- 867
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 16 تا 20 سوره یوسف
درس آیت الله جوادی آملی با موضوع تفسیر آیه 16 تا 20 سوره یوسف
- حسد و گناهان دیگر حکم ناطقیت انسان نیست بنابراین باید برای کمال از آنها عبور کند
- ایمان ما از باب ایمان به غیبت است اما ایمان انبیاء از باب ایمان به شهود است
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون ٭ قالوا یا ابانا إنا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فأکله الذئب و ما انت بمؤمنٍ لّنا و لو کنا صادقین ٭ و جاءُو علی قمیصه بدمٍ کذب قال بل سوّلت لکم انفسکم أمراً فصبرٌ جمیل والله المستعان علی ما تصفون ٭ و جاءت سیارة فارسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلامٌ و أسرّوه بضاعة والله علیم بما یعملون ٭ و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾
چند نکته مربوط به جریان حضرت یوسف (سلام الله علیه) در این بخش مطرح است که باید ملاحظه بشود یکی اینکه گرچه وجود مبارک یعقوب (سلام الله علیه) از انبیای الاهی است و عالم به غیب است لکن این علم غیب را خدای سبحان باید عطا بکند هر وقتی عطا کرد میفرماید ﴿تلک من انباء الغیب نوحیها الیک﴾ و مانند آن هر وقت عطا نکرد که او منتظر رسیدن وحی است شاید جریان اینکه وجود مبارک یوسف را اینها چه کردند به عرض یعقوب (سلام الله علیه) نرسید لذا یعقوب (سلام الله علیه) نفرمود که میترسم ببرید بعد بهانه بیاورید بلکه فرمود میترسم ببرید و گرگ او را بدرد نه شما بهانه بیاورید پس آنچه را که یعقوب فرمود خوردن ذئب نبود بهانه ذئب بود و آنها آنچه را که برادرها آوردند اصلاً اکل ذئب بود مطلب دیگر این است که برای اهمیت مسئله یوسف (سلام الله علیه) گاهی به جای ضمیر همان اسم ظاهر آورده میشود با اینکه ضمیر کافی بود مثلاً آن برادری که پیشنهاد انداختن در چاه را مطرح کرد آنها گفتند ﴿اقتلوا یوسف اوطرحوه ارضاً یخل لکم وجه ابیکم﴾ این یکی فرمود ﴿لاتقتلوا یوسف﴾ نفرمود لاتقتلوه اگر گفته بود لاتقتلوه خب مشخص بود ضمیر به یوسف برمیگردد نظیر ﴿اوطرحوه ارضاً یخل لکم﴾ که به ضمیر اکتفا شده است و ضمیر به یوسف برمیگشت اینجا فرمود ﴿لاتقتلوا یوسف و القوه فی غیابت الجب﴾ مطلب سوم آن است که پس اول مربوط به علم غیب جریان حضرت یعقوب بود دوم این ضمیر بود سوم این است که بین مصر و شام چاههای فراوانی است جباب فراوانی است یکی از آن جبها و چاهها معروف به جب یوسف است که روی او قبهای هم و بنای مختصری هم گذاشتند که ایوبیه البته شاید الان نباشد در زمان حکومت ایوبیه یک روی آن چاه یوسف یک قبهای بنا کردند که معروف بود به جب یوسف و از راه اردن هم میگذشت بین شام و مصر بود و از راه ادرن هم میگذشت الان شاید چنین اثر باستانی نباشد.
مطلب بعدی آن است که عنوان اکل در قرآن کریم به حیوان هم اسناد داده شد چه اینکه در آیه سوم سورهٴ مبارکهٴ مائده این بود ﴿حرّمت علیکم المیتة والدّم و لحم الخنزیر و ما أهلّ لغیر الله به والمنخنقة و الموقوذة والمتردیة والنّطیحة و ما اکل السَبُع﴾ پس اختصاصی به افتراس ندارد که بگویند آنچه که به حیوان منصوب است عنوان افتراس است و اکل به حیوان مستند نیست.
مطلب بعدی آن است که در بحثهای قبل گفته شد که حرف اول هر موجودی را فصل آخر او میزند بالأخره اگر یک حیوانی موجودی در حد حیات حیوانی بود این گرگ بود خصوصیت گرگی حرف اول او را میزند روباه بود خصوصیت روباهی و همچنین درباره انسان یا واقعا انسان میشود یا کالانعام است یا کالسباع است برای اینکه این راههای بد را طی کند اول گرفتار نفس مسوله میشود بعد گرفتار نفس اماره بعد هم درجات دیگر یا درکات دیگر در جریان حضرت یوسف (سلام الله علیه) که سخن از تسویل بود هنوز به مرحله اماره بالسوء شاید نرسیدند یعنی آن اماره بالسوء داشتند و امر به سوء کرد ولی برای آنها حال بود یا ملکه بود که هنوز به حد فصل مقوم نرسید لذا وجود مبارک یعقوب در غالب موارد از تسویل نفس آنها سخن یاد کرده است فرمود ﴿بل سولت لکم انفسکم امراً﴾ بعد کم کم نفس مسوله وقتی به کمالش رسید از نظر درکات به نفس اماره میرسد دیگر لازم نیست که انسان را از راه روانشناسی و روانکاوی و امثال ذلک فریب بدهد یک کار بدی را خوب جلوه بدهد یا خوبی را بد جلوه بدهد بلکه انسان عالماً عامداً به اینکه این کار بد است و قبیح است اقدام میکند ﴿ان النفس لامارة بالسوء﴾ لذا آن قدرتی که باید مقاومت کند که مثلاً عقل است و امثال اینها این به اسارت نفس درآمده وقتی به اسارت درآمده است کم من عقل اسیر تحت هویً امیر لازم نیست که توجیه بکند این کار را میداند این کار بد است ولی باید هم انجام بدهد عقل قدرت مقاومت ندارد علم قدرت مقاومت ندارد وقتی که به اسارت جهل و شهوت و غضب درآمد فتوایی ندارد وقتی به اسارت درنیاید جهاد درونی شروع میشود آن برای اینکه فریب بدهد الحرب خدعة جنگ یک نیرنگ است یک فریبکاری است آنگاه کاری میکند که این عقل ضعیف را فریب میدهد میگوید این کار کار خیر است ﴿و هم یحسبون انهم ی...صنعا﴾ این کار کار مشروع است فضیلت است کار حسن است عقل را فریب میدهد آنگاه او را به اسارت درمیآورد اگر به اسارت درآورد از آن به بعد دیگر عقل مقاومت نمیکند لذا عالماً عامداً گناه میکند بنابراین اول تسویل است بعد اماره بالسوء.
