display result search
منو
تفسیر آیات 51 تا 53 سوره شوری، بخش چهارم (پایان سوره)

تفسیر آیات 51 تا 53 سوره شوری، بخش چهارم (پایان سوره)

  • 1 تعداد قطعات
  • 31 دقیقه مدت قطعه
  • 117 دریافت شده
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 51 تا 53 سوره شوری"
- چگونه ذات اقدس الهی اسمای حسنای خود را به آدم؛ یعنی مقام آدمیت، باخبر کرد؟
- کلام الهی فعل خداست؛ منشأ این کلام عین ذات است؛
- هر ظاهری غیر از خدا غیر باطن است.

بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَاءُ إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ (51) وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ (52) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ أَلاَ إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ (53)﴾

این آخرین بخش سوره مبارکه «شوریٰ» است که قبل از تعطیلات موفق نشدیم به این بحث پایانی بپردازیم. عصارهٴ بحث این است که ذات اقدس الهی وقتی با بشر بخواهد سخن بگوید، سه راه دارد؛ این اختصاصی به حالت خواب یا بیداری ندارد، در خواب هم بخواهد سخن بگوید همین سه راه هست؛ آنچه برای خلیل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) در جریان «ذَبح» فرزند او مطرح شد، آن هم مشمول همین آیه است، پس بخواهد با بشر سخن بگوید از این سه راه است. سرّش این است که در خواب بدن می‌خوابد جان که نمی‌خوابد؛ البته افراد غافل همان‌طوری که در بیداری در خواب هستند، در خواب هم خواب می‌باشند، لکن مردان الهی جانشان نمی‌خوابد. درباره شخص پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) رسیده است که «تَنَامُ‌ عَیْنِی‌ وَ لَا یَنَامُ قَلْبِی‌»؛[1] من قلبم نمی‌خوابد، گرچه چشمم می‌خوابد. درباره مؤمنان خاص هم همین وصف وارد شده است که مؤمن چشم و بدن او می‌خوابد، ولی قلبش نمی‌خوابد. رؤیاهایی صادقه‌ای که نصیب مؤمنان خالص می‌شود، همین است. پس خدا اگر بخواهد با بشر سخن بگوید، همین سه راه است که قبلاً مبسوطاً بحث شد.

جریان تعلیم آدم، آن هم یک نحوه تکلیم الهی است، چگونه ذات اقدس الهی اسمای حسنای خود را به آدم؛ یعنی مقام آدمیت، نه شخص آدم ـ که امروز مصداق کامل آن مقام، وجود مبارک حضرت هستند ـ باخبر کرد؟ آن‌جا دیگر «بلاواسطه» بود، برای اینکه خود فرشته‌ها خبر نداشتند! فرشته‌ها به وسیله انسان کامل از اسمای الهی باخبر شدند؛ معلوم می‌شود خدای سبحان با فرشته هم چند گونه سخن می‌گوید؛ گاهی «بلاواسطه» با فرشته‌ها سخن می‌گوید؛ مانند اینکه به جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) امر می‌کند یا به عزرائیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) امر می‌کند و مانند آن؛ گاهی «مع الواسطه» با آنها سخن می‌گوید؛ مثل اینکه به انسان کامل می‌فرماید: ﴿یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾؛[2] به انسان کامل می‌فرماید این اسمای حسنایی که فرا گرفتی، این اسما را نه در حد تعلیم، بلکه در حد «إنباء» و گزارش به فرشته‌ها منتقل کنید. از این معلوم می‌شود که تکلیم خدا نسبت به فرشته‌ها گاهی «بلاواسطه» است و گاهی «مع الواسطه»؛ اما نمونهٴ ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ را هم باید پیدا کرد، آن حقایق اسما را ذات اقدس الهی «بلاواسطه» آموخت.

مطلب دیگر اینکه کلام الهی فعل خداست؛ البته منشأ این کلام که علم است عین ذات است و اما این کلام چه کلام تدوینی و چه کلام تکوینی اینها فعل خداست. برخی‌ها بر این هستند که کلام خدا گذشته از این الفاظ و حروف و اصوات، صفتی است قائم به ذات خدا به نام کلام، اینها کلام نفسی می‌پندارند. اشاعره که فخر رازی سخنگوی اینهاست، اصراری دارند که خدای سبحان صفتی دارد عین ذات او به نام کلام که علم نیست و به اوصاف دیگر برنمی‌گردد؛ چیزی است به نام کلام، ولی شنیده می‌شود؛ با اینکه صوت نیست، با اینکه آهنگ و حرف نیست؛ ولی شنیده می‌شود، می‌گوید این تعجب ندارد، همان‌طوری که ذات اقدس الهی با اینکه جسم نیست، جرم نیست، و بدن ندارد ـ معاذ الله ـ دیده می‌شود، کلام خدا با اینکه حرف و صوت نیست شنیده می‌شود. از فخر رازی که تفکر اشعری دارد و رؤیت خدا را با آن وضع تجویز می‌کند، شنیدن کلام این‌چنینی را هم تجویز کند بعید نیست، با اینکه خود ایشان در ذیل همین آیه نسبت به حنبلی‌ها خیلی لحن تندی دارد که اینها اصلاً قابل درک نیستند و مطلبی را درک نمی‌کنند؛[3] ولی خودش مبتلای به این حرف است؛ می‌گوید همان‌طوری که ـ معاذ الله ـ خدا را با اینکه جسم نیست می‌شود دید، کلام خدا را با اینکه صوت و آهنگ و حرف نیست می‌شود شنید و انبیا آن کلام را یا فرشته‌ها آن کلام را می‌شنوند که ـ معاذ الله ـ قائم به ذات اقدس الهی است؛ البته درک این مطلب به عهدهٴ خود فخر رازی است. بنابراین منشأ کلام که علم ذات اقدس الهی است عین ذات اوست، وگرنه کلامی که به عنوان صوت باشد ذات اقدس الهی ایجاد می‌کند. کلام خدا فعل خداست، گرچه منشأ ذاتی دارد و این فعل را ذات اقدس الهی ایجاد می‌کند.

