- 928
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 54 و 55 سوره نساء
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 54 و 55 سوره نساء"
- حسد از رذایل اخلاقی قوم یهود
- زمینههای درک صحیح معارف قرآن
- حجیت قرآن به عنوان معجزه در مباحث ادبی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکًا عَظیمًا ﴿54﴾ فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا ﴿55﴾
حسد از رذایل اخلاقی قوم یهود
یکی دیگر از رذایل اخلاقی صهیونیستها این است که اینها حسد میورزند نسبت به رهبران الهی و پیروان اینها. حسد که یک رذیلت اخلاقی است در قبال غبطه است و مرحله بالغه بخل است، مرحله بالغه بخل و مقابل غبطه. بخل، آن است که انسان نعمتی که دارد به غیر نمیدهد؛ دفع نعمت است و عدم ایصال به غیر. حسد، زوال نعمت از غیر است؛ نه تنها حسود حاضر نیست نعمت خود را به غیر بدهد، بلکه مایل است نعمتی که خدا به غیر داده است از او زایل شود و این رذیلت اخلاقی مانند سایر رذایل اخلاقی، خودسوز است، همه رذایل اخلاقی این خصوصیت را دارند ولی حسد از اینها مشتعلتر است، لذا در کیفر اینها سخن از تسعیر جهنم و آتش افروخته و شعله جهنم مطرح است. درباره حسد گفته شد که حسد «یأکلُ الایمان کما تَأکلُ النّارُ الحَطَبَ» این یک تشبیه معقول به محسوسی است ولی در محیط خودش حقیقت است، دیگر تشبیه نیست تمثیل است، بیان مثال است. یک وقت است تشبیه است، مثل زیدٌ کالاسد، یک وقت است تمثیل است یعنی بیان مثال است، بیان فرد است. حسد، واقعاً آتش است، تعارفی ندارد؛ منتها آتش دو قسم است: یک آتشی است که پوست و گوشت را میسوزاند، پارچه و فرش را میسوزاند؛ یک آتشی است که روح را میسوزاند و روح از آن نظر که یک موجود مجرد است، مادی نیست مثل لباس نیست، مثل جسم نیست، آتشی هم که روح سوز است، مسانخ با اوست.
آتشی که روح را میسوزاند یک فرد کامل آتش است، آتشی هم که جسم را میسوزاند یک فرد ضعیف آتش است. جسم را آتش حسی میسوزاند، روح را آتش غیر حسی میسوزاند، حالا در بحثهای سوخت و سوز بدن، همین آیهٴ بعدی سورهٴ «نساء» که ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾ خواهد آمد؛ اما آن آتشی که روح را میسوزاند، همان است که ﴿نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ *الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی اْلأَفْئِدَةِ﴾ و این فؤاد سوز است، این یک مطلب.
اقسام دوگانه آتشِ سوزاننده انسان
مطلب دیگر اینکه اگر واقعاً آتش دو قسم است، یک قسمت محسوس [و] یک قسمت غیر محسوس، این حدیث شریف که «إنّ الحسدَ یأکلُ الایمانَ کما تأکلُ النّارُ الحَطَبَ» میشود تمثیل نه تشبیه. واقعاً آتش دو قسم است، آن جامعش دو قسم است، بعضی از اقسام او حسیاند، مثل آتشی که هیزم را میسوزاند و بعضی از اقسامش غیر حسیاند، آن آتشی که روح را میسوزاند، ایمان را میسوزاند و مانند آن، این اجمال بحث درباره حسد ولی به طور کلی رذایل اخلاقی خودسوزاند. رذایل اخلاقی، مثل آتش است. آتش هرگز به دیگری آسیب نمیرساند، مگر اینکه خود را از پا درآورده باشد یعنی اول از خود شروع میکند بعد دیگری. حالا یک زغال چوبی یا یک زغال سنگی یا هیزم و مانند آن وقتی مشتعل شد یا مواد منفجره دیگر، این اول خود را میسوزاند، بعد لباس دیگران را یا بدن دیگران را، خاصیت آتش این است که از خودسوزی شروع میشود. رذایل اخلاقی هم واقعاً این است؛ اول خود انسان را از پا درمیآورد، بعد دودش هم به چشم دیگری میرود، خاکسترش هم به چشم دیگری میرسد تا به دیگری برسد، آن شعلهاش کم میشود. لذا در اوایل سورهٴ مبارکهٴ «اسراء» آمده است ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾ آب هم همین طور است در برابر آتش، فضیلت هم همین طور است در برابر رذیلت. فضیلت، اول خودنماست یعنی خود را نمو میدهد، بعد اثرش، سایهاش و نمی به دیگری میرسد؛ هیچکس ممکن نیست به دیگری کار خیر انجام بدهد، بالاصاله، خود رشد میکند، مثل یک درخت. درخت ممکن نیست بالاصاله به کسی خیری برساند، خودش رشد میکند تنومند میشود تناور میشود سایه پیدا میکند، بعد یک چیزهایی هم سایه به دیگری میدهد، فضایل واقعاً این طور است. این آیه نورانی مثل سایر آیات نورانی قرآن کریم، از آن محتوای عمیقی برخوردار است که در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾؛ کار بد کردید برای خود شماست، کار خوب کردید برای خود شماست.
زمینههای درک صحیح معارف قرآن
در بحثهای قبل هم به عرض رسید که ما در درک معارف قرآن باید خدمتی در پیشگاه قرآن کریم داشته باشیم این (یک)، انسی هم با نصوص و روایات داشته باشیم (دو)، آنگاه ببینیم قرآنی که خود را معنا میکند و روایاتی که در حقیقت، مبین قرآناند آنها چه لطایفی را برداشت میکنند، آن گاه میفهمیم از سطح مغنی و جامی و مطول باید بیرون آمد، چون نوع این ادیبان ما یا تفکر اشعری داشتهاند یا تفکر معتزلی داشتند. وقتی حروف را معنا میکنند، گاهی هم به اشعار جاهلی مثال میزنند، گاهی هم به آیه، اینچنین نیست که معنای آیه همین باشد که در مغنی و جامی آمده است. آن نویسنده مغنی یا نویسنده کافیه و جامی یا نویسنده مطول و معانی و بیان و بدیع و مانند آن، با آن تفکر و برداشت خود گاهی مثال از اشعار جاهلی میآوردند، گاهی مثال از آیه میآوردند، ممثل همان است که خود فهمید، مثال را از آیه میآورد. حالا اگر کسی در خدمت قرآن باشد، معلوم میشود دیدش خیلی عمیقتر از آن است که مغنی شاهد آورد یا مطول شاهد آورد.