مطلب بعدی آن است که چه اماره بالسوء چه تسویل اینها ابزار داخلی ابلیسند ابلیس اگر بخواهد وسوسه کند و آن ﴿لاغوینهم اجمعین﴾ ﴿لاضلنهم و لامنینهم و لامرنهم فلیغیرون خلق الله﴾ اینها را بخواهد اجرا کند ابزار میطلبد ابزار اجرایی ابلیس همین وهم و خیال است در مسائل اندیشه شهوت و غضب است در مسائل انگیزه در بخشهای جزم علمی از راه وهم و خیال اندیشه او را به مغالطه مبتلا میکند در بحثهای عملی در بخش عزم از راه شهوت و غضب عزم او را مبتلا به مغالطه میکند بالأخره حقی را باطل نشان میدهد باطلی را حق نشان میدهد و او را به اسارت درمیآورد بنابراین برای برخیها فصل اخیرشان نفس مسوله است برای عده دیگری که به درکات نازلتر سقوط کردند فصل اخیرشان نفس اماره است و مانند آن چه اینکه برای کسانی که به سمت درجات ترقی میکنند فصول مختلفی است مطلب دیگر مربوط به امامتی است که گفته شد خدای سبحان هر مقامی را رایگان به هر کسی نمیدهد البته آن مقامهای ابتدایی را که ﴿الله اعلم حیث یجعل رسالته﴾ آن را عطا میکند چون میداند این شخص تا آخرین لحظه این فضیلت را حفظ میکند اما حالا رهبری سیاسی رهبری اجتماعی اینگونه از مقامها را که مقام اجرایی خارجی است بخواهد عطا بکند یک سلسله آزمونی لازم است نظیر آنچه که در جریان حضرت ابراهیم گذشت که ﴿و اذا ابتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن﴾ آنگاه قالوا ﴿انی جائلک للناس اماما﴾ این امامت سیاسی اجتماعی که وجود مبارک ابراهیم بعد از آن بت شکنی و مانند آن تصاحب کرده است از طرف خدا غیر از آن امامت ملکوتی است که در دوران خردسالی به حضرت جواد (سلام الله علیه) داده شد که فرمود خدای سبحان «احتج بالامامه کما احتج بالنبوه و قالوا آتیناه الحکم سبیا» آن یک امامت ملکوتی است یک حق ملکوتی است مثل اینکه درباره سید الشهدا و امام مجتبی (سلام الله علیه) وارد شده است که «الحسن والحسین امامان قاما او قعدا» اما حالا یک رهبری سیاسی اجتماعی را که بخواهد به اجرا دربیاید یک آزمون قبلی لازم است لذا آن مقام را وجود مبارک ابراهیم از قبل هم داشت آن مقام ملکوتی را وقتی که ﴿و کذلک نری ابراهیم ملکوت السمٰوات والارض﴾ همان وقت هم داشت آن وقتی هم که به اعطای موتی میرسد آن وقت هم دارد آن وقتی که احتجاج میکند با نمرود ﴿الم تری الی الذی حاج ابراهیم فی ربی﴾ آن وقت هم داشت آن وقتی که رؤیت ملکوت بود داشت آن وقتی که به ذبح فرزند مأمور میشود داشت اما بعد از همه اینها یک امامت ویژهای به وجود مبارک ابراهیم داده میشود این متفرع است بر آن امتحانها پس بنابراین یک امامت ملکوتی است که اصلاً آن منصب و مقام است این ممکن است در دوران خردسالی هم داده بشود چه اینکه انسان چه رهبری سیاسی را به عهده بگیرد چه نگیرد چه قائم باشد چه غائب باشد در هر دو حال امام است اما اگر بخواهد قائم بالسیف باشد و کشوری را اداره کند این یک شرایط خاصی معتبر است در مراحل دیگر هم همینطور است آن جریانی که انسان شامهاش از هشتاد فرسخی کشف بکند این یک مطلب خاصی است این تنها علم به غیب نیست این یک غیبی را به شهادت درآوردن است یک وقتی علم پیدا میکند که چه خبر است یک وقتی مشاهده میکند در حقیقت برای این ذوات مقدس بسیاری از مسائل از باب ایمان به شهادت است نه ایمان به غیب یعنی اینکه گفته شد مومنون کسانی هستند که یؤمنون بالغیب این مال توده افراد عادی است مثل ماها ماها انشاءالله مومن به غیبیم یعنی خدایی که ندیدیم ایمان داریم بهشت و جهنمی که ندیدیم ایمان داریم وحی و نبوت و رسالت را که ندیدیم ایمان داریم انشاءالله جزء یؤمنون بالغیبیم اما آنکه میگوید «ما کنت اعبد ربا لم اری» «افاعبد ربا لم اری» این ایمان به شهادت دارد نه ایمان به غیب آنکه میفرماید «لو کشف الغطاء مزدته یقینا» جزء یومنون بالشهاده است نه یؤمنون بالغیب این جهنم را میبیند ایمان دارد بهشت را میبیند ایمان دارد اینطور نیست که او به بهشت غائب یا جهنم غائب یا خدای غائب ایمان داشته باشد آنکه میفرماید «افاعبد ما لم اری» «ما کنت اعبد ربا لم اری» یا «لو کشف الغطاء مزدته یقینا» این یری الله سبحانه و تعالی بقلبه و یومن به یری النار و یومن بها یری الجنة و یومن بها اینها ایمان به شهادت است چه اینکه ایمان ما به وحی و نبوت و رسالت همه اینها از سنخ ایمان به غیب است ما که این حقیقتها را نه در خود یافتیم و نه در دیگری مشاهده کردیم فقط به ما گفتند طبق معجزه و خبر قطعی وجود مبارک پیامبر (صلّی الله علیه و آله سلّم) به مقام نبوت رسیده است ما هم میگوییم آمنا ما ایمان به غیب داریم همین قدر هم داشته باشیم برای ما فخر است ولی آنکه وجود مبارک پیغمبر به حضرت امیر (سلام الله علیه) فرمود «یا علی انک تری ما اری و تسمع ما اسمع» آنچه را که من میشنوم تو میشنوی آنچه را که من میبینم تو میبینی «الا انک لست بنی و انک لوزیر» از سنخ ایمان به شهادت است او رأی النبوت و آمنا بها او رأی نبوت نبی (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها رأی امامت النبی (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها رأی رسالت رسول (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها این میشود از سنخ یومنون بالشهاده آن حداقل نجات ایمان به غیب است نه اینکه تنها راه ایمان به غیب باشد اگر کسی دسترسی به شهادت داشت و ایمان به شهادت به مشهود داشت که خب کفی بذلک فضلا اما ایمانش به شهادت برای همه انبیا در همه مقاطع این کمالات میسر نیست بخشی از قبیل ایمان به غیب است بخشی قابل توجه هم البته از قبیل ایمان به شهاده اما برای حضرت یعقوب (سلام الله علیه) همه آن جریان اینچنین باشد که آنطوری که فلما فصلت ...بفرماید ﴿انی لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون﴾ این مقام برای آن حضرت همیشه حاصل شده باشد یعنی ممکن است ثابت شده باشد ولی در مقام اثبات ما دلیل نداریم میفرماید در جریان این آزمون که بعد از آزمون الاهی بعد از اینکه فرمود ﴿صبرٌ جمیل﴾ بعد از اینکه فرمود ﴿اشکو بثی و حزنی الی الله﴾ این دیگر بطور بین الرشد آیه قرآنی دلالت میکند که از فاصله مصر تا کنعان این بوی یوسف را شنید ممکن است در موارد دیگر یک چنین چیزی باشد ولی ما راه اثبات نداریم چه اینکه دلیل نفی هم نداریم امکانش هست ثبوتاً ممکن است ولی اثباتاً دلیل نداریم در جریان دم کذب هم اینچنین است گرچه بعضی از روایات وارد شده است که طبق همان اخبار تفسیر رایج و معمول هم همین است که برادران پیراهن را از بدن یوسف (سلام الله علیه) به در آوردند بعد این پیراهن را آغشته به خون کردند به پدر نشان دادند گفتند که گرگ درید لذا نقل شده است که چه گرگی بود که صاحب پیراهن را درید و کاری به پیراهن نداشت لکن ملاحظه میفرمایید در قرآن اینچنین آمده است که ﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون﴾ بعد ﴿و جاءُو علی قمیصه بدم کذب﴾ نه جاءُو علی قمیصه کذبٍ او قمیصٍ کذبٍ نفرمود با یک پیراهن دروغی آمدند فرمود با یک پیراهنی که آغشته به خون دروغی بود آمدند این خون شهادت داد که این دروغ است برای اینکه بالأخره میشود تشخیص داد که این خون گوسفند است یا خون انسان است و شاید وجود مبارک یعقوب از آن خون تشخیص داد پیراهن گرچه بعضیها نقل کردند در بعضی از اخبار هم آمده است ولی بالأخره یک جمعیتی که عصبه باشند از مدتها فکر و توطئه بچینند اینها به فکرشان نمیرسد که بالأخره چهار جای این پیراهن را باید سوراخ بکنند بالأخره کار لحظهای که نبود کار یک نفر هم که نبود بگوییم دست پاچه بود اینها از مدتها قبل ... کردند توطئه کردند مصببه داشتند چه کار بکنیم قتل بکنیم ﴿اوطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم﴾ بکنیم این پیشنهادها عملی نشد قبول نشد پیشنهاد سوم قبول شد که ﴿القوه فی غیابت الجب﴾ خب پس مدتها روی آن تصمیم میگرفتند رأی گیری میکردند تا به این نظر رسیدند حالا یک جمعیتی که عصبه بودند نیرومند هم بودند کار گروهی هم انجام میدادند به فکر هیچ کس نرسید که چهار جای این پیراهن را سوراخ بکنند
