- 1304
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 56 و 57 سوره نساء
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 56 و 57 سوره نساء"
- بیان گروههای مومن و کافر پس از بعثت پیامبر اکرم(ص)
- بررسی تاثیر یا عدم تاثیر تحول ظاهری انسان در عذاب الهی
- تمثیلهای مختلف جهت اثبات اصل بودن روح و فرع بودن بدن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللّهَ کانَ عَزیزًا حَکیمًا ﴿56﴾ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَدًا لَهُمْ فیها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاًّ ظَلیلاً﴿57﴾
بیان گروههای مومن و کافر شدن پس از بعثت رسول اکرم (ص)
در بحث قبل فرمود با آمدن آیات الهی و نزول آن بر انبیا (علیهم الصلاة و علیهم السلام) مخصوصاً خاتمشان(علیهم الصلاة) مردم دو گروه شدند: بعضی مؤمن به آیات الهیاند و بعضی کافر. بعد از تقسیم مردم به دو گروه, آنگاه حکم این دو گروه را بیان میکند, فرمود یک عده مؤمناند یک عده کافر, حکم مؤمن و کافر را باید بیان بکند, این مطلب اول.
تقدم مومنین بر کفار به لحاظ سبقت رحمت الهی
مطلب دوم آن است که در اصل, تقسیم مؤمن بر کافر مقدم شد فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾ آن براساس سبقت رحمت است و اصالت ایمان است و مانند آن. ولی در بیان حکم, مسئله تعذیب و جهنم و کیفر, مقدم ذکر شده است, برای آنکه آنچه این بخش از کلام برای آن طرح شد, همان مسئله عذاب و کیفر کافران است, چون این بخش از آیات سورهٴ «نساء» درباره یهودیهای عنود و کافران و بداندیشان است. از آیهٴ 44 تا اینجا, همهاش درباره همین گروه است. فرمود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذینَ أُوتُوا نَصیبًا مِنَ الْکِتابِ یَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ وَ یُریدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبیلَ﴾ اینها ضالاند, اینها مضلاند, اینها خودستا هستند, رذایل اخلاقی اینها را برشمرد. بنابراین آن مطلبی که برای آن مطلب این کلام سوق داده شد, درباره بدی کافران است. چون هدف اصلی, بیان حال کافران است, لذا در بیان حکم, آنچه به کافران برمیگردد آن را مقدم ذکر فرمود, اینهم دو مطلب.
تعلق کفر به امور مختلف و احکام مربوط به آن
سوم اینکه فرمود: ﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا﴾ کفر گاهی به الله تعلق میگیرد, گاهی به رسول الله تعلق میگیرد, گاهی به آیات الله تعلق میگیرد. اگر کفر به الله تعلق گرفت که معنایش هم روشن است, خدا را منکرند یا عمداً درباره او تردید میکنند که برگشتش به انکار است و مانند آن. یا آیات الهی را منکرند. انکار آیه از آن جهت که آیه است, به انکار الله برمیگردد. اینکه میگویند انکار ضروری دین, مایه کفر است, برای اینکه انکار ضروری از آن جهت که ضروری است به انکار دین برمیگردد یعنی اگر برای کسی مسلّم شد که فلان مطلب را دین بیان کرد, برای او ضروری و قطعی شد, روشن شد, بعد از روشن شدن ضروری بودن و قطعی بودن این مطلب از دین, این مطلب را ـ معاذ الله ـ انکار کند یعنی دین را انکار کرده است, لذا کفر به آیات الهی به کفر به الله برمیگردد. فرمود: ﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِناء﴾ خواه آیات تکوینی باشد و خواه آیات تدوینی. آیات تکوینی به این است که بعد از اینکه برای او روشن شده است سراسر جهان آیه و علامت و نشانه وجود حق تعالی است, آیه بودن این نشانه را انکار کند؛ بگوید هیچ کدام از این موجودات عالم, نشانه این نیست که خدایی دارند, آیه بودن اینها را انکار کند. یک وقت انکار میکند که علم دارد مثلاً در زیر این زمین ماده¬های نفتی هست, این روی مصالح اقتصادی یا منافع مالی دیگر انکار میکند, میگوید در زیر این زمین, ماده نفتی نیست. خب, این انکار آیه الهی نیست [بلکه] این انکار یک مطلب حقی است برای مسائل اقتصادی. اما برای او ثابت است که این موجود _ حالا چه در روی زمین چه در زیر زمین _ این موجود نشانه خداست, بعد از روشن شدن آیت بودن این را انکار کند, این کفر به خداست. یک وقت شاک متفحص است یعنی هنوز مسئله برای او روشن نشد, دارد تحقیق میکند, این خارج از بحث است. یک وقت است نه, بعد از اینکه روشن شد که سراسر جهان آیه الهی است, چه اینکه در سورهٴ مبارکهٴ «بقره» گذشت ﴿إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ﴾ بسیاری از اینها هم میشود ﴿لآیاتٍ لِقَومٍ یَعقِلون﴾ ؛ ﴿إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ َلآیاتٍ ِلأُولِی اْلأَلْبابِ﴾ که در سورهٴ «آل عمران» بود, در بخش پایانی سورهٴ «آل عمران». بعد از اینکه مسلّم است اینها نشانههای خدایند, اینها را عمداً انکار بکند, لذا کفر به آیه از آن جهت که آیه است, به کفر به الله برمیگردد. در آیات تدوینی هم همین طور است؛ برای او مسلّم است که این کلام, کلام الله است و به قرآن ایمان نمیآورد, برای او روشن شد که آیات الهی, معجزات است, کلمات الله است, معذلک ایمان نمیآورند. یک وقت شاک متفحص است یعنی هنوز برای او روشن نشد که این قرآن, کلام الله است یا نه, او خارج از بحث است. یک وقت برای او ثابت شد بعد از تحدی که آیات قرآن کریم کلام الله است و سور الهی معجزه است, معذلک ایمان نیاورد, این کفر به آیات الله است.
دلالت به استقبال داشتن «سوف» در «سوف نصلیهم»
مطلب بعدی آن است که این کلمه سوف و مانند آن, حرف تحدید نیست [بلکه] همان حرف استقبال است, چون گاهی برای وعده است گاهی برای وعید. اینکه احیاناً گفته شد سوف برای تحدید است و وعید, اینچنین نیست, چون هم درباره وعده استعمال شد و هم درباره وعید. درباره وعده در همین بخش سورهٴ «نساء» که محلّ بحث است, در آیه بعد فرمود: ﴿وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری﴾ درباره کافران فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾ درباره مؤمنین فرمود: ﴿سَنُدْخِلُهُمْ﴾ سین و سوف هم برای وعده میآید هم برای وعید. مثل آنچه یعقوب (سلام الله علیه) به فرزندانش فرمود: ﴿سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ﴾ خب, این وعده است یا ﴿وَ لَسَوْفَ یُعْطیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی﴾ این وعده است, پس سوف هم برای وعده میآید هم برای وعید. چه اینکه سین هم برای وعده میآید هم برای وعید. برای وعده میآید, مثل همین آیهای که قرائت شد ﴿سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ﴾ برای وعید میآید, مثل ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ این ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ یعنی بعداً ما اینها را به سقر, معذب میکنیم, اینهم یک مطلب.
