display result search
منو
تفسیر آیات 57 و 58 سوره انعام _ بخش دوم

تفسیر آیات 57 و 58 سوره انعام _ بخش دوم

  • 1 تعداد قطعات
  • 39 دقیقه مدت قطعه
  • 69 دریافت شده
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 57 و 58 سوره انعام _ بخش دوم"
- حکم منحصرا از آن خدای تعالی است که فرمود: ﴿إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾
- فعل خدا تابع چیست و حکم خدا تابع کیست؟
- کار خدا تابع مصالح و مفاسد است.


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿قُلْ إِنّی عَلی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبّی وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدی ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ یَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلین ﴿57﴾ قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدی ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِیَ اْلأَمْرُ بَیْنی وَ بَیْنَکُمْ وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِالظّالِمینَ ﴿58﴾

در این کریمه که ذات اقدس الهی، حکم را منحصرا از آن خدای تعالی دانست که فرمود: ﴿إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ آن‌گاه فرمود: ﴿یَقُصُّ الْحَقَّ﴾ که در این ﴿یَقُصُّ﴾ سه احتمال بود احتمال اول اینکه ﴿یَقُصُّ﴾ یعنی «یتبع» و «یتبّع» احتمال دوم این بود که ﴿یَقُصُّ﴾ یعنی «یخبر» به صورت قصه جریان را برای شما بیان می‌کند احتمال سوم هم این بود که ﴿یَقُصُّ﴾ یعنی یقطع چون قصد به معنای قطع است و اگر گفتند یک طائری مقصوص الجناح است یعنی مقطوع است یا در تروک احرام می‌گویند قص اشجار یا قص ناخن و مانند آن ممنوع است یعنی قطع در بین این احتمالات سه گانه این احتمال سوم پذیرفته شد به دلیل اینکه قبل از ﴿یَقُصُّ الْحَقَّ﴾ فرمود: ﴿إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ بعد هم فرمود: ﴿وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلین﴾ این نشان می‌دهد که «قص» در اینجا به معنی «قطع» و «قص» است به معنی قصه وداستان گفتن و امثال ذلک نیست گرچه ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ یا ﴿ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْقُری نَقُصُّهُ عَلَیْکَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصیدٌ﴾ و مانند آن که آمده است اما در خصوص این مقام ﴿یَقُصُّ﴾ به معنای نقل داستان مناسب نیست اما آن احتمال اول که ﴿یَقُصُّ﴾ به معنای یتبع باشد فی نفسه درست نیست نه اینکه در خصوص این آیه درست نیست لذا بحثی را سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) به عنوان فعل خدا و حکم خدا علی حده مطرح کردند ضمن اینکه آیه را به طور صحیح معنا کردند یک بحث مبسوطی پیرامون فعل خدا و حکم خدا مطرح کردند که فعل خدا تابع چیست و حکم خدا تابع کیست؟ و عصارهٴ آن بحث این است که کاری که انسان انجام می‌دهد حرفی که انسان می‌زند بالاخره سعی بکند برابر با حق باشد اگر گزارشهایی می‌دهد و برابر با حق بود این صدق است و اگر کارهای انشائی دارد مثل اینکه والی است حکم ولایی دارد یا قاضی است حکم قضایی دارد که اینها انشا است نه اخبار حقانیت اینها به این است که مطابق با واقع مصلحت و نفس الامر باشد چه اینکه صدق آن گزارشها هم به این است که مطابق با مصلحت واقعی و نفس الامر باشد پس انسان چه کارهای اخباری و چه کارهای انشائی که دارد آنها را با مصالح واقعی می‌سنجد حق و باطل را تشخیص می‌دهد صدق و کذب را تشخیص می‌دهد و مانند آن، گروهی همین اندیشه‌ای که در‌بارهٴ انسان‌شناسی دارند این را درباره ذات اقدس الهی پیاده می‌کنند می‌گویند خداوند چه اخبارهای او چه انشاهای او حق است، حق است یعنی تابع واقع است مطابق با واقع است دیگر تأمل نمی‌کنند که واقعی در عالم نیست که خداوند کارهای خود را برابر با آن واقع تنظیم بکند حرفهای خود را برابر با آن واقع تنظیم بکند اگر واقعی هست فعل خداست وقتی به این نکته راه یافتند که قبل از انجام خلقت واقعی در کار نبود تا اینکه خداوند کارهای خود را مطابق واقع کند از اینجا کم کم تفکر اعتزالی و تفکر اشعری که جبری است ظهور کرده این دو تفکر افراطی و تفریطی در صدر اسلام پدید آمده معتزله که افراطی‌اند آنها می‌گویند به اینکه عقل مستقل است در درک حقایق و واقعیتها و مصالح و مفاسد مستقل است و همین درک را که انسان دارد خدا به او داده است پس خداوند درک دارد که چه چیزی حق است و چه چیزی باطل چه چیزی مصلحت است چه چیزی مفسده و کارها را برابر حق انجام می‌دهد نه باطل برابر مصلحت انجام می‌دهد نه مفسده پس کار خدا تابع مصالح و مفاسد است و باید هم این چنین بکند اینها افراطیون از متکلمین‌اند که برای عقل بیش از آن اندازه حرمتی که دارد قائل‌اند و برای ذات اقدس الهی کمتر از آن منزلتی که دارد قائل‌اند می‌گویند خداوند حتما باید کارش را برابر با آن چه حسن و مصلحت است انجام بدهد مطابق با آنچه حق است انجام بدهد حتما باید از کار خلاف پرهیز بکند یک باید و نبایدی بر کار خدا تحمیل می‌کنند چه اینکه اینها گرفتار تفویض هم شده‌اند و انسان را در کارهای خود مستقل پنداشتند و بعد از اینکه اشیا از ذات اقدس الهی در نشئه حدوث هستی یافت در مرحله بقا مستقل است این گروه که مفوضه نام دارند و انسان را در مرحله بقا آزاد محض می‌پندارند و خداوند را در مرحله بقا ـ معاذ‌الله‌ ـ «مغلول الایدی» تلقی می‌کنند همان کسانی هستند که طبق بیان نورانی امام هشتم(سلام الله علیه) که در پایان کتاب توحید مرحوم صدوق این قصه نقل شد به آن متکلم مروزی فرمود: « احسبک ضاهیت الیهود» من گمان می‌کنم تفکر یهودیت و اسرائیلیت در تو ظهور کرده است که قائل شدید به اینکه الله مغلول الید است و مانند آن اگر کسی چنین بپندارد که خداوند در مرحله بقا نقشی ندارد فقط در مرحله حدوث نقشی دارد این همان تفکر یهودیت است که ﴿قَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ آنهایی که گفتند: ﴿یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ در اصل خلقت که نگفتند چون اصل خلقت را به عهده ذات اقدس الهی می‌دانند و خدا را خالق کل می‌دانند منتها در مرحله بقا مشکل دارند پس معتزله از یک سو گرفتار افراط تفویض شدند و از سوی دیگر گرفتار افراط تبعیت حسن و قبح شدند که گفتند کار خدا تابع مصالح و مفاسد است در قبال آن‌ افراط اشاعره جبری گرفتار تفریط شدند هم حرمت آزادی انسان را رعایت نکردند و هم همهٴ کارها را بلا‌واسطه به ساحت اقدس الهی اسناد دادند و هم حرمت استقلالهای عقلی و مستقلات عقلی