سؤال: ... جواب: بله این برای ببینید وقتی که حرف را در آن جمعبندی نهایی باید بررسی کرد مثلاً اینکه میبینید بعضی از روزها تکرار هست سرش این است که مثلاً فرض شده شما بیست تا کتاب یا پانزده تا کتاب را بخواهید یک روز ببینید که مقدور نیست بیست تا تفسیر یا پانزده تا تفسیر را این پانزده تا تفسیر را ناچارید شما پنج روز ببینید دیگر هر روزی مثلاً سه تا کتاب تفسیر ببینید غالب این بحثها بحثهایی که شبیه هم هست حرف نو بسیار کم است آدم باید بیست تا تفسیر را ببیند پانزده تا تفسیر را ببیند یا کمتر یا بیشتر را ببیند بعد فکر بکند بعد جمعبندی بکند تا یک حرف تازه دربیاید وقتی ما از یک مطلب گذشتیم آن وقت آن میشود حرف نهایی وگرنه پریروز یک طور گفتیم دیروز یک طور گفتیم روز اسبق چیزی گفتیم روز سابق چیزی گفتیم امروز یک چیزی میگوییم فردا طور دیگر میگوییم آن وقت این آراء گرچه هر کدام میتواند درجات یک سلسله مطالب باشد تا انشاءالله به جمعبندی برسیم غرض آن است که این قمیص کذب بود یا دم کذب بود آنطوری که غالب این مفسرین دارند و از بعضی روایات هم برمیآید این است که این قمیص کذب بود آخر چه پیراهنی است که گرگ بدر آن صاحبش را و کاری به پیراهن نداشته باشد پس این پیراهن دروغی است ولی این کذب را قرآن کریم به دم اسناد داد یعنی این خون خون یوسف نیست پیراهن که پیراهن یوسف است خون خون یوسف نیست برای اینکه شما یک جد یا حم یا گوسفند یا بزغاله را کشتید خونش را ریختید روی این دیگر آن استبعاد هست یعنی اگر کسی بگوید بعید است یک جمعیت چند نفری یک کار گروهی را میخواهند انجام بدهند از مدتها قبل توطئه داشته باشند ببرند این کار را انجام بدهند و به فکر هیچ کس هم نیاید که ما چهار جای پیراهن را سوراخ بکنیم این میشود بعید اما اگر چنانچه بگوییم این دم کذب است نه قمیص کذب خب پیراهن را ممکن است چهار جایش را سوراخ کرده باشند ولی این خون نشان میدهد که خون انسان نیست آن استبعاد هم برطرف میشود این بحثهای تاریخی هم بخشی به بعضی از روایات مرسل برمیگردد انسان خوشباور در هیچ فنی ...نمیشود منتها در فقه فقهای ما (رضوان الله علیهم) کار اساسی کردند این رجال و درایه را تدریس کردند عمل کردند روی آن اصرار کردند کم کم روایتهای ضعیف محدوده خود را از فتوا کنار کشیدند خب فقها غالبا به روایتهای مرسل و ضعیف فتوا نمیدهند دیگر حتی در مستحبات که حالا فلان روز مثلاً گرفتن ناخن مستحب است هرگز یک فقیهی با روایت مرسل فتوا نمیدهد مسئله من بلغ حرف دیگر است وگرنه کدام فقیه است که فتوا به استحباب بدهد مثلاً بگوید فلان روز روزه گرفتن مستحب است به یک روایت مرسل حتی استحباب البته بگویند رجائاً برای اینکه هر روزی انسان روزه بگیرد مستحب است آن را میفرمایند اما حالا این فتوا مثلاً بخواهند بگویند ایام البیض مستحب است یا نمیدانم روز مبعث مستحب است خب این روایتی دارند و شکر میکنند اما اگر بگویند فلان روز مستحب است روزه گرفتن محتاج به دلیل خاصاند بالأخره یا فلان دعا مستحب است انسان بگویند رجائاً البته عیب ندارد خب رجائا هر فضیلتی برای اسلام راه باز است غرض این است که تفسیر مهمتر از فقه است حالا شما صحیحه هم داشته باشید برای شما حجت نیست برای اینکه شما که نمیخواهید عمل بکنید میخواهید اعتقاد پیدا کنید اعتقاد هم که به دست شما نیست مگر با خبر واحد ظنی اعتقاد جزمی حاصل میشود شما چه کار میخواهید بکنید اگر خبر واحد باشد مربوط به عمل باشد گفتند که ابن علی الاکثر خب آدم میگوید چشم ولو شک واقعی است این کسی که شک کرده بین سه و چهار واقعاً شاک است ولی وظیفه او عند العمل بنا به چهار گذاشتن است و نماز احتیاط خواندن خب این کار را میکنیم این سهل است اما شک همچنان محفوظ است از ما بپرسند بینک و بین الله شک داری یا شکت برطرف شد میگوییم خب شک داریم دیگر ولی وظیفهٴ شاک بین ثلاث و اربع این بنای بر اربع است و نماز احتیاط اما حالا مسئله علمی که آیا این قمیص کذب بود یا دم کذب بود یک صحیحه ظنی رسیده است شما چه میگویید یک خبر ظنی رسیده است جزم پیدا میکنید یا میگویید گمانم این است بیش از اسناد ظنی که به صاحب شریعت نمیشود داد چه رسد به اینکه خبر مرسل باشد یا مثلاً
سؤال: ... جواب: بله چیز ظاهری نیست آن ظاهر هست این قمیص مادامی که بدن مطهر حضرت یوسف هست همان بحثهای قبلی که داشتیم سه تا کار کرد دیگر کار کرد قمیص دروغ نیست قمیص میگوید اینها دروغ میگویند و این حرف صادقانه است این کرامت قمیص است سه تا قمیص بود بدن یک بدن بود قمیص سه تا قمیص بود هر کدام یک ابتکاری داشتند و همهشان کرامت بود هم این قمیصی که فتوا داد شهادت داد اینها دروغ میگویند این کار کریمانه بود و کرامت بود هم آن قمیصی که ﴿قد من دبر فکذبت و هو من الصادقین﴾ آن قمیص شهادت به کذب داد و هم قمیصی که ﴿القوه علی وجه ابی یأت بصیرا﴾ آن کار کریمانه کرد بدن یک بدن است پیراهن سه تا پیراهن است در هر مقطعی یک شاهکاری کرده است که آن کرامت است پیراهن دروغ نیست شهادت به کذب اینها میدهد و این صدق است شهادت صادقانه است و کریمانه این کار به فکر هر کس نمیرسد که بین خون انسان و خون گوسفند فرق است اما آن به فکر هر کس میرسد که قمیص سالم و قمیص دریده فرق دارد یک گروهی آن امر بین الرشد را چطور میشود تشخیص ندهند این امر مستور و مخفی است ممکن است تشخیص بدهند و یعقوب (سلام الله علیه) خب صاحبنظر است و فتن است و پیامبر است و علائم دیگری دارد و میتواند تشخیص بدهد خب
سؤال: ... جواب: بله همین را میخواهیم بگوییم دیگر
سؤال: ... جواب: «اذا ازدحم الجواب خفی الصواب» این بیان نورانی حضرت امیر (سلام الله علیه) است «اذا الزدحم الجواب خفی الصواب» خب فرمود ﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون﴾
سؤال: ... جواب: اما ابزار شهادت این است ارجاع به قمیص کرد
سؤال: ... جواب: آن شاهد از عهد خود او را هم قمیص هدایت کرد او منشأ علمی ندارد که ﴿شهد شاهد من اهلها ان کان قمیصه﴾ کی او را آگاه کرد؟ خود قمیص
سؤال: ... جواب: همه نعمتها ﴿ما بکم من نعمة فمن الله﴾ اما وسیله چی بود خود آن شخص از کجا فهمید از راه قمیص قمیص شهادت داد به صداقت و برائت یوسف (سلام الله علیه) و کذب و اتهام آن زن