معنا و مراد از ﴿نصلیهم﴾ در آیه
اما ﴿نصلیهم﴾؛ اصلش آن ثلاثی مجرد ظاهراً برای روسوزی است که ﴿یَصْلَی النّارَ الْکُبْری﴾ که ثلاثی مجرد است: «صلی, یصلی» باب افعالش یا باب تفعیلش که زیادی مبنا دلالت بر شدت معنا میکند, برای درون سوزی و بیرون سوزی است که ﴿تَصلِیَة جحیم﴾ غیر از ﴿یَصْلَی النّارَ الْکُبْری﴾ است. یک وقت است چیزی را انسان روی آتش میگذارد، این سوخته میشود امّا درونسوز نیست؛ درونش گرم میشود، بیرونش سوخته. یک وقت درون و بیرون سوخته میشود, آنجا که درون و بیرون سوخته میشود, میشود ﴿تَصلِیَة جحیم﴾ که درون و بیرون را با هم دارد. فرمود: ﴿فسَوْفَ نُصْلیه﴾ یا ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ «إصلیٰ ، تصلیه» با «یصلیٰ» فرق میکند. به هر تقدیر آن گوشت کباب شده را مشوی را میگویند «صلی النار» یا «:تصلیة النار» به این صورت درمیآید: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا﴾.
حالا گاهی به متکلم وحده تعبیر میفرماید گاهی متکلم مع الغیر، گاهی ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ هست گاهی ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾. شاید آنجا که (فسف نیله) یا ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾ باشد، ناظر به این است که من به همه کارگزاران جهنم دستور میدهم و همگان او را عذاب میکنند. آنجا که ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ باشد، اینچنین نیست که به همه کارگزاران امر بکند. مثل موارد دیگر که گاهی متکلم وحده است گاهی متکلم مع الغیر. اینها را دو توجیه کردند: یکی آنجا که متکلم وحده است خب، برای اینکه ﴿لا إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾ خدا یکی است متکلم وحده تعبیر میکند. که متکلم مع الغیر تعبیر میفرماید برای تفخیم و تعظیم است، این یک توجیه؛ توجیه دیگر این است که آنجا که متکلم وحده است یعنی شخصاً این کار را به عهده میگیرد، آنجا که متکلم مع الغیر است یعنی دستور میدهد همه کارگزاران یا گروهی که دست اندرکار این فعلاند چه در قسمت انعام چه در قسمت تعذیب، این کار را انجام بدهند. هم ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ هست هم ﴿فسَوْفَ نُصْلیهِ﴾. اما نکته مهم آن است که فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾؛ هر وقتی پوست اینها سوخته شد، و پخته شد ما یک پوست دیگری میرویانیم ﴿لِیَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ خب، آتش پوست را میسوزاند، لامسه هم در همه جرم بدن هست ولی بخش مهمش در پوست، است که پوست از نظر حساس بودن، از استخوان قویتر است، این پوست را ذات اقدس الهی که در تمام بدن پوشاند، به او نیروی لمس داد و حساس هم هست که اگر حس ملایم کرد، خب جذب بکند و جذب بشود و اگر حس منافی کرد، فوراً خود را بیرون بکشد. سایر اعضا، مثل پوست این قدر حساس نیستند. این را به عنوان سلاح، خدای بزرگ به انسان اعطا کرد تا انسان سود و زیانش را با این نیروی لامسه درک بکند. اگر دید سردش است، فوراً از سرما برهد و اگر دید گرمای مفرط است، فوراً برهد و اگر دید که جای معتدلی است، فوراً بیارمد اینکار هست.
حالا این پوست که سوخته شد، چرا خدا پوست دیگر میرویاند. فرمود ما پوست دیگر میرویانیم ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾ یعنی پوستی غیری از آن پوست اول، چرا؟ ﴿لِیَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ تا عذاب را بچشند پوست بیشتر از گوشت و بیشتر از استخوان حساس است نیروی حس در پوست قویتر از گوشت و استخوان است تا عذاب را بچشد. خب، این نکتهای است که خود قرآن متصدی آن است.
رویش پوست جدید بعد از عذاب و علت عذاب مجدد
نکته دوم آن است که این پوست اول گناه کرد و سوخت، گناه پوست دوم چیست که باید بسوزد. این همان است که ابن ابی العوجاء، از وجود مبارک امام صادق(علیه السلام) سؤال کرد، در احتجاج مرحوم طبرسی هم هست یعنی در جلد دوم احتجاجات مرحوم طبرسی، در بخش حجتهایی که امام ششم(سلام الله علیه) ذکر کرد آنجا هست که از حضرت سؤال شده است آن پوست اول گناه کرد و سوخت، این پوست دوم چرا باید بسوزد. حضرت فرمود این پوست دوم همان پوست اول است، از نظر اصل و از جهت دیگر، غیر اوست وگرنه از لحاظ اصل، همان است. حضرت طبق پیشنهاد و خواهش ابن ابی العوجاء مثال ذکر کرد. ابن ابی العوجاء به حضرت عرض کرد مثالی از امور دنیایی ارائه کنید که تبدیل باشد از یک طرف و دومی، عین اولی باشد از طرف دیگر که جمع بشود بین حفظ وحدت با تبدیل. حضرت فرمود شما این خشتزنها را که دیدید، این گل را در قالب میریزند، وقتی در قالب ریختند این میشود خشت. این قالب را که برداشتند این خشت است. دوباره که این خشت را که خراب کردند، به صورت گل درآوردند، اگر همان گلها را دوباره به قالب بریزند، این خشت دومی همان خشت اولی است از یک نظر، غیر خشت اولی است از نظر دیگر یعنی از لحاظ اصل، همان اول است [ولی] از لحاظ عدد و مرحله، غیر از اوست. این خشت دومی غیر از خشت اولی نیست، همان تشکیلات است دیگر، چیز دیگر که نیست؛ از جای دیگر خشت گل نیاوردند که قالب بزنند، همان را عوض کردند خب فرمود: «قهی هی و هی غیرها» یعنی این پوستهای دومی، همان پوستهای اولی است و از جهت دیگر، غیر اوست وگرنه اصلاً همان اوست این یک مطلب که حالا ممکن است در بحثهای روایی این روایت هم خوانده بشود و اگر هم موفق نشدیم که این روایت را بخوانیم، این در احتجاج مرحوم طبرسی در جلد دوم، در بحث احتجاجات امام صادق(علیه السلام) هم هست.
بررسی تاثیر یا عدم تاثیر تحول ظاهری انسان در عذاب الهی
مطلب دیگر این است که قبل از اینکه ما به آن سوخت و سوز قیامت برسیم، در خود دنیا همین طور است. الآن اگر کسی در جوانی، معصیتی کرده است با پوست دستش و با دستش گناه کرد، این در هر چند سال، تمام این ذرات بدن عوض میشود. این قبل از اینکه بمیرد، چندین بار تمام ذرات عوض شد. حالا این یک امر طبیعی است دیگر، امروز کسی در او تردیدی ندارد، برای اینکه این روشنتر بشود اگر کسی با دستش گناه کرد، بعد برای اینکه گرفتار محکمه عدل نشود فرار کرد و در مسافرتی تصادف کرد و همه این پوستها رفت و بعد جراحی کردند حالا محکمه عدل او را گرفته یا هنوز گرفتار محکمه عدل نشد، به قیامت رسیده حالا [اینکه آن پوست که با آن گناه کرده نیست] اینهم دو. سوم، قبل از اینکه به قیامت برسیم، این پوست بدن او که بالأخره خاک شد، یک پوست دیگری را ذات اقدس الهی خلق کرد، آن پوست که معصیت نکرد. شما میبینید این سؤال برای قدم به قدم و لحظه به لحظه هست، این یک مطلب.