بررسی معنای «لام» در «لأنفسکم»
به هر تقدیر، خیلیها این لام را به عنوان مشاکله گرفتند که ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فلها﴾ باید میفرمود «فعلیها» نه «لها» ولی مشاکلتاً فرمود: ﴿فَلَها﴾. نظیر ﴿لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ﴾ ، در حالی که آن ﴿لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ﴾ درباره سود و زیان است [و] این آیه سورهٴ «اسراء» درباره اختصاص است که این لام، لام اختصاص است؛ بد کردی برای خودت است، خوب کردی برای خودت است. هیچ ممکن نیست کسی به کسی بد بکند، مگر سایه بدی او به غیر برسد و هیچ هم ممکن نیست کسی به کسی خیر بکند، مگر اینکه سایه خیر او به او میرسد. هر کاری که انسان انجام میدهد اولاً و بالاصاله و بالذات خود را میسازد یا میسوزاند، بعد سایهاش به دیگری زیان میرساند یا سود میرساند. حالا اگر کسی کار خیر کرده، به دیگری علم یاد داده، به دیگری مال داده، به دیگری لباس داده، به دیگری مسکن و مأوا داده، چیزی به دیگری داده، خب آنچه، خود برد با آنچه به دیگری داد قابل قیاس نیست. خودش روح و ریحان برد، ابد برد و مشکلی هم از دیگری حل کرد، آنچه را که خود برد فیض ابد است، آنچه را که به دیگری داد یا فرش داد یا خانه داد یا زمین داد یا مال داد و مانند آن، مشکلش را حل کرد. این مثل سایه درخت است. تمام تلاش و کوشش درخت این است که رشد بکند و نمو بکند، بعد هم سایهاش رهگذر را خنک میکند، این درباره ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ﴾
تبیین تفسیر «و ان اسأتم فلها» در آیه
اما درباره ﴿وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾ خب، اگر کسی نسبت به دیگری بد کرد تا برسد به جایی که دیگری را از بین ببرد و بکشد غیر از این که چیز دیگر نیست، دیگری را میکشد یعنی چه؟ یعنی بین او و جسم او جدایی میاندازد، این حیات زودگذر دنیا را که مثلاً ده سال یا بیست سال یا پنجاه سال میتوانست زندگی کند از او گرفت، همین است دیگر؛ اما خود را به عذاب ابد گرفتار کرد: ﴿وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا فیها﴾ خب، آن بدتر است یا این؟ «یومُ المظلومِ علی الظّالمِ أشدُّ مِن یومِ الظّالِمِ علی المظلوم» این «یومُ المظلوم علی الظّالم اشدُّ مِن یومِ الظالم علی المظلوم» نشان میدهد که هر کسی بد کرد، واقعاً به خود بد کرد. مثل کسی که در درون خانه خود کنیفی بکند، دائماً خودش در بوی بد به سر میبرد و متأذّی است، گاهی عابر کوچه که میگذرد هم از این بوی بد متعذی میشود ولی تمام ضرر را صاحبخانه میبیند. حسد واقعاً اینچنین است که «یأکلُ الایمان» این اختصاصی به حسد ندارد [بلکه] همه رذایل اخلاقی آتش است و از خودسوزی شروع میشود. خاصیت آتش این است، مثل خاصیت آب آن طور است. آب، اول خود را تأمین میکند به صورت یک نهال و درخت تنومندی درمیآید، بعد به دیگران نیرو و سایه میدهد و آتش، اول خود را میسوزاند بعد به دیگران آسیب میرساند.
حسد قوم یهود و تبعات حاصله از آن
در بین این رذایل اخلاقی، حسد یک رذیلت بدتری است که «إنّ الحسدَ یأکلُ الایمان کما تَأکلُ النّارُ الحطَب» این حسد، از خودخوری شروع میشود، یک آتش زیر خاکستر است. اگر کسی اظهار نکرد، آهسته آهسته در درون خود میسوزد و اما اگر اظهار کرد که یک کار حرامی است، این دیگر درون سوزی و برون سوزی شروع میشود، این رذیلت. این رذیلت در بین این اسرائیلیها شیوع داشت. فرمود اینها نه تنها حسودند به این معنا که فقط در مخزن دلشان تمنی زوال نعمت را دارند، بلکه تلاش و کوشش آنها این است که این نعمت را هم از شما بگیرند. این بحثش در سورهٴ مبارکهٴ «بقره» قبلاً گذشت که آنها میکوشند مسلمین را کافر کنند، براساس حسد. آیهٴ 109 سورهٴ «بقره» این بود که ﴿وَدَّ کَثیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إیمانِکُمْ کُفّارًا﴾؛ اینها علاقه مندند که این کار را بکنند و دوست دارند، چرا؟ ﴿حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ﴾ این نعمتی را که خدا به شما داد، میکوشند این نعمت را از شما بگیرند، براساس حسد ﴿وَدَّ کَثیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إیمانِکُمْ کُفّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ﴾ اینها یک چنین مرحلهای دارند. همان مرحله را در جریان بعد از جنگ احد اجرا کردهاند که از مدینه به مکه رفتند برای توطئه مشترک بین یهودیها و مشرکین که علیه اسلام و مسلمین تهاجم کنند . در این مقطع، در سورهٴ مبارکه «نساء» که محلّ بحث است، فرمود: ﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ﴾؛ اینها میکوشند این نعمت را از شما بگیرند، این یک مطلب.
پرسش:...
پاسخ: چرا، حسود نسبت به یک انسان عالم عادل این مشکل را دارد، این سؤال دردآور را او باید جواب بدهد. میداند کمال است، تحصیلش برای او سخت است، خود فراهم نکرد و نمیکند، آن وقت میخواهد از دیگری هم بگیرد. خب، ترقی دیگران برای حاسدان دردآور است. خب، یک کسی ترقی کرده حالا یا در مال ترقی کرده یا در علم ترقی کرده، بجا ترقی کرده نه بیجا. اگر بیجا ترقی کرده باشد که این حسود نیست، این وظیفهاش این است که جلویش را بگیرد؛ اما ببیند رفیقش رشد کرده حالا یا در مسائل مالی یا در مسائل علمی و این، آن توان را ندارد یا نمیخواهد زحمت بکشد، ناچار از درون میسوزد.
مراد از «ناس» در ﴿ام یحسدون الناس﴾
مطلب بعدی آن است که منظور از این ناس کیست ﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ﴾، گرچه آیه اطلاق دارد [و] شامل غیر یهود هم میشود ولی نسبت به مورد خود خب نص است. احتمالاتی درباره کلمه ناس ارائه شد. اول اینکه منظور از ناس، شخص پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) باشد و تعبیر از شخص به ناس یک تعبیر رایجی است، مثل اینکه اگر کسی به زید ستم کرد، زید میگوید اینها مردم آزارند، یک تعبیر رایجی است، مردم آزارند یعنی اگر من هم نبودم، دیگری هم بود آنها میرنجاندند. شخص من زید مطرح نیست، آنها نه تنها به من آسیب رساندند، اگر من هم نبودم دیگری هم بود آنها آزار میکردند. خوی مردم رنجاندن در اینها هست این (یک)، که از فرد به ناس تعبیر شده است. نکته دوم آن است که همان طور که از ابراهیم(سلام الله علیه) به امت تعبیر شده است که ﴿إِنَّ إِبْراهیمَ کانَ أُمَّةً قانِتًا﴾ از وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به عنوان ناس تعبیر شده است، برای اینکه او سازنده امت و ناس و جامعه است. احتمال سوم اینکه، منظور از ناس، پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مؤمنین به او باشند که جزء همراهان او هستند، به شهادت جمله قبل که در آیهٴ پیشین بود که ﴿وَ یَقُولُونَ لِلَّذینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدی مِنَ الَّذینَ آمَنُوا سَبیلاً﴾ که ﴿الذین آمنوا﴾ شامل پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مؤمنین میشود. احتمال چهارم این است که منظور از ناس، پیغمبر و اهلبیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) باشند، برابر روایتی که دارد «نحن المحسودون» خب، اینها همه بیان مصداق است. ولی قدر متیقناش خود پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است، به هر یک از این احتمالات چهارگانه و دیگران در پناه پیغمبر به نعمت رسیدهاند و قهراً در پرتو او هم مشمول حکماند و محسودند و مانند آن.