سؤال: ... جواب: حالا یا شیرخوار یا غیر شیرخوار ولی بالأخره ابزار شهادت قمیص بود این قمیص به خوبی راهنمایی کرده است حالا اگر او کودک بود که به اذن الاهی سخن گفت مطلبی است قابل قبول اگر دلیل اثباتی داشته باشیم غیر کودک بود باز قابل قبول اگر دلیل اثباتی داشته باشیم ولی آنکه مباشر فصل خصومت است همین جریان قمیص است
سؤال: ... جواب: نه چون خون به این قمیص وابسته بود این قمیص هدایت کرد که این خون خون یوسف نیست اگر خون را در یک کاسه دیگر ریخته بودند که دلیل نمیشد که به این قمیص آلوده کردند قمیص را به آن آلوده کردند به برکت قمیص مشخص شد که یوسف (سلام الله علیه) مأکول این ذبح نبود و این اکل دروغ بود خب و جریان گریه کردن هم در غالب این کتابهای تفسیری هست که قاضی باید حرف متخاصمین را گوش بدهد اگر کسی آمد و گریه کرد نباید به صرف گریه احد المتخاصمین حکم بکند آنها هم گفتند این تعبیر اینکه مرتع مرتع مرتع این مرتع از همین رتع است از ثلاثی مجرد است نه اسم مکان ثلاثی مزید ارتعی یرتعی یعنی آن دلیل ندارد یاء حذف بشود اینکه میگویند مرعی و مرتع آن مرعی خب ناقص یایی است اما این مرتع از رتع است رتع یعنی جای پرنعمتی که دامداری آسان باشد یرتع و یلعب از همین قبیل است طبق قرائت آن چهار گروه گرچه شش گروه یرتعِ قرائت کردند ولی چهار گروه یرتعْ قرائت کردند این لغت رایج مرتع مرتع از همین رتع است خب گفتند که این امراً را که در دو سه جا به آن اشاره شده است نشانه عظمت امر است یکی همین آیه 18 است که فرمود ﴿بل سوّلت لکم انفسکم امراً﴾ این تنوین امراً تنوین تفخیم است یعنی کار مهمی انجام دادید چه اینکه در آیه قبل هم در آیه 15 هم که ﴿و اوحینا الیه لتنبئنهم بامرهم هذا﴾ این نشانه همان امر مهم است از او به عنوان امرهم کار مهم به عنوان امرهم هذا یاد شد بعد در آیه 18 به عنوان ﴿سولت لکم انفسکم﴾ امراً با نون تفخیم یاد شد بعد هم در پایان امر وجود مبارک یوسف فرمود ﴿هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذ انتم جاهلون﴾ آیه 89 همین سوره که از او ما فعلتم همین امراً است که با تنوین تفخیم یاد شده است که نشانه عظمت اوست وجود مبارک یوسف را که به چاه انداختند یک فرد عادی یا یک قافله احیانی نیامد او را بگیرد سیاره آمد این سیاره چون ملکه است و پیش است مسافرهایی که رفت و آمدشان عادی بود و یک وقتی انسان سفر میکند این دیگر سیاره نیست مخصوصا آن تاءش هم تای مبالغه باشد و تاء حرفه باشد و اینها اما یک قافله تجاری که مرتب بین شام و مصر رفت و آمد میکند اینها سیاره است یعنی حرفهشان این است حالا یا نظیر علامه مبالغه است یا نظیر بقال و بزاز حرفه و پیشه را نشان میدهد اینها شغلشان سیار بودن بود کالای تجاری حمل و نقل میکردند بین مصر و شام حالا یا زیاد رفت و آمد میکردند میشود مبالغه یا صیغه نسبت است مثل بقال و بزاز که پیشه و حرفه اینهاست وگرنه یک گروه رهگذر عادی نبود این ﴿و جاءت سیارة فارسلوا واردهم﴾ هر گروهی بالأخره یک وافدی یک راعدی دارد و یک واردی دارد «راعد القوم لایکذب» راعد آن است که پیشاپیش قافله حرکت میکند آن مرتع را جای خوب را علفزار را چشمهزار را آنجا را میبیند شناسایی میکند بعد به اینها خبر میدهد که در فلان مقطع در فلان کیلومتر بارانداز کنید آن را میگویند راعد که «راعد القوم لایکذب» پیشاپیش قافله حرکت میکند و منزلها را شناسایی میکند این راعد قوم است که «راعد القوم لا یکذب اهله» وارد القوم کسی است که حالا که رفتند آنجا آن مسئول تدارکات است باید برود چشمهها را که شناسایی شده قبلا چاه یا جدولهای دیگر یا نهر یا بحر بالأخره آب بیاورد این را میگویند وارد در قبال آن راعد این ﴿فلما ورد ماء مدین﴾ از همین قبیل است نه اینکه ورد یعنی دخل ﴿ان منکم الا واردها کان علی ربک قضائاً مقضیا﴾ هم از همین قبیل است یعنی اشراف پیدا میکنید نه در جهنم میروید حالا برخیها گفتند با ﴿وردناها جزناها و هی خامده﴾ مطلب دیگر است پس وارد کسی که اشراف دارد ﴿فلما ورد ماء مدین﴾ این است ﴿ان منکم الا واردها﴾ این است و مانند آن این وارد را که مسئول تدارکات و تهیه آب بود این را فرستادند که برود آب بیاورد این وقتی که شاید البته همراهی هم داشت وقتی این دلو را انداخت وجود مبارک یوسف (سلام الله علیه) خودش را به این طناب مرتبط کرد و بالا آمد وقتی این شخصی که مسئول تدارکات بود مسئول آب آوردن بود دید نوجوان زیبایی از چاه درآمده است گفت یا بشری بشری مژده بدهید مژده بدهید بشری یعنی از شما مژده طلب میکنم یا این وسیله بشارت و مژدگانی ماست ﴿فارسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری﴾ خب این ﴿قال یا بشری﴾ جواب سؤال مقدر است سؤال میشود که وقتی این مسئول تدارکات آمده دلو انداخته چی دید چی شد ﴿قال یا بشری﴾ یعنی وقتی که دلو انداخت یوسف (سلام الله علیه) به این دلو و به این طناب مرتبط شد و بالا آمد آن هم دید یک نوجوان زیبایی از چاه درآمده است گفت ﴿بشری﴾ مژده بدهید ﴿هذا غلامٌ﴾ خب چی را مژده بدهید برای اینکه نوجوانی نصیب ما شد آن روز هم که متاسفانه برده فروشی رواج داشت گفت خیال میکردند این جزء بردههاست و قابل خرید و فروش است
سؤال: ... جواب: بضاعةً چه قصد بدی؟ بضاعةً به عنوان کالا گرفتند ﴿ و أسرّوه بضاعة﴾ یعنی این را به عنوان یک متاع سرمایه و کالای تجاری با یکدیگر رازداری کردند پنهان کردند سری او را به عنوان برای خرید و فروش آماده کردند خب حالا اینکه ضمیر ﴿اسرّوه﴾ به چه کسی برمیگردد ضمیر ﴿شروه﴾ به چه کسی برمیگردد این بین مفسران اختلاف است آنهایی که این کودک نوجوان را این نوجوان را یافتند ﴿اسروه بضاعه﴾ یا برادرانی که تعقیب میکردند ببینند کدام قافله میآید و کدام قافله وارد را میفرستد و کدام قافله این کودک را نوجوان را درمیآورد گفتند این کالای ماست این غلام گریزپاست فرار کرده افتاده در چاه باید از ما بخرید لا هم در ضمیر شرو که ضمیر جمع است اختلاف است که چه کسی فروخت و هم در ضمیر اسرو ﴿و اسروه بضاعه﴾ اما ﴿والله علیم بما یعملون﴾ در تمام این توطئهها کار آن قافله را کار برادران را همه را ذات اقدس إلاه به بهترین وجه میداند که اینها چه کردند این چون ضمیرها روشن نیست به کدام مرجع برمیگردد اگر ضمیر ﴿شروه﴾ فروختن اگر ضمیر به این قافله برگردد ﴿شروه﴾ یعنی اشتریه یعنی او را خریدند اگر به برادران یوسف برگردد ﴿شروه﴾ باعوه اینجا به یک مقدار پول خرد فروختند ﴿بثمن بخس دراهم معدودة﴾ این بخس بودن یعنی کم بخس یعنی کم ﴿لاتبخس الناس اشیائهم﴾ یعنی کم نگذارید با درهم فروختند نه با دینار آن هم درهمهای زیاد نه درهمهایی که قابل شمارش است دراهم معدوده پول اگر زیاد باشد شمردنش سخت است خب انسان باید در فرصت این را بشمارد اما یک پول خرد اندک خوب قابل شمارش است دیگر پس درهم بود دینار نبود اولاً بخس بود ثانیاً درهم بود ثالثاً معدوده بود این سه تا قید نشان میدهد که با پول کمی وجود مبارک یوسف را خرید و فروش کردند پس ﴿شروه﴾ اگر ضمیر جمع به قافله برگردد یعنی اشتریه اگر به برادران یوسف برگردد یعنی باعوه اما وقتی به مصر آمدند که به ثمن بخس نبود ﴿و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾ این به برادران یوسف برگردد از یک نظر اولی است برای اینکه اگر زهد با فی استعمال بشود یعنی انزجار و بی رغبتی چه اینکه زهد اگر با عن استعمال بشود در قبال رغب است که رغب فیه رغب الیه و رغب عنه این است زهد فیه یعنی بی میل بود مثل زاهد فی الدنیا زهد در دنیا یعنی نسبت به دنیا بی رغبت باشد نسبت به وجود مبارک یوسف زاهدانه خرید و فروش کردند یعنی با بی میلی و بی رغبت آنها میگفتند که این لام گریزپاست ارزان میفروختند آنها هم میگفتند که معلوم نیست پدر و مادرش کیست چه در میآید هم ارزان خریدند پس ﴿کانوا فیه من الزاهدین﴾ یعنی غیر راغبین خیلی مایل نبودند