اصل بودن روح در همه نشئات و تعلق عذاب به آن
مطلب دیگر اینکه در محکمه دنیا، حالا شما فرض بکنید در صدر اسلام که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) یا حضرت امیر(علیه الصلاة و علیه السلام)حکومت داشتند یا وقتی که وجود مبارک حضرت حجت(سلام الله علیه) ظهور میکند و حکومت اسلام را تشکیل میدهد، اگر کسی با دستش سرقت کرد و فرار کرد از محکمه عدل و در این فرار، دستش آسیب دید و تصادف کرد، نه تنها پوست او را جراحی پلاستیک کردند، بلکه اصلاً دست او در تصادفی قطع شد، بعد فوراً دست دیگری را به او پیوند زدند و گرفت. حالا این شخص بعد از مدتی که درمان شد به چنگ محکمه عدل اسلامی افتاد حالا نظام اسلامی میخواهد ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما﴾ را درباره او پیاده کند، آیا این حرف از او مسموع است که بگوید من با آن دستی که سرقت کردم، آنکه از بین رفت و این دستی که الآن هست، دستی است که از غیر گرفتم و پیوند زدم، شما میخواهید آیه ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ﴾ را پیاده کنید این دست که سرقت نکرد. در همه این نمونهها میبینید اصلاً سؤال مطرح نیست، هیچکس سؤال نمیکند. معلوم میشود که مشکل را باید در جای دیگر جستجو کرد. هیچ، این سؤال معقول و موجه نیست در محکمه عدل. سرّش این است که این ابزار و ادوات، اینها جز آلات چیز دیگر نیستند.
دو تا مسئله است که عنصر اصلی بحث را تشکیل میدهند: یکی اینکه همان طوری که روح معذب است، جسم هم معذب است لا ریب فیهما؛ انسان همان طوری که جسمی دارد روحی دارد، در قیامت همان طوری که با روح محشور میشود. با جسم هم محشور میشود مطلب دوم این است که در قیامت، جسم هیچ کاره است، مثل اینکه در دنیا هم جسم هیچ کاره است. در دنیا جسم چه سمتی دارد جز ابزار، درک برای روح است نه برای جسم. اگر جسم را تازیانه میزنند، برای اینکه شخص احساس بکند و اگر احساس او را گرفتند که درد نیست، حالا فرض کنید کسی را تخدیر کردهاند بیحس کردهاند، بیهوش کردهاند، حالا مرتب دارند او را میزنند، اینکه عذاب نیست، اینکه درد نیست. دست و پا که درد احساس نمیکند، این روح است که درد را احساس میکند، دست یا پا یا پشت یا صورت را میزنند که روح رنج ببرد، روح عذاب بشود. لذا این سؤال نه در دنیا مطرح است نه در آخرت، کار اساسی را روح میکند، بدن ابزار است این (یک)، درد را هم روح میکشد بدن، ابزار است این (دو). بنابراین این سؤال اصلاً مطرح نیست که پوست دوم اصلاً که گناه نکرده، پوست اول گناه کرده، مگر پوست اول گناه کرده پوست اول هم گناه نکرده. پوست، پوست است بدن است ماده است و ابزار است، گناه را شخص میکند نه ابزار.
دخالت روح و جسم در مسئله معاد
به هر تقدیر، روح در همه نشئات اصل است و بدن هیچ نقش ندارد، مگر ابزار. آنگاه بین این دو عنصر اصلی و دو بحث نباید خلط کرد یعنی نباید گفت حالا که روح اصل است، پس بدن نقشی ندارد، آن وقت معاد میشود روحانی، نه روح اصل است بدن، نقش ندارد (یک)، برای اینکه این روح را برنجانند یا روح را متنعم کنند، ابزار لازم است. لذا همان طوری که روحانی بودن معاد حق است، جسمانی بودن او لا ریب فیه است. در دنیا هم همین طور است؛ در دنیا اگر بخواهند کسی را پذیرایی کنند خب لذت را روح میبرد نه بدن ولی بدن لازم است دیگر، ابزار لازم است یا در دنیا بخواهند کسی را عذاب بکنند، روح معذب میشود نه بدن ولی باید بدن داشته باشد، تازیانه بخورد تا عذاب بشود دیگر.
عدم ورود شبهه آکِل و مأکول در دنیا و آخرت
غرض این است که اگر ما توانستیم مسئله دنیا را حل بکنیم، چه اینکه حل شده است، درباره آخرت اصلاً سؤالی نیست، آنگاه با این تحلیلات، اصلاً شبهه آکل و مأکول قابل طرح نیست، برای اینکه در دنیا چطور است حالا اگر در جنگ کسی در اثر گرسنگی، کافری را خورد ـ این شبهه آکل و مأکول در دنیا هم مطرح است ـ میشود گفت تو نجسی، برای اینکه بدن کافر جزء بدن تو شد یا کافری را خورد، حالا باید او را تعزیر کرد که تو فلان کار را کردهای، برای اینکه این بدن کافر فلان کار را کرد یا کافری، مؤمن را در جنگ خورد، آیا میشود گفت آن کافر پاک است، آیا میشود گفت آن کافر را باید پاداش داد. سرّش این است که انسان که انسان نمیخورد، مؤمن که کافر نمیخورد. این شخص مادامیکه زنده است کافر است. وقتی که مُرد یا او را کشتند روح، این بدن را رها میکند. وقتی روح، بدن را رها کرد بدن نه مؤمن است نه کافر، این مؤمن نه مؤمن را میخورد و نه کافر را، کافر هم نه مؤمن را میخورد و نه کافر را. ایمان و کفر برای آن روح است، بدن ابزاری بیش نیست. این بدن اگر روح کافر او را تدبیر کرد میشود بدن کافر و حکم کافر را دارد، اگر روح مؤمن او را تدبیر کرد، حکم مؤمن را دارد چه طور همه فقهای ما فتوا به طهارت آن دستهای پیوند زده دادند. از دیر زمان نوعاً فتوا دادند، حالا که دیگر مسئله بین الرشد شده، گفتند اگر پوست بدن کافری، یا گوشت بدن کافری پیوند خورده به دست و پای مسلمانی، قبل از اینکه بگیرد ـ یعنی این پیوند بگیرد ـ آن پوست نجس است، این درست است ولی بعد از اینکه گرفت و این روح، آن را جزء خود کرد خب میشود پاک دیگر، حالا کافر و مؤمن نه پوستی که از بدن دیگری کندند، از بدن مسلمان کندند گوشتی که از بدن او کندند این مردار است دیگر، این که با شستن پاک نمیشود، این مردار است. این مردار را وقتی به پای یک مسلمان دیگر زدند تا نگرفت، نجس است و قابل پاک شدن هم نیست، در دریا هم برود باز هم نجس است. وقتی که گرفت، این میشود پاک. سرّش این است که وقتی روح، چیزی را قبول کرد و بدن او شد، این بدن، حکم روح را پیدا میکند. بنابراین قبل از اینکه آن سؤالها را ابن ابی العوجاء مطرح بکند، در خود دنیا با تحولاتی که در بدن پیدا میشود، مسئله حل شده است، آن وقت نه شبهه آکل و مأکول یک ارزش علمی دارد، نه این سؤال ابن ابی العوجاء که دومی که گناه نکرده است.