«آل ابراهیم» و اعطای ملک به آنان
بعد ذات اقدس الهی میفرماید اینها چرا حسد میورزند، ما این سمتها را که الآن به پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) دادیم ﴿فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکًا عَظیمًا﴾؛ ما قبلاً هم به آل ابراهیم دادیم و این رشته ادامه داشت و دارد تا به پیغمبر برسد(علیهم الصلاة و علیهم السلام). منظور از آل ابراهیم، آن معنای وسیع نیست وگرنه خود حاسدان را که بنیاسرائیلاند را هم شامل میشود [بلکه] منظور انبیای ابراهیمیاند تا برسد به وجود مبارک پیغمبر(علیهم الصلاة و علیهم السلام)، نه آل ابراهیم به آن معنای جامع و وسیع وگرنه شامل خود بنیاسرائیل که جزء حاسدیناند میشود. به بنیاسرائیل خدا مُلک عظیم داده است، به جامعه بنیاسرائیل هم کتاب و حکمت داده است. لذا در سورهٴ مبارکهٴ «مائده» آیه بیست وجود مبارک موسیٰ(علیهم الصلاة و علیهم السلام) به بنیاسرائیل اینچنین میفرماید: ﴿وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فیکُمْ أَنْبِیاءَ وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکًا وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعالَمینَ﴾؛ به جامعه بنیاسرائیل میفرماید در بین شما انبیا مبعوث شدند، خدا در بین شما افرادی را مُلک عظیم داد و به جامعه شما چیزهایی داد که به هیچ جامعهای نداد؛ چون در هیچ جامعهای این قدر انبیا مبعوث نشدند که در جامعه بنیاسرائیل انبیا مبعوث شدند. در جوامع دیگر پیامبران بودند؛ اما به عدد انبیای بنیاسرائیل نبودند، اینها زیادتر از دیگرانند. مسئله داوود، مسئله سلیمان آن مُلک عظیم را اینها داشتند. حکومت مصر را بعد از زندان وجود مبارک یوسف تصاحب کرده است بالأخره، اینها مُلک عظیم داشتند دیگر همین مصری که اینها تحت استضعاف بودند، روزی زیر سلطه حکومتی همین آل ابراهیم بود دیگر. وجود مبارک یوسف(سلام الله علیه) هم برابر آنچه در آیهٴ 101 سورهٴ «یوسف» است، اینچنین میگوید: ﴿رَبِّ قَدْ آتَیْتَنی مِنَ الْمُلْکِ وَ عَلَّمْتَنی مِنْ تَأْویلِ اْلأَحادیثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ أَنْتَ وَلِیّی فِی الدُّنْیا وَ اْلآخِرَةِ تَوَفَّنی مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنی بِالصّالِحینَ﴾ خب، پس این مُلک را که در کنار آن نبوت و کتاب و حکمت است، ذات اقدس الهی به انبیای ابراهیمی داد و این حکومت را به اینها داد که اینها هم معنویت داشتند که نبوت بود و هم سیاست و حکومت داشتند که زمامداری جامعه بود.
انصراف بعض قوم یهود از راه خداوند
در طول تاریخ هم همین یهودیها بعضیشان ایمان میآوردند، بعضیها صد عن سبیل الله میکردند. لذا فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾ یعنی اینها دو گروهاند، مثل سایر مردم؛ منتها حالا اکثری اینها به طرف فساد گرایش داشتند ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾؛ بعضیها به همین کسی که ما به او مُلک دادیم کتاب و حکمت و نوبت دادیم یعنی پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ایمان آوردند و بعضی از اینها صد عن سبیل الله کردند، صد از او کردند. «صد» با صاد هم به معنای انصراف است، هم به معنای صرف. جامعش این است که به معنی صرف است یا صرف نفس یا صرف غیر. این صد عن سبیل الله، معنای بازداشتن است هم بازداشتن خود از راه خدا هم بازداشتن دیگران از راه خدا. گروه اول مؤمناند، گروه دوم نه تنها کافرند بلکه براساس آن حسدی که دارند میکوشند دیگران را هم از این نعمت بازدارند لذا صد میکنند از راه خدا، نه تنها منصرفاند بلکه صارفاند، نه تنها کافرند بلکه تلاش میکنند کفر را ترویج کنند. پس مقابل ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ﴾ و «منهم من کفر» نیست، بلکه بدتر از کفر است ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ﴾ «و منهم من ضل و اضل» که اینها هم کافرند و هم میکوشند دیگران را به کفر دعوت کنند، لذا فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾.
جزای جهنم برای منصرفین از راه حق
آنگاه فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾؛ فرمود جهنم برای اینها از نظر افروختگی و اشتعال کافی است. اینها اگر در دنیا احیاناً زرق و برقی دارند و رنج ظاهری دامنگیرشان نشد، عذاب جهنم کافی است: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾. سعیر هم به معنای مشتعل است، میگویند جنگ در حال تسعیر است یعنی اشتعال است، نرخ و قیمت را هم که میگویند سعر، برای اینکه مایه گرمی بازار است؛ بازار با همین این نرخ گرم میشود، ضمناً اشتعالی را هم به همراه دارد. خب جهنم، مؤنث است برای اینکه برابر آن سوء که دارد: ﴿إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ* وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ﴾ در ادامه به این آیه میرسد که ﴿وَ إِذَا الْجَحیمُ سُعِّرَتْ﴾ مؤنث است. اگر جهنم مؤنث است، لازمهاش این بود که گفته بشود «و کفی بجهنم سعیرةً» نه «سعیراً» این را گفتند که همان طوری که مرد که مذکر است، وصف او مذکر است ولی برای مبالغه تاء زیاد میکنند، میگویند رجلٌ علامه، زن که مؤنث است و باید «تاء» داشته باشد «تاء» را حذف میکنند برای مبالغه. گاهی ذکر «تاء» در غیر مورد، برای مبالغه است، گاهی حذف «تاء» در مورد، برای مبالغه است، آن وقت اصلش سعیرةً بود، برای مبالغه فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ آنجا که ذکر «تاء» برای مبالغه است، نظیر آنچه در سورهٴ «قیامت» است که ﴿بَلِ اْلإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ﴾ که این «تاء» ، «تاء» مبالغه است، چون انسان که مذکر است. انسان نسبت به خود خیلی بیناست، هیچ چیزی نمیتواند او را از خودش غافل بکند و نسبت به خودش جاهل بکند ﴿ولو القیٰ معاذیره﴾ ؛ هر چه هم عذرها را القا کند و عذرتراشی کند، بالأخره میفهمد چه کاره است و میداند چه کاره است ﴿بَلِ اْلإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ﴾ اینجا که جای ذکر «تاء» بود «تاء» حذف شده است برای مبالغه ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾.