سؤال: ... جواب: خب بله دیگر یعنی این بالأخره از وجود مبارک یوسف چون نسبت به او کم میل بودند کمتر فروختند اینها هم چون نسبت به وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله سلّم) «ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه» خب بی رغبت بودند دیگر چون آخرین شهری که وجود مبارک حضرت ایمان آورد همان شهر خود پیغمبر بود یعنی مکه دیگر این کار را کردند خب در جریان اینکه خب چه طوری پدر سؤال نکرده بود که خب پس نعش او چه شد و اینها او را بعضیها احتمال دادند که این ذئب که با الف و لام ذکر شده است الف لام جنس باشد و سازگار است که چند گرگ حمله کرده باشند نگفتند اکله ذئبٌ گفتند ﴿اکله الذئب﴾ چون با الف ولام است ممکن است با جنس باشد و با کثرت سازگار باشد اینها خواستند بگویند گرگها جمع شدند و خوردند و چیزی از جسدش نگذاشتند تا ما او را دفن بکنیم یا جسدش را به کنعان حمل بکنیم این برای آنها میتواند بهانهای باشد خب ﴿و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾ یک چند نکته است که تا این آیه بیست مانده اگر این نکات بگذرد انشاءالله نوبت بحث بعدی میشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
- حسد و گناهان دیگر حکم ناطقیت انسان نیست بنابراین باید برای کمال از آنها عبور کند
- ایمان ما از باب ایمان به غیبت است اما ایمان انبیاء از باب ایمان به شهود است
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون ٭ قالوا یا ابانا إنا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فأکله الذئب و ما انت بمؤمنٍ لّنا و لو کنا صادقین ٭ و جاءُو علی قمیصه بدمٍ کذب قال بل سوّلت لکم انفسکم أمراً فصبرٌ جمیل والله المستعان علی ما تصفون ٭ و جاءت سیارة فارسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلامٌ و أسرّوه بضاعة والله علیم بما یعملون ٭ و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾
چند نکته مربوط به جریان حضرت یوسف (سلام الله علیه) در این بخش مطرح است که باید ملاحظه بشود یکی اینکه گرچه وجود مبارک یعقوب (سلام الله علیه) از انبیای الاهی است و عالم به غیب است لکن این علم غیب را خدای سبحان باید عطا بکند هر وقتی عطا کرد میفرماید ﴿تلک من انباء الغیب نوحیها الیک﴾ و مانند آن هر وقت عطا نکرد که او منتظر رسیدن وحی است شاید جریان اینکه وجود مبارک یوسف را اینها چه کردند به عرض یعقوب (سلام الله علیه) نرسید لذا یعقوب (سلام الله علیه) نفرمود که میترسم ببرید بعد بهانه بیاورید بلکه فرمود میترسم ببرید و گرگ او را بدرد نه شما بهانه بیاورید پس آنچه را که یعقوب فرمود خوردن ذئب نبود بهانه ذئب بود و آنها آنچه را که برادرها آوردند اصلاً اکل ذئب بود مطلب دیگر این است که برای اهمیت مسئله یوسف (سلام الله علیه) گاهی به جای ضمیر همان اسم ظاهر آورده میشود با اینکه ضمیر کافی بود مثلاً آن برادری که پیشنهاد انداختن در چاه را مطرح کرد آنها گفتند ﴿اقتلوا یوسف اوطرحوه ارضاً یخل لکم وجه ابیکم﴾ این یکی فرمود ﴿لاتقتلوا یوسف﴾ نفرمود لاتقتلوه اگر گفته بود لاتقتلوه خب مشخص بود ضمیر به یوسف برمیگردد نظیر ﴿اوطرحوه ارضاً یخل لکم﴾ که به ضمیر اکتفا شده است و ضمیر به یوسف برمیگشت اینجا فرمود ﴿لاتقتلوا یوسف و القوه فی غیابت الجب﴾ مطلب سوم آن است که پس اول مربوط به علم غیب جریان حضرت یعقوب بود دوم این ضمیر بود سوم این است که بین مصر و شام چاههای فراوانی است جباب فراوانی است یکی از آن جبها و چاهها معروف به جب یوسف است که روی او قبهای هم و بنای مختصری هم گذاشتند که ایوبیه البته شاید الان نباشد در زمان حکومت ایوبیه یک روی آن چاه یوسف یک قبهای بنا کردند که معروف بود به جب یوسف و از راه اردن هم میگذشت بین شام و مصر بود و از راه ادرن هم میگذشت الان شاید چنین اثر باستانی نباشد.
مطلب بعدی آن است که عنوان اکل در قرآن کریم به حیوان هم اسناد داده شد چه اینکه در آیه سوم سورهٴ مبارکهٴ مائده این بود ﴿حرّمت علیکم المیتة والدّم و لحم الخنزیر و ما أهلّ لغیر الله به والمنخنقة و الموقوذة والمتردیة والنّطیحة و ما اکل السَبُع﴾ پس اختصاصی به افتراس ندارد که بگویند آنچه که به حیوان منصوب است عنوان افتراس است و اکل به حیوان مستند نیست.
مطلب بعدی آن است که در بحثهای قبل گفته شد که حرف اول هر موجودی را فصل آخر او میزند بالأخره اگر یک حیوانی موجودی در حد حیات حیوانی بود این گرگ بود خصوصیت گرگی حرف اول او را میزند روباه بود خصوصیت روباهی و همچنین درباره انسان یا واقعا انسان میشود یا کالانعام است یا کالسباع است برای اینکه این راههای بد را طی کند اول گرفتار نفس مسوله میشود بعد گرفتار نفس اماره بعد هم درجات دیگر یا درکات دیگر در جریان حضرت یوسف (سلام الله علیه) که سخن از تسویل بود هنوز به مرحله اماره بالسوء شاید نرسیدند یعنی آن اماره بالسوء داشتند و امر به سوء کرد ولی برای آنها حال بود یا ملکه بود که هنوز به حد فصل مقوم نرسید لذا وجود مبارک یعقوب در غالب موارد از تسویل نفس آنها سخن یاد کرده است فرمود ﴿بل سولت لکم انفسکم امراً﴾ بعد کم کم نفس مسوله وقتی به کمالش رسید از نظر درکات به نفس اماره میرسد دیگر لازم نیست که انسان را از راه روانشناسی و روانکاوی و امثال ذلک فریب بدهد یک کار بدی را خوب جلوه بدهد یا خوبی را بد جلوه بدهد بلکه انسان عالماً عامداً به اینکه این کار بد است و قبیح است اقدام میکند ﴿ان النفس لامارة بالسوء﴾ لذا آن قدرتی که باید مقاومت کند که مثلاً عقل است و امثال اینها این به اسارت نفس درآمده وقتی به اسارت درآمده است کم من عقل اسیر تحت هویً امیر لازم نیست که توجیه بکند این کار را میداند این کار بد است ولی باید هم انجام بدهد عقل قدرت مقاومت ندارد علم قدرت مقاومت ندارد وقتی که به اسارت جهل و شهوت و غضب درآمد فتوایی ندارد وقتی به اسارت درنیاید جهاد درونی شروع میشود آن برای اینکه فریب بدهد الحرب خدعة جنگ یک نیرنگ است یک فریبکاری است آنگاه کاری میکند که این عقل ضعیف را فریب میدهد میگوید این کار کار خیر است ﴿و هم یحسبون انهم ی...صنعا﴾ این کار کار مشروع است فضیلت است کار حسن است عقل را فریب میدهد آنگاه او را به اسارت درمیآورد اگر به اسارت درآورد از آن به بعد دیگر عقل مقاومت نمیکند لذا عالماً عامداً گناه میکند بنابراین اول تسویل است بعد اماره بالسوء.
