- 597
- 1000
- 1000
- 1000
تاریخ بعثت و عصر ظهور، جلسه سیزدهم
سخنرانی حجت الاسلام علیرضا پناهیان با موضوع «تاریخ بعثت و عصر ظهور»، جلسه سیزدهم، سال 1400
کاری که ما در این بحث انجام میدهیم این است که یکمقدار به فضای دوران بعثت میپردازیم؛ هم جاهلیت قبل از بعثت، هم این جاهلیتی که ادامه پیدا کرد و با پیامبر اکرم درگیری پیدا کرد، در واقع به شناسایی جبههای که در مقابل پیغمبر ایستادند، میپردازیم برای اینکه پدیدۀ ظهور پیامبر با پدیدۀ ظهور آخرین امام خیلی شباهتها دارد. برای اینکه ما نحوۀ ظهور و زمینههای ظهور را خوب بشناسیم، باید برویم سراغ یک الگوی بسیار مهم که همان بعثت است، باید تشابهها و تفاوتهای این دو را پیدا کنیم؛ این یکی از بهترین راههای شناسایی اتفاقهایی است که خواهد افتاد.
به همین دلیل بعضی از بحثهای چالشی مطرح شد. مثلاً اینکه دوران جاهلیت سراسر سیاه نبوده است بلکه آنها خدا آشنا بودند، مثلاً اگر «بسم الله الرحمن الرحیم» نمیگفتند اما از عبارت «بسمک اللَّهمَّ» استفاده میکردند، و احکامی را بین خودشان داشتند که بعضاً درست بوده و بعضاً غلط بوده است. حتی برخی از احکام را داشتند که سختگیرانهتر از احکام اسلام بوده است. یعنی تماماً پُر از عیب و ایراد نبودند.
بعضی از دوستان به ما انتقاد کردند که دوران جاهلیت اسمش رویش هست؛ یعنی آنها جاهل بودند. گفتم، جاهل مطلق که نبودند! کسی که جاهل مطلق باشد اگر این قرآن را جلویش بگذاری هیچ چیزی نمیفهمد. پس چطور این قرآن میخواهد او را هدایت کند؟ وقتی قرآن کریم با این زیبایی و با این عُمق، به زبانی نازل شده که مردم آن زمان میفهمند، پس مردم آن زمان یک فهمیدگیهایی دارند. اگر هیچ چیزی ندانند و مطلقاً جاهل باشند، پیامبر اکرم باید به شیوۀ آموزش عقیده در جامعۀ ما بیاید و از اول شروع کند ولی ایشان این کار را انجام نداد. لذا این شیوۀ رایج ما هم صحیح نیست. چرا ما از اول شروع میکنیم؟ خودِ رسولخدا(ص) هم از اول شروع نکرد. وقتی رسولخدا(ص) از اول شروع نکردند و غالباً موعظه و تنبّه دادن و تذکر دادن بوده، معلوم میشود که آنها یک چیزهایی میدانستند و یک زمینهای داشتند.
وقتی رسولخدا مطرح کردند که «من پیامبر هستم» خیلیها که ایمان آوردند برای چه ایمان آوردند؟ برای اینکه ایشان را فرد صادقی میدانستند، ایشان را فرد درستی میدانستند. حتی ابوجهل میگفت «ایشان که دروغ نمیگوید» (و اللّه إنّ محمدا لصادق، و ما کذب محمد قط)
خیلیها اصلاً با دیدن خودِ پیامبر، ایمان آوردند. ایشان در آغاز علنیکردن دعوت، به مردم مکه فرمودند «شما به حرف من اطمینان دارید؟ اگر من بگویم پشت این تپه دشمنان شما آمدند میروید نگاه میکنید که من راست میگویم؟ یا میگویید اسلحه برمیدارید میآوردید؟» میگفتند: اگر شما بگویی قبول میکنیم و میرویم اسلحه برمیداریم... فرمود حالا من میگویم که رسولخدا هستم (قَالَ أَ رَأَیْتُکُمْ إِنْ أَخْبَرْتُکُمْ أَنَ الْعَدُوَّ مُصْبِحُکُمْ أَوْ مُمْسِیکُمْ مَا کُنْتُمْ تُصَدِّقُونَنِی قَالُوا بَلَى قَالَ فَإِنِّی نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذابٍ شَدِیدٍ»)
این از فضائل پیامبر گفتن نیست، از فضائل آن مردم گفتن است. عجب مردمانی که خوبیِ پیغمبر را میفهمیدند! اگر مردمانی سراسر سیاه بودند، آنوقت نه قرآن را میفهمیدند، نه زیبایی قرآن را میفهمیدند، نه معانی لطیفش را درک میکردند، نه خوبیهای شخصیت پیامبر اکرم را درک میکردند که عاملی برای اتمام حجت برای آنها بشود. پس یک چیزهایی از خوبیها داشتند. حالا که اینها یک خوبیهایی داشتند چرا بعدش مقاومت کردند و شروع کردند به بد شدن؟