تمثیلهای مختلف جهت اثبات اصل بودن روح و فرع بودن بدن
لذا وجود مبارک امام ششم(سلام الله علیه) مثال زده به قالب ، آن قالب همان روح است که اصل است، این خشتها همین تحولات بدنی است که فرع است. هر ماده بدنی وقتی به قالب روح ریخته بشود همان است، این دیگر تردیدی ندارد. الآن مسئله مثل دو دو تا چهارتا روشن شد که هر انسانی از سر تا پا، بعد از چند مدت همهاش عوض میشود؛ منتها چون ثابت و نرم است، انسان خیال میکند همان آدم قبلی است. مثل کسی که در خانهاش یک حوض و استخری دارد و آب قنات و جوی ملایم به صورت نرم، از یک طرف میآید و از طرف دیگر خارج میشود. همیشه این استخر آب دارد، اما هرگز این آب امروز، عین آب دیروز نیست ولی چون به صورت شیب ملایم و نرم میآید و میرود، انسان خیال میکند که این همان است. اینکه گفتند اگر کسی در شب مهتابی کنار جوی آبی بنشیند، عکس خود را یا عکس آفتاب را در روز یا عکس ماه را در شب، در این نهر نرم روان ببیند، خیال میکند که این عکس یک ساعت در آب بود، در حالی که لحظه به لحظه این عکسها عوض میشود یا خیال میکند که عکس خود را یک ساعت در آفتاب دید، مثل آینه، در حالی که اینچنین نیست. اینکه گفتند «شد مبدل آب این جو چند بار عکس ماه و عکس اختر برقرار» یعنی شما برقرار میبینید، نه برقرار هست. الآن ما هم همین طوریم یعنی در مدت عمر، بارها تمام ذرات بدن ما عوض شده است. حالا اگر کسی خالی روی دستش بود، میگوید این خال، مادرزادی است یعنی وقتی من متولد شدم این خال بود الآن هنوز هم هست، الآن سی سال یا چهل سال هست، در حالی که چندین بار این خال عوض شده است، آن روح است که مشابه این را میسازد. بنابراین اصل این اشکال وارد نیست، مادامی که آن قالب یعنی آن روح که اصل است محفوظ باشد هر جرمی که او بپذیرد و جذب بکند و بسازد و جزء خود بکند، هموست اینهم یک مطلب.
تعلق و تاثیر گناه در نفس انسان
پرسش....
پاسخ: چون انسان بالأخره دو گونه گناه دارد دیگر: یک گناهانی از باب اعتقاد دارد. ایمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به ارکان. هر سه مرحله را نفس دارد، نفس در مرحله قلب اعتقاد دارد، در مرحله زبان اقرار دارد، در مرحله اعضا و جوارح عمل دارد. اگر در هر سه مرحله موفق بود و مؤمن، هم قلبش با روح و ریحان لذت میبرد، هم زبانش با ذکر و ثنای الهی لذت میبرد، وقتی هم که چیزی را میخواهد و طلب میکند: ﴿دَعْواهُمْ فیها سُبْحانَکَ أَللّهُمَّ﴾ هرگز به یک فرشته، یک خدمتگزار نمیگوید مثلاً فلان میوه را بده، اگر چیزی طلب بکند میگوید سبحان الله، فوراً آن شیء برای او حاضر میشود ﴿دَعْواهُمْ فیها سُبْحانَکَ أَللّهُمَّ﴾ خب، با این لذت میبرد، چون همه کار را با همین کلمه مبارک انجام میدهد. بعد از اینکه غذایی را میل کرد و مانند آن و ﴿وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمین﴾ باز هم با زبان لذت میبرد، برای استفاده از نعمای الهی اعضا و جوارح هم نقش دارد، این درباره مؤمن. درباره کافر او در تمام این اضلاع سه گانه گناه کرده است یعنی در مرحله عالیه با اعتقاد، گناه کرده است بعد با زبان گناه کرده است، بعد با اعضا و جوارح گناه کرده است، اعضا گناه نکرد او با اعضا گناه کرد. سه تا گناه را کافر و منافق در سه مرحله انجام دادند، لذا هم کیفرهای قلبی دارند و هم کیفرهای لسانی دارند هم کیفرهای اعضا و جوارح. کیفرهای قلبی اینها همان ﴿نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی اْلأَفْئِدَةِ﴾ است، کیفرهای لسانی اینها همین است که ﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیْدیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ﴾ و مانند آن. کیفرهای اعضا و جوارح هم که مشخص است ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾ ضرب است و امثال ذلک. خب، اگر انسان فقط با قلب کار خیر میکرد یا با قلب معصیت میکرد، پاداش و کیفرش در همان قلب خلاصه میشد، چون انسان دارای سه مرحله است و در هر سه مرحله هم خود انسان یا مؤمن است یا کافر یا کار خوب میکند یا کار بد، لذا پاداش او هم سه مرحله دارد، کیفر او هم سه مرحله.
در بحثهای شهادت هم گذشت وقتی در قیامت اعضا و جوارح حرف میزنند، بیان قرآن کریم این نیست که اعضا اقرار میکنند، اعضا شهادت میدهند. معلوم میشود که اعضا گناه نکردهاند ﴿وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا﴾ یا ﴿وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم﴾ شهادت همیشه برای دیگری و دیگران است، اگر کسی علیه دیگری حرف بزند میگویند شهادت داد، علیه خودش حرف بزند میگویند اقرار کرد. درباره خود انسان، چون قرینهای هم داریم ﴿وَ شَهِدُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ﴾ آنجا روشن است که به معنی اقرار است وگرنه درباره اعضا و جوارح، اینها واقعاً ابزارند، غیر ما هستند. لذا وقتی حرف میزنند و به گناه سخن میگویند، اینها دارند شهادت میدهند علیه ما، نه اقرار میکنند؛ اما وقتی خود ما، خود ما سخن میگوییم تعبیر به اقرار است، فرمود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا ِلأَصْحابِ السَّعیرِ﴾. خب، بنابراین چون ایمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به ارکان، در هر سه مرحله انسان پاداش میبیند، کفر هم و نفاق هم این سه مرحله را دارد، در هر سه مرحله کیفر میبینند. اصل شبهه وارد نیست، اگر در دنیا مسئله حل شد، نه شبهه آکل و مأکول وارد است، نه شبهه ابن ابی العوجاء وارد است و نه شبهات دیگر ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾.