مطلب بعدی آن است که چه اماره بالسوء چه تسویل اینها ابزار داخلی ابلیسند ابلیس اگر بخواهد وسوسه کند و آن ﴿لاغوینهم اجمعین﴾ ﴿لاضلنهم و لامنینهم و لامرنهم فلیغیرون خلق الله﴾ اینها را بخواهد اجرا کند ابزار میطلبد ابزار اجرایی ابلیس همین وهم و خیال است در مسائل اندیشه شهوت و غضب است در مسائل انگیزه در بخشهای جزم علمی از راه وهم و خیال اندیشه او را به مغالطه مبتلا میکند در بحثهای عملی در بخش عزم از راه شهوت و غضب عزم او را مبتلا به مغالطه میکند بالأخره حقی را باطل نشان میدهد باطلی را حق نشان میدهد و او را به اسارت درمیآورد بنابراین برای برخیها فصل اخیرشان نفس مسوله است برای عده دیگری که به درکات نازلتر سقوط کردند فصل اخیرشان نفس اماره است و مانند آن چه اینکه برای کسانی که به سمت درجات ترقی میکنند فصول مختلفی است مطلب دیگر مربوط به امامتی است که گفته شد خدای سبحان هر مقامی را رایگان به هر کسی نمیدهد البته آن مقامهای ابتدایی را که ﴿الله اعلم حیث یجعل رسالته﴾ آن را عطا میکند چون میداند این شخص تا آخرین لحظه این فضیلت را حفظ میکند اما حالا رهبری سیاسی رهبری اجتماعی اینگونه از مقامها را که مقام اجرایی خارجی است بخواهد عطا بکند یک سلسله آزمونی لازم است نظیر آنچه که در جریان حضرت ابراهیم گذشت که ﴿و اذا ابتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن﴾ آنگاه قالوا ﴿انی جائلک للناس اماما﴾ این امامت سیاسی اجتماعی که وجود مبارک ابراهیم بعد از آن بت شکنی و مانند آن تصاحب کرده است از طرف خدا غیر از آن امامت ملکوتی است که در دوران خردسالی به حضرت جواد (سلام الله علیه) داده شد که فرمود خدای سبحان «احتج بالامامه کما احتج بالنبوه و قالوا آتیناه الحکم سبیا» آن یک امامت ملکوتی است یک حق ملکوتی است مثل اینکه درباره سید الشهدا و امام مجتبی (سلام الله علیه) وارد شده است که «الحسن والحسین امامان قاما او قعدا» اما حالا یک رهبری سیاسی اجتماعی را که بخواهد به اجرا دربیاید یک آزمون قبلی لازم است لذا آن مقام را وجود مبارک ابراهیم از قبل هم داشت آن مقام ملکوتی را وقتی که ﴿و کذلک نری ابراهیم ملکوت السمٰوات والارض﴾ همان وقت هم داشت آن وقتی هم که به اعطای موتی میرسد آن وقت هم دارد آن وقتی که احتجاج میکند با نمرود ﴿الم تری الی الذی حاج ابراهیم فی ربی﴾ آن وقت هم داشت آن وقتی که رؤیت ملکوت بود داشت آن وقتی که به ذبح فرزند مأمور میشود داشت اما بعد از همه اینها یک امامت ویژهای به وجود مبارک ابراهیم داده میشود این متفرع است بر آن امتحانها پس بنابراین یک امامت ملکوتی است که اصلاً آن منصب و مقام است این ممکن است در دوران خردسالی هم داده بشود چه اینکه انسان چه رهبری سیاسی را به عهده بگیرد چه نگیرد چه قائم باشد چه غائب باشد در هر دو حال امام است اما اگر بخواهد قائم بالسیف باشد و کشوری را اداره کند این یک شرایط خاصی معتبر است در مراحل دیگر هم همینطور است آن جریانی که انسان شامهاش از هشتاد فرسخی کشف بکند این یک مطلب خاصی است این تنها علم به غیب نیست این یک غیبی را به شهادت درآوردن است یک وقتی علم پیدا میکند که چه خبر است یک وقتی مشاهده میکند در حقیقت برای این ذوات مقدس بسیاری از مسائل از باب ایمان به شهادت است نه ایمان به غیب یعنی اینکه گفته شد مومنون کسانی هستند که یؤمنون بالغیب این مال توده افراد عادی است مثل ماها ماها انشاءالله مومن به غیبیم یعنی خدایی که ندیدیم ایمان داریم بهشت و جهنمی که ندیدیم ایمان داریم وحی و نبوت و رسالت را که ندیدیم ایمان داریم انشاءالله جزء یؤمنون بالغیبیم اما آنکه میگوید «ما کنت اعبد ربا لم اری» «افاعبد ربا لم اری» این ایمان به شهادت دارد نه ایمان به غیب آنکه میفرماید «لو کشف الغطاء مزدته یقینا» جزء یومنون بالشهاده است نه یؤمنون بالغیب این جهنم را میبیند ایمان دارد بهشت را میبیند ایمان دارد اینطور نیست که او به بهشت غائب یا جهنم غائب یا خدای غائب ایمان داشته باشد آنکه میفرماید «افاعبد ما لم اری» «ما کنت اعبد ربا لم اری» یا «لو کشف الغطاء مزدته یقینا» این یری الله سبحانه و تعالی بقلبه و یومن به یری النار و یومن بها یری الجنة و یومن بها اینها ایمان به شهادت است چه اینکه ایمان ما به وحی و نبوت و رسالت همه اینها از سنخ ایمان به غیب است ما که این حقیقتها را نه در خود یافتیم و نه در دیگری مشاهده کردیم فقط به ما گفتند طبق معجزه و خبر قطعی وجود مبارک پیامبر (صلّی الله علیه و آله سلّم) به مقام نبوت رسیده است ما هم میگوییم آمنا ما ایمان به غیب داریم همین قدر هم داشته باشیم برای ما فخر است ولی آنکه وجود مبارک پیغمبر به حضرت امیر (سلام الله علیه) فرمود «یا علی انک تری ما اری و تسمع ما اسمع» آنچه را که من میشنوم تو میشنوی آنچه را که من میبینم تو میبینی «الا انک لست بنی و انک لوزیر» از سنخ ایمان به شهادت است او رأی النبوت و آمنا بها او رأی نبوت نبی (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها رأی امامت النبی (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها رأی رسالت رسول (صلّی الله علیه و آله سلّم) و آمن بها این میشود از سنخ یومنون بالشهاده آن حداقل نجات ایمان به غیب است نه اینکه تنها راه ایمان به غیب باشد اگر کسی دسترسی به شهادت داشت و ایمان به شهادت به مشهود داشت که خب کفی بذلک فضلا اما ایمانش به شهادت برای همه انبیا در همه مقاطع این کمالات میسر نیست بخشی از قبیل ایمان به غیب است بخشی قابل توجه هم البته از قبیل ایمان به شهاده اما برای حضرت یعقوب (سلام الله علیه) همه آن جریان اینچنین باشد که آنطوری که فلما فصلت ...بفرماید ﴿انی لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون﴾ این مقام برای آن حضرت همیشه حاصل شده باشد یعنی ممکن است ثابت شده باشد ولی در مقام اثبات ما دلیل نداریم میفرماید در جریان این آزمون که بعد از آزمون الاهی بعد از اینکه فرمود ﴿صبرٌ جمیل﴾ بعد از اینکه فرمود ﴿اشکو بثی و حزنی الی الله﴾ این دیگر بطور بین الرشد آیه قرآنی دلالت میکند که از فاصله مصر تا کنعان این بوی یوسف را شنید ممکن است در موارد دیگر یک چنین چیزی باشد ولی ما راه اثبات نداریم چه اینکه دلیل نفی هم نداریم امکانش هست ثبوتاً ممکن است ولی اثباتاً دلیل نداریم در جریان دم کذب هم اینچنین است گرچه بعضی از روایات وارد شده است که طبق همان اخبار تفسیر رایج و معمول هم همین است که برادران پیراهن را از بدن یوسف (سلام الله علیه) به در آوردند بعد این پیراهن را آغشته به خون کردند به پدر نشان دادند گفتند که گرگ درید لذا نقل شده است که چه گرگی بود که صاحب پیراهن را درید و کاری به پیراهن نداشت لکن ملاحظه میفرمایید در قرآن اینچنین آمده است که ﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون﴾ بعد ﴿و جاءُو علی قمیصه بدم کذب﴾ نه جاءُو علی قمیصه کذبٍ او قمیصٍ کذبٍ نفرمود با یک پیراهن دروغی آمدند فرمود با یک پیراهنی که آغشته به خون دروغی بود آمدند این خون شهادت داد که این دروغ است برای اینکه بالأخره میشود تشخیص داد که این خون گوسفند است یا خون انسان است و شاید وجود مبارک یعقوب از آن خون تشخیص داد پیراهن گرچه بعضیها نقل کردند در بعضی از اخبار هم آمده است ولی بالأخره یک جمعیتی که عصبه باشند از مدتها فکر و توطئه بچینند اینها به فکرشان نمیرسد که بالأخره چهار جای این پیراهن را باید سوراخ بکنند بالأخره کار لحظهای که نبود کار یک نفر هم که نبود بگوییم دست پاچه بود اینها از مدتها قبل ... کردند توطئه کردند مصببه داشتند چه کار بکنیم قتل بکنیم ﴿اوطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم﴾ بکنیم این پیشنهادها عملی نشد قبول نشد پیشنهاد سوم قبول شد که ﴿القوه فی غیابت الجب﴾ خب پس مدتها روی آن تصمیم میگرفتند رأی گیری میکردند تا به این نظر رسیدند حالا یک جمعیتی که عصبه بودند نیرومند هم بودند کار گروهی هم انجام میدادند به فکر هیچ کس نرسید که چهار جای این پیراهن را سوراخ بکنند
