ چون تحصیل حاصل محال است منظور این نیست که ما آدم را خلق کردیم بعد او را ایجاد کردیم، بعد گفتیم ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ شد، معلوم میشود که این ﴿خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ یعنی «خلق بدنه من تراب» وگرنه اصلش با ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ حل است.
دلیل مضارع بودن«یکون»در آیهٴ﴿کُن فَیَکُونُ﴾
مطلب بعدی آن است که این ﴿ثم قَالَ لَهُ کُن﴾ در جواب «فکان» نفرمود، فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ در همه موارد قرآن که از این اصل، سخن به میان میآید با ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ یاد میشود وگرنه مناسب این بود که چون مربوط به جریان گذشته است بفرماید ما به او گفتیم «کُن فکان» او هم شد، ولی نفرمود «ثم قال له کن فکان»، فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ این دارد آن جریان گذشته را ترسیم میکند، شما اگر بخواهید از گذشته به صورت ادیبانه قصه را بازگو کنید، میگویید من به او گفتم برو او هم حرف ما را امتثال کرد، اینطور تعبیر میکنید یعنی من هر وقت به او گفتم برو، او میرفت، دیگر نمیگویید گفتم برو، او رفت. این ناظر به آن اصل کلی است که اگر خدا به چیزی امر بکند مترتّب بر امر خدا آن شیء محقّق خواهد شد، لذا فرمود: ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ نفرمود «کُن فکان».
عالم کلمات حق تعالی
مطلب بعدی آن است که این ﴿ثم قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ لفظ نیست، قبلاً هم مشابه این تعبیرات گذشت که سخن خدا حرف نیست، سخن خدا کار است، کار را میگویند حرف خدا. سرّ اینکه عالم کلمات الهی است آن است که کار خدا را میگویند حرف خدا. در نهجالبلاغه این خطبه هست، خطبهٴ 186 وقتی حرف خدا را تبیین میکند، میفرماید: «یَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ کَوْنَهُ کُنْ فَیَکُونُ» خدا اگر اراده کرد چیزی را بیافریند، میفرماید: «کُن» که «کان» تامّه است همان فاعل میگیرد «یکون» هم تامّه است یعنی او «یوجد»، «لاَ بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ» حرف خدا صوت نیست که از برخورد زبان به مجاری دهان حاصل بشود، صوتی که از قلع و قَرع است در سخن خدا نیست «وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ».
معلوم میشود این ﴿یَاأَیُّهَا الَّذِینَ﴾ و امثال ذلکی که در موارد دیگر هست خدا ندا ندارد، چیزی را ایجاد میکند نه اینکه خودش حرف بزند که نیاز داشته باشد به دستگاه صوتی و مانند آن، که حرف هم یک امر زمانبردار تدریجی است به ذات اقدس الهی متّکی باشد، اینچنین نیست بلکه حرف خدا، کار خداست «لاَ بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ وَ إِنَّما کَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ لَم یَکُنْ مِنْ قَبْلِ ذلِکَ کائِناً وَ لَوْ کَانَ قَدِیماً لَکانَ إِلهاً ثَانیاً»؛ حرف خدا همان کار خداست و حرف خدا هم حادث است و قبلاً سابقه نداشت اگر حرف خدا و کلام خدا سابقه میداشت، میشد قدیمِ ثانی و ذات اقدس الهی منزّه از آن است که شریکبردار باشد، پس ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ ای که در همه موارد هست از قبیل ایجاد است، وقتی خدا اراده کرد و چیزی را ایجاد کرد از او به «کُن» یاد میشود، وقتی شیئی موجود شد از او به «یَکُونُ» یاد میشود.