«و الحمد لله رب العالمین»
- بیان گروههای مومن و کافر پس از بعثت پیامبر اکرم(ص)
- بررسی تاثیر یا عدم تاثیر تحول ظاهری انسان در عذاب الهی
- تمثیلهای مختلف جهت اثبات اصل بودن روح و فرع بودن بدن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللّهَ کانَ عَزیزًا حَکیمًا ﴿56﴾ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدینَ فیها أَبَدًا لَهُمْ فیها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاًّ ظَلیلاً﴿57﴾
بیان گروههای مومن و کافر شدن پس از بعثت رسول اکرم (ص)
در بحث قبل فرمود با آمدن آیات الهی و نزول آن بر انبیا (علیهم الصلاة و علیهم السلام) مخصوصاً خاتمشان(علیهم الصلاة) مردم دو گروه شدند: بعضی مؤمن به آیات الهیاند و بعضی کافر. بعد از تقسیم مردم به دو گروه, آنگاه حکم این دو گروه را بیان میکند, فرمود یک عده مؤمناند یک عده کافر, حکم مؤمن و کافر را باید بیان بکند, این مطلب اول.
تقدم مومنین بر کفار به لحاظ سبقت رحمت الهی
مطلب دوم آن است که در اصل, تقسیم مؤمن بر کافر مقدم شد فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾ آن براساس سبقت رحمت است و اصالت ایمان است و مانند آن. ولی در بیان حکم, مسئله تعذیب و جهنم و کیفر, مقدم ذکر شده است, برای آنکه آنچه این بخش از کلام برای آن طرح شد, همان مسئله عذاب و کیفر کافران است, چون این بخش از آیات سورهٴ «نساء» درباره یهودیهای عنود و کافران و بداندیشان است. از آیهٴ 44 تا اینجا, همهاش درباره همین گروه است. فرمود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذینَ أُوتُوا نَصیبًا مِنَ الْکِتابِ یَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ وَ یُریدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبیلَ﴾ اینها ضالاند, اینها مضلاند, اینها خودستا هستند, رذایل اخلاقی اینها را برشمرد. بنابراین آن مطلبی که برای آن مطلب این کلام سوق داده شد, درباره بدی کافران است. چون هدف اصلی, بیان حال کافران است, لذا در بیان حکم, آنچه به کافران برمیگردد آن را مقدم ذکر فرمود, اینهم دو مطلب.
تعلق کفر به امور مختلف و احکام مربوط به آن
سوم اینکه فرمود: ﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِنا﴾ کفر گاهی به الله تعلق میگیرد, گاهی به رسول الله تعلق میگیرد, گاهی به آیات الله تعلق میگیرد. اگر کفر به الله تعلق گرفت که معنایش هم روشن است, خدا را منکرند یا عمداً درباره او تردید میکنند که برگشتش به انکار است و مانند آن. یا آیات الهی را منکرند. انکار آیه از آن جهت که آیه است, به انکار الله برمیگردد. اینکه میگویند انکار ضروری دین, مایه کفر است, برای اینکه انکار ضروری از آن جهت که ضروری است به انکار دین برمیگردد یعنی اگر برای کسی مسلّم شد که فلان مطلب را دین بیان کرد, برای او ضروری و قطعی شد, روشن شد, بعد از روشن شدن ضروری بودن و قطعی بودن این مطلب از دین, این مطلب را ـ معاذ الله ـ انکار کند یعنی دین را انکار کرده است, لذا کفر به آیات الهی به کفر به الله برمیگردد. فرمود: ﴿إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا بِآیاتِناء﴾ خواه آیات تکوینی باشد و خواه آیات تدوینی. آیات تکوینی به این است که بعد از اینکه برای او روشن شده است سراسر جهان آیه و علامت و نشانه وجود حق تعالی است, آیه بودن این نشانه را انکار کند؛ بگوید هیچ کدام از این موجودات عالم, نشانه این نیست که خدایی دارند, آیه بودن اینها را انکار کند. یک وقت انکار میکند که علم دارد مثلاً در زیر این زمین ماده¬های نفتی هست, این روی مصالح اقتصادی یا منافع مالی دیگر انکار میکند, میگوید در زیر این زمین, ماده نفتی نیست. خب, این انکار آیه الهی نیست [بلکه] این انکار یک مطلب حقی است برای مسائل اقتصادی. اما برای او ثابت است که این موجود _ حالا چه در روی زمین چه در زیر زمین _ این موجود نشانه خداست, بعد از روشن شدن آیت بودن این را انکار کند, این کفر به خداست. یک وقت شاک متفحص است یعنی هنوز مسئله برای او روشن نشد, دارد تحقیق میکند, این خارج از بحث است. یک وقت است نه, بعد از اینکه روشن شد که سراسر جهان آیه الهی است, چه اینکه در سورهٴ مبارکهٴ «بقره» گذشت ﴿إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ﴾ بسیاری از اینها هم میشود ﴿لآیاتٍ لِقَومٍ یَعقِلون﴾ ؛ ﴿إِنَّ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ َلآیاتٍ ِلأُولِی اْلأَلْبابِ﴾ که در سورهٴ «آل عمران» بود, در بخش پایانی سورهٴ «آل عمران». بعد از اینکه مسلّم است اینها نشانههای خدایند, اینها را عمداً انکار بکند, لذا کفر به آیه از آن جهت که آیه است, به کفر به الله برمیگردد. در آیات تدوینی هم همین طور است؛ برای او مسلّم است که این کلام, کلام الله است و به قرآن ایمان نمیآورد, برای او روشن شد که آیات الهی, معجزات است, کلمات الله است, معذلک ایمان نمیآورند. یک وقت شاک متفحص است یعنی هنوز برای او روشن نشد که این قرآن, کلام الله است یا نه, او خارج از بحث است. یک وقت برای او ثابت شد بعد از تحدی که آیات قرآن کریم کلام الله است و سور الهی معجزه است, معذلک ایمان نیاورد, این کفر به آیات الله است.
دلالت به استقبال داشتن «سوف» در «سوف نصلیهم»
مطلب بعدی آن است که این کلمه سوف و مانند آن, حرف تحدید نیست [بلکه] همان حرف استقبال است, چون گاهی برای وعده است گاهی برای وعید. اینکه احیاناً گفته شد سوف برای تحدید است و وعید, اینچنین نیست, چون هم درباره وعده استعمال شد و هم درباره وعید. درباره وعده در همین بخش سورهٴ «نساء» که محلّ بحث است, در آیه بعد فرمود: ﴿وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری﴾ درباره کافران فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾ درباره مؤمنین فرمود: ﴿سَنُدْخِلُهُمْ﴾ سین و سوف هم برای وعده میآید هم برای وعید. مثل آنچه یعقوب (سلام الله علیه) به فرزندانش فرمود: ﴿سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ﴾ خب, این وعده است یا ﴿وَ لَسَوْفَ یُعْطیکَ رَبُّکَ فَتَرْضی﴾ این وعده است, پس سوف هم برای وعده میآید هم برای وعید. چه اینکه سین هم برای وعده میآید هم برای وعید. برای وعده میآید, مثل همین آیهای که قرائت شد ﴿سَنُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ﴾ برای وعید میآید, مثل ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ این ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ یعنی بعداً ما اینها را به سقر, معذب میکنیم, اینهم یک مطلب.