بیان نورانی حضرت امیر(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) که فرمود قول خدا فعل خداست، ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ﴾،[4] این ﴿کُنْ فَیَکُونُ﴾ این طور نیست که لفظ باشد، قول خدا فعل خداست که «لَا بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ»،[5] چون صوت یا با کوبیدن است یا با کَندن، انسان وقتی جِرمی را بر جرم دیگر وارد کند و بکوبد صوت پیدا می‌شود یا جِرمی را از جرمی بکَند صوت پیدا می‌شود؛ این صوت یا محصول «قَرع» و کوبیدن است یا محصول «قَلع» و کَندن است، «قلع عَنیف»[6] یا «قرع عَنیف» صوت تولید می‌کند. این بیان نورانی حضرت امیر که فرمود: «لَا بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ» و مانند آن همین است، فرمود حرف خدا که به آسمان و زمین و مانند آن بخواهد دستور بدهد ﴿کُنْ فَیَکُونُ﴾ این نیست؛ اما کلمات تدوینی الهی که به انبیای الهی وحی می‌فرستد، اینها را ایجاد می‌کند و اینها دیگر صوت است. آن اراده تکوینی که فرمود: ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ﴾ آن‌جاست که نهج‌البلاغه دارد که « لَا بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ». بنابراین کلماتی را که ذات اقدس الهی به انسان کامل القاء کرده «بلاواسطه» است و همان‌ها را در حد «إنباء» منتقل نمود، نه در حد تعلیم! نفرمود: «یا آدَمُ عَلِّمْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ» فرمود: ﴿یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾. دو مشکل برای فرشته‌ها هست: یکی اینکه آنها صلاحیت این را ندارند که شاگرد «بلاواسطه» خدا باشند، دوم اینکه صلاحیت آن را ندارند که عالِم به اسما باشند، در حد «نبأ» و گزارش از اسما باخبر هستند. به هر تقدیر درباره فرشته‌ها اینها «مع الواسطه» انجام شد، آن‌جایی که دستور به خود فرشته‌هاست که شما این کارها را انجام دهید «بلاواسطه» است.

مطلب دیگر این است که گاهی ممکن است کلام «بلاواسطه» باشد، اما معنایش این نیست که این مخاطب جزء مقرّبان است. یک بیان نورانی از امام سجاد(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) در صحیفه سجادیه است که او «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ وَ الْعَالِی فِی دُنُوِّه‌»[7] است. آنچه انسان در مدرسه‌ها به عنوان براهین ابطال تسلسل و امثال آن می‌خواند، خیال می‌کند که هر موجودی سببی دارد و آن سبب سببی دارد که سرسلسلهٴ آن اسباب خدای سبحان است، وقتی این سلسله‌ها به نقطه آغازین می‌رسند، آن‌جا ـ معاذ الله ـ جای خداست. در حالی که وقتی ما به آن‌جا رسیدیم، می‌فهمیم سلسله‌آفرین و سلسله‌جنبان هم خداست! نه تنها سرسلسله خداست و نه تنها خدا آغاز است! بلکه خدا اول است، یک؛ همان که اول است آخر است، دو؛ وقتی اول و آخر شد، بین اول و آخر هم او حضور دارد! این طور نیست این تسلسل که محال است، این سلسله به پایان رسید، آن نقطه آغازین جای خداست! ما وقتی به نقطه آغازین رسیدیم، می‌فهمیم که سلسله جنبان خداست! این بیان نورانی امام سجاد(علیه السلام) در صحیفه که فرمود: «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ وَ الْعَالِی فِی دُنُوِّه‌»؛ یعنی در مقام فیض و در مقام ظهور فعلی، هم بالا را اداره می‌کند، هم میانه و هم نازل را؛ لذا ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾.[8]