اقوال مختلف در تقدم و تأخر بین روح و بدن
مطلب بعدی آن است که این جریان ﴿إِنَّ مَثَلَ عِیسَی عِندَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ ظاهرش آن است که همان آدم را به این صورت درآورد. آیاتی که از پیوند روح و بدن خبر میدهد دو طایفه است: یک طایفه این است که بدن را قبلاً تأمین کردند، آفریدند، بعد روح را به بدن متعلّق کردند، نظیر ﴿فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ این ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ نشانه آن است که بعد از اینکه بدن به نصابش رسیده است روح به او متعلّق شد که اثنینیتی را میرساند از یک طرف و از طرف دیگر معلوم میشود روح، قبلاً سابقه داشت بعد به بدن تعلّق گرفت و روایاتی که در این زمینه هست که «خلق الأرواح قبل الأبدان» مناسب با این طایفه از آیات است که ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾.
اما طایفه دیگر آیهای است که ظاهرش آن است که همین شیء را به مقام روح میرساند یعنی همین بدن را که ادوار و اطواری را پشت سر گذاشت، همین بدن را در قوس صعود به مقام روح منتقل میکند که این با «جسمانیة الحدوث» و «روحانیة البقاء» بودن او سازگار است، نظیر آیه سورهٴ «مؤمنون» که فرمود ما همه این کارهای طبیعی را درباره بدن انجام دادیم ﴿فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ یعنی ما همین مجموعه را یک خلق دیگر کردیم نه چیزی از جای دیگر آوردیم به او دادیم، بلکه او را به صورت دیگر درآوردیم که آن دیگر نامی ندارد، آن نظیر اعضا و جوارح نیست که علمالتشریح بتواند او را تبیین کند یک چیز دیگر شد بالأخره، او را چیز دیگری کردیم.
آنگاه معلوم میشود روح قبلاً یک مرحله سابقهای داشت و خدای سبحان این بدن را به حضور روح برده است یعنی بدن طوری ترقّی کرده است که به مقام روحانیت رسیده است، آنوقت خود این شیء شده ذیروح یعنی این شیئی که بیروح بود حالا شده ذیروح، قبلاً مثلاً استخوان نداشت، بعد به صورت استخوان درآمد، بعد از استخوان، گوشت نداشت، بعداً گوشت به او افاضه شد، وقتی به ﴿فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ رسید فاقد روح بود، حالا واجد روح شد که همین بدن را به مرحله بالاتر برد.
درجات انسانیت
البته همانطوری که بدن مراتبی دارد نِیل به روح هم درجاتی دارد، انسان اول گیاه بالفعل است و حیوان بالقوه، مادامی که در دستگاه رَحِم فقط تغذیه میکند و رشد میکند این «نام بالفعل و حیوانٌ بالقوه» وقتی به دنیا آمده است به مقام حسّ و سمع و بصر و امثال ذلک رسیده است «حیوانٌ بالفعل و انسان بالقوه» گاهی این انسانیّتش همچنان در قوّه میماند [و] به فعلیت نمیرسد، این حیوان به دنیا میآید ﴿بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ یا ﴿أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ﴾ از دنیا میرود، میتوانست انسان بشود ولی نشد. بعضیها این انسانیّت بالقوه را شکوفا میکنند، میشوند انسان بالفعل که یکی پس از دیگری این درجات را طی میکند، آنوقت آن ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ همچنین ادامه دارد، هر لحظه انسان تطوّری را پشت سر میگذارد به دورهٴ جدید میرسد ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ همچنان ادامه دارد، زیرا اگر ﴿یَاأَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاَقِیهِ﴾ از این طرف رفتن دائمی است، از آن طرف بردن هم دائمی است دیگر رفتن بدون بردن که نخواهد شد، سیر بدون مُسیّر و محرّک که نخواهد بود. آنگاه این آیه ﴿ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ با آیه سورهٴ «مؤمنون» از یک طایفهاند، با آیاتی که در سورهٴ «حجر» و امثال «حجر» آمده است که ﴿وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی﴾ که آنها از دسته یکدیگرند یک تقابل و برخورد خاصّی با هم دارند که باید در جای خود جمعبندی بشود.
