- 1006
- 1000
- 1000
- 1000
صراط مستقیم و وسوسه های شیاطین، جلسه بیست و دوم
سخنرانی از آیت الله حسین انصاریان با موضوع «صراط مستقیم و وسوسه های شیاطین»، جلسه بیست و دوم، سال 1400
آیات نورانی، عرشی و ملکوتیِ سورهٔ مبارکهٔ فصّلت، از آیات فوقالعادهٔ قرآن و دلگرمی سنگینی برای اهل ایمان است. نشاط عقلی و روحی میآورد و به قول اهل دل، مستی معنویِ شدیدی به انسان میدهد. آیات دارای چند بخش است که در بخش ابتدایی آیات میخوانیم: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 30) کلمهٔ «قَالُوا» در ابتدای آیه بهمعنی گفتار نیست. «قَالَ»، «یَقُولُون» و «قَولُ» همهجا در زبان عرب بهمعنای سخن نیست. معانی لغات عرب بسیار گسترده است و «قَالُوا» در اینجا بهمعنای اعتقاد ریشهدارِ قلبیِ ضدضربه است.
همهٔ انسانها در دورهٔ عمرشان در این دنیا، در معرض دهها خطر، حادثه، رنج، مصیبت و بلا هستند؛ اما این گروه از چنان اعتقادی به پروردگار برخوردارند که اعتقادشان ضربهپذیر نیست. وقتی حادثهٔ مالی، حادثهٔ جانی، بلاهای آسمانی، سختیهای خانوادگی و اجتماعی پیش بیاید، پروندهٔ اعتقاد قلبیشان دست نمیخورد. این افراد در برابر حوادث، بلاها و خطرات خیلی عجیب هستند و میگویند همهٔ اینها کلاس امتحانی برای رشد، قویتر و ملکوتیتر شدن ماست. بهعبارت سادهتر، اینها خداباور و قیامتباور هستند و هر اتفاقی هم که در زندگیشان پیش بیاید، نه باورشان به خدا و نه باورشان به قیامت لطمه میبیند. اصلاً پروندهٔ زندگی دنیایشان را از پروندهٔ یقین و اعتقادشان به پروردگار جدا کردهاند و قاتی نمیکنند که وقتی حادثهای پیش بیاید، بگویند: این خدایی که به ما معرفی کردند، با اینکه کاری از دستش برمیآید، برای ما کاری نکرد؛ چرا بچهٔ من مُرد؟ چرا این مشکل بدنی برای من پیش آمد؟ چرا جهاد پیش آمد؟ چرا بلا پیش آمد؟ بهتر است که برای فرار از بار این بلاها، خدا را رها بکنیم و بهسراغ همین قدرتمندان زمینی، پولدار، زوردار و زردار برویم.
این اشخاص اینگونه نیستند و خدا از باطنشان خبر میدهد: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ» آنهایی که اعتقادشان این است و میگویند «اللَّه» تربیتکننده، مربی، مالک، پروردگار، کلیددار و همهکارهٔ ماست و «ثُمَّ اسْتَقَامُوا» بر پایهٔ اعتقاد به «رَبُّنَا اللَّهُ»، کاملاً ایستادگی میکنند و میایستند، شکست و ضربه نمیخورند. بهراستی اینها چه کسانی هستند؟ این روایت در جلد پنجم «نورالثقلین» است: روزی حاکم حکومت سههزار دینار طلا به کارگر و خدمتکارش داد و گفت: این پول را به درِ خانهٔ ابوذر بِبَر و به او بقبولان. اگر به او بقبولانی، از همهٔ کارها و محدودیتهایی که داری، آزادت میکنم. این خدمتکار آمد و در زد. ابوذر هم آمد و در را باز کرد. وضع اقتصادی ابوذر خیلی بههمریخته بود و بهسختی زندگی میکرد. درحالیکه حکومت به رفیقهایش میلیونی و هزارهزار از بیتالمال پول میداد؛ پول میداد برای اینکه صندلیاش بماند و با اینکه آخرتش نابود میشد، دغدغهای نداشت. وقتی ابوذر در را باز کرد، دید غلام حاکم و شاه سوم مدینه است، نه خلیفه! هیچکدام از کتابهایشان ننوشتهاند که پیغمبر اکرم(ص) اینها را خلیفهٔ خودشان معرفی کرده باشند. اینها زیر سایبانی جمع شدند و یک نفر را بهعنوان شاه انتخاب کردند؛ او هم در وقت مرگش، نفر بعد از خودش را بهتنهایی انتخاب کرد؛ حاکم سوم هم با یک شورای ششنفره انتخاب شد. اصلاً امت هیچ راهی در مسئلهٔ اول، دوم و سوم نداشتند؛ حتی دخالتی هم نداشتند.