برای اینکه خاصیت پیامبران این است که وقتی آمدند موجب امتحان و موجب غربال میشوند. وقتی آمدند جامعه را زیر و رو میکنند. خداوند متعال با آمدن پیامبران از مردم امتحان میگیرد. این وضعیت یک وضعیتی است که امیرالمؤمنین علی(ع) وقتی خلافت را بهدست گرفتند دربارهاش حرف زدند. فرمودند امروز غربال شروع شد؛ البته به تعبیری که در روایت هست (أَنَّ أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ ع لَمَّا بُویِعَ بَعْدَ مَقْتَلِ عُثْمَانَ صَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ خَطَبَ بِخُطْبَةٍ ذَکَرَهَا یَقُولُ فِیهَا أَلَا إِنَّ بَلِیَّتَکُمْ قَدْ عَادَتْ کَهَیْئَتِهَا یَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِیَّهُ ص وَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً حَتَّى یَعُودَ أَسْفَلُکُمْ أَعْلَاکُمْ وَ أَعْلَاکُمْ أَسْفَلَکُمْ )
وقتی امیرالمؤمنین علی(ع) با اصرار مردم به خلافت رسیدند، فرمودند حالا که به من گفتید بیا و اجبار کردید، دوباره وضعتان همانطور خواهد شد؛ یعنی مانند همان روز اوّلی که پیامبر مبعوث شد و شهر مکه بههم ریخت.... چه بزرگانی بودند که تبدیل به بدترین افراد شدند و میخواستند اصحاب پیغمبر و رسولخدا(ص) را به قتل برسانند لذا مستحقّ قتل بهدست اصحاب پیغمبر شدند درحالیکه قبل از آن، همه داشتند کنار هم زندگی میکردند. در واقع وقتی رسول خدا آمد «خافِضَةٌ رافِعَةٌ» اتفاق افتاد، اصلاً همهچیز زیر و رو شد و مناسبات بههم ریخت.
کاری که ما در این بحث انجام میدهیم این است که یکمقدار به فضای دوران بعثت میپردازیم؛ هم جاهلیت قبل از بعثت، هم این جاهلیتی که ادامه پیدا کرد و با پیامبر اکرم درگیری پیدا کرد، در واقع به شناسایی جبههای که در مقابل پیغمبر ایستادند، میپردازیم برای اینکه پدیدۀ ظهور پیامبر با پدیدۀ ظهور آخرین امام خیلی شباهتها دارد. برای اینکه ما نحوۀ ظهور و زمینههای ظهور را خوب بشناسیم، باید برویم سراغ یک الگوی بسیار مهم که همان بعثت است، باید تشابهها و تفاوتهای این دو را پیدا کنیم؛ این یکی از بهترین راههای شناسایی اتفاقهایی است که خواهد افتاد.
به همین دلیل بعضی از بحثهای چالشی مطرح شد. مثلاً اینکه دوران جاهلیت سراسر سیاه نبوده است بلکه آنها خدا آشنا بودند، مثلاً اگر «بسم الله الرحمن الرحیم» نمیگفتند اما از عبارت «بسمک اللَّهمَّ» استفاده میکردند، و احکامی را بین خودشان داشتند که بعضاً درست بوده و بعضاً غلط بوده است. حتی برخی از احکام را داشتند که سختگیرانهتر از احکام اسلام بوده است. یعنی تماماً پُر از عیب و ایراد نبودند.
بعضی از دوستان به ما انتقاد کردند که دوران جاهلیت اسمش رویش هست؛ یعنی آنها جاهل بودند. گفتم، جاهل مطلق که نبودند! کسی که جاهل مطلق باشد اگر این قرآن را جلویش بگذاری هیچ چیزی نمیفهمد. پس چطور این قرآن میخواهد او را هدایت کند؟ وقتی قرآن کریم با این زیبایی و با این عُمق، به زبانی نازل شده که مردم آن زمان میفهمند، پس مردم آن زمان یک فهمیدگیهایی دارند. اگر هیچ چیزی ندانند و مطلقاً جاهل باشند، پیامبر اکرم باید به شیوۀ آموزش عقیده در جامعۀ ما بیاید و از اول شروع کند ولی ایشان این کار را انجام نداد. لذا این شیوۀ رایج ما هم صحیح نیست. چرا ما از اول شروع میکنیم؟ خودِ رسولخدا(ص) هم از اول شروع نکرد. وقتی رسولخدا(ص) از اول شروع نکردند و غالباً موعظه و تنبّه دادن و تذکر دادن بوده، معلوم میشود که آنها یک چیزهایی میدانستند و یک زمینهای داشتند.
وقتی رسولخدا مطرح کردند که «من پیامبر هستم» خیلیها که ایمان آوردند برای چه ایمان آوردند؟ برای اینکه ایشان را فرد صادقی میدانستند، ایشان را فرد درستی میدانستند. حتی ابوجهل میگفت «ایشان که دروغ نمیگوید» (و اللّه إنّ محمدا لصادق، و ما کذب محمد قط)
خیلیها اصلاً با دیدن خودِ پیامبر، ایمان آوردند. ایشان در آغاز علنیکردن دعوت، به مردم مکه فرمودند «شما به حرف من اطمینان دارید؟ اگر من بگویم پشت این تپه دشمنان شما آمدند میروید نگاه میکنید که من راست میگویم؟ یا میگویید اسلحه برمیدارید میآوردید؟» میگفتند: اگر شما بگویی قبول میکنیم و میرویم اسلحه برمیداریم... فرمود حالا من میگویم که رسولخدا هستم (قَالَ أَ رَأَیْتُکُمْ إِنْ أَخْبَرْتُکُمْ أَنَ الْعَدُوَّ مُصْبِحُکُمْ أَوْ مُمْسِیکُمْ مَا کُنْتُمْ تُصَدِّقُونَنِی قَالُوا بَلَى قَالَ فَإِنِّی نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذابٍ شَدِیدٍ»)
این از فضائل پیامبر گفتن نیست، از فضائل آن مردم گفتن است. عجب مردمانی که خوبیِ پیغمبر را میفهمیدند! اگر مردمانی سراسر سیاه بودند، آنوقت نه قرآن را میفهمیدند، نه زیبایی قرآن را میفهمیدند، نه معانی لطیفش را درک میکردند، نه خوبیهای شخصیت پیامبر اکرم را درک میکردند که عاملی برای اتمام حجت برای آنها بشود. پس یک چیزهایی از خوبیها داشتند. حالا که اینها یک خوبیهایی داشتند چرا بعدش مقاومت کردند و شروع کردند به بد شدن؟
برای اینکه خاصیت پیامبران این است که وقتی آمدند موجب امتحان و موجب غربال میشوند. وقتی آمدند جامعه را زیر و رو میکنند. خداوند متعال با آمدن پیامبران از مردم امتحان میگیرد. این وضعیت یک وضعیتی است که امیرالمؤمنین علی(ع) وقتی خلافت را بهدست گرفتند دربارهاش حرف زدند. فرمودند امروز غربال شروع شد؛ البته به تعبیری که در روایت هست (أَنَّ أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ ع لَمَّا بُویِعَ بَعْدَ مَقْتَلِ عُثْمَانَ صَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ خَطَبَ بِخُطْبَةٍ ذَکَرَهَا یَقُولُ فِیهَا أَلَا إِنَّ بَلِیَّتَکُمْ قَدْ عَادَتْ کَهَیْئَتِهَا یَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِیَّهُ ص وَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً حَتَّى یَعُودَ أَسْفَلُکُمْ أَعْلَاکُمْ وَ أَعْلَاکُمْ أَسْفَلَکُمْ )
وقتی امیرالمؤمنین علی(ع) با اصرار مردم به خلافت رسیدند، فرمودند حالا که به من گفتید بیا و اجبار کردید، دوباره وضعتان همانطور خواهد شد؛ یعنی مانند همان روز اوّلی که پیامبر مبعوث شد و شهر مکه بههم ریخت.... چه بزرگانی بودند که تبدیل به بدترین افراد شدند و میخواستند اصحاب پیغمبر و رسولخدا(ص) را به قتل برسانند لذا مستحقّ قتل بهدست اصحاب پیغمبر شدند درحالیکه قبل از آن، همه داشتند کنار هم زندگی میکردند. در واقع وقتی رسول خدا آمد «خافِضَةٌ رافِعَةٌ» اتفاق افتاد، اصلاً همهچیز زیر و رو شد و مناسبات بههم ریخت.
کاربر مهمان