سؤال: ... جواب: بله این برای ببینید وقتی که حرف را در آن جمعبندی نهایی باید بررسی کرد مثلاً اینکه میبینید بعضی از روزها تکرار هست سرش این است که مثلاً فرض شده شما بیست تا کتاب یا پانزده تا کتاب را بخواهید یک روز ببینید که مقدور نیست بیست تا تفسیر یا پانزده تا تفسیر را این پانزده تا تفسیر را ناچارید شما پنج روز ببینید دیگر هر روزی مثلاً سه تا کتاب تفسیر ببینید غالب این بحثها بحثهایی که شبیه هم هست حرف نو بسیار کم است آدم باید بیست تا تفسیر را ببیند پانزده تا تفسیر را ببیند یا کمتر یا بیشتر را ببیند بعد فکر بکند بعد جمعبندی بکند تا یک حرف تازه دربیاید وقتی ما از یک مطلب گذشتیم آن وقت آن میشود حرف نهایی وگرنه پریروز یک طور گفتیم دیروز یک طور گفتیم روز اسبق چیزی گفتیم روز سابق چیزی گفتیم امروز یک چیزی میگوییم فردا طور دیگر میگوییم آن وقت این آراء گرچه هر کدام میتواند درجات یک سلسله مطالب باشد تا انشاءالله به جمعبندی برسیم غرض آن است که این قمیص کذب بود یا دم کذب بود آنطوری که غالب این مفسرین دارند و از بعضی روایات هم برمیآید این است که این قمیص کذب بود آخر چه پیراهنی است که گرگ بدر آن صاحبش را و کاری به پیراهن نداشته باشد پس این پیراهن دروغی است ولی این کذب را قرآن کریم به دم اسناد داد یعنی این خون خون یوسف نیست پیراهن که پیراهن یوسف است خون خون یوسف نیست برای اینکه شما یک جد یا حم یا گوسفند یا بزغاله را کشتید خونش را ریختید روی این دیگر آن استبعاد هست یعنی اگر کسی بگوید بعید است یک جمعیت چند نفری یک کار گروهی را میخواهند انجام بدهند از مدتها قبل توطئه داشته باشند ببرند این کار را انجام بدهند و به فکر هیچ کس هم نیاید که ما چهار جای پیراهن را سوراخ بکنیم این میشود بعید اما اگر چنانچه بگوییم این دم کذب است نه قمیص کذب خب پیراهن را ممکن است چهار جایش را سوراخ کرده باشند ولی این خون نشان میدهد که خون انسان نیست آن استبعاد هم برطرف میشود این بحثهای تاریخی هم بخشی به بعضی از روایات مرسل برمیگردد انسان خوشباور در هیچ فنی ...نمیشود منتها در فقه فقهای ما (رضوان الله علیهم) کار اساسی کردند این رجال و درایه را تدریس کردند عمل کردند روی آن اصرار کردند کم کم روایتهای ضعیف محدوده خود را از فتوا کنار کشیدند خب فقها غالبا به روایتهای مرسل و ضعیف فتوا نمیدهند دیگر حتی در مستحبات که حالا فلان روز مثلاً گرفتن ناخن مستحب است هرگز یک فقیهی با روایت مرسل فتوا نمیدهد مسئله من بلغ حرف دیگر است وگرنه کدام فقیه است که فتوا به استحباب بدهد مثلاً بگوید فلان روز روزه گرفتن مستحب است به یک روایت مرسل حتی استحباب البته بگویند رجائاً برای اینکه هر روزی انسان روزه بگیرد مستحب است آن را میفرمایند اما حالا این فتوا مثلاً بخواهند بگویند ایام البیض مستحب است یا نمیدانم روز مبعث مستحب است خب این روایتی دارند و شکر میکنند اما اگر بگویند فلان روز مستحب است روزه گرفتن محتاج به دلیل خاصاند بالأخره یا فلان دعا مستحب است انسان بگویند رجائاً البته عیب ندارد خب رجائا هر فضیلتی برای اسلام راه باز است غرض این است که تفسیر مهمتر از فقه است حالا شما صحیحه هم داشته باشید برای شما حجت نیست برای اینکه شما که نمیخواهید عمل بکنید میخواهید اعتقاد پیدا کنید اعتقاد هم که به دست شما نیست مگر با خبر واحد ظنی اعتقاد جزمی حاصل میشود شما چه کار میخواهید بکنید اگر خبر واحد باشد مربوط به عمل باشد گفتند که ابن علی الاکثر خب آدم میگوید چشم ولو شک واقعی است این کسی که شک کرده بین سه و چهار واقعاً شاک است ولی وظیفه او عند العمل بنا به چهار گذاشتن است و نماز احتیاط خواندن خب این کار را میکنیم این سهل است اما شک همچنان محفوظ است از ما بپرسند بینک و بین الله شک داری یا شکت برطرف شد میگوییم خب شک داریم دیگر ولی وظیفهٴ شاک بین ثلاث و اربع این بنای بر اربع است و نماز احتیاط اما حالا مسئله علمی که آیا این قمیص کذب بود یا دم کذب بود یک صحیحه ظنی رسیده است شما چه میگویید یک خبر ظنی رسیده است جزم پیدا میکنید یا میگویید گمانم این است بیش از اسناد ظنی که به صاحب شریعت نمیشود داد چه رسد به اینکه خبر مرسل باشد یا مثلاً
سؤال: ... جواب: بله چیز ظاهری نیست آن ظاهر هست این قمیص مادامی که بدن مطهر حضرت یوسف هست همان بحثهای قبلی که داشتیم سه تا کار کرد دیگر کار کرد قمیص دروغ نیست قمیص میگوید اینها دروغ میگویند و این حرف صادقانه است این کرامت قمیص است سه تا قمیص بود بدن یک بدن بود قمیص سه تا قمیص بود هر کدام یک ابتکاری داشتند و همهشان کرامت بود هم این قمیصی که فتوا داد شهادت داد اینها دروغ میگویند این کار کریمانه بود و کرامت بود هم آن قمیصی که ﴿قد من دبر فکذبت و هو من الصادقین﴾ آن قمیص شهادت به کذب داد و هم قمیصی که ﴿القوه علی وجه ابی یأت بصیرا﴾ آن کار کریمانه کرد بدن یک بدن است پیراهن سه تا پیراهن است در هر مقطعی یک شاهکاری کرده است که آن کرامت است پیراهن دروغ نیست شهادت به کذب اینها میدهد و این صدق است شهادت صادقانه است و کریمانه این کار به فکر هر کس نمیرسد که بین خون انسان و خون گوسفند فرق است اما آن به فکر هر کس میرسد که قمیص سالم و قمیص دریده فرق دارد یک گروهی آن امر بین الرشد را چطور میشود تشخیص ندهند این امر مستور و مخفی است ممکن است تشخیص بدهند و یعقوب (سلام الله علیه) خب صاحبنظر است و فتن است و پیامبر است و علائم دیگری دارد و میتواند تشخیص بدهد خب
سؤال: ... جواب: بله همین را میخواهیم بگوییم دیگر
سؤال: ... جواب: «اذا ازدحم الجواب خفی الصواب» این بیان نورانی حضرت امیر (سلام الله علیه) است «اذا الزدحم الجواب خفی الصواب» خب فرمود ﴿و جاءُو اباهم عشاءً یبکون﴾
سؤال: ... جواب: اما ابزار شهادت این است ارجاع به قمیص کرد
سؤال: ... جواب: آن شاهد از عهد خود او را هم قمیص هدایت کرد او منشأ علمی ندارد که ﴿شهد شاهد من اهلها ان کان قمیصه﴾ کی او را آگاه کرد؟ خود قمیص
سؤال: ... جواب: همه نعمتها ﴿ما بکم من نعمة فمن الله﴾ اما وسیله چی بود خود آن شخص از کجا فهمید از راه قمیص قمیص شهادت داد به صداقت و برائت یوسف (سلام الله علیه) و کذب و اتهام آن زن
سؤال: ... جواب: حالا یا شیرخوار یا غیر شیرخوار ولی بالأخره ابزار شهادت قمیص بود این قمیص به خوبی راهنمایی کرده است حالا اگر او کودک بود که به اذن الاهی سخن گفت مطلبی است قابل قبول اگر دلیل اثباتی داشته باشیم غیر کودک بود باز قابل قبول اگر دلیل اثباتی داشته باشیم ولی آنکه مباشر فصل خصومت است همین جریان قمیص است