خدمتکار به ابوذر گفت: حاکم این سههزار دینار طلا را تقدیم حضور شما کرده است. عقل و قلب ایمانی، اینجوری حرف میزند! ابوذر به او گفت: آیا این سههزار دینار را به تکتک مسلمانها دادهاند؟ گفت: نه! ابوذر گفت: حاکم و اربابت این سههزار دینار را از راه زحمات خودش (بنّایی، بقالی، عطاری، گلهداری یا کشاورزی) جدا کرده و به من داده است؟ گفت: نه، حاکم شغلی ندارد. شغل او صندلی است. چه شغلی دارد؟! ابوذر گفت: من میدانم که حاکم این پول را چرا برای من فرستاده است. پول را ببر و به او بگو من سرمایهدار بینظیری هستم، پول برای خودت باشد. مرد به ابوذر گفت: سرمایهات چیست؟ دو بز و دو گوسفند! این سرمایهدارترین شد؟! ابوذر گفت: به اربابت بگو «قَدْ أَصْبَحْتُ غَنِیّاً بِوَلَایَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ» این بالاترین سرمایهٔ دنیا و آخرت من است. من علی را دارم و گدا نیستم. آنکه علیرا دارد، فقیر، تهیدست، گدا و نیازمند به حکومت و پول زرد، قرمز و سفید نیست. ابوذر او را ردّ کرد.
«إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا» یعنی وقتی تلخیها پیش میآید، میگویند ما کنار خدا میایستیم و در همهٔ حوادث ایستادگی میکنند. شما این قرآن مجید را که خدا به شما توفیق داده و قرائت میکنید، اگر حوصله داشتید، از آیات رد نشوید؛ ولو به فرمودهٔ امیرالمؤمنین(ع)، فقط ده آیه در 24 ساعت بخوانید. همین ده آیه را با همهٔ وجود حس و درک کنید و با ترجمههای خوبی که الآن در کشور هست، در ترجمهٔ همین ده آیه دقت کنید تا مفهوم و عمق آیۀ شریفه به قلب، فکر و مشاعر مبارکتان انتقال پیدا بکند. این خیلی مهم است!
شما وقتی آیات قرآن را مطالعه میکنید، به اسم دو، سه، چهار یا ده پیغمبر میرسید (خداوند حدود 25 پیغمبر را در قرآن اسم برده است) که بعضیهایشان در اوج بلا بودهاند؛ اوج بلا یعنی بلای سنگین و طبق قرآن، بلای شبانهروزی. در حقیقت، حرف آیه این است که مردم، یک آب خوش از گلوی این پیغمبر پایین نرفت! چند سال اینگونه بود؟ حالا آدم میگوید دو سال، سه سال یا پنج سال در تحریم است و تمام میشود؛ چهار سال گرانی است و تمام میشود؛ چهار سال بلا و مصیبت اجتماعی است و تمام میشود؛ اما صریحاً قرآن میگوید: این شخص 950 سال «لَیْلاً وَ نَهاراً، سِرّاً و جَهراً» در پنهان و آشکار غرق در بلا بود. وقتی بین مردم میآمد تا حرف خدا را بزند، لباسهایشان را روی سرشان میکشیدند و دستهایشان را در گوششان میکردند که یک بار او را نبینند و صدایش را هم نشنوند. بعد هم گاهی اینقدر او را کتک میزدند که روی زمین میافتاد، جبرئیل(ع) میآمد و او را بلند میکرد و با او حرف میزد. با همهٔ این سختیها و تلخیها، ضربهای به اعتقادش نخورد که «اللّه» مالک، پروردگار و همهکارهٔ ماست.