بررسی وجود و عدم وجود حرف یا عمل بی معنا در قرآن
مطلب دیگر آن است که آیا در قرآن حرف زائد با عمل بیمعنا هست یا نه؟ آیا یک کلمه خواه اسم خواه فعل خواه حرف، در قرآن وجود دارد که معنا نداشته باشد، فقط کار بکند. بعضی میگویند آری! ما در قرآن حروفی داریم که حرف هم خود کلمه است که این کار میکند ولی معنا ندارد، نظیر همین ﴿وَ کَفی بِاللّهِ عَلیمًا﴾ ، ﴿وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾ ، ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ امثالذلک. عدهای میگویند اینچنین نیست؛ چیزی در قرآن نیست که معنای خاص خود را نداشته باشد، ضمن اینکه کار میکند، نکتهای هم او را همراهی میکند. اینها مسئله ﴿وَ کَفی بِاللّهِ عَلیمًا﴾ ﴿وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾، ﴿وَ کَفی بِاللّهِ وَکیلاً﴾ یا ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ اینها را اینچنین توجیه میکنند که «کفی» با الله یک ارتباط تنگاتنگی دارد که فعل با فاعل مرتبط است «کفی الله» دیگر و اگر بخواهند او را به صورت انشاء بیان کنند، میگویند «اکتف بالله»؛ کفی الله یعنی «اکتف بالله». پس از آن جهت که رابطه «کفی» با الله رابطه فعل و فاعل است، اینها به هم مرتبطاند و این «باء» برای ایجاد یک گره مجدد است که یک اضافه خاصی بین کفایت و الله برقرار است. پیام مجدد این «باء» این است که یک وقت است میگوییم زید کافی است، عمرو کافی است «کفی الزید، کفی العمرو» و امثالذلک، یک وقت است میگوییم «و کفی بالله» برای اینکه بفهمانیم کفایت الهی، نظیر کفایت سایر کافیان نیست، این «باء» را اضافه میکنند که این «باء» پیام جدیدی دارد که برای تحکیم آن رابطه است. این دو بیان را مرحوم شیخ طوسی(رضوان الله علیه) در تبیان ذکر کرده . مرحوم شیخ طوسی در مقابل دیگران، نکات ادبی قرآن را هم فراموش نکرده است، جنبه ادبی ایشان هم خب، قوی است. اگر مثلاً از دیگران قوی تر نباشد در حد خود خوب است. در ذیل آیهٴ ﴿وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِکُمْ وَ کَفی بِاللّهِ وَلِیًّا وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾ در جزء سوم از این تبیانهای ده جلدی، صفحه 211 اینچنین میفرمایند: «و دخلت الباء فی قوله تعالی ﴿بالله﴾ لاحد امرین احدهما للتأکید لأن الاسم فی «کفی الله» کان یتصل اتصال الفاعل»؛ الله با کفایت، ربط فعلی و فاعلی دارد؛ فعل و فاعل به هم مرتبطاند، پس الله با کفایت ارتباط دارد «فلما دخلت الباء صار یتصل اتصال المضاف و اتصال الفاعل» پیوند، مضاعف میشود که این «باء» برای چسباندن است، برای ایجاد ارتباط مجدد است، معنایی را به همراه دارد «لیعلم ان الکفایة منه لیست کالکفایة من غیره فی المرتبة»؛ اگر دیگران کافی است و خدا کافی است، کفایت دیگران مثل کفایت خدا نیست، کفایت خدا یک ارتباط تنگاتنگی با الله دارد، گسستنی نیست. بعضیها چون قدرتشان محدود است، بعد از مقداری کفایت از اینها گرفته میشود؛ اما کفایت خدا چون ارتباط شدید با خدا دارد، گسستنی نیست «لیعلم ان الکفایة منه لیست کالکفایة من غیره فی المرتبة وعِظَمِ المنزلة فضوعِفَ لفظها لمضاعفة معناها» در لفظ، ما دو تا عامل آوردیم برای ایجاد ارتباط. یکی همان فعل و فاعل است که همه جا هستند، با هم مرتبطاند؛ یکی برای تحکیم آن ارتباط، این حرف «باء» را آوردیم، این وجه اول. وجه دوم همان است که «باء» زاید است و معنای جدید ندارد. «الثانی» یعنی وجه دوم که برای دخول کلمه «باء» است بر کلمه الله «لانه دخله» این ﴿کفی بالله﴾ معنای «اکتفوا بالله» دارد یعنی این فعل ماضی، ظاهراً جمله خبریه است که القیت بداعی الانشاء، کفی الله یعنی «اکتف بالله» اگر میگفتیم «اکتف بالله»، «باء» میآوردیم حالا هم گفتیم «کفی الله»، «باء» میآوریم «لانه» معنای اکتف بالله است «ذکره الزجاج» ذکر کرده است؛ اما حالا همه نحویین ذکر کرده باشند، شاید اینچنین نباشد. «و موضعه رفعٌ بلا خلافٍ» البته محلاً مرفوع است یعنی «کفی الله» ولو ظاهراً مجرور است.
همین دو معنا را در ذیل آیهٴ محلّ بحث که فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ آمده است. آن را در [جلد یادهم تبیان] صفحه 230 همین جلد سوم ذکر کردهاند، فرمودند: «﴿و کفی بجهنم﴾ لتأکید الاختصاص لانه یتعلق به من وجهین وجه الفعل فی کفی جهنم»؛ چون خود فعل به فاعل ارتباط دارد «کقولک کفی الله و وجه الاضافة فی الکفایة بجهنم» که با این اضافه که حرف است، معنایی هم در درون خود دارد، حالا یا لامیه است یا میمیه است و امثالذلک، بالأخره حرف، جای اسمی نشسته، کار یک اسم را میکند «و علی ذلک قیل کفی بالله للدلالة علی ان الکفایة تضاف الیه من اوکد الوجوه» و آن اوکد الوجوه دو وجه است: «و هو وجه الفعل و وجه المصدر». از طرفی هم مشابه این در ﴿وَ کَفی بِهِ إِثْمًا مُبینًا﴾ هست، در این گونه از موارد که نمیشود گفت «اکتف به»[بلکه یعنی] «کفاه اثماً مبینا»؛ اما ﴿وَ کَفی بِهِ إِثْمًا مُبینًا﴾ در این گونه از موارد که دیگر جا برای اینکه ما بگوییم فعل ماضی به معنای امر است که نیست، «اکتف به»؛ اکتفا بکن. یعنی این، برای اینکه گناه باشد خیلی کافی است، شدیداً کافی است. یکی اینکه فعل به فاعل ارتباط دارد؛ یکی برای تحکیم ارتباط، این حرف «باء» را در وسط آوردند که تا الصاق باشد.
حجیت قرآن بعنوان معجزه در مباحث ادبی
مطلب بعدی آن است که به اصل سخن برمیگردیم، در نوبتهای قبل در سالهای قبل هم همین مطلب عرض شد ما اوایل امر، برای اینکه ثابت بشود قرآن، معجزه است از نظر فصاحت و بلاغت، نیازی به علوم ادبی داریم؛ اما بعد از اثبات اینکه قرآن وحی است، دیگر نباید به دنبال این کتاب و آن کتاب بگردیم. بعضی از مفسرین، تلاش و کوشش شان این بود که آیا ثلاثی مجرد، مصدر او بر وزن «تَفعُله» میآید یا نه؟ به زحمت افتادند که ﴿لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ﴾ «تهلّکه» مصدر ثلاثی مجرد است از «هلَک، یهلِک» آیا مصدر ثلاثی مجرد که بر وزن «فَعل یَفعِل» باشد «تَفعُله» میآید یا نه، مدام کتابها را ورق میزدند. اینجابود که بعضی از بزرگان اهل تفسیر گفت اگر ثابت نشده بود قرآن وحی و معجزه است، شما دنبال این و آن بگرد؛ اما حالا که برای شما ثابت شده است معجزه است، سایر لغات را از قرآن بگیر ، نه قرآن را بر جامع الشواهد تطبیق بکن و اصل قواعد ادب را که این اهلبیت یاد دیگران دادند وگرنه عرب جاهلی که قوانین ادب مدون نداشت. این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) که اسم را معنا کرده فعل را معنا کرده، حرف را معنا کرده ، از آن به بعد، ادبیات مدون شد و شکل علمی پیدا کرد وگرنه همان کلماتی بود که در افواهشان بوده اینها و اگر علمی مدون نباشد، قواعد نداشته باشد، با مثالها نمیشود علم درست کرد، با موارد جزئی نمیشود علم درست کرد، مگر قاعده باشد قاعده را اینها یاد دادند، اینها از که یاد گرفتند از منبع وحی یعنی از قرآن. بنابراین در عین حال که علوم ادبی، سرمایه است باید نردبان باشد نه دست و پا گیر، وقتی آمد آدم بالا، شواهد را میسنجد میبیند نه، قرآن یک سلسله معانی لطیفی دارد که این نه در مطول صاحب مطول بود نه در مغنی صاحب مغنی بود و نه در کافی و جامی صاحبان کتاب ادب.