گاهی انسان «بلاواسطه» از خدا چیزی را می‌شنود، اما معنایش این نیست که خودش جزء مقرّبین شد، «لدی الله»ی شد و حرف را از بالا درک کرد، حرف را از پایین درک کرد! این‌چنین نیست کسی که «بلاواسطه» کلام را از خدا درک می‌کند به «لدی الله»ی رسیده باشد، بلکه کلام خدا و فیض خدا و ظهور خدا و عنایت خدا که «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ وَ الْعَالِی فِی دُنُوِّه‌» است و ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾، فیض خدا و کلام خدا در مقام نازل، بر کنار گوش او چنین طنینی انداخت؛ لذا وقتی در قیامت به عدّه‌ای می‌فرماید: ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾[9] او «بلاواسطه» کلام را درک می‌کند، اما جزء مقرّبین نیست! اینکه گفته شد کلام «بلاواسطه» مخصوص مقرّبین است، آن‌جایی است که مخاطب بالا برود و در مقام عُلوّ، کلام را از خدایِ «علیِّ حکیم» درک کند. ذیل این آیه هم از «علیِّ حکیم» سخن به میان آمده است، نه از ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾. هر اسمی که در پایان آیه است، ضامن مضمون آیه، دلیل مدّعای آیه و حد وسط برهان آیه است. ﴿إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ اگر «علیّ» است، کسی بخواهد حرف «علیّ» را بشنود، باید به «عُلُوّ» برسد، نه ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾. آن‌جا که ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾ باشد، ممکن است ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ هم در کنار آن باشد.

بنابراین کلام «بلاواسطه» خدا دو قسم است: اگر در مقام «عُلُوّ» باشد این برجستگی را نشان می‌دهد، در مقام «دُنُوّ» باشد که ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ را همراهی می‌کند، این مقام «عُلُوّ» را نشان نمی‌دهد، این هم یک مطلب. این سخن جناب فخر رازی، همان‌طوری که در «رؤیت حق» سخن ناصوابی است، چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ﴾؛[10] خدا دیده نمی‌شود، نه در دنیا، نه در برزخ، نه در قیامت، نه در خواب و نه در بیداری، چون مجرّد محض جهت ندارد، صورت ندارد، وجود مثالی و تمثّل ندارد؛ لذا به هیچ وجه دیده نمی‌شود؛ کلام الهی هم شنیده نخواهد شد، کلامی که صفتی باشد قائم به ذات و در عین حال شنیده شود، این هم غیر معقول است؛ لذا ایشان از ابو منصور ماتریدی سمرقندی نقل می‌کند که کلام الهی قابل شنیدن نیست، می‌گوید این حرف همان حرف معتزله است؛[11] البته حرف، حرف حقی است که کلام وصفی باشد قائم به ذات حق تعالیٰ، صوت، آهنگ، کلمه و حرف نباشد و شنیده بشود، چنین چیزی معقول نیست. این کلام الهی است که اقسام سه‌گانه‌ آن مشخص شد و ظاهرش حصر است.