نشأت گرفتن حق محض از جانب پروردگار
اما آیه بعد فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ یعنی آنچه گفتیم و آنچه را هم که میگوییم اینها حق است و هرگونه حقّی از خداست، چون حقّ محض خداست ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا یَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبِیرُ﴾ حقّ محض خداست، آنگاه هر مطلب حقّی باید از حقّ محض نشئت بگیرد، لذا فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ گرچه خبر مقدم نیست و مبتدا مؤخر نیست؛ نفرمود «من ربّک الحق» و مانند آن تا مفید حصر باشد ولی این لسان و این سیاق، مفید حصر است یعنی حق، منحصراً از طرف خداست ﴿فمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلاَلُ﴾ خدا حقّ محض است، از خدا که بگذریم ضلالت است، پس حق را فقط از خدا باید شنید و لا غیر «الْحَقُّ مِن رَبِّکَ لا من غیره» لازم نیست که ما بگوییم این ﴿الْحَقُّ﴾ خبر است برای مبتدای محذوف که «هو الحق» یعنی آن جریان عیسیٰ حق است و مانند آن، بلکه این به عنوان یک اصل کلّی بیان شده است که ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾.
پرسش:...
پاسخ: بله؛ کلّ حق از خداست، کلّ حق از ذات اقدس الهی نشأت میگیرد ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ قهراً آن نفی هم مترتّب بر این اصل خواهد شد دیگر امتراء و مِریه و شک به خود راه نده، چون همه حق از خداست و از غیر خدا حق نشأت نمیگیرد و خدا هم که خبر داد ﴿ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَیْکَ مِنَ الآیَاتِ وَالذِّکْرِ الْحَکِیمِ﴾ این را خدا گفت و هرچه خدا بگوید حق است، البته آن مقدمه هم باید ضمیمه بشود که هرچه خدا میگوید حق است این حصر را از آن طرف میرساند که هرچه حق است از طرف خداست؛ اما هرچه خدا میگوید حق است آن را باید از آیاتی نظیر ﴿وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِیلاً﴾ و امثال ذلک مدد گرفت که دوتا حصر از هر طرف صادر شود، همه حق از خداست و همه حرفهای خدا هم حق است، لذا جا برای امتراء نیست.
ملکف بودن معصومین به احکام الهی مانند سایر انسانها
پرسش:...
پاسخ: نه؛ نظیر ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾ این نهی است او هم مکلّف است؛ منتها معنایش این نیست که وقتی مکلّف است معصیت کرده ـ معاذ الله ـ که مثل ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ﴾ مکلّف است به واجبات، مکلّف است به ترک مناهی، این کار را نکن ﴿ولاَ تَکُن مِنَ الْغَافِلِینَ﴾ یا ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾، ﴿لاَ تَکُن﴾ کذا اینها نهی است و وجود مبارک رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) که معصوم است معنایش این نیست که مکلّف نیست [بلکه] معصوم هست، عالماً عامداً مختاراً واجب و مستحب را انجام میدهد، حرام و مکروه را ترک میکند، لذا مکلّف است و خطابپذیر.
پرسش:...
پاسخ: «یمکن ولا یحتاج الیه»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾ وقتی که به رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تکلیف میشود، یقیناً امت هم مکلّفاند؛ اما این نیاز نیست که ما بگوییم حضرت مخاطب به این خطاب نیست، چون از این خطاب چیزی که بر خلاف عصمت باشد استفاده نمیشود، نظیر آن جمله شرطیه ﴿لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ﴾ از شرط که تحقّق مقدم یا تالی استفاده نمیشود، حضرت هم مکلّف است مثل سایر مکلّفین؛ منتها سایر مکلّفین گاهی عمداً گاهی سهواً خلاف میکنند و معصومین(علیهم السلام) معصوم از خلافاند عمداً و سهواً.
بیان علامه طباطبایی در تفسیر﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾
بیانی که سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) دارند که میفرمایند این از ابدع بیانات قرآن کریم است این است . میفرمایند این ﴿الْحَقُّ﴾ خودش مبتداست این ﴿مِن رَبِّکَ﴾ خبر است، نه اینکه ﴿الْحَقُّ﴾ خبر باشد برای مبتدای محذوف که بگوییم آن جریان مسیح که ما نقل کردیم حق است، چون در پایان همین قصّه میآید که ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ﴾ دیگر لازم نیست که ما بگوییم این قصهٴ مسیح حق است، چون بعد خواهد آمد.