«و الحمد لله رب العالمین»
- حسد از رذایل اخلاقی قوم یهود
- زمینههای درک صحیح معارف قرآن
- حجیت قرآن به عنوان معجزه در مباحث ادبی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکًا عَظیمًا ﴿54﴾ فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا ﴿55﴾
حسد از رذایل اخلاقی قوم یهود
یکی دیگر از رذایل اخلاقی صهیونیستها این است که اینها حسد میورزند نسبت به رهبران الهی و پیروان اینها. حسد که یک رذیلت اخلاقی است در قبال غبطه است و مرحله بالغه بخل است، مرحله بالغه بخل و مقابل غبطه. بخل، آن است که انسان نعمتی که دارد به غیر نمیدهد؛ دفع نعمت است و عدم ایصال به غیر. حسد، زوال نعمت از غیر است؛ نه تنها حسود حاضر نیست نعمت خود را به غیر بدهد، بلکه مایل است نعمتی که خدا به غیر داده است از او زایل شود و این رذیلت اخلاقی مانند سایر رذایل اخلاقی، خودسوز است، همه رذایل اخلاقی این خصوصیت را دارند ولی حسد از اینها مشتعلتر است، لذا در کیفر اینها سخن از تسعیر جهنم و آتش افروخته و شعله جهنم مطرح است. درباره حسد گفته شد که حسد «یأکلُ الایمان کما تَأکلُ النّارُ الحَطَبَ» این یک تشبیه معقول به محسوسی است ولی در محیط خودش حقیقت است، دیگر تشبیه نیست تمثیل است، بیان مثال است. یک وقت است تشبیه است، مثل زیدٌ کالاسد، یک وقت است تمثیل است یعنی بیان مثال است، بیان فرد است. حسد، واقعاً آتش است، تعارفی ندارد؛ منتها آتش دو قسم است: یک آتشی است که پوست و گوشت را میسوزاند، پارچه و فرش را میسوزاند؛ یک آتشی است که روح را میسوزاند و روح از آن نظر که یک موجود مجرد است، مادی نیست مثل لباس نیست، مثل جسم نیست، آتشی هم که روح سوز است، مسانخ با اوست.
آتشی که روح را میسوزاند یک فرد کامل آتش است، آتشی هم که جسم را میسوزاند یک فرد ضعیف آتش است. جسم را آتش حسی میسوزاند، روح را آتش غیر حسی میسوزاند، حالا در بحثهای سوخت و سوز بدن، همین آیهٴ بعدی سورهٴ «نساء» که ﴿کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَیْرَها﴾ خواهد آمد؛ اما آن آتشی که روح را میسوزاند، همان است که ﴿نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ *الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی اْلأَفْئِدَةِ﴾ و این فؤاد سوز است، این یک مطلب.
اقسام دوگانه آتشِ سوزاننده انسان
مطلب دیگر اینکه اگر واقعاً آتش دو قسم است، یک قسمت محسوس [و] یک قسمت غیر محسوس، این حدیث شریف که «إنّ الحسدَ یأکلُ الایمانَ کما تأکلُ النّارُ الحَطَبَ» میشود تمثیل نه تشبیه. واقعاً آتش دو قسم است، آن جامعش دو قسم است، بعضی از اقسام او حسیاند، مثل آتشی که هیزم را میسوزاند و بعضی از اقسامش غیر حسیاند، آن آتشی که روح را میسوزاند، ایمان را میسوزاند و مانند آن، این اجمال بحث درباره حسد ولی به طور کلی رذایل اخلاقی خودسوزاند. رذایل اخلاقی، مثل آتش است. آتش هرگز به دیگری آسیب نمیرساند، مگر اینکه خود را از پا درآورده باشد یعنی اول از خود شروع میکند بعد دیگری. حالا یک زغال چوبی یا یک زغال سنگی یا هیزم و مانند آن وقتی مشتعل شد یا مواد منفجره دیگر، این اول خود را میسوزاند، بعد لباس دیگران را یا بدن دیگران را، خاصیت آتش این است که از خودسوزی شروع میشود. رذایل اخلاقی هم واقعاً این است؛ اول خود انسان را از پا درمیآورد، بعد دودش هم به چشم دیگری میرود، خاکسترش هم به چشم دیگری میرسد تا به دیگری برسد، آن شعلهاش کم میشود. لذا در اوایل سورهٴ مبارکهٴ «اسراء» آمده است ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾ آب هم همین طور است در برابر آتش، فضیلت هم همین طور است در برابر رذیلت. فضیلت، اول خودنماست یعنی خود را نمو میدهد، بعد اثرش، سایهاش و نمی به دیگری میرسد؛ هیچکس ممکن نیست به دیگری کار خیر انجام بدهد، بالاصاله، خود رشد میکند، مثل یک درخت. درخت ممکن نیست بالاصاله به کسی خیری برساند، خودش رشد میکند تنومند میشود تناور میشود سایه پیدا میکند، بعد یک چیزهایی هم سایه به دیگری میدهد، فضایل واقعاً این طور است. این آیه نورانی مثل سایر آیات نورانی قرآن کریم، از آن محتوای عمیقی برخوردار است که در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾؛ کار بد کردید برای خود شماست، کار خوب کردید برای خود شماست.
زمینههای درک صحیح معارف قرآن
در بحثهای قبل هم به عرض رسید که ما در درک معارف قرآن باید خدمتی در پیشگاه قرآن کریم داشته باشیم این (یک)، انسی هم با نصوص و روایات داشته باشیم (دو)، آنگاه ببینیم قرآنی که خود را معنا میکند و روایاتی که در حقیقت، مبین قرآناند آنها چه لطایفی را برداشت میکنند، آن گاه میفهمیم از سطح مغنی و جامی و مطول باید بیرون آمد، چون نوع این ادیبان ما یا تفکر اشعری داشتهاند یا تفکر معتزلی داشتند. وقتی حروف را معنا میکنند، گاهی هم به اشعار جاهلی مثال میزنند، گاهی هم به آیه، اینچنین نیست که معنای آیه همین باشد که در مغنی و جامی آمده است. آن نویسنده مغنی یا نویسنده کافیه و جامی یا نویسنده مطول و معانی و بیان و بدیع و مانند آن، با آن تفکر و برداشت خود گاهی مثال از اشعار جاهلی میآوردند، گاهی مثال از آیه میآوردند، ممثل همان است که خود فهمید، مثال را از آیه میآورد. حالا اگر کسی در خدمت قرآن باشد، معلوم میشود دیدش خیلی عمیقتر از آن است که مغنی شاهد آورد یا مطول شاهد آورد.