یک پیغمبر هم یعقوب (ع) است که سختترین بلای خانوادگی بر سرش آمد. آدم دهتا بچه بزرگ کند و همه پهلوان و برومند باشند؛ در قرآن است که این ده نفر میگفتند: «نَحْنُ عُصْبَةٌ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 8) ما خیلی قوی هستیم. همهٔ آنها چهارشانه، بلندقد، قوی و قهرمان بودند؛ آنوقت نمک بابا را بخورند و به بدترین صورت نمکدان بشکنند، فرزندش را با مکر و حیله از او جدا کنند و در چاه بیندازند تا در آنجا نابود شود. البته اینگونه نشد و کاروانی برای بردن آب آمد که دیدند کودک هشت نهسالهای مثل قرص ماه در سطل هست. شخصی که برای بردن آب آمده بود، تحویل مسئول کاروان داد. قرآن میگوید: «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 19) این بچه را بهعنوان کالای فروش پنهان کردند. این پیغمبر و پیغمبرزاده را به مصر بردند و به دوازده سیزده درهم فروختند. در حقیقت، شخصیتش را خُرد و ذلیل کردند، او را فروختند و رفتند. برادران! 35 تا چهل سال فراق خیلی مشکل است. یک نفر بچهاش میمیرد، دو روز در میان سر قبرش میرود و دل خودش را آرام میکند؛ اما خانوادهای که سی سال از فرزندش خبر ندارد و شهیدش را نیاوردهاند، به آنها سخت میگذرد. فراق خیلی مشکل است! این فراق سنگین اصلاً روی اعتقاد یعقوب(ع) اثر نگذاشت؛ از فراق گریه میکرد که عیبی ندارد؛ اما میگفت: «إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 86) شکایت من از حوادث، فقط پیش محبوبم خداست. در آیهٔ دیگری دارد که به بچههایش گفت: «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 18) من در این حادثهای که اتفاق افتاده است، صبر جمیل میکنم؛ یعنی هر چند سال طول بکشد، من یک نَفَس که بوی شکایت از محبوبم را بدهد، نمیزنم. من در این حادثه یار و مددکاری مثل پروردگار دارم که یار من است.
آیات نورانی، عرشی و ملکوتیِ سورهٔ مبارکهٔ فصّلت، از آیات فوقالعادهٔ قرآن و دلگرمی سنگینی برای اهل ایمان است. نشاط عقلی و روحی میآورد و به قول اهل دل، مستی معنویِ شدیدی به انسان میدهد. آیات دارای چند بخش است که در بخش ابتدایی آیات میخوانیم: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 30) کلمهٔ «قَالُوا» در ابتدای آیه بهمعنی گفتار نیست. «قَالَ»، «یَقُولُون» و «قَولُ» همهجا در زبان عرب بهمعنای سخن نیست. معانی لغات عرب بسیار گسترده است و «قَالُوا» در اینجا بهمعنای اعتقاد ریشهدارِ قلبیِ ضدضربه است.
همهٔ انسانها در دورهٔ عمرشان در این دنیا، در معرض دهها خطر، حادثه، رنج، مصیبت و بلا هستند؛ اما این گروه از چنان اعتقادی به پروردگار برخوردارند که اعتقادشان ضربهپذیر نیست. وقتی حادثهٔ مالی، حادثهٔ جانی، بلاهای آسمانی، سختیهای خانوادگی و اجتماعی پیش بیاید، پروندهٔ اعتقاد قلبیشان دست نمیخورد. این افراد در برابر حوادث، بلاها و خطرات خیلی عجیب هستند و میگویند همهٔ اینها کلاس امتحانی برای رشد، قویتر و ملکوتیتر شدن ماست. بهعبارت سادهتر، اینها خداباور و قیامتباور هستند و هر اتفاقی هم که در زندگیشان پیش بیاید، نه باورشان به خدا و نه باورشان به قیامت لطمه میبیند. اصلاً پروندهٔ زندگی دنیایشان را از پروندهٔ یقین و اعتقادشان به پروردگار جدا کردهاند و قاتی نمیکنند که وقتی حادثهای پیش بیاید، بگویند: این خدایی که به ما معرفی کردند، با اینکه کاری از دستش برمیآید، برای ما کاری نکرد؛ چرا بچهٔ من مُرد؟ چرا این مشکل بدنی برای من پیش آمد؟ چرا جهاد پیش آمد؟ چرا بلا پیش آمد؟ بهتر است که برای فرار از بار این بلاها، خدا را رها بکنیم و بهسراغ همین قدرتمندان زمینی، پولدار، زوردار و زردار برویم.
این اشخاص اینگونه نیستند و خدا از باطنشان خبر میدهد: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ» آنهایی که اعتقادشان این است و میگویند «اللَّه» تربیتکننده، مربی، مالک، پروردگار، کلیددار و همهکارهٔ ماست و «ثُمَّ اسْتَقَامُوا» بر پایهٔ اعتقاد به «رَبُّنَا اللَّهُ»، کاملاً ایستادگی میکنند و میایستند، شکست و ضربه نمیخورند. بهراستی اینها چه کسانی هستند؟ این روایت در جلد پنجم «نورالثقلین» است: روزی حاکم حکومت سههزار دینار طلا به کارگر و خدمتکارش داد و گفت: این پول را به درِ خانهٔ ابوذر بِبَر و به او بقبولان. اگر به او بقبولانی، از همهٔ کارها و محدودیتهایی که داری، آزادت میکنم. این خدمتکار آمد و در زد. ابوذر هم آمد و در را باز کرد. وضع اقتصادی ابوذر خیلی بههمریخته بود و بهسختی زندگی میکرد. درحالیکه حکومت به رفیقهایش میلیونی و هزارهزار از بیتالمال پول میداد؛ پول میداد برای اینکه صندلیاش بماند و با اینکه آخرتش نابود میشد، دغدغهای نداشت. وقتی ابوذر در را باز کرد، دید غلام حاکم و شاه سوم مدینه است، نه خلیفه! هیچکدام از کتابهایشان ننوشتهاند که پیغمبر اکرم(ص) اینها را خلیفهٔ خودشان معرفی کرده باشند. اینها زیر سایبانی جمع شدند و یک نفر را بهعنوان شاه انتخاب کردند؛ او هم در وقت مرگش، نفر بعد از خودش را بهتنهایی انتخاب کرد؛ حاکم سوم هم با یک شورای ششنفره انتخاب شد. اصلاً امت هیچ راهی در مسئلهٔ اول، دوم و سوم نداشتند؛ حتی دخالتی هم نداشتند.
خدمتکار به ابوذر گفت: حاکم این سههزار دینار طلا را تقدیم حضور شما کرده است. عقل و قلب ایمانی، اینجوری حرف میزند! ابوذر به او گفت: آیا این سههزار دینار را به تکتک مسلمانها دادهاند؟ گفت: نه! ابوذر گفت: حاکم و اربابت این سههزار دینار را از راه زحمات خودش (بنّایی، بقالی، عطاری، گلهداری یا کشاورزی) جدا کرده و به من داده است؟ گفت: نه، حاکم شغلی ندارد. شغل او صندلی است. چه شغلی دارد؟! ابوذر گفت: من میدانم که حاکم این پول را چرا برای من فرستاده است. پول را ببر و به او بگو من سرمایهدار بینظیری هستم، پول برای خودت باشد. مرد به ابوذر گفت: سرمایهات چیست؟ دو بز و دو گوسفند! این سرمایهدارترین شد؟! ابوذر گفت: به اربابت بگو «قَدْ أَصْبَحْتُ غَنِیّاً بِوَلَایَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ» این بالاترین سرمایهٔ دنیا و آخرت من است. من علی را دارم و گدا نیستم. آنکه علیرا دارد، فقیر، تهیدست، گدا و نیازمند به حکومت و پول زرد، قرمز و سفید نیست. ابوذر او را ردّ کرد.
«إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا» یعنی وقتی تلخیها پیش میآید، میگویند ما کنار خدا میایستیم و در همهٔ حوادث ایستادگی میکنند. شما این قرآن مجید را که خدا به شما توفیق داده و قرائت میکنید، اگر حوصله داشتید، از آیات رد نشوید؛ ولو به فرمودهٔ امیرالمؤمنین(ع)، فقط ده آیه در 24 ساعت بخوانید. همین ده آیه را با همهٔ وجود حس و درک کنید و با ترجمههای خوبی که الآن در کشور هست، در ترجمهٔ همین ده آیه دقت کنید تا مفهوم و عمق آیۀ شریفه به قلب، فکر و مشاعر مبارکتان انتقال پیدا بکند. این خیلی مهم است!
شما وقتی آیات قرآن را مطالعه میکنید، به اسم دو، سه، چهار یا ده پیغمبر میرسید (خداوند حدود 25 پیغمبر را در قرآن اسم برده است) که بعضیهایشان در اوج بلا بودهاند؛ اوج بلا یعنی بلای سنگین و طبق قرآن، بلای شبانهروزی. در حقیقت، حرف آیه این است که مردم، یک آب خوش از گلوی این پیغمبر پایین نرفت! چند سال اینگونه بود؟ حالا آدم میگوید دو سال، سه سال یا پنج سال در تحریم است و تمام میشود؛ چهار سال گرانی است و تمام میشود؛ چهار سال بلا و مصیبت اجتماعی است و تمام میشود؛ اما صریحاً قرآن میگوید: این شخص 950 سال «لَیْلاً وَ نَهاراً، سِرّاً و جَهراً» در پنهان و آشکار غرق در بلا بود. وقتی بین مردم میآمد تا حرف خدا را بزند، لباسهایشان را روی سرشان میکشیدند و دستهایشان را در گوششان میکردند که یک بار او را نبینند و صدایش را هم نشنوند. بعد هم گاهی اینقدر او را کتک میزدند که روی زمین میافتاد، جبرئیل(ع) میآمد و او را بلند میکرد و با او حرف میزد. با همهٔ این سختیها و تلخیها، ضربهای به اعتقادش نخورد که «اللّه» مالک، پروردگار و همهکارهٔ ماست.
یک پیغمبر هم یعقوب (ع) است که سختترین بلای خانوادگی بر سرش آمد. آدم دهتا بچه بزرگ کند و همه پهلوان و برومند باشند؛ در قرآن است که این ده نفر میگفتند: «نَحْنُ عُصْبَةٌ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 8) ما خیلی قوی هستیم. همهٔ آنها چهارشانه، بلندقد، قوی و قهرمان بودند؛ آنوقت نمک بابا را بخورند و به بدترین صورت نمکدان بشکنند، فرزندش را با مکر و حیله از او جدا کنند و در چاه بیندازند تا در آنجا نابود شود. البته اینگونه نشد و کاروانی برای بردن آب آمد که دیدند کودک هشت نهسالهای مثل قرص ماه در سطل هست. شخصی که برای بردن آب آمده بود، تحویل مسئول کاروان داد. قرآن میگوید: «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 19) این بچه را بهعنوان کالای فروش پنهان کردند. این پیغمبر و پیغمبرزاده را به مصر بردند و به دوازده سیزده درهم فروختند. در حقیقت، شخصیتش را خُرد و ذلیل کردند، او را فروختند و رفتند. برادران! 35 تا چهل سال فراق خیلی مشکل است. یک نفر بچهاش میمیرد، دو روز در میان سر قبرش میرود و دل خودش را آرام میکند؛ اما خانوادهای که سی سال از فرزندش خبر ندارد و شهیدش را نیاوردهاند، به آنها سخت میگذرد. فراق خیلی مشکل است! این فراق سنگین اصلاً روی اعتقاد یعقوب(ع) اثر نگذاشت؛ از فراق گریه میکرد که عیبی ندارد؛ اما میگفت: «إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 86) شکایت من از حوادث، فقط پیش محبوبم خداست. در آیهٔ دیگری دارد که به بچههایش گفت: «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 18) من در این حادثهای که اتفاق افتاده است، صبر جمیل میکنم؛ یعنی هر چند سال طول بکشد، من یک نَفَس که بوی شکایت از محبوبم را بدهد، نمیزنم. من در این حادثه یار و مددکاری مثل پروردگار دارم که یار من است.
تاکنون نظری ثبت نشده است