دربارهٴ شیطان مناظره‌ای اتفاق افتاده که خدای سبحان با او سخن گفت و بعد هم او را لعن کرد و طرد کرد. معنای آن این نیست که شیطان جزء مقرّبان شده و «بلاواسطه» کلام را از «علیِّ حکیم» شنید! این کلام را از خدایی که «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ» شنید، همان‌طوری که عدّه‌ای در قیامت ﴿اخْسَؤُا﴾ را از خدا می‌شنوند. خدا در قیامت با عدّه‌ای سخن می‌گوید و با عدّه‌ای سخن نمی‌گوید، یک عدّه را نگاه می‌کند و یک عدّه را نگاه نمی‌کند؛ البته منظور نگاه تشریفی است، وگرنه او ﴿بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ بَصیرٌ﴾[12] است، ﴿وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ﴾؛[13] در قیامت خدا با عدّه‌ای حرف نمی‌زند. حالا با آن عدّه‌ای که حرف می‌زند، معنایش این است که اینها جزء مقرّبان‌ هستند؟ یا نه! خدایی که ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُم﴾، خدایی که «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ»، این خدا در مقام فعل و در مراحل نازلهٴ فعل با برخی‌ها حرف می‌زند. بنابراین اگر با شیطان سخن می‌گوید یا با عفریت‌های دیگر سخن گفته است، معنایش این نیست که اینها چون «بلاواسطه» کلام الهی را شنیدند پس جزء مقرّبان‌ می‌باشند، باید دید که منطقهٴ سخن کجاست؟ آن‌جا که «لدی الله»ی است، مخاطب به مقام «عُلُوّ» رسیده است و آن‌جا که «لدی الله»ی نیست و «لدی الناس» است، مخاطب در جایگاه خود قرار دارد. گفتگوی ذات اقدس الهی با ابلیس از سنخ دیگر است، نه از سنخ ﴿إِلاّ وَحْیاً﴾ که در این قسمت آمده است. پرسش: در رابطه با شیطان اگر صحبت می‌کنیم، بدون واسطه بوده است چون واسطه ؟ پاسخ: برای چه؟ اگر ما بگوییم ـ معاذ الله ـ این سلسله هستی که تمام شد خدا سرسلسله است؛ یعنی موجودی است محدود که اول خداست، خدا اولی نیست که دوم داشته باشد! اولی است که آخر هم اوست! اگر ما خیالمان درباره خداشناسی این است که سلسلهٴ مخلوقات هر کدام معلول علتی‌ هستند و آن علت هم معلول علتی است، همچنین آن علت هم معلول علتی است تا به سرسلسله برسیم که خدا ـ معاذ الله ـ آغاز آن سلسله است، این می‌شود یک موجود مشخص محدود، اما وقتی به سرسلسله رسیدیم می‌فهمیم که سلسله‌جنبان هم اوست! او اوّلی است که عین آخر است، آخری است که عین اوّل است، ظاهری است که عین باطن است و باطنی است که عین ظاهر است! هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت، چرا؟ برای اینکه خدای سبحان در این مظاهر ظهور کرده است؛ خدای سبحان که در این مظاهر ظهور کرده است و اینها مظاهر «هو الظاهر» هستند، مگر حیثیت «هو الظاهر» او غیر از حیثیت «هو الباطن» اوست؟ یا عین اوست؟! پس معلوم می‌شود که هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت! آن‌که گفته است: و لَستُ اُدرک من شی‌ءٍ حقیقتَه ٭٭٭ و کیف اُدْرِکه و أنتم فیه[14] ناظر به همین است، اگر ـ معاذ الله ـ حیثیت «هو الاوّل» او غیر از «هو الآخر» باشد که می‌شود مرکّب، اگر حیثیت «هو الظاهر» او غیر از حیثیت «هو الباطن» باشد که می‌شود مرکّب، آن وقت خدا ظهور کرده و ظاهر شده است «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‌»[15] که در نهج‌البلاغه است، جهان تجلّی حق است «بما هو الظاهر»، اما «بما هو الباطن» تجلّی حق نیست؛ این معنایش این است که ـ معاذ الله ـ «هو الظاهر» غیر از «هو الباطن» است، اما اگر «هو الظاهر» او ـ کما هو الحق ـ مانند «هو الباطن» بود و او با همان «هو الظاهر»ی که مانند «هو الباطن» است تجلّی کرده است، هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت؛ آنها که می‌گویند کُنه هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت حرفشان این است. اگر ـ معاذ الله ـ «هو الظاهر» غیر از «هو الباطن» باشد و «هو الباطن» غیر از «هو الظاهر» باشد می‌شود مرکّب! این بیان نورانی حضرت امیر در نهج‌البلاغه برهان مسئله است، فرمود: «کُلُّ ظَاهِرٍ غَیْرَهُ غَیْرُ بَاطِنٌ»؛[16] هر ظاهری غیر از خدا غیر باطن است «کُلُّ ظَاهِرٍ غَیْرَهُ غَیْرُ بَاطِنٌ»، شما اگر چیزی گفتید که ظاهر است یعنی باطن نیست و اگر چیزی باطن است دیگر ظاهر نیست؛ اما غیر از خدا هر ظاهری غیر باطن است، تنها خداست که ظاهرش عین باطن است، ظاهر و باطن او یکی است؛ اگر ظاهر و باطنش یکی است، او ظهور کرده «بِما انّهُ ظاهرٌ کَما انّهُ باطنٌ»، آنها که می‌گویند هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت برای همین است: و لَستُ اُدرک من شی‌ءٍ حقیقتَه ٭٭٭ و کیف اُدْرِکه و أنتم فیه یعنی ظهور تو در این است! بنابراین کُنه هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت، برای اینکه کسی در این‌جا ظهور کرده است که ظهور او عین باطن است، آن‌گاه اگر ذات اقدس الهی اولش عین آخر است و آخرش عین اول است، کلّ جهان هستی را او گرفته و بقیه «صُوَر مرآتی» هستند؛ صورت‌های آیینه هستند که فقط او را دارند نشان می‌دهند، یا سایه‌هایی هستند که او را دارند نشان می‌دهند.