بررسی معنای «لام» در «لأنفسکم»
به هر تقدیر، خیلیها این لام را به عنوان مشاکله گرفتند که ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فلها﴾ باید میفرمود «فعلیها» نه «لها» ولی مشاکلتاً فرمود: ﴿فَلَها﴾. نظیر ﴿لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ﴾ ، در حالی که آن ﴿لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ﴾ درباره سود و زیان است [و] این آیه سورهٴ «اسراء» درباره اختصاص است که این لام، لام اختصاص است؛ بد کردی برای خودت است، خوب کردی برای خودت است. هیچ ممکن نیست کسی به کسی بد بکند، مگر سایه بدی او به غیر برسد و هیچ هم ممکن نیست کسی به کسی خیر بکند، مگر اینکه سایه خیر او به او میرسد. هر کاری که انسان انجام میدهد اولاً و بالاصاله و بالذات خود را میسازد یا میسوزاند، بعد سایهاش به دیگری زیان میرساند یا سود میرساند. حالا اگر کسی کار خیر کرده، به دیگری علم یاد داده، به دیگری مال داده، به دیگری لباس داده، به دیگری مسکن و مأوا داده، چیزی به دیگری داده، خب آنچه، خود برد با آنچه به دیگری داد قابل قیاس نیست. خودش روح و ریحان برد، ابد برد و مشکلی هم از دیگری حل کرد، آنچه را که خود برد فیض ابد است، آنچه را که به دیگری داد یا فرش داد یا خانه داد یا زمین داد یا مال داد و مانند آن، مشکلش را حل کرد. این مثل سایه درخت است. تمام تلاش و کوشش درخت این است که رشد بکند و نمو بکند، بعد هم سایهاش رهگذر را خنک میکند، این درباره ﴿إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِکُمْ﴾
تبیین تفسیر «و ان اسأتم فلها» در آیه
اما درباره ﴿وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها﴾ خب، اگر کسی نسبت به دیگری بد کرد تا برسد به جایی که دیگری را از بین ببرد و بکشد غیر از این که چیز دیگر نیست، دیگری را میکشد یعنی چه؟ یعنی بین او و جسم او جدایی میاندازد، این حیات زودگذر دنیا را که مثلاً ده سال یا بیست سال یا پنجاه سال میتوانست زندگی کند از او گرفت، همین است دیگر؛ اما خود را به عذاب ابد گرفتار کرد: ﴿وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا فیها﴾ خب، آن بدتر است یا این؟ «یومُ المظلومِ علی الظّالمِ أشدُّ مِن یومِ الظّالِمِ علی المظلوم» این «یومُ المظلوم علی الظّالم اشدُّ مِن یومِ الظالم علی المظلوم» نشان میدهد که هر کسی بد کرد، واقعاً به خود بد کرد. مثل کسی که در درون خانه خود کنیفی بکند، دائماً خودش در بوی بد به سر میبرد و متأذّی است، گاهی عابر کوچه که میگذرد هم از این بوی بد متعذی میشود ولی تمام ضرر را صاحبخانه میبیند. حسد واقعاً اینچنین است که «یأکلُ الایمان» این اختصاصی به حسد ندارد [بلکه] همه رذایل اخلاقی آتش است و از خودسوزی شروع میشود. خاصیت آتش این است، مثل خاصیت آب آن طور است. آب، اول خود را تأمین میکند به صورت یک نهال و درخت تنومندی درمیآید، بعد به دیگران نیرو و سایه میدهد و آتش، اول خود را میسوزاند بعد به دیگران آسیب میرساند.
حسد قوم یهود و تبعات حاصله از آن
در بین این رذایل اخلاقی، حسد یک رذیلت بدتری است که «إنّ الحسدَ یأکلُ الایمان کما تَأکلُ النّارُ الحطَب» این حسد، از خودخوری شروع میشود، یک آتش زیر خاکستر است. اگر کسی اظهار نکرد، آهسته آهسته در درون خود میسوزد و اما اگر اظهار کرد که یک کار حرامی است، این دیگر درون سوزی و برون سوزی شروع میشود، این رذیلت. این رذیلت در بین این اسرائیلیها شیوع داشت. فرمود اینها نه تنها حسودند به این معنا که فقط در مخزن دلشان تمنی زوال نعمت را دارند، بلکه تلاش و کوشش آنها این است که این نعمت را هم از شما بگیرند. این بحثش در سورهٴ مبارکهٴ «بقره» قبلاً گذشت که آنها میکوشند مسلمین را کافر کنند، براساس حسد. آیهٴ 109 سورهٴ «بقره» این بود که ﴿وَدَّ کَثیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إیمانِکُمْ کُفّارًا﴾؛ اینها علاقه مندند که این کار را بکنند و دوست دارند، چرا؟ ﴿حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ﴾ این نعمتی را که خدا به شما داد، میکوشند این نعمت را از شما بگیرند، براساس حسد ﴿وَدَّ کَثیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إیمانِکُمْ کُفّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ﴾ اینها یک چنین مرحلهای دارند. همان مرحله را در جریان بعد از جنگ احد اجرا کردهاند که از مدینه به مکه رفتند برای توطئه مشترک بین یهودیها و مشرکین که علیه اسلام و مسلمین تهاجم کنند . در این مقطع، در سورهٴ مبارکه «نساء» که محلّ بحث است، فرمود: ﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ﴾؛ اینها میکوشند این نعمت را از شما بگیرند، این یک مطلب.
پرسش:...
پاسخ: چرا، حسود نسبت به یک انسان عالم عادل این مشکل را دارد، این سؤال دردآور را او باید جواب بدهد. میداند کمال است، تحصیلش برای او سخت است، خود فراهم نکرد و نمیکند، آن وقت میخواهد از دیگری هم بگیرد. خب، ترقی دیگران برای حاسدان دردآور است. خب، یک کسی ترقی کرده حالا یا در مال ترقی کرده یا در علم ترقی کرده، بجا ترقی کرده نه بیجا. اگر بیجا ترقی کرده باشد که این حسود نیست، این وظیفهاش این است که جلویش را بگیرد؛ اما ببیند رفیقش رشد کرده حالا یا در مسائل مالی یا در مسائل علمی و این، آن توان را ندارد یا نمیخواهد زحمت بکشد، ناچار از درون میسوزد.
مراد از «ناس» در ﴿ام یحسدون الناس﴾
مطلب بعدی آن است که منظور از این ناس کیست ﴿أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ﴾، گرچه آیه اطلاق دارد [و] شامل غیر یهود هم میشود ولی نسبت به مورد خود خب نص است. احتمالاتی درباره کلمه ناس ارائه شد. اول اینکه منظور از ناس، شخص پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) باشد و تعبیر از شخص به ناس یک تعبیر رایجی است، مثل اینکه اگر کسی به زید ستم کرد، زید میگوید اینها مردم آزارند، یک تعبیر رایجی است، مردم آزارند یعنی اگر من هم نبودم، دیگری هم بود آنها میرنجاندند. شخص من زید مطرح نیست، آنها نه تنها به من آسیب رساندند، اگر من هم نبودم دیگری هم بود آنها آزار میکردند. خوی مردم رنجاندن در اینها هست این (یک)، که از فرد به ناس تعبیر شده است. نکته دوم آن است که همان طور که از ابراهیم(سلام الله علیه) به امت تعبیر شده است که ﴿إِنَّ إِبْراهیمَ کانَ أُمَّةً قانِتًا﴾ از وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به عنوان ناس تعبیر شده است، برای اینکه او سازنده امت و ناس و جامعه است. احتمال سوم اینکه، منظور از ناس، پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مؤمنین به او باشند که جزء همراهان او هستند، به شهادت جمله قبل که در آیهٴ پیشین بود که ﴿وَ یَقُولُونَ لِلَّذینَ کَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدی مِنَ الَّذینَ آمَنُوا سَبیلاً﴾ که ﴿الذین آمنوا﴾ شامل پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مؤمنین میشود. احتمال چهارم این است که منظور از ناس، پیغمبر و اهلبیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) باشند، برابر روایتی که دارد «نحن المحسودون» خب، اینها همه بیان مصداق است. ولی قدر متیقناش خود پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است، به هر یک از این احتمالات چهارگانه و دیگران در پناه پیغمبر به نعمت رسیدهاند و قهراً در پرتو او هم مشمول حکماند و محسودند و مانند آن.