معنا و مراد از ﴿نصلیهم﴾ در آیه
اما ﴿نصلیهم﴾؛ اصلش آن ثلاثی مجرد ظاهراً برای روسوزی است که ﴿یَصْلَی النّارَ الْکُبْری﴾ که ثلاثی مجرد است: «صلی, یصلی» باب افعالش یا باب تفعیلش که زیادی مبنا دلالت بر شدت معنا میکند, برای درون سوزی و بیرون سوزی است که ﴿تَصلِیَة جحیم﴾ غیر از ﴿یَصْلَی النّارَ الْکُبْری﴾ است. یک وقت است چیزی را انسان روی آتش میگذارد، این سوخته میشود امّا درونسوز نیست؛ درونش گرم میشود، بیرونش سوخته. یک وقت درون و بیرون سوخته میشود, آنجا که درون و بیرون سوخته میشود, میشود ﴿تَصلِیَة جحیم﴾ که درون و بیرون را با هم دارد. فرمود: ﴿فسَوْفَ نُصْلیه﴾ یا ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ «إصلیٰ ، تصلیه» با «یصلیٰ» فرق میکند. به هر تقدیر آن گوشت کباب شده را مشوی را میگویند «صلی النار» یا «:تصلیة النار» به این صورت درمیآید: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا﴾.
حالا گاهی به متکلم وحده تعبیر میفرماید گاهی متکلم مع الغیر، گاهی ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ هست گاهی ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾. شاید آنجا که (فسف نیله) یا ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ﴾ باشد، ناظر به این است که من به همه کارگزاران جهنم دستور میدهم و همگان او را عذاب میکنند. آنجا که ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ باشد، اینچنین نیست که به همه کارگزاران امر بکند. مثل موارد دیگر که گاهی متکلم وحده است گاهی متکلم مع الغیر. اینها را دو توجیه کردند: یکی آنجا که متکلم وحده است خب، برای اینکه ﴿لا إِلهَ إِلاّ هُوَ﴾ خدا یکی است متکلم وحده تعبیر میکند. که متکلم مع الغیر تعبیر میفرماید برای تفخیم و تعظیم است، این یک توجیه؛ توجیه دیگر این است که آنجا که متکلم وحده است یعنی شخصاً این کار را به عهده میگیرد، آنجا که متکلم مع الغیر است یعنی دستور میدهد همه کارگزاران یا گروهی که دست اندرکار این فعلاند چه در قسمت انعام چه در قسمت تعذیب، این کار را انجام بدهند. هم ﴿سَأُصْلیهِ سَقَرَ﴾ هست هم ﴿فسَوْفَ نُصْلیهِ﴾. اما نکته مهم آن است که فرمود: ﴿سَوْفَ نُصْلیهِمْ نارًا کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾؛ هر وقتی پوست اینها سوخته شد، و پخته شد ما یک پوست دیگری میرویانیم ﴿لِیَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ خب، آتش پوست را میسوزاند، لامسه هم در همه جرم بدن هست ولی بخش مهمش در پوست، است که پوست از نظر حساس بودن، از استخوان قویتر است، این پوست را ذات اقدس الهی که در تمام بدن پوشاند، به او نیروی لمس داد و حساس هم هست که اگر حس ملایم کرد، خب جذب بکند و جذب بشود و اگر حس منافی کرد، فوراً خود را بیرون بکشد. سایر اعضا، مثل پوست این قدر حساس نیستند. این را به عنوان سلاح، خدای بزرگ به انسان اعطا کرد تا انسان سود و زیانش را با این نیروی لامسه درک بکند. اگر دید سردش است، فوراً از سرما برهد و اگر دید گرمای مفرط است، فوراً برهد و اگر دید که جای معتدلی است، فوراً بیارمد اینکار هست.
حالا این پوست که سوخته شد، چرا خدا پوست دیگر میرویاند. فرمود ما پوست دیگر میرویانیم ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾ یعنی پوستی غیری از آن پوست اول، چرا؟ ﴿لِیَذُوقُوا الْعَذابَ﴾ تا عذاب را بچشند پوست بیشتر از گوشت و بیشتر از استخوان حساس است نیروی حس در پوست قویتر از گوشت و استخوان است تا عذاب را بچشد. خب، این نکتهای است که خود قرآن متصدی آن است.
رویش پوست جدید بعد از عذاب و علت عذاب مجدد
نکته دوم آن است که این پوست اول گناه کرد و سوخت، گناه پوست دوم چیست که باید بسوزد. این همان است که ابن ابی العوجاء، از وجود مبارک امام صادق(علیه السلام) سؤال کرد، در احتجاج مرحوم طبرسی هم هست یعنی در جلد دوم احتجاجات مرحوم طبرسی، در بخش حجتهایی که امام ششم(سلام الله علیه) ذکر کرد آنجا هست که از حضرت سؤال شده است آن پوست اول گناه کرد و سوخت، این پوست دوم چرا باید بسوزد. حضرت فرمود این پوست دوم همان پوست اول است، از نظر اصل و از جهت دیگر، غیر اوست وگرنه از لحاظ اصل، همان است. حضرت طبق پیشنهاد و خواهش ابن ابی العوجاء مثال ذکر کرد. ابن ابی العوجاء به حضرت عرض کرد مثالی از امور دنیایی ارائه کنید که تبدیل باشد از یک طرف و دومی، عین اولی باشد از طرف دیگر که جمع بشود بین حفظ وحدت با تبدیل. حضرت فرمود شما این خشتزنها را که دیدید، این گل را در قالب میریزند، وقتی در قالب ریختند این میشود خشت. این قالب را که برداشتند این خشت است. دوباره که این خشت را که خراب کردند، به صورت گل درآوردند، اگر همان گلها را دوباره به قالب بریزند، این خشت دومی همان خشت اولی است از یک نظر، غیر خشت اولی است از نظر دیگر یعنی از لحاظ اصل، همان اول است [ولی] از لحاظ عدد و مرحله، غیر از اوست. این خشت دومی غیر از خشت اولی نیست، همان تشکیلات است دیگر، چیز دیگر که نیست؛ از جای دیگر خشت گل نیاوردند که قالب بزنند، همان را عوض کردند خب فرمود: «قهی هی و هی غیرها» یعنی این پوستهای دومی، همان پوستهای اولی است و از جهت دیگر، غیر اوست وگرنه اصلاً همان اوست این یک مطلب که حالا ممکن است در بحثهای روایی این روایت هم خوانده بشود و اگر هم موفق نشدیم که این روایت را بخوانیم، این در احتجاج مرحوم طبرسی در جلد دوم، در بحث احتجاجات امام صادق(علیه السلام) هم هست.