عمده آن است که این ﴿الْحَقُّ﴾ مبتداست، این ﴿مِن رَبِّکَ﴾ خبر است و جمله هم مفید حصر است؛ منتها تعبیر لطیف قرآن این است که ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ نه «الحقّ مع ربک». فرق ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ و «الحق مع ربک» این است که اگر گفتیم ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ یعنی حق از خدا نشأت میگیرد ذات اقدس الهی مبدأ حق است و هر حقّی از خدا صادر و ظاهر خواهد شد ولی اگر گفتیم «الحقّ مع ربّک» این نشانه اثنینیت و معیّت و مستلزم شرکت است یعنی چیزی با خداست. خدا با همه چیز هست ﴿وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ﴾ ولی چیزی با خدا نیست، معیّت یکجانبه است، چون همواره مطلق با مقیّد هست ولی مقیّد با مطلق نیست، در مسائل مفهومی ما از این نمونهها زیاد داریم. شما وقتی یک کلّی را بر فرد حمل میکنید معنای حمل، اتحاد است؛ اما اتحاد، یکجانبه است نه دوجانبه، وقتی شما میگویید: «زیدٌ انسانٌ» یعنی انسانیّت با زید متّحد است، نه زید با انسانیّت، نشانهاش این است که نمیتوانید بگویید: «الانسان زیدٌ» یک اتحاد یکجانبه است اتحاد دوجانبه نیست، مطلق با مقیّد هست ولی مقیّد با مطلق نیست چون این مطلق در جای دیگر هم هست که این مقیّد آنجا حضور ندارد، اگر این اتحاد دوجانبه باشد لازمهاش این است که هرجا مطلق هست این مقیّد هم باشد، لذا گاهی اتحاد، دوجانبه است نظیر حمل مساوی بر مساوی، گاهی اتحاد، یکجانبه است نظیر حمل مطلق بر مقیّد، اینها در مسائل حمل و مفهوم و ماهیت و امثال ذلک.
در مواردی که از اطلاق سِعِی سخن به میان میآید آن هم بشرح ایضاً [همچنین] مطلق سِعِی با مقیّد است، ولی مقیّد با مطلق نیست ﴿وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ﴾ است، اما «انتم مع الله» نیست شما با خدا نیستید، خدا با شماست. چون او نامحدود است در مقام ظهور و در مقام معیّت قیّومیّه با ممکنات معیّت دارد، ولی ممکنات با او نیستند، لذا چیزی با خدا نیست، بلکه اگر آن چیز باطل باشد که نه با خداست نه از خدا، اگر آن چیز، حق باشد با خدا نیست، ولی از خداست ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾.
درباره ممکنات میشود اینچنین گفت، میشود گفت که «علیٌّ مع الحق والحق مع علی یدور معه حیثما دار» چون دو موجود امکانیاند، معیّتبردارند و شرکتپذیر؛ میشود گفت علی(سلام الله علیه) با حق است و حق با علی است؛ اما نمیشود گفت خدا با حق است، حق با خداست، آن حقّی که با خداست چیست؟ آیا واجب است یا ممکن؟ واجب نخواهد بود لبرهان التوحید یقیناً میشود ممکن، اگر ممکن شد «مع الله» نیست، بلکه «من الله» است، آن حقّی که بخواهد با خدا باشد، چون خدا خود حقّ محض است دیگر معیّت برای او فرض ندارد، اگر چیزی به نام حق بود، یقیناً حقّ محدود است، نه حقّ مطلق، زیرا اگر حقّ مطلق بود میشد واجب و برهان توحید میگوید ما بیش از یک واجب نداریم، پس اگر حقّی در قبال خدا فرض شد، میشود حقّ محدود و حقّ محدود فعل خداست نه ذات خدا، چون فعل خداست از خداست نه با خدا، لذا «الحق مع ربک» نیست، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ است.