ما در معارف حداقل پنج قضیهٴ حملیه داریم که دو مورد آن در منطق است و از آن‌جا به اصول راه پیدا کرده است؛ یکی حمل اوّلی و دیگری هم حمل شایع. بخشی از قسم سوم به نام حمل «حقیقت و رقیقت» در حکمت متعالیه هم راه پیدا کرده است. اما حمل چهارم که حمل «ظلّ و ذی ظلّ» است و حمل پنجم حمل «صورت مرآتیه و شاخص» است، اینها اصلاً راه پیدا نکرده، چون راه پیدا نکرده و این حمل‌ها هم سر جای خود محفوظ است، درک این مسائل که خدا چگونه در اشیا ظهور کرده، و حال آنکه ما نمی‌توانیم اشیا را بشناسیم و اینها آیت محض‌ هستند، این یعنی چه؟ آیت بودن برای «سماء و أرض» نظیر علامت بودنِ پرچم برای مملکت یا فلزی که روی دوش یک نظامی است نیست یا آن‌طوری که چمن علامت آب است نیست. درست است که چمن علامت آب است، اما مادامی که سبز است؛ ولی وقتی که پژمرده شد و به صورت خاکستر شد دیگر آب را نشان نمی‌دهد. چیزی آیت حق باشد و مقطعی باشد ما نداریم. دود آیت و علامت آتش است، اما مادامی که دود است؛ وقتی تبدیل شد به هوا و صاف شد، دیگر آتش را نشان نمی‌دهد؛ اما چیزی در عالم نیست که در یک مقطع خاصی آیت حق باشد که اگر دگرگون شد حق‌نما نباشد، چنین نیست؛ هر شیئی هر وضعی داشته باشد خدا را نشان می‌دهد! بنابراین حمل پنجم حمل «آیه و ذی الآیه» است. اگر ذات اقدس الهی که ظاهر او عین باطن است و اول او عین آخر است که «کُلُّ ظَاهِرٍ غَیْرَهُ غَیْرُ بَاطِنٌ» و در جهان تجلّی کرده است، کُنه هیچ چیزی را نمی‌شود شناخت. اگر خدای سبحان در مقام تنزّل با کسی سخن گفت، معنایش این نیست که این مخاطب جزء مقرّبان است، پس ما گفتگویی با ابلیس داریم و مورد نقض نیست؛ ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ داریم و مورد نقض نیست. آنچه محور کمال است آن است که مُستمع بالا برود و «لدی الله»ی بشود، ﴿وَ إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَکیمٍ عَلیمٍ﴾[17] بشود، تا برای چنین مستمعی شنیدن کلام «بلاواسطه» فخر باشد.

فرمود ما گاهی روح را می‌فرستیم، گاهی با تو «بلاواسطه» مثل ﴿فَأَوْحی‌ إِلى‌ عَبْدِهِ ما أَوْحی﴾[18] که در سوره مبارکه «نجم» آمده سخن می‌گوییم، گاهی هم «مع الواسطه» سخن می‌گوییم، گاهی هم ممکن است در بیداری باشد و گاهی هم ممکن است در خواب باشد. فخر رازی‌ها در خصوص بسیاری از مسائل کلامی مشکل دارند، یکی از مشکلات جناب فخر رازی این است فرشته که حرف خدا را می‌شنود، از کجا می‌فهمد که این حرف خداست؟ می‌گوید این حتماً معجزه می‌خواهد. معجزه یک مطلب نظری و پیچیده است، این کلام خدا «بیّن الرشد» است و ابهام پذیر نیست، کسی که به مقام مخلَص رسیده است ـ بارها به عرضتان رسید ـ در آن منطقه «باطل» وجود ندارد، وقتی باطل وجود نداشت شک وجود ندارد، شک همیشه در منطقه‌ای است که دو چیز وجود داشته باشد. اگر در منطقه‌ای فقط «الف» وجود دارد، غیر از «الف» هیچ چیزی وجود ندارد و انسان هر چه بنگرد می‌بیند که «الف» است، چه دور باشد و چه نزدیک. این مثال کتابخانه هم بارها ذکر شد، اگر ما کتابخانه‌ای داشته باشیم که چند میلیون جلد کتاب داشته باشد و همه‌ قرآن باشند، ما هر کتابی را که از دور و نزدیک ببینیم یقین داریم که قرآن است، چون در این کتابخانه غیر از قرآن چیزی دیگری نیست. در مقام مخلَصین ـ نه مخلِصین ـ در آن مقام مُخلَص غیر از حق چیز دیگری نیست؛ لذا انسان هر چه بفهمد حق است و شک در آن‌جا راه ندارد. این «لا رَیْبَ فیه» یعنی «بالضرورة»، آن‌جا جا برای شک نیست! صحنه معاد این‌طور است، در صحنه معاد انسان شک نمی‌کند، چون همه را به واقع می‌بیند و واقع ظاهر شد، درون بیرون آمد، او درباره چه چیزی شک بکند؟! «لا رَیْبَ فیه»، شک‌بردار نیست! در مقام مخلَصین که شیطنت را به آن مقام و بارگاه راه نیست، شک اصلاً وجود ندارد؛ اما فخر رازی‌ها مشکل دارند، می‌گویند فرشته از کجا می‌فهمد که این کلام، کلامِ خداست؟! لابد معجزه می‌خواهد. حالا فرشته آمده برای وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) دارد حدیث نقل می‌کند، از کجا پیغمبر می‌فهمد که این کلام، کلام خداست؟! پس پیغمبر هم معجزه می‌خواهد. این خیال کرده همان‌طوری که افراد عادی معجزه می‌خواهند، پیغمبر هم معجزه می‌خواهد، جبرئیل هم معجزه می‌خواهد! درست است که او آسمانی حرف می‌زند، ولی زمینی فکر می‌کند! درست است که او وحیانی حرف می‌زند، ولی همان عرفی فکر می‌کند! اگر کسی آسمانی حرف زد، باید آسمانی بشود.