را رعایت نکردند گفتند عقل در درک حسن و قبیح عاجز است نمی‌داند که چه چیزی ذاتاٴ حسن است چه چیزی ذاتاً قبیح هر چه را که خدا انجام داد می‌شود حسن، هرچه را انجام نداد می‌شود قبیح پس حسن و قبح تابع فعل خداست نه اینکه فعل خدا تابع حسن و قبح باشد و انسان هم در هیچ کاری اختیار ندارد و ابزار ذات اقدس الهی است این تفکر جبری که هم در مسئله جبر انسان را منعزل کرده است هم در مسئله شناخت، معرفت انسان را از او گرفته است تفریط در شناخت است چه اینکه کار مفوضه که هم در نظام خلقت کارها را به انسان واگذار کردند و هم در فتوا دادند دست عقل را باز گذاشتند که حتی فتوا بدهد کارهای خدا باید طبق مصالح و مفاسد باشد گرفتار افراط شدند اما حکما و متکلمین امامیه تبعاً للعترة الطاهرین(علیهم الصلاة و علیهم السلام) همه مزایایی که در این دو قول هست دارند و از همه نقصها و شروری که در این دو قول است مصون‌اند می‌فرمایند کار خدا حق است و خدا هرگز باطل نمی‌کند و هر چه که مصلحت است خدا انجام می‌دهد و هر چه مفسده است از حریم کار خدا دور است اینها حق است و هر کاری که انسانها انجام می‌دهند تابع مصالح و مفاسد خفیه است این حق است احکام الهی تابع مصالح و مفاسد خفیه است حق است اما خدا تابع مصالح ومفاسد باشد این سخن باطل است چون قبل از خدا یا همراه با ذات اقدس الهی ـ معاذ‌الله‌ ـ چیزی نیست که آن حق باشد آن نفس الامر باشد آن مصلحت و حسن باشد و خداوند کار خود را برابر با آن نفس الامر یا آن واقع یا آن مصلحت یا آن حسن انجام بدهد خداست و لا‌غیر می‌خواهد کاری انجام بدهد این کار چه در نظام تکوین حق است چه در نظام تشریع حق است اگر کتب و صحائف را بر انبیا و اولیا نازل می‌کند همه آنها نظیر قرآن کریم که درباره او در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾ حق است هم «بالحق انزله الله» است هم «بالحق نزلت» کتب و صحف انبیا و اولیای الهی بالحق نازل شد چه اینکه خدا هم بالحق نازل کرد اینها مربوط به نظام تشریع یعنی مسائل حکمت عملی اعم از فقه اخلاق حقوق که در صحف انبیا و اولیای الهی است همه اینها «بالحق نزلت» و «بالحق انزلها الله» چه اینکه در نظام تکوین از عالم طبیعت و مِثال و عقل از موجودات ارضی و سمائی همه اینها را خدا بالحق آفرید که فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ خواه این با، بای مصاحبه باشد خواه با، بای ملابسه باشد خواه به این معنا باشد که نظام تکوین در لباس حق است خواه به این معنا باشد که نظام تکوین در صحابت حق است بالاخره چه آن تکوین چه این تشریع حق است کار خدا حق است و باطل انجام نمی‌گیرد روی این معیار که در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾ و روی این معیار که در بسیاری از سور نظیر آنچه که در همین سورهٴ مبارکهٴ «انعام» آ‌مده است فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ معلوم می‌شود که نظام تکوین و تشریع حق است خدا جز حق نمی‌کند لذا اگر در سورهٴ «ابراهیم» فرمود: ﴿یَفْعَلُ اللّهُ ما یَشاءُ﴾ هر چه بخواهد می‌کند چون غیر از حق نمی‌خواهد، غیر از حق نمی‌کند و اگر در سورهٴ «انبیاء» فرمود: ﴿لا یُسْئَلُ عَمّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ﴾ برای آن است که غیر از حق نمی‌کند تا اینجا مزایایی است که از بحثهای گذشته به دست می‌آید اما نکته فارغ این است که آیا خدا تابع حق است یا حق تابع خداست آیا خدا باید کارهای تکوین و تشریع را برابر حق انجام بدهد یا کارهای تکوین و تشریعی که حق است یقیناٴ از خدا صادر می‌شود؟ آنها که فکر می‌کردند نظیر معتزله خدا باید برابر حق حکم بکند دیگر به این نکته توجه نکردن حقی نیست که خدا کارهای خود را برابر با آن ترازو ارزیابی کند و انجام بدهد الآن خدا می‌خواهد جهان را بیافریند نفس الامری نیست نفس الامر معدوم است، آسمان معدوم است، زمین معدوم است عالم عقل و مِثال و طبع معدوم است دنیا و آخرت معدوم است خداست و لا‌غیر می‌خواهد بیافریند برابر چه چیزی بیافریند برابر با ما هو الحق برابر با ما هو نفس الامر تازه نفس الامر و حق و هر چه هست از فعل خداست همان ‌طوری که در بحثهای علل فاعلی ما باید به فاعل بالذات برسیم در بحثهای علل غایی هم بشرح ایضاٴ یعنی در مسئلهٴ علت غایی باید به آن غایت بالذات برسیم در نظام علت فاعلی اگر از ما سؤال کردند که انسان را چه کسی آفرید مثلاً بگوییم فلان علل طبیعی بعلاوه فلان علل ما وراء طبیعی اینها نقشی در پیدایش انسان داشتند اگر از ما سؤال کنند آن علل طبیعی و ماورای طبیعی را چه کسی آفرید می‌گوییم خدا آفرید وقتی نوبت به ذات اقدس الهی رسید سؤال قطع می‌شود چون آنجا هستی عین ذات اوست وقتی هست عین ذات او بود دیگر سؤال اصلاً جا ندارد همان‌طوری که در بحثهای علل فاعلی باید به فاعل بالذات برسیم تا سؤال قطع بشود در بحثهای علل غایی هم این چنین است اگر سؤال بکنند چرا فلان کار را انجام دادید می‌گوییم برای‌ اینکه فلان مصلحت مترتب بود اگر سؤال بکنند چرا فلان مصلحت مترتب است می‌گوییم جهان این چنین است نفس الامر این چنین است اگر سؤال بکنند چرا نظام تکوین اینچنین است نفس الامر این چنین است می‌گوییم نظام تکوین و نفس الامر تابع ذات اقدس الهی است که خدا حق محض است که ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ چون حق محض است حق بالذات است و این «حق بالذات عین العلم و القدرة و الحیاة و الحکمة» است از «عین الحکمة» جز کار حکیمانه نسزد از «عین العلم» کار جاهلانه نسزد از «عین الفضل و عین الصلاح» کار باطله نسزد پس هر غیری باید به بالذات برسد خدا چون حق محض است خیر و حسن و صلاح از او سرمی‌زند نه باید طبق مصلحت کار بکند کاری در عالم نیست نفس الامری در کار نیست لذا آن بزرگان اهل معرفت معیار صدق و کذب قضایا را علم ذات اقدس الهی می‌دانند می‌گویند این نفس الامری که معیار سنجش قضایای حقیقیه است نه عقل فعال است نه «الشیء فی نفسه» است که از باب وضع المظهر موضع المضمر باشد بلکه نفس الامر علم ذات اقدس الهی است چون هر بالغیری با‌ید به بالذات منتهی بشود آنچه را که خدا می‌داند نفس الامر است و چون او حق محض است و علم او نامتناهی است و عین ذات اوست عین حق است و چون عین حق است باید همه قضایا را به حق محض سنجید اگر چیزی مطابق با علم الله بود حق است و اگر چیزی مطابق با علم الله نبود باطل است در بخشی از آیات قرآن کریم خدا وقتی از بطلان شرک سخن می‌گوید می‌فرماید شما چیزی را گزارش می‌دهید که خدا نمی‌داند یعنی باطل است ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ﴾ چیزی می‌گویید که خدا نمی‌داند یعنی باطل