اینها و امثال اینهاست که تفسیر المیزان را باریء کرده است، گاهی انسان چندین ساعت مطالعه میکند، چندین تفسیر نگاه میکند میبیند که بازدهش یکی است حرف تازهای، پیام جدیدی از اینها درنمیآید، اما وقتی به المیزان مراجعه میکند میبیند که در نوع معارف پیام دارد خلاصه، حرف دارد. اینها چیزی نیست که با صِرف درس و بحث حل بشود، شما الآن چندین سال تجربه کردید و میکنید دیگر، انسان با صِرف درسخواندن به جایی برسد که حرف جدید بیاورد نیست خلاصه، یک راه دیگری است که باید آن راه دیگر را تقویت کرد، به هر حال فرمود: ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ و این «مِن أبدع البیانات القرآنیة» است.
اقسام مختلف افرادی که حق با آنهاست و آنها با حقاند
اما آنهایی که با حقاند و حق با آنهاست آنها هم یک صِنف نیستند. درباره عمار یاسر گفته شد که عمار «مع الحق» است؛ حق با عمار است، درباره حضرت امیر(سلام الله علیه) گفته شد حق با علی است [و] علی با حق است: «علیٌّ مع الحق و الحق مع علی» مشابه این تعبیر درباره شاگرد حضرت امیر به نام عمار آمده است که عمار «مع الحق» است [و] حق با عمار است «یدور معه حیثما دار» .
آیا اینها در یک حدّند یعنی «علیٌّ مع الحق» با «عمار مع الحق» در یک حد است؟ «الحقّ مع علی» و «الحق مع عمار» در یک حد است؟ «یدور معه حیثما دار» در یک حد است یا نه؟ اینها با هم فرق میکنند، زیرا حق، فیض خداست و حرف خداست به آن معنایی که از بیانات خود حضرت امیر استفاده شد. فیضها یکسان نیستند، بعضیها اوّلین فیضاند، برجستهترین فیضاند، مثل خود اهلبیت(علیهم السلام) که چیزی در جهان خلقت همتای اینها نیست و اگر قرآن کریم به عنوان ثقل اکبر آمده در آن عالم یک نورند بالأخره.
چیزی در جهان امکان، عِدل این اهلبیت نیست هرچه هست از اینها مقداری نازلتر است. هر درجهای از درجات فیضِ هستی که حساب بشود از اینها مقداری پایینترند، چون اینها اوّلین فیض حقاند. وقتی از اینها پایینتر شد، چون این ترتیب، ترتیب زمانی یا قراردادی نیست، بلکه ترتیب وجودی است بالایی قیّم و سایهافکن پایینی است، پایینی در تحت قیمومیّت و زیر سایه بالایی است. بر اساس این معیار اگر معارف حقّه، کلمات حقّه، لوح محفوظ، کتاب مبین، «أو ما شئت فسمّه» که اینها به عنوان درجات حق از خدا نشئت گرفت و اهلبیت(علیهم السلام) از خدا نشئت گرفتند آن حقها با اهلبیتاند، حق با علی است و هرجا علی هست حق هست ، نه علی با حق است. علی بالاتر از این حق است، این حقّی که از مقام فعل نشئت گرفته شد، مثلاً لوح محفوظ حق است، قضا حق است، قَدَر حق است، خیلی از چیزهاست که به ما گفتند شما این کلمات را در زمان حیاتتان معتقد باشید، بگویید که بعد الموت برای شما دشوار نباشد خلاصه، میگوییم فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، فلان چیز حق است، اینها همه حقاند و میگوییم ولایت هم حق است؛ اما اینها عرض هم نیستند [بلکه] در طول هماند. وقتی در طول هم شدند پایینی به بالایی تکیه میکند؛ هرجا بالایی هست، پایینی به تبع او میرود، آنگاه این جملهای که درباره عمار(رضوان الله علیه) آمده و همین جملهای که درباره حضرت امیر(سلام الله علیه) آمده معنایش فرق میکند؛ عمار «مع الحق» است «یدور العمّار مدار الحق حیث دار الحق» اما «علیٌ مع الحق یدور الحق حیث دار علیّ» که ضمیرها با هم فرق میکند؛ هرجا علی هست، حق است، لذا حضرت میشود «میزان الأعمال» صراط مستقیم.
