- 1599
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 3 سوره بقره - بخش دوم
درس آیت الله جوادی آملی با موضوع تفسیر آیه 3 سوره بقره - بخش دوم
- واژه شناسی غیب
- ایمان به غیب
- رویت خدا
- مطالب ادبی در بالغیب
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
﴿ الم ٭ ذلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ ٭ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ﴾
مفهوم واژه «غیب»
ضمن اینکه قرآن کریم هدایت متّقیان است، اهل تقوا را توصیف میکند میفرماید: متّقیان کسانیاند که به غیب ایمان بیاورند. هر چه از حواس، نهان است غیب است؛ یعنی چیزی که