«آل ابراهیم» و اعطای ملک به آنان
بعد ذات اقدس الهی میفرماید اینها چرا حسد میورزند، ما این سمتها را که الآن به پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) دادیم ﴿فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکًا عَظیمًا﴾؛ ما قبلاً هم به آل ابراهیم دادیم و این رشته ادامه داشت و دارد تا به پیغمبر برسد(علیهم الصلاة و علیهم السلام). منظور از آل ابراهیم، آن معنای وسیع نیست وگرنه خود حاسدان را که بنیاسرائیلاند را هم شامل میشود [بلکه] منظور انبیای ابراهیمیاند تا برسد به وجود مبارک پیغمبر(علیهم الصلاة و علیهم السلام)، نه آل ابراهیم به آن معنای جامع و وسیع وگرنه شامل خود بنیاسرائیل که جزء حاسدیناند میشود. به بنیاسرائیل خدا مُلک عظیم داده است، به جامعه بنیاسرائیل هم کتاب و حکمت داده است. لذا در سورهٴ مبارکهٴ «مائده» آیه بیست وجود مبارک موسیٰ(علیهم الصلاة و علیهم السلام) به بنیاسرائیل اینچنین میفرماید: ﴿وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فیکُمْ أَنْبِیاءَ وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکًا وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعالَمینَ﴾؛ به جامعه بنیاسرائیل میفرماید در بین شما انبیا مبعوث شدند، خدا در بین شما افرادی را مُلک عظیم داد و به جامعه شما چیزهایی داد که به هیچ جامعهای نداد؛ چون در هیچ جامعهای این قدر انبیا مبعوث نشدند که در جامعه بنیاسرائیل انبیا مبعوث شدند. در جوامع دیگر پیامبران بودند؛ اما به عدد انبیای بنیاسرائیل نبودند، اینها زیادتر از دیگرانند. مسئله داوود، مسئله سلیمان آن مُلک عظیم را اینها داشتند. حکومت مصر را بعد از زندان وجود مبارک یوسف تصاحب کرده است بالأخره، اینها مُلک عظیم داشتند دیگر همین مصری که اینها تحت استضعاف بودند، روزی زیر سلطه حکومتی همین آل ابراهیم بود دیگر. وجود مبارک یوسف(سلام الله علیه) هم برابر آنچه در آیهٴ 101 سورهٴ «یوسف» است، اینچنین میگوید: ﴿رَبِّ قَدْ آتَیْتَنی مِنَ الْمُلْکِ وَ عَلَّمْتَنی مِنْ تَأْویلِ اْلأَحادیثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ أَنْتَ وَلِیّی فِی الدُّنْیا وَ اْلآخِرَةِ تَوَفَّنی مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنی بِالصّالِحینَ﴾ خب، پس این مُلک را که در کنار آن نبوت و کتاب و حکمت است، ذات اقدس الهی به انبیای ابراهیمی داد و این حکومت را به اینها داد که اینها هم معنویت داشتند که نبوت بود و هم سیاست و حکومت داشتند که زمامداری جامعه بود.
انصراف بعض قوم یهود از راه خداوند
در طول تاریخ هم همین یهودیها بعضیشان ایمان میآوردند، بعضیها صد عن سبیل الله میکردند. لذا فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾ یعنی اینها دو گروهاند، مثل سایر مردم؛ منتها حالا اکثری اینها به طرف فساد گرایش داشتند ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾؛ بعضیها به همین کسی که ما به او مُلک دادیم کتاب و حکمت و نوبت دادیم یعنی پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ایمان آوردند و بعضی از اینها صد عن سبیل الله کردند، صد از او کردند. «صد» با صاد هم به معنای انصراف است، هم به معنای صرف. جامعش این است که به معنی صرف است یا صرف نفس یا صرف غیر. این صد عن سبیل الله، معنای بازداشتن است هم بازداشتن خود از راه خدا هم بازداشتن دیگران از راه خدا. گروه اول مؤمناند، گروه دوم نه تنها کافرند بلکه براساس آن حسدی که دارند میکوشند دیگران را هم از این نعمت بازدارند لذا صد میکنند از راه خدا، نه تنها منصرفاند بلکه صارفاند، نه تنها کافرند بلکه تلاش میکنند کفر را ترویج کنند. پس مقابل ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ﴾ و «منهم من کفر» نیست، بلکه بدتر از کفر است ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ﴾ «و منهم من ضل و اضل» که اینها هم کافرند و هم میکوشند دیگران را به کفر دعوت کنند، لذا فرمود: ﴿فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ﴾.
جزای جهنم برای منصرفین از راه حق
آنگاه فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾؛ فرمود جهنم برای اینها از نظر افروختگی و اشتعال کافی است. اینها اگر در دنیا احیاناً زرق و برقی دارند و رنج ظاهری دامنگیرشان نشد، عذاب جهنم کافی است: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾. سعیر هم به معنای مشتعل است، میگویند جنگ در حال تسعیر است یعنی اشتعال است، نرخ و قیمت را هم که میگویند سعر، برای اینکه مایه گرمی بازار است؛ بازار با همین این نرخ گرم میشود، ضمناً اشتعالی را هم به همراه دارد. خب جهنم، مؤنث است برای اینکه برابر آن سوء که دارد: ﴿إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ* وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ﴾ در ادامه به این آیه میرسد که ﴿وَ إِذَا الْجَحیمُ سُعِّرَتْ﴾ مؤنث است. اگر جهنم مؤنث است، لازمهاش این بود که گفته بشود «و کفی بجهنم سعیرةً» نه «سعیراً» این را گفتند که همان طوری که مرد که مذکر است، وصف او مذکر است ولی برای مبالغه تاء زیاد میکنند، میگویند رجلٌ علامه، زن که مؤنث است و باید «تاء» داشته باشد «تاء» را حذف میکنند برای مبالغه. گاهی ذکر «تاء» در غیر مورد، برای مبالغه است، گاهی حذف «تاء» در مورد، برای مبالغه است، آن وقت اصلش سعیرةً بود، برای مبالغه فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ آنجا که ذکر «تاء» برای مبالغه است، نظیر آنچه در سورهٴ «قیامت» است که ﴿بَلِ اْلإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ﴾ که این «تاء» ، «تاء» مبالغه است، چون انسان که مذکر است. انسان نسبت به خود خیلی بیناست، هیچ چیزی نمیتواند او را از خودش غافل بکند و نسبت به خودش جاهل بکند ﴿ولو القیٰ معاذیره﴾ ؛ هر چه هم عذرها را القا کند و عذرتراشی کند، بالأخره میفهمد چه کاره است و میداند چه کاره است ﴿بَلِ اْلإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ﴾ اینجا که جای ذکر «تاء» بود «تاء» حذف شده است برای مبالغه ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾.