ما اگر خواستیم بفهمیم حرف حق کجاست، عمّار یاسر به دنبال این میگردد که علیبنابیطالب چه بگوید همان را بپذیرد، پس «عمار یدور مدار الحق حیث ما دار» ما اگر خواستیم ببینیم حق چیست، مینگریم ببینیم حضرت امیر چه فرموده است، حق را از حضرت امیر میگیریم، حق از او نشأت میگیرد، سخن حق، فتوای حق، فعل حق، قول حق، عقیدهٴ حق و مانند آن «الحق یدور مدار علیّ حیث دار علیٌّ» اما «العمّار یدور مدار الحق حیث دار الحق».
درجات مختلف حق و نسبت حق با اهل بیت
فتحصّل که حقّ محض که نامحدود است ذات اقدس الهی است ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ که آن فوق بحث است، خارج از بحث است، این یک مقام. حقّی که مربوط به فعل حق و ظهور حق است درجاتی دارد این دو مقام از بحث و اوّلین درجهاش نور اهلبیت(علیهم السلام) است این سه و هر درجهٴ بالایی قیّم درجات بعدی است این چهار، بر اساس این مقدمات چهارگانه هرگونه حقّی از نظر عقیده و خُلق و فعل و احکام و حِکَم و مانند آن در جهان امکان ما بخواهیم درک کنیم، گذشته از اینکه اوّلاً و بالذات ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ در مرحله نازله «الحق من أهلالبیت(علیهم السلام» اما آن درجهای که با خود اهلبیت هماهنگ است اگر فرض بشود، در آنجا میشود گفت که «و الحق مع علیّ» آنجا شرکتپذیر هست، هیچ محذوری هم ندارد؛ میشود گفت «علیّ مع الحق والحق مع علیّ» چون هر دو ممکناند و شریکپذیر آن که ﴿و لَمْ یَکُن لَهُ کُفُواً أَحَدٌ﴾ ذات اقدس الهی است، لذا ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ نه «الحقّ مع ربک»، ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ چون حق از خداست و خدا هم این حق را به تو اعلام کرده است، پس جا برای مِریه و شک نیست: ﴿فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾.
پرسش:...
پاسخ: در مقام اثبات همینطور است، تقدّم کتاب و سنّت بر جسم اینهاست نه بر جان اینها، لذا اینها در مقام شهادت جسم و مالشان را ایثار میکنند تا احکام الهی بماند، نه اینکه جانشان را میدهند که.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ در ثِقل اکبر این است، در همانجا هم فرمودند: «لن یفترقا حتی یردا علی الحوض» اگر قرآن چیزی داشته باشد که عترت به آنجا نرسد، این اوّلین قدم افتراق است.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ به حوض کوثر نمیرسند، قبل از اینکه عترت به حوض کوثر برسد، قرآن به حوض کوثر رسیده است.
منظور از پیروی و احترام ثقل اصغر به ثقل اکبر
پرسش:...
پاسخ: این تقدّم، در نشئه امکان است و نشئه بدن؛ یکی ثِقل اکبر است و دیگری ثقل اصغر، دیگری موظّف است که این را ببوسد، احترام کند، برای او فداکاری کند و شهید بشود این رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است که «عند الاستلام الحجر» سنگ را میبوسد، این به آن معنا نیست که حالا حجرالأسود بالاتر از حضرت است که، اهلبیت(علیهم السلام) تلاش و کوشش میکردند که خودشان را به حجرالأسود برسانند و ببوسند، چون دین گفته استلام حجر و تقبیل او مستحب است؛ اما این معنایش آن است که حجرالأسود که صبغهای پیدا کردهاست و سِمتی پیدا کرده است، بالاتر از دست اینهاست وگرنه همان قصهٴ معروف ابنزبیر که مشخص است.