می‌گوید کلام تا به انسان برسد سه معجزه لازم است: یکی اینکه فرشته باید با معجزه بفهمد، دوم اینکه پیغمبر باید با معجزه بفهمد، سوم هم انسان‌های عادی هم با معجزه بفهمند. معجزه یک مطلب نظری و پیچیده است که برای او حلّ نشد. همان‌طوری که انسان در علم حصولی یک بدیهی دارد و بالاتر از بدیهی یک اوّلی دارد که برهان‌پذیر نیست ـ بدیهی یعنی اینکه برهان دارد، ولی برهان نمی‌خواهد؛ دو دوتا چهارتا برهان ریاضی دارد، ولی نیازی به آن نیست، چون روشن است. دور باطل است، اجتماع ضدّین باطل است، اجتماع مثلین باطل و محال است اینها بدیهی است و اولی نیست؛ اینها برهان دارند، ولی برهان نمی‌خواهد! اولی آن است که برهان‌پذیر نباشد و برهان برای آن محال باشد؛ مثل اینکه بود و نبود یکجا جمع بشود! ما بگوییم این چیز هم هست و هم نیست، این دیگر برهان نمی‌خواهد، چون اوّلی است و اگر کسی تکرار کرد انسان قطع مذاکره می‌کند، معلوم می‌شود که او مشکل عقلی دارد ـ در کشف و شهود هم این‌چنین است؛ بعضی‌ها بدیهی‌ و بعضی اوّلی‌ هستند که اصلاً شک‌بردار نیستند. پیغمبر اصلاً شک نمی‌کند! جبرئیل شک نمی‌کند! چون آن حوزه، حوزهٴ «لا رَیْبَ فیه» است و شکی در آن نیست، چون دو چیز نیست! اگر جایی باطل باشد و حق باشد، انسان شک می‌کند که این حق است یا باطل؛ اما اگر باطل در آن‌جا راه ندارد، جا برای شک هم نیست! هر چه هست حق است، نه اینکه احتیاج به معجزه داشته باشد تا با آن برهان دقیق تلازم معجزه با صدق مدعی را انسان ثابت کند. این مباحث پیچیدگی کلامی خاص خودش را دارد. بنابراین این پنج ـ شش مطلبی را که جناب فخر رازی گفته، همه اینها براساس همان تفکر ناصواب اشعری است، نه فرشته معجزه می‌خواهد، نه پیغمبر معجزه می‌خواهد، نه شک در فرشته‌ها هست، نه شک در پیغمبر(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) است، نه اینکه وصف ذاتی اقدس الهی قابل شنیدن با گوش است و نه ذات اقدس الهی قابل دیدن با چشم است! دور بودن از اهل بیت همین مشکلات را دارد. فرمود آنچه برای پیغمبر بود شما قبلاً نمی‌دانستید، حالا این قبلیت ذاتی است؟ فرمود: ﴿ما کُنْتَ تَدْری﴾؛ یعنی آنچه می‌دانی برای تو نیست، درست است! اما «قبلاً نمی‌دانستی» که قبلاً زمانی را ثابت نمی‌کند، چه اینکه در سوره مبارکه «عنکبوت»[19] هم گذشت که «قبلاً نمی‌دانستی»؛ یعنی قبلیت زمانی؟ این با بیان نورانی حضرت امیر که در نهج‌البلاغه دارد مشخص می‌شود، فرمود که از همان دوران کودکی دو فرشته از برجسته‌ترین فرشته‌های جهان خلقت، مأمور همراهی پیغمبر بودند.[20] می‌بینید همین «حلیمه سعدیه» که دایه اوست، می‌بیند وجود مبارک پیغمبر یکی از دو پستان را می‌مکد و آن پستان دیگر را نمی‌مکد، او که نمی‌فهمید سرّش چیست، بعد کم‌کم به هر وسیله بود فهمید که پیغمبر در همان زمان کودکی و شیرخوارگی به دایه خود می‌خواهد بفهماند که آن پستان دیگر سهم برادر شیری من است، من دیگر سهم او را نمی‌خورم و این دیگری سهم من است، به زحمت بعدها فهمید! هر چه می‌خواهد این پستان دیگر را به دهن او بگذارد، نمی‌گیرد! دو فرشته از برجسته‌ترین فرشتگان الهی همراه پیغمبر بودند! بنابراین او که شریعت دیگر نداشت! راه‌هایی که انبیای ابراهیمی آوردند و البته مشترک بود، آن راه‌ها را به وسیله اینها قبول می‌کردند، اما نه اینکه تابع کسی باشد، هم‌کیش بود، نه پیرو کیش دیگری! خیلی فرق است که ما بگوییم تابع ابراهیم خلیل بود یا هم‌کیش با خلیل حق بود، هر چه که خدای سبحان به ابراهیم خلیل گفته بود، از همان راه به وجود مبارک پیغمبر رسیده بود که بخشی از اینها در سوره مبارکه «عنکبوت» آیه 48 گذشت که فرمود: ﴿وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمینِکَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ﴾، این‌جا هم در یک آیه مانده به آخر فرمود: ﴿وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ﴾؛ یعنی از ذات خود نمی‌دانستیم ﴿وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً﴾، با این نور هم ما هادی هستیم و هم تو، ما «بلاواسطه» و تو «مع الواسطه»؛ تو هم که داری هدایت می‌کنی، حرف ما را نقل می‌کنی، نه اینکه خودت کاری انجام بدهی و بگویی من از خدا گرفتم و به شما دارم می‌دهم که این بشود تفویض، نه! هدایت الهی از زبان نورانی تو صادر می‌شود: ﴿نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ﴾ و تو هم ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾ هدایت می‌کنی، چه اینکه خودت هم ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾ هستی، اما معنای آن این نیست که ما صراط مستقیمی، دین و قانونی نوشته داریم و تو برابر آن قانون نوشته داری انجام می‌دهی، بلکه این قانون نانوشته ما با سنّت و سیرت تو نوشته می‌شود.