بررسی تاثیر یا عدم تاثیر تحول ظاهری انسان در عذاب الهی
مطلب دیگر این است که قبل از اینکه ما به آن سوخت و سوز قیامت برسیم، در خود دنیا همین طور است. الآن اگر کسی در جوانی، معصیتی کرده است با پوست دستش و با دستش گناه کرد، این در هر چند سال، تمام این ذرات بدن عوض میشود. این قبل از اینکه بمیرد، چندین بار تمام ذرات عوض شد. حالا این یک امر طبیعی است دیگر، امروز کسی در او تردیدی ندارد، برای اینکه این روشنتر بشود اگر کسی با دستش گناه کرد، بعد برای اینکه گرفتار محکمه عدل نشود فرار کرد و در مسافرتی تصادف کرد و همه این پوستها رفت و بعد جراحی کردند حالا محکمه عدل او را گرفته یا هنوز گرفتار محکمه عدل نشد، به قیامت رسیده حالا [اینکه آن پوست که با آن گناه کرده نیست] اینهم دو. سوم، قبل از اینکه به قیامت برسیم، این پوست بدن او که بالأخره خاک شد، یک پوست دیگری را ذات اقدس الهی خلق کرد، آن پوست که معصیت نکرد. شما میبینید این سؤال برای قدم به قدم و لحظه به لحظه هست، این یک مطلب.
اصل بودن روح در همه نشئات و تعلق عذاب به آن
مطلب دیگر اینکه در محکمه دنیا، حالا شما فرض بکنید در صدر اسلام که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) یا حضرت امیر(علیه الصلاة و علیه السلام)حکومت داشتند یا وقتی که وجود مبارک حضرت حجت(سلام الله علیه) ظهور میکند و حکومت اسلام را تشکیل میدهد، اگر کسی با دستش سرقت کرد و فرار کرد از محکمه عدل و در این فرار، دستش آسیب دید و تصادف کرد، نه تنها پوست او را جراحی پلاستیک کردند، بلکه اصلاً دست او در تصادفی قطع شد، بعد فوراً دست دیگری را به او پیوند زدند و گرفت. حالا این شخص بعد از مدتی که درمان شد به چنگ محکمه عدل اسلامی افتاد حالا نظام اسلامی میخواهد ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما﴾ را درباره او پیاده کند، آیا این حرف از او مسموع است که بگوید من با آن دستی که سرقت کردم، آنکه از بین رفت و این دستی که الآن هست، دستی است که از غیر گرفتم و پیوند زدم، شما میخواهید آیه ﴿وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ﴾ را پیاده کنید این دست که سرقت نکرد. در همه این نمونهها میبینید اصلاً سؤال مطرح نیست، هیچکس سؤال نمیکند. معلوم میشود که مشکل را باید در جای دیگر جستجو کرد. هیچ، این سؤال معقول و موجه نیست در محکمه عدل. سرّش این است که این ابزار و ادوات، اینها جز آلات چیز دیگر نیستند.
دو تا مسئله است که عنصر اصلی بحث را تشکیل میدهند: یکی اینکه همان طوری که روح معذب است، جسم هم معذب است لا ریب فیهما؛ انسان همان طوری که جسمی دارد روحی دارد، در قیامت همان طوری که با روح محشور میشود. با جسم هم محشور میشود مطلب دوم این است که در قیامت، جسم هیچ کاره است، مثل اینکه در دنیا هم جسم هیچ کاره است. در دنیا جسم چه سمتی دارد جز ابزار، درک برای روح است نه برای جسم. اگر جسم را تازیانه میزنند، برای اینکه شخص احساس بکند و اگر احساس او را گرفتند که درد نیست، حالا فرض کنید کسی را تخدیر کردهاند بیحس کردهاند، بیهوش کردهاند، حالا مرتب دارند او را میزنند، اینکه عذاب نیست، اینکه درد نیست. دست و پا که درد احساس نمیکند، این روح است که درد را احساس میکند، دست یا پا یا پشت یا صورت را میزنند که روح رنج ببرد، روح عذاب بشود. لذا این سؤال نه در دنیا مطرح است نه در آخرت، کار اساسی را روح میکند، بدن ابزار است این (یک)، درد را هم روح میکشد بدن، ابزار است این (دو). بنابراین این سؤال اصلاً مطرح نیست که پوست دوم اصلاً که گناه نکرده، پوست اول گناه کرده، مگر پوست اول گناه کرده پوست اول هم گناه نکرده. پوست، پوست است بدن است ماده است و ابزار است، گناه را شخص میکند نه ابزار.
دخالت روح و جسم در مسئله معاد
به هر تقدیر، روح در همه نشئات اصل است و بدن هیچ نقش ندارد، مگر ابزار. آنگاه بین این دو عنصر اصلی و دو بحث نباید خلط کرد یعنی نباید گفت حالا که روح اصل است، پس بدن نقشی ندارد، آن وقت معاد میشود روحانی، نه روح اصل است بدن، نقش ندارد (یک)، برای اینکه این روح را برنجانند یا روح را متنعم کنند، ابزار لازم است. لذا همان طوری که روحانی بودن معاد حق است، جسمانی بودن او لا ریب فیه است. در دنیا هم همین طور است؛ در دنیا اگر بخواهند کسی را پذیرایی کنند خب لذت را روح میبرد نه بدن ولی بدن لازم است دیگر، ابزار لازم است یا در دنیا بخواهند کسی را عذاب بکنند، روح معذب میشود نه بدن ولی باید بدن داشته باشد، تازیانه بخورد تا عذاب بشود دیگر.
عدم ورود شبهه آکِل و مأکول در دنیا و آخرت
غرض این است که اگر ما توانستیم مسئله دنیا را حل بکنیم، چه اینکه حل شده است، درباره آخرت اصلاً سؤالی نیست، آنگاه با این تحلیلات، اصلاً شبهه آکل و مأکول قابل طرح نیست، برای اینکه در دنیا چطور است حالا اگر در جنگ کسی در اثر گرسنگی، کافری را خورد ـ این شبهه آکل و مأکول در دنیا هم مطرح است ـ میشود گفت تو نجسی، برای اینکه بدن کافر جزء بدن تو شد یا کافری را خورد، حالا باید او را تعزیر کرد که تو فلان کار را کردهای، برای اینکه این بدن کافر فلان کار را کرد یا کافری، مؤمن را در جنگ خورد، آیا میشود گفت آن کافر پاک است، آیا میشود گفت آن کافر را باید پاداش داد. سرّش این است که انسان که انسان نمیخورد، مؤمن که کافر نمیخورد. این شخص مادامیکه زنده است کافر است. وقتی که مُرد یا او را کشتند روح، این بدن را رها میکند. وقتی روح، بدن را رها کرد بدن نه مؤمن است نه کافر، این مؤمن نه مؤمن را میخورد و نه کافر را، کافر هم نه مؤمن را میخورد و نه کافر را. ایمان و کفر برای آن روح است، بدن ابزاری بیش نیست. این بدن اگر روح کافر او را تدبیر کرد میشود بدن کافر و حکم کافر را دارد، اگر روح مؤمن او را تدبیر کرد، حکم مؤمن را دارد چه طور همه فقهای ما فتوا به طهارت آن دستهای پیوند زده دادند. از دیر زمان نوعاً فتوا دادند، حالا که دیگر مسئله بین الرشد شده، گفتند اگر پوست بدن کافری، یا گوشت بدن کافری پیوند خورده به دست و پای مسلمانی، قبل از اینکه بگیرد ـ یعنی این پیوند بگیرد ـ آن پوست نجس است، این درست است ولی بعد از اینکه گرفت و این روح، آن را جزء خود کرد خب میشود پاک دیگر، حالا کافر و مؤمن نه پوستی که از بدن دیگری کندند، از بدن مسلمان کندند گوشتی که از بدن او کندند این مردار است دیگر، این که با شستن پاک نمیشود، این مردار است. این مردار را وقتی به پای یک مسلمان دیگر زدند تا نگرفت، نجس است و قابل پاک شدن هم نیست، در دریا هم برود باز هم نجس است. وقتی که گرفت، این میشود پاک. سرّش این است که وقتی روح، چیزی را قبول کرد و بدن او شد، این بدن، حکم روح را پیدا میکند. بنابراین قبل از اینکه آن سؤالها را ابن ابی العوجاء مطرح بکند، در خود دنیا با تحولاتی که در بدن پیدا میشود، مسئله حل شده است، آن وقت نه شبهه آکل و مأکول یک ارزش علمی دارد، نه این سؤال ابن ابی العوجاء که دومی که گناه نکرده است.
تمثیلهای مختلف جهت اثبات اصل بودن روح و فرع بودن بدن
لذا وجود مبارک امام ششم(سلام الله علیه) مثال زده به قالب ، آن قالب همان روح است که اصل است، این خشتها همین تحولات بدنی است که فرع است. هر ماده بدنی وقتی به قالب روح ریخته بشود همان است، این دیگر تردیدی ندارد. الآن مسئله مثل دو دو تا چهارتا روشن شد که هر انسانی از سر تا پا، بعد از چند مدت همهاش عوض میشود؛ منتها چون ثابت و نرم است، انسان خیال میکند همان آدم قبلی است. مثل کسی که در خانهاش یک حوض و استخری دارد و آب قنات و جوی ملایم به صورت نرم، از یک طرف میآید و از طرف دیگر خارج میشود. همیشه این استخر آب دارد، اما هرگز این آب امروز، عین آب دیروز نیست ولی چون به صورت شیب ملایم و نرم میآید و میرود، انسان خیال میکند که این همان است. اینکه گفتند اگر کسی در شب مهتابی کنار جوی آبی بنشیند، عکس خود را یا عکس آفتاب را در روز یا عکس ماه را در شب، در این نهر نرم روان ببیند، خیال میکند که این عکس یک ساعت در آب بود، در حالی که لحظه به لحظه این عکسها عوض میشود یا خیال میکند که عکس خود را یک ساعت در آفتاب دید، مثل آینه، در حالی که اینچنین نیست. اینکه گفتند «شد مبدل آب این جو چند بار عکس ماه و عکس اختر برقرار» یعنی شما برقرار میبینید، نه برقرار هست. الآن ما هم همین طوریم یعنی در مدت عمر، بارها تمام ذرات بدن ما عوض شده است. حالا اگر کسی خالی روی دستش بود، میگوید این خال، مادرزادی است یعنی وقتی من متولد شدم این خال بود الآن هنوز هم هست، الآن سی سال یا چهل سال هست، در حالی که چندین بار این خال عوض شده است، آن روح است که مشابه این را میسازد. بنابراین اصل این اشکال وارد نیست، مادامی که آن قالب یعنی آن روح که اصل است محفوظ باشد هر جرمی که او بپذیرد و جذب بکند و بسازد و جزء خود بکند، هموست اینهم یک مطلب.
تعلق و تاثیر گناه در نفس انسان
پرسش....
پاسخ: چون انسان بالأخره دو گونه گناه دارد دیگر: یک گناهانی از باب اعتقاد دارد. ایمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به ارکان. هر سه مرحله را نفس دارد، نفس در مرحله قلب اعتقاد دارد، در مرحله زبان اقرار دارد، در مرحله اعضا و جوارح عمل دارد. اگر در هر سه مرحله موفق بود و مؤمن، هم قلبش با روح و ریحان لذت میبرد، هم زبانش با ذکر و ثنای الهی لذت میبرد، وقتی هم که چیزی را میخواهد و طلب میکند: ﴿دَعْواهُمْ فیها سُبْحانَکَ أَللّهُمَّ﴾ هرگز به یک فرشته، یک خدمتگزار نمیگوید مثلاً فلان میوه را بده، اگر چیزی طلب بکند میگوید سبحان الله، فوراً آن شیء برای او حاضر میشود ﴿دَعْواهُمْ فیها سُبْحانَکَ أَللّهُمَّ﴾ خب، با این لذت میبرد، چون همه کار را با همین کلمه مبارک انجام میدهد. بعد از اینکه غذایی را میل کرد و مانند آن و ﴿وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمین﴾ باز هم با زبان لذت میبرد، برای استفاده از نعمای الهی اعضا و جوارح هم نقش دارد، این درباره مؤمن. درباره کافر او در تمام این اضلاع سه گانه گناه کرده است یعنی در مرحله عالیه با اعتقاد، گناه کرده است بعد با زبان گناه کرده است، بعد با اعضا و جوارح گناه کرده است، اعضا گناه نکرد او با اعضا گناه کرد. سه تا گناه را کافر و منافق در سه مرحله انجام دادند، لذا هم کیفرهای قلبی دارند و هم کیفرهای لسانی دارند هم کیفرهای اعضا و جوارح. کیفرهای قلبی اینها همان ﴿نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی اْلأَفْئِدَةِ﴾ است، کیفرهای لسانی اینها همین است که ﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیْدیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ﴾ و مانند آن. کیفرهای اعضا و جوارح هم که مشخص است ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾ ضرب است و امثال ذلک. خب، اگر انسان فقط با قلب کار خیر میکرد یا با قلب معصیت میکرد، پاداش و کیفرش در همان قلب خلاصه میشد، چون انسان دارای سه مرحله است و در هر سه مرحله هم خود انسان یا مؤمن است یا کافر یا کار خوب میکند یا کار بد، لذا پاداش او هم سه مرحله دارد، کیفر او هم سه مرحله.
در بحثهای شهادت هم گذشت وقتی در قیامت اعضا و جوارح حرف میزنند، بیان قرآن کریم این نیست که اعضا اقرار میکنند، اعضا شهادت میدهند. معلوم میشود که اعضا گناه نکردهاند ﴿وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا﴾ یا ﴿وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم﴾ شهادت همیشه برای دیگری و دیگران است، اگر کسی علیه دیگری حرف بزند میگویند شهادت داد، علیه خودش حرف بزند میگویند اقرار کرد. درباره خود انسان، چون قرینهای هم داریم ﴿وَ شَهِدُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ﴾ آنجا روشن است که به معنی اقرار است وگرنه درباره اعضا و جوارح، اینها واقعاً ابزارند، غیر ما هستند. لذا وقتی حرف میزنند و به گناه سخن میگویند، اینها دارند شهادت میدهند علیه ما، نه اقرار میکنند؛ اما وقتی خود ما، خود ما سخن میگوییم تعبیر به اقرار است، فرمود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا ِلأَصْحابِ السَّعیرِ﴾. خب، بنابراین چون ایمان اعتقاد به قلب است و اقرار به زبان است و عمل به ارکان، در هر سه مرحله انسان پاداش میبیند، کفر هم و نفاق هم این سه مرحله را دارد، در هر سه مرحله کیفر میبینند. اصل شبهه وارد نیست، اگر در دنیا مسئله حل شد، نه شبهه آکل و مأکول وارد است، نه شبهه ابن ابی العوجاء وارد است و نه شبهات دیگر ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است