ولیّالله بالاتر از کعبه است، برای اینکه در زمان سالار شهیدان(صلوات الله علیه) و در زمان امام سجاد(صلوات الله علیه) ابنزبیر، امام عصر خود را یاری نکرد، چون امام عصر خود را یاری نکرد و وظیفه داشت در کربلا شرکت کند و وظیفه داشت بعد از کربلا تابع حضرت سجاد(سلام الله علیه) باشد؛ اما چون داعیهای داشت و برای ولایت نبود، این به درون کعبه متحصّن شد، خب حجّاج هم از طرف مروانیان بالای کوه ابوقبیس منجنیق به کار گذاشت، اینقدر سنگ ریخت که کعبه را ویران کرد بالأخره، ابنزبیر را گرفتند. کعبه یک سنگ و گِلی است که چندین بار سیل آمد، حوادث دیگر او را خراب کرد بعد میسازند دیگر، این دیگر «حجر لا یضرّ و لا ینفع» این در بیانات نورانی امام باقر(سلام الله علیه) است، فرمود اصلاً مردم بر مکّه موظف شدند که بروند مکه که بعد بیایند نزد ما «مِن تمام الحج لقاء الإمام» وگرنه فرمود: «حجر لا یضرّ و لا ینفع».
اینکه میبینید آلسعود الآن گرفتار این است همین است، این «لا یضرّ و لا ینفع» را آل وهابیّت گرفته آن اصل را رها کرده. در بیانات نورانی امام پنجم(سلام الله علیه) هست، از بیانات امام ششم(سلام الله علیه) هست فرمود اصلاً مردم موظف شدند بیایند مکه که این وسیلهای باشد ما را ببینند «مِن تمام الحج لقاء الإمام» وگرنه آن کعبه «حجر لا یضرّ و لا ینفع».
خب، چندین بار به وسیله سیل و زلزله و اینها خراب شد، اینچنین نیست که حالا آسمان به زمین بیاید که، آن جریان ابرهه برای آن بود که آن قبلهٴ مسلمینی که بعد در پیش است یا مَطاف مسلمین این اثر دینی را بردارد، امروز هم اگر کسی بخواهد اثر دینی را بردارد یعنی کعبه را ویران کند همان طیر اربابیل رَصَد اوست؛ اما آنها قصدشان این نبود که کعبه را ویران کنند، قصد آنها دستگیری این متحصّن بود؛ ابنزبیر را بگیرند کعبه را هم با منجنیق ویران کردند، طیر ابابیلی هم پیش نیامد و ابنزبیر را گرفتند و اعدام کردند و بعد کعبه را هم ساختند.
اگر کسی امام زمان خود را یاری نکند، اگر به درون کعبه هم پناه ببرد خدا او را پناه نمیدهد، چون این سنگ و گِل است بعد ساخته میشود، آن کعبهٴ اصلی ولیّعصر است [و] باید به امام زمان خود معتقد بود و عمل کرد.
غرض آن است که خود ائمه(علیهم السلام) مؤظفاند این ظاهر را حفظ بکنند، البته ظاهر را حفظ میکنند؛ اما اینچنین نیست که ارواح آنها از حقیقت قرآن جدا باشد که قرآن جلوتر باشد و امام دنبال او وگرنه قبل از اینکه امام به کوثر برسد، قرآن رسیده است، این لحظه به لحظه اینها افتراق دارند. بنابراین ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ فَلاَ تَکُن مِنَ الْمُمْتَرِینَ﴾.
مطلبی را که باید بعد ملاحظه بفرمایید همین آیه مباهله است که معروف است، در المنار و غیر المنار گفتند این روایاتی که درباره اهلبیت آمده است اینها را شیعه ساختند، حالا شما مقداری در این هفته که تعطیل است ملاحظه میفرمایید، منابع اوّلیه اهل سنّت را از صحیح بخاری و دیگران که فراوان این روایت مباهله را نقل کردند، نگاه کنید تا آثار تعصّب تفکّر ابنتیمیهها مشخص بشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است