است اگر چیزی را خدا نداند یعنی معدوم محض است چون اگر شیء باشد موجود باشد شیء است او هم ﴿بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ﴾ است و اگر چیزی را خدا نداند معلوم می‌شود نیست ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ﴾ یعنی «أفتنبئونه بما هو باطل» بنابراین حرف امامیه این است که خداوند چون حکیم محض است از او جز حکمت صادر نمی‌شود و چون غنی صرف است سودی از این کار نفع او نخواهد شد بر اساس این دو‌ ‌اسم از اسمای حسنای حق تعالی این بحث تأمین می‌شود چون او حکیم است یقیناٴ کار خیر می‌کند نه یقیناً باید بکند یک بایدی بر او تحمیل بشود نیست محال است او کار خیر نکند چرا؟ برای اینکه اگر مبدأ فاعلی کار خیر را انجام ندهد یا بر اثر ندانستن است یا نتوانستن است یا بخل و حسد و کینه و امثال ذلک است و همهٴ اینها جزء صفات سلبی ذات اقدس الهی است پس «فالتالی باسره باطل فالمقدم مثله» که این به صورت قیاس استثنایی ترسیم می‌شود که اگر خدا، حکمت، حق و مانند آن انجام ندهد یا برای آن است که نمی‌داند یا برای آن است که می‌داند ولی نمی‌تواند یا بر اساس آن است که علم دارد قدرت دارد می‌داند و می‌تواند ولی بخل او مانع است و چون تالی به هر سه قسم محال است پس مقدم هم محال خدا کار خیر نکند محال است نه باید بکند لذا در چند جای قرآن کریم تعبیر ذات اقدس الهی این است که ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ﴾ نه «علی ربک» نه «مع ربک» نه بر خداست که چنین کاری بکند چون چیزی بر خدا حا کم نیست ﴿إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ نه با خداست چون ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ﴾ چیزی مثل او نیست که همتای او با شد که بنابراین نه آن حرف افراطی معتزله است نه حرف تفریطی اشاعره بلکه خدا حق را تشخیص می‌دهد و یقیناٴ حق انجام می‌دهد روی این مبنا هرگز نمی‌شود گفت: ﴿یَقُصُّ الْحَقَّ﴾ یعنی «وهو یتبع الحق» «وهو یتبع الحق» این چنین نیست خدا هرگز تابع نیست اگر نفس الامر است که فعل اوست اگر قضا و قدر است که فعل اوست اگر مصلحت و مفسده است که از فعل او گرفته می‌شود خدا از چیزی تبعیت نمی‌کند فعل او حق است که ما تابع این نظام الهی هستیم و برابر نظام حرکت می‌کنیم و نظام آفرینش مانند نظام تشریع که حق است تابع حق محض است که ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبیرُ﴾ «فتحصل ان ذات الله( سبحانه وتعالی) هو الحق بالذات و فعله التکوینی حق بالغیر و فعله التشریعی حق بالغیر» ا ینکه فرمود: ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَبالْحَقِّ نَزَلَ﴾ یعنی ما جامه حق در بدن وحی پوشاندیم یا رفیق حق به وحی دادیم که این در صحابت حق نازل شد یا در کسوت حق نازل شد یا درباره نظام تکوین که فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ این کسوت حق یا صحابت حق را ذات اقدس الهی به نظام تکوین داد و این دادن از آن ذات نشأت می‌گیرد پس او از چیزی تابع نیست بلکه حق تابع اوست ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ﴾ هر چه حق و هر جا حق از آنجا نشأت بگیرد تابع همانجا خواهد بود پس نه تنها این ﴿یَقُصُّ﴾ به معنای یتبع به لحاظ مورد آیه درست نیست بلکه فی نفسه هم یک تفسیر ناصواب است.
‌پرسش...