سؤال: ... جواب: نه چون خون به این قمیص وابسته بود این قمیص هدایت کرد که این خون خون یوسف نیست اگر خون را در یک کاسه دیگر ریخته بودند که دلیل نمیشد که به این قمیص آلوده کردند قمیص را به آن آلوده کردند به برکت قمیص مشخص شد که یوسف (سلام الله علیه) مأکول این ذبح نبود و این اکل دروغ بود خب و جریان گریه کردن هم در غالب این کتابهای تفسیری هست که قاضی باید حرف متخاصمین را گوش بدهد اگر کسی آمد و گریه کرد نباید به صرف گریه احد المتخاصمین حکم بکند آنها هم گفتند این تعبیر اینکه مرتع مرتع مرتع این مرتع از همین رتع است از ثلاثی مجرد است نه اسم مکان ثلاثی مزید ارتعی یرتعی یعنی آن دلیل ندارد یاء حذف بشود اینکه میگویند مرعی و مرتع آن مرعی خب ناقص یایی است اما این مرتع از رتع است رتع یعنی جای پرنعمتی که دامداری آسان باشد یرتع و یلعب از همین قبیل است طبق قرائت آن چهار گروه گرچه شش گروه یرتعِ قرائت کردند ولی چهار گروه یرتعْ قرائت کردند این لغت رایج مرتع مرتع از همین رتع است خب گفتند که این امراً را که در دو سه جا به آن اشاره شده است نشانه عظمت امر است یکی همین آیه 18 است که فرمود ﴿بل سوّلت لکم انفسکم امراً﴾ این تنوین امراً تنوین تفخیم است یعنی کار مهمی انجام دادید چه اینکه در آیه قبل هم در آیه 15 هم که ﴿و اوحینا الیه لتنبئنهم بامرهم هذا﴾ این نشانه همان امر مهم است از او به عنوان امرهم کار مهم به عنوان امرهم هذا یاد شد بعد در آیه 18 به عنوان ﴿سولت لکم انفسکم﴾ امراً با نون تفخیم یاد شد بعد هم در پایان امر وجود مبارک یوسف فرمود ﴿هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذ انتم جاهلون﴾ آیه 89 همین سوره که از او ما فعلتم همین امراً است که با تنوین تفخیم یاد شده است که نشانه عظمت اوست وجود مبارک یوسف را که به چاه انداختند یک فرد عادی یا یک قافله احیانی نیامد او را بگیرد سیاره آمد این سیاره چون ملکه است و پیش است مسافرهایی که رفت و آمدشان عادی بود و یک وقتی انسان سفر میکند این دیگر سیاره نیست مخصوصا آن تاءش هم تای مبالغه باشد و تاء حرفه باشد و اینها اما یک قافله تجاری که مرتب بین شام و مصر رفت و آمد میکند اینها سیاره است یعنی حرفهشان این است حالا یا نظیر علامه مبالغه است یا نظیر بقال و بزاز حرفه و پیشه را نشان میدهد اینها شغلشان سیار بودن بود کالای تجاری حمل و نقل میکردند بین مصر و شام حالا یا زیاد رفت و آمد میکردند میشود مبالغه یا صیغه نسبت است مثل بقال و بزاز که پیشه و حرفه اینهاست وگرنه یک گروه رهگذر عادی نبود این ﴿و جاءت سیارة فارسلوا واردهم﴾ هر گروهی بالأخره یک وافدی یک راعدی دارد و یک واردی دارد «راعد القوم لایکذب» راعد آن است که پیشاپیش قافله حرکت میکند آن مرتع را جای خوب را علفزار را چشمهزار را آنجا را میبیند شناسایی میکند بعد به اینها خبر میدهد که در فلان مقطع در فلان کیلومتر بارانداز کنید آن را میگویند راعد که «راعد القوم لایکذب» پیشاپیش قافله حرکت میکند و منزلها را شناسایی میکند این راعد قوم است که «راعد القوم لا یکذب اهله» وارد القوم کسی است که حالا که رفتند آنجا آن مسئول تدارکات است باید برود چشمهها را که شناسایی شده قبلا چاه یا جدولهای دیگر یا نهر یا بحر بالأخره آب بیاورد این را میگویند وارد در قبال آن راعد این ﴿فلما ورد ماء مدین﴾ از همین قبیل است نه اینکه ورد یعنی دخل ﴿ان منکم الا واردها کان علی ربک قضائاً مقضیا﴾ هم از همین قبیل است یعنی اشراف پیدا میکنید نه در جهنم میروید حالا برخیها گفتند با ﴿وردناها جزناها و هی خامده﴾ مطلب دیگر است پس وارد کسی که اشراف دارد ﴿فلما ورد ماء مدین﴾ این است ﴿ان منکم الا واردها﴾ این است و مانند آن این وارد را که مسئول تدارکات و تهیه آب بود این را فرستادند که برود آب بیاورد این وقتی که شاید البته همراهی هم داشت وقتی این دلو را انداخت وجود مبارک یوسف (سلام الله علیه) خودش را به این طناب مرتبط کرد و بالا آمد وقتی این شخصی که مسئول تدارکات بود مسئول آب آوردن بود دید نوجوان زیبایی از چاه درآمده است گفت یا بشری بشری مژده بدهید مژده بدهید بشری یعنی از شما مژده طلب میکنم یا این وسیله بشارت و مژدگانی ماست ﴿فارسلوا واردهم فأدلی دلوه قال یا بشری﴾ خب این ﴿قال یا بشری﴾ جواب سؤال مقدر است سؤال میشود که وقتی این مسئول تدارکات آمده دلو انداخته چی دید چی شد ﴿قال یا بشری﴾ یعنی وقتی که دلو انداخت یوسف (سلام الله علیه) به این دلو و به این طناب مرتبط شد و بالا آمد آن هم دید یک نوجوان زیبایی از چاه درآمده است گفت ﴿بشری﴾ مژده بدهید ﴿هذا غلامٌ﴾ خب چی را مژده بدهید برای اینکه نوجوانی نصیب ما شد آن روز هم که متاسفانه برده فروشی رواج داشت گفت خیال میکردند این جزء بردههاست و قابل خرید و فروش است
سؤال: ... جواب: بضاعةً چه قصد بدی؟ بضاعةً به عنوان کالا گرفتند ﴿ و أسرّوه بضاعة﴾ یعنی این را به عنوان یک متاع سرمایه و کالای تجاری با یکدیگر رازداری کردند پنهان کردند سری او را به عنوان برای خرید و فروش آماده کردند خب حالا اینکه ضمیر ﴿اسرّوه﴾ به چه کسی برمیگردد ضمیر ﴿شروه﴾ به چه کسی برمیگردد این بین مفسران اختلاف است آنهایی که این کودک نوجوان را این نوجوان را یافتند ﴿اسروه بضاعه﴾ یا برادرانی که تعقیب میکردند ببینند کدام قافله میآید و کدام قافله وارد را میفرستد و کدام قافله این کودک را نوجوان را درمیآورد گفتند این کالای ماست این غلام گریزپاست فرار کرده افتاده در چاه باید از ما بخرید لا هم در ضمیر شرو که ضمیر جمع است اختلاف است که چه کسی فروخت و هم در ضمیر اسرو ﴿و اسروه بضاعه﴾ اما ﴿والله علیم بما یعملون﴾ در تمام این توطئهها کار آن قافله را کار برادران را همه را ذات اقدس إلاه به بهترین وجه میداند که اینها چه کردند این چون ضمیرها روشن نیست به کدام مرجع برمیگردد اگر ضمیر ﴿شروه﴾ فروختن اگر ضمیر به این قافله برگردد ﴿شروه﴾ یعنی اشتریه یعنی او را خریدند اگر به برادران یوسف برگردد ﴿شروه﴾ باعوه اینجا به یک مقدار پول خرد فروختند ﴿بثمن بخس دراهم معدودة﴾ این بخس بودن یعنی کم بخس یعنی کم ﴿لاتبخس الناس اشیائهم﴾ یعنی کم نگذارید با درهم فروختند نه با دینار آن هم درهمهای زیاد نه درهمهایی که قابل شمارش است دراهم معدوده پول اگر زیاد باشد شمردنش سخت است خب انسان باید در فرصت این را بشمارد اما یک پول خرد اندک خوب قابل شمارش است دیگر پس درهم بود دینار نبود اولاً بخس بود ثانیاً درهم بود ثالثاً معدوده بود این سه تا قید نشان میدهد که با پول کمی وجود مبارک یوسف را خرید و فروش کردند پس ﴿شروه﴾ اگر ضمیر جمع به قافله برگردد یعنی اشتریه اگر به برادران یوسف برگردد یعنی باعوه اما وقتی به مصر آمدند که به ثمن بخس نبود ﴿و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾ این به برادران یوسف برگردد از یک نظر اولی است برای اینکه اگر زهد با فی استعمال بشود یعنی انزجار و بی رغبتی چه اینکه زهد اگر با عن استعمال بشود در قبال رغب است که رغب فیه رغب الیه و رغب عنه این است زهد فیه یعنی بی میل بود مثل زاهد فی الدنیا زهد در دنیا یعنی نسبت به دنیا بی رغبت باشد نسبت به وجود مبارک یوسف زاهدانه خرید و فروش کردند یعنی با بی میلی و بی رغبت آنها میگفتند که این لام گریزپاست ارزان میفروختند آنها هم میگفتند که معلوم نیست پدر و مادرش کیست چه در میآید هم ارزان خریدند پس ﴿کانوا فیه من الزاهدین﴾ یعنی غیر راغبین خیلی مایل نبودند
سؤال: ... جواب: خب بله دیگر یعنی این بالأخره از وجود مبارک یوسف چون نسبت به او کم میل بودند کمتر فروختند اینها هم چون نسبت به وجود مبارک پیغمبر (صلّی الله علیه و آله سلّم) «ازهد الناس فی العالم اهله و جیرانه» خب بی رغبت بودند دیگر چون آخرین شهری که وجود مبارک حضرت ایمان آورد همان شهر خود پیغمبر بود یعنی مکه دیگر این کار را کردند خب در جریان اینکه خب چه طوری پدر سؤال نکرده بود که خب پس نعش او چه شد و اینها او را بعضیها احتمال دادند که این ذئب که با الف و لام ذکر شده است الف لام جنس باشد و سازگار است که چند گرگ حمله کرده باشند نگفتند اکله ذئبٌ گفتند ﴿اکله الذئب﴾ چون با الف ولام است ممکن است با جنس باشد و با کثرت سازگار باشد اینها خواستند بگویند گرگها جمع شدند و خوردند و چیزی از جسدش نگذاشتند تا ما او را دفن بکنیم یا جسدش را به کنعان حمل بکنیم این برای آنها میتواند بهانهای باشد خب ﴿و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و کانوا فیه من الزاهدین﴾ یک چند نکته است که تا این آیه بیست مانده اگر این نکات بگذرد انشاءالله نوبت بحث بعدی میشود.
«و الحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است