بررسی وجود و عدم وجود حرف یا عمل بی معنا در قرآن
مطلب دیگر آن است که آیا در قرآن حرف زائد با عمل بیمعنا هست یا نه؟ آیا یک کلمه خواه اسم خواه فعل خواه حرف، در قرآن وجود دارد که معنا نداشته باشد، فقط کار بکند. بعضی میگویند آری! ما در قرآن حروفی داریم که حرف هم خود کلمه است که این کار میکند ولی معنا ندارد، نظیر همین ﴿وَ کَفی بِاللّهِ عَلیمًا﴾ ، ﴿وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾ ، ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ امثالذلک. عدهای میگویند اینچنین نیست؛ چیزی در قرآن نیست که معنای خاص خود را نداشته باشد، ضمن اینکه کار میکند، نکتهای هم او را همراهی میکند. اینها مسئله ﴿وَ کَفی بِاللّهِ عَلیمًا﴾ ﴿وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾، ﴿وَ کَفی بِاللّهِ وَکیلاً﴾ یا ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ اینها را اینچنین توجیه میکنند که «کفی» با الله یک ارتباط تنگاتنگی دارد که فعل با فاعل مرتبط است «کفی الله» دیگر و اگر بخواهند او را به صورت انشاء بیان کنند، میگویند «اکتف بالله»؛ کفی الله یعنی «اکتف بالله». پس از آن جهت که رابطه «کفی» با الله رابطه فعل و فاعل است، اینها به هم مرتبطاند و این «باء» برای ایجاد یک گره مجدد است که یک اضافه خاصی بین کفایت و الله برقرار است. پیام مجدد این «باء» این است که یک وقت است میگوییم زید کافی است، عمرو کافی است «کفی الزید، کفی العمرو» و امثالذلک، یک وقت است میگوییم «و کفی بالله» برای اینکه بفهمانیم کفایت الهی، نظیر کفایت سایر کافیان نیست، این «باء» را اضافه میکنند که این «باء» پیام جدیدی دارد که برای تحکیم آن رابطه است. این دو بیان را مرحوم شیخ طوسی(رضوان الله علیه) در تبیان ذکر کرده . مرحوم شیخ طوسی در مقابل دیگران، نکات ادبی قرآن را هم فراموش نکرده است، جنبه ادبی ایشان هم خب، قوی است. اگر مثلاً از دیگران قوی تر نباشد در حد خود خوب است. در ذیل آیهٴ ﴿وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِکُمْ وَ کَفی بِاللّهِ وَلِیًّا وَ کَفی بِاللّهِ نَصیرًا﴾ در جزء سوم از این تبیانهای ده جلدی، صفحه 211 اینچنین میفرمایند: «و دخلت الباء فی قوله تعالی ﴿بالله﴾ لاحد امرین احدهما للتأکید لأن الاسم فی «کفی الله» کان یتصل اتصال الفاعل»؛ الله با کفایت، ربط فعلی و فاعلی دارد؛ فعل و فاعل به هم مرتبطاند، پس الله با کفایت ارتباط دارد «فلما دخلت الباء صار یتصل اتصال المضاف و اتصال الفاعل» پیوند، مضاعف میشود که این «باء» برای چسباندن است، برای ایجاد ارتباط مجدد است، معنایی را به همراه دارد «لیعلم ان الکفایة منه لیست کالکفایة من غیره فی المرتبة»؛ اگر دیگران کافی است و خدا کافی است، کفایت دیگران مثل کفایت خدا نیست، کفایت خدا یک ارتباط تنگاتنگی با الله دارد، گسستنی نیست. بعضیها چون قدرتشان محدود است، بعد از مقداری کفایت از اینها گرفته میشود؛ اما کفایت خدا چون ارتباط شدید با خدا دارد، گسستنی نیست «لیعلم ان الکفایة منه لیست کالکفایة من غیره فی المرتبة وعِظَمِ المنزلة فضوعِفَ لفظها لمضاعفة معناها» در لفظ، ما دو تا عامل آوردیم برای ایجاد ارتباط. یکی همان فعل و فاعل است که همه جا هستند، با هم مرتبطاند؛ یکی برای تحکیم آن ارتباط، این حرف «باء» را آوردیم، این وجه اول. وجه دوم همان است که «باء» زاید است و معنای جدید ندارد. «الثانی» یعنی وجه دوم که برای دخول کلمه «باء» است بر کلمه الله «لانه دخله» این ﴿کفی بالله﴾ معنای «اکتفوا بالله» دارد یعنی این فعل ماضی، ظاهراً جمله خبریه است که القیت بداعی الانشاء، کفی الله یعنی «اکتف بالله» اگر میگفتیم «اکتف بالله»، «باء» میآوردیم حالا هم گفتیم «کفی الله»، «باء» میآوریم «لانه» معنای اکتف بالله است «ذکره الزجاج» ذکر کرده است؛ اما حالا همه نحویین ذکر کرده باشند، شاید اینچنین نباشد. «و موضعه رفعٌ بلا خلافٍ» البته محلاً مرفوع است یعنی «کفی الله» ولو ظاهراً مجرور است.
همین دو معنا را در ذیل آیهٴ محلّ بحث که فرمود: ﴿وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعیرًا﴾ آمده است. آن را در [جلد یادهم تبیان] صفحه 230 همین جلد سوم ذکر کردهاند، فرمودند: «﴿و کفی بجهنم﴾ لتأکید الاختصاص لانه یتعلق به من وجهین وجه الفعل فی کفی جهنم»؛ چون خود فعل به فاعل ارتباط دارد «کقولک کفی الله و وجه الاضافة فی الکفایة بجهنم» که با این اضافه که حرف است، معنایی هم در درون خود دارد، حالا یا لامیه است یا میمیه است و امثالذلک، بالأخره حرف، جای اسمی نشسته، کار یک اسم را میکند «و علی ذلک قیل کفی بالله للدلالة علی ان الکفایة تضاف الیه من اوکد الوجوه» و آن اوکد الوجوه دو وجه است: «و هو وجه الفعل و وجه المصدر». از طرفی هم مشابه این در ﴿وَ کَفی بِهِ إِثْمًا مُبینًا﴾ هست، در این گونه از موارد که نمیشود گفت «اکتف به»[بلکه یعنی] «کفاه اثماً مبینا»؛ اما ﴿وَ کَفی بِهِ إِثْمًا مُبینًا﴾ در این گونه از موارد که دیگر جا برای اینکه ما بگوییم فعل ماضی به معنای امر است که نیست، «اکتف به»؛ اکتفا بکن. یعنی این، برای اینکه گناه باشد خیلی کافی است، شدیداً کافی است. یکی اینکه فعل به فاعل ارتباط دارد؛ یکی برای تحکیم ارتباط، این حرف «باء» را در وسط آوردند که تا الصاق باشد.
حجیت قرآن بعنوان معجزه در مباحث ادبی
مطلب بعدی آن است که به اصل سخن برمیگردیم، در نوبتهای قبل در سالهای قبل هم همین مطلب عرض شد ما اوایل امر، برای اینکه ثابت بشود قرآن، معجزه است از نظر فصاحت و بلاغت، نیازی به علوم ادبی داریم؛ اما بعد از اثبات اینکه قرآن وحی است، دیگر نباید به دنبال این کتاب و آن کتاب بگردیم. بعضی از مفسرین، تلاش و کوشش شان این بود که آیا ثلاثی مجرد، مصدر او بر وزن «تَفعُله» میآید یا نه؟ به زحمت افتادند که ﴿لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ﴾ «تهلّکه» مصدر ثلاثی مجرد است از «هلَک، یهلِک» آیا مصدر ثلاثی مجرد که بر وزن «فَعل یَفعِل» باشد «تَفعُله» میآید یا نه، مدام کتابها را ورق میزدند. اینجابود که بعضی از بزرگان اهل تفسیر گفت اگر ثابت نشده بود قرآن وحی و معجزه است، شما دنبال این و آن بگرد؛ اما حالا که برای شما ثابت شده است معجزه است، سایر لغات را از قرآن بگیر ، نه قرآن را بر جامع الشواهد تطبیق بکن و اصل قواعد ادب را که این اهلبیت یاد دیگران دادند وگرنه عرب جاهلی که قوانین ادب مدون نداشت. این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) که اسم را معنا کرده فعل را معنا کرده، حرف را معنا کرده ، از آن به بعد، ادبیات مدون شد و شکل علمی پیدا کرد وگرنه همان کلماتی بود که در افواهشان بوده اینها و اگر علمی مدون نباشد، قواعد نداشته باشد، با مثالها نمیشود علم درست کرد، با موارد جزئی نمیشود علم درست کرد، مگر قاعده باشد قاعده را اینها یاد دادند، اینها از که یاد گرفتند از منبع وحی یعنی از قرآن. بنابراین در عین حال که علوم ادبی، سرمایه است باید نردبان باشد نه دست و پا گیر، وقتی آمد آدم بالا، شواهد را میسنجد میبیند نه، قرآن یک سلسله معانی لطیفی دارد که این نه در مطول صاحب مطول بود نه در مغنی صاحب مغنی بود و نه در کافی و جامی صاحبان کتاب ادب.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است