پاسخ: بله چون اینها در مقام ذات وجود دارند از وجود مبارک امام رضا(سلام الله علیه) سؤال کردند که آیا خداوند به معدوم علم دارد فرمود به معدوم علم دارد به ممتنع علم دارد و به ممتنع بر فرض وجود علم دارد بعد به این آیه استدلال کرد فرمود: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ﴾ اگر جهنمی‌ها که می‌گویند ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ﴾ اگر از جهنم برفرض محال بر‌‌گردند به دنیا بیایند باز دست از تبهکاری برنمی‌دارند رجوع جهنمی‌ها از جهنم به دنیا محال است برای اینکه بساط دنیا برچیده شد اگر بساط دنیا برچیده شد دنیای نیست تا جهنمی‌ها از جهنم به دنیا بر‌گردند اگر ﴿یَوْمَ تُبَدَّلُ اْلأَرْضُ غَیْرَ اْلأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾ شد و آسمان و زمین بهشت و قیامت تبدیل شد و کل نظام بساطش برچیده شد و با نفخ اول ﴿فَصَعِقَ مَن فِی السَّماوَاتِ﴾ شد و با نفخ دوم ﴿فَإِذا هُمْ قِیامٌ یَنْظُرُونَ﴾ نفخه ثانی پدید آمد دنیایی نیست تا کسی از جهنم به دنیا بر‌گردد ولی به فرض محال اگر جهنمی‌هایی که رذایل جزء ملکات آنها شده است از جهنم به دنیا بیایند باز دست از تبهکاری برنمی‌دارند این معنایش آن است که ذات اقدس الهی به محال برفرض وجود علم دارد خب اینها همه محالهای به حمل اولی است محال به حمل شایع نیست خود شرک محال به حمل شایع است یعنی شرک که می‌گوییم آنکه به حمل شایع شرک است محال است وگرنه ﴿لَوْ کانَ فیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ﴾ این که محال به حمل اولی است محال به حمل شایع نیست چون این تصور ذهنی دارد برهانی که بر توحید اقامه می‌شود در سورهٴ «انبیاء» این است که اگر غیر از ذات اقدس الهی آلههٴ دیگری هم بود زمین و آسمان مثلاً فاسد می‌شدند خدا به این امر ممتنع علم دارد اما اینها ممتنع به حمل اولی‌اند نه ممتنع به حمل شایع ممتنع به حمل شایع که وجود ندارد وقتی که معدوم محض بود مکشوف نیست چون علم کشف است یا حصولی یا حضوری بالأخره امتیاز است حضور است، کشف است آنکه معدوم محض است تحت علم تعلق نمی‌گیرد آنکه معلوم است موجود خارجی است منتها معدوم خارجی است منتها در نشئه دیگر موجود است همین مشکلی که معتزله را وادار کرده است قائل به ثابتات ازلیه بشوند همین است که گفتند خدا در ازل به عالم علم دارد برای توجیه ازلیت علم تعالی ناچار شدند به ثابتات ازلیه تن در بدهند غافل از اینکه اشیا قبل از اینکه در عالم خارج یافت بشوند در نشئه دیگر وجود دارند اینها موجودات نشئه دیگرند و معدومات خارجی یا موجودات ذهنی‌اند و معدومات خارجی وگرنه چیزی که نه در نشئه عین باشد نه در نشئه ذهن باشد معدوم محض باشد علم به او تعلق نمی‌گیرد نه حضوری نه حصولی به هر تقدیر اگر ذات اقدس الهی حق محض است و تکوین و تشریع تابع اوست پس خدا تابع چیزی نیست در عین حال که فعلش سراسر فعلش حکمت است خدا تابع هدف نیست هدف تابع خداست در عین حال که کارش سراسر فایده است خدا دنبال فایده نیست که کاری بکند تا سودی ببرد یا تا جودی بکند که اگر این کار را نکند یا سود نمی‌برد یا به جواد بودن متصف نیست کار خدا تا برنمی‌دارند بلکه چون خدا حق است از او حق نشأت می‌گیرد ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّکَ﴾ چون خدا حکیم محض است کار او سراسر حکمت است چون خدا علیم محض است سراسر کار او نسبت به او آگاه‌اند و چون خدا خیر و جواد محض است کار خدا سراسر خیر و جود است بنابراین این ﴿یَقُصُّ﴾ هم در خصوص این مورد به معنای یتبع نیست هم فی نفسه یک سخن ناصواب است که ما بگوییم خدا یتبع.