الآن ما یک مرجع تقلید داریم و یک امام، مرجع تقلید ما برابر آیات و روایات احکام را می‌فهمد و به ما می‌گوید، اما امام و پیغمبر قانونی از پیش نوشته دارند یا ذات اقدس الهی با الهام به اینها می‌گوید که این کار آری و آن کار نه؟ ببینید در جریان «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ»[21] بارها گذشت که همین تعبیر درباره عمار هم آمده، اما تمام تفاوت در مرجع ضمیر است؛ درباره عمار آمده است که «عَمَّارٌ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَمَّارٍ[22] » و درباره وجود مبارک حضرت امیر هم آمده است: «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ»، فرق امیر المؤمنین که امام است با عمار که مأموم است چیست؟ فرق در مرجع ضمیر است «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ یَدُورُ مَعَهُ حَیْثُ مَا دَار»، این «یَدُورُ» ضمیرش به حق برمی‌گردد «یَدُورُ الحَقّ مَدارَ علیٍ حَیْثُ مَا دَار العَلی». اما در جریان عمار «یَدُورُ العَمّار مَدارَ الحقِّ حَیْثُ مَا دَار الحَقّ»، عمار باید ببیند که امیرالمؤمنین چه می‌گوید و عمل بکند، پس هر جا حق هست عمار تابع اوست؛ اما آیا برای امیر المؤمنین(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) و اصولاً اهل بیت(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) یک رساله‌ عملیه‌ای از قبل نوشته شده که اینها برابر آن عمل می‌کنند یا ذات اقدس الهی به واسطه پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)به اینها می‌گوید که این‌چنین عمل بکنید؟ ما اگر خواستیم ببینیم که دین چیست، حلال چیست و حرام چیست، فعل امام برای ما حجّت می‌شود، ما که از قبل یک کتاب فقهی پیش نوشته نداریم که فعل و قول امام را برابر آن تطبیق کنیم! ما اگر بخواهیم بفهمیم خدا چه فرمود، باید ببینیم که امام چه می‌کند، برای اینکه او ـ از راه نبیّ ـ کاری را که انجام می‌دهد، کار دستور خداست. پس ما حق را از قول و فعل امام یاد می‌گیریم «یَدُورُ الحَقّ مَدارَ علیٍ حَیْثُ مَا دَار»، آن وقت عمار و غیر عمار می‌شود «یَدُورُ العَمّار مَدارَ الحقِّ حَیْثُ مَا دَار». این مطالب برای جناب فخر رازی و امثال فخر رازی قابل حلّ نیست. اگر وجود مبارک رسول، هادیِ ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾ است، نه یعنی قبلاً راه راست ترسیم شده، مهندسی شده و اینها آن راه را دارند می‌روند؛ اینها مهندس‌ هستند و هر جا که اینها رفتند راه است! چه کسی به اینها می‌گوید که این‌جا برو؟ خدا! این‌طور نیست که اینها از مکتب بشری یاد بگیرند! معلم اینها هم ذات اقدس الهی است ﴿وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَم﴾[23] که اینها را راهنمایی می‌کند و می‌گوید این راه را بروید؛ لذا سیره، سنّت، قول، فعل و تقریر آنها می‌شود هندسه، آن‌وقت ما تابع این هندسه‌ هستیم؛ لذا ذات اقدس الهی فرمود تو مردم را به صراط مستقیم هدایت می‌کنی، چون تو بر صراط مستقیم هستی ﴿عَلیَ‌ صِرَاطٍ مُّسْتَقِیم﴾، ﴿یس ٭ وَ الْقُرْآنِ الحَْکِیمِ ٭ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ ٭ عَلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ﴾،[24] اصلاً راه تو هستی! «أَنْتُمُ الصِّرَاطُ الْأَقْوَم‌»[25] که وجود مبارک امام هادی(علیه السلام) در زیارت «جامعه» دارد همین است. چه کسی به اینها «بلاواسطه» یاد می‌دهد؟ ذات اقدس الهی؛ حالا با واسطه فرشته است یا «بلاواسطه» که همه اینها به واسطه وجود مبارک پیغمبر نصیب اهل بیت می‌شود. بنابراین مهندس اصلی ذات اقدس الهی است، اینها راه می‌روند و راه پیدا می‌شود؛ همین که اینها این مسیر را رفتند، این می‌شود صراط مستقیم. فرمود تو در صراط مستقیم هستی و مردم را هم به صراط مستقیم هدایت می‌کنی، ﴿صِراطِ اللَّهِ الَّذی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ﴾، بعد همه هم صیرورتشان به طرف خداست. صیرورت غیر از سیر است؛ یعنی همه‌ٴ آنها به طرف «الله» دارند منتقل می‌شوند، ولی همه اینها «ابن السبیل» ‌هستند، تنها موجودی که سفرنامه تام دارد، انسان کامل است و بقیه همه «ابن السبیل» ‌ و تو راهی می‌باشند. ما یک موجود از صفر تا صد که نداریم! جمادات، نباتات، حیوانات و اکثری انسان‌ها این نیمه اول را طی می‌کنند، اینها دیگر به «لقاء الله» نمی‌رسند و فرشتگان هم در نیمه دوم‌ راه هستند، آن‌که از صفر تا صد این راه را می‌رود همان انسان کامل است، بقیه «ابن السبیل‌» و تو راهی هستند، این‌طور نیست که ﴿أَلا إِلَی اللَّهِ تَصیرُ الْأُمُورُ﴾ همه به «لدی الله» برسند. الآن این باران‌هایی که می‌آید، تمام این باران‌ها در نهرها جمع می‌شوند و به دریا می‌ریزند، اما این نهرهای عادی به همان ساحل و لبهٴ دریا که رسیدند بسنده می‌کنند، همان‌جا می‌مانند؛ آن سیل خروشان است که تا وسط دریا می‌رود، مگر هر آبی تا وسط دریا می‌رود؟! همه «الی الله» می‌باشند، اما خیلی‌ها تو راهی هستند، چون خدای سبحان «الدَّانِی فِی عُلُوِّهِ وَ الْعَالِی فِی دُنُوِّه‌»، هرکدام که به این‌جا برسند خدای سبحان را ملاقات می‌کنند، چون فیض خدا، لطف خدا، کلام خدا و عنایت خدا همه جا حضور دارد: ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ﴾، اما این‌طور نیست که اینها از صفر به صد برسند؛ همه‌ آنها به طرف «الله» حرکت می‌کنند، اما اکثری اینها «ابن السبیل»‌ هستند، تنها انسان کامل و برخی از انسان‌ها به برکت انسان کامل هستند که مصداق ﴿یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى‌ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیه﴾[26] هستند.