مطلب دیگر آن است که در جریان قضا و حکم اگر در سورهٴ «ص» و مانند آن خدا حکم را به داود(سلام الله علیه) یا بعضی از انبیای دیگر نسبت داد در سورهٴ «احزاب» قضا را به خود پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) هم نسبت داد چه اینکه حکم را در بعضی از آیاتی که قبلاً خوانده شد به پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت داد در آیهٴ 36 سورهٴ «احزاب» فرمود: ﴿وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ﴾ با اینکه ﴿إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ اما معمولاً قضا را به خدا و رسول خدا اسناد می‌دهد و جمع بین این دو طایفه یا به همین است که سیدنا‌الاستاد(رضوان الله علیه) به عنوان بیان متوسط اشاره کردند که خداوند اولاً و بالاصالة دارای این حکم است، ثانیاً و بالتّبع موجودات دیگر یا نه از بعضی از بیانات نورانی ایشان در موارد دیگر هم و شاید از همین جا هم استفاده بشود که آن بیان ا‌دق معیار جمع بین آیات است نه بیان دقیق یعنی این چنین نیست که خدا اولاً و بالاصالة حا‌کم باشد غیر خدا ثانیاً و بالتّبع، بلکه خدا اولاً و بالحقیقة غیر خدا ثانیاً و بالمجاز خدا اولاً و بالذات غیر‌خدا ثانیاً و بالعرض نشانه این جمع حقیقی آن است که جمع‌ ادق آن است که وقتی خداوند در مواردی اسم پیغمبر را در کنار اسم خود ذکر می‌کند چه در مسئلهٴ قضا چه در مسئلهٴ اطاعت چه در مسئلهٴ دعوت می‌بینیم وقتی به اواسط امر می‌رسیم این کمرنگ می‌شود به آخر می‌رسیم بی‌رنگ می‌شود اصلاً سخن از پیغمبر نیست در همین آیه معروف ﴿أَطیعُوا اللّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی اْلأَمْرِ مِنْکُمْ﴾ می‌بینید صدر آیه مثلث است وسط آیه مثنی است ذیل آیه توحید است اصلاً سخن از پیغمبر نیست اول سخن از اطاعت خدا و پیغمبر و اولی الامر است این اول آیه است ﴿أَطیعُوا اللّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی اْلأَمْرِ مِنْکُمْ﴾ این تثلیث صدر آیه در اثنای آیه سخن از تثنیه است اصلاً نام اولوالامر نیست فرمود: ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فی شَیْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾ در ذیل آیه اصلاً سخن از پیغمبر نیست فرمود: ﴿مَن یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ اْلآخِرِ﴾ خب آن تثلیث کمرنگ شده، شده تثنیه بعد پررنگ شده، شده توحید معلوم می‌شود که اولوالامر و رسول(علیهم الصلاة و علیهم السلام) آیت حکم خدایند لذا اطاعت می‌شوند این چنین نیست که اینها هم واقعاً هستند وصف به حال موصوف است واسطه در ثبوت است اینها حقیقتاً هستند منتها ثانیاً و بالتبع خدا اولی است که ثانی ندارد ولو بالتبع ظاهری است که ثانی ندارد ولو بالتّبع، آخری است که آخر دیگر ندارد ولو بالتّبع اما اولی است که اوایل دیگر بالعرض اول‌اند آخری است که آخرهای دیگر بالعرض آخراند ظاهری است که ظاهرهای دیگر بالعرض ظاهرند باطنی است که باطنهای دیگر بالعرض ظاهرند لذا از وجود مبارک امیر‌المؤمنین(سلام الله علیه) رسیده است که «ما لله آیة اکبر منی» هیچ موجودی به عظمت من آیت کبرای الهی نیست آن طور که من خدا را نشان می‌دهم هیچ موجودی خدا را نشان نمی‌دهد خب در بحث دیروز به عرضتان رسید که نشانه بودن و آیت بودن که قرآن کریم برای همه موجودات قائل است و اینها را آیات الهی می‌داند ﴿وَ فِی اْلأَرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنینَ ٭ وَ فی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ﴾ ﴿وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ﴾ آیا وِزان آیت بودن برای انسان مثلاً وِزان زوجیّت اربعه هست یا وزان ناطقیت انسان؟ اینکه ما می‌گوییم «الانسان آیة، الارض آیة، الشجر آیة الماء آیة» هیچ چیز‌ی نیست مگر اینکه آیات الهی است ﴿سَنُریهِمْ آیاتِنا فِی اْلآفاقِ وَ فی أَنْفُسِهِمْ﴾ «کل ما فی الافاق و فی الانفس فهو آیة لله»(سبحانه وتعالی) آیا اینکه می‌گوییم «الماء آیة» نظیر آن است که می‌گوییم «الاربعة زوجة» که زوجیّت لازمه ذات اربعه هست و اینجا آیتیت لازمه ذات آب است همان ‌طوری که زوجیت اربعه را رها نمی‌کند آیتیت آب را رها نمی‌کند و همان ‌طور که زوجیّت در درون ذات اربعه نیست آیتیت هم در درون ذات حجر و مدر و انسان نیست این چنین است؟ یا اگر گفتیم «الماء آیة لله سبحانه وتعالی» مثل آن است که بگوییم الانسان حیوان ناطق؟ نه مثل آن است که بگوییم« الاربعة زوجة» چون لازمهٴ ذات در مرتبه ذات نیست نشانه‌اش این است که زوجیّت کیف است و اربعه کم آن یکی در مقوله دیگر است این یکی در یک مقوله دیگر است اینها اصلاً گسیخته از هم‌اند آیا آیتیت برای ذات انسان نظیر زوجیّت برای ذات اربعه هست یا نظیر حیوان و ناطق برای ذات انسان لابد دومی خواهد بود نه اولی چون اگر اولی باشد معنایش این است که در گوهر ذات انسان آیتیت نیست نشانهٴ خدا بعد از ذات است از رتبه متأخر است پس ذات او اگر آیت حق نیست آیت کیست؟ یا باید مستقل باشد که محال است یا با‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ید آیت غیر خدا با‌شد که آن هم محال است پس آیتیت وِزان آیتیت برای هر موجود وزان جنس و فصل اوست منتها این بحثها بحثهای ماهوی و مفهومی نیست می‌رسد به آن هستی او و گوهر وجود او که می‌شود داخل در هویت او نه داخل در ماهیت او چون ماهیت دون آن است که آیت حق باشد شما می‌بینید گاهی انسان از صورتی پی به صورت می‌برد ولی با چند واسطه گاهی انسان یک چمنی را می‌بیند پی به آب می‌برد آن که آب را می‌بیند لازم نیست از چمن پی به آب ببرد خب این چشمه جوشان را می‌بیند آن که چمن را می‌بیند از چمن پی به آب می‌برد آن که در آینه‌ای که در باغ نصب است چمن را در آینه می‌بیند از چمن در آینه پی به آب می‌برد اما مع الواسطه یعنی اگر نقش چمن را در آینه دید اولاً پی به بیرون می‌برد می‌گویند پس در بیرون آینه چمن هست از آنجا پی به آب می‌برد گاهی این چنین است گاهی انسان دودی را می‌بیند پی به آتش می‌برد گاهی دودی را در آینه می‌بیند و از دود آینه به دود بیرون و از دود بیرون به شعله بیرون پی می‌برد این ماهیتها و مفهومها که به ذهن می‌آیند اینها صور مرآتی‌اند که از ذهن به خارج می‌رسیم از خارج پی به ذات اقدس الهی می‌بریم لکن اگر به خود هستی انسان راه پیدا کند هستی آیت بلا‌‌‌‌واسطه است خواه هستی علم در درون انسان که جزء آیات انفسی است یا حتی هستی آن معلوم بنام وجود ولو ظلی در درون انسان جزء آیات انفسی است یا هستی بیرونی و اشیا بیرونی این که گفته می‌شود آیت بودن به منزله جنس و فصل است یعنی آیت بودن در حریم هویت اشیا داخل است نه در حریم ماهیات، ماهیات آن صورتهای مرآتی‌اند که به وسیله آنها پی به وجودات می‌بریم آن وجودات‌اند که آیات الهی‌اند یعنی آن چمن بیرونی که آب را نشان می‌دهد هستی اشیا است اما ماهیات و مفاهیم برداشت شده از هستی اشیا صورتهای مرآتی است مثل آن نقشی است که ما از چمن در آینه می‌نگریم به هر تقدیر ذات اقدس الهی چون حق محض است نفس الامر هم تابع اوست نه اینکه او تابع چیزی باشد.
«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ»

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 39:46

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخنرانی مذهبی