آنچه امروزها جای تأسف است، همین جریان نیجریه است که شما می‌بینید. کشتن شیعیان بی‌گناه، خون آن دامن‌گیر مسئولان نیجریه خواهد شد، دولت نیجریه و مسئولین نیجریه همان سفارش مسئولانمان را بپذیرند! آنها عهده‌دار تأمین خون‌های پاک شهدای نیجریه‌ هستند. دست بیگانه است که گاهی به صورت داعش، گاهی به صورت بن لادن، گاهی به صورت القاعده و گاهی به صورت طالبان است؛ این‌جا «فَرِّقْ و تَسُدْ»[27] در همه‌جا ظهور کرده است، آنها اگر بخواهند بمانند، باید از ریختن خون‌های طیّب و طاهر خودشان را نجات بدهند، وگرنه ممکن است که این خون‌ها دامن‌گیر آنها شود و بساط سقوط آنها را فراهم بکند.
[1] میزان الحکمه، محمدمحمدی ری شهری، ج‌11، ص238.
[2] بقره/سوره2، آیه33.
[3] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج‌27، ص612.
[4] یس/سوره36، آیه82.
[5] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج13، ص82.
[6] لغت‌نامه دهخدا، عنیف: [ع َ] سخت و درشت.
[7] المصباح –جنه الامان الواقیه وجنه الایمان الباقیه، ابراهیم ابن علی کفعمی عاملی، ج1، ص671.
[8] حدید/سوره57، آیه4.
[9] مؤمنون/سوره23، آیه108.
[10] انعام/سوره6، آیه103.
[11] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج‌27، ص612.
[12] ملک/سوره67، آیه19.
[13] آل عمران/سوره3، آیه77.
[14] اجوبة المسائل النصیریة، نصیرالدین الطوسی، ج1، ص193.
[15] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج7، ص181.
[16] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج5، ص157.
[17] نمل/سوره27، آیه6.
[18] نجم/سوره53، آیه10.
[19] عنکبوت/سوره29، آیه48.
[20] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج13، ص197.
[21] الفصول المختارة، الشیخ المفید، ص135.
[22] علل الشرائع، الشیخ الصدوق، ج‌1، ص223.
[23] نساء/سوره4، آیه113.
[24] یس/سوره36، آیه1 و 4.
[25] من لا یحضره الفقیه، الشیخ الصدوق، ج‌2، ص613.
[26] انشقاق/سوره84، آیه6.
[27] مبانى فقهی حکومت اسلامی، ج‌2، ص207. « ... تا جایى که یکی از رهبران انگلیسی، جمله معروف خود: «فرّق تسُد: تفرقه بینداز و حکومت کن» را به عنوان یک اصل در سیاست استعماری انگلیس مطرح می‌کند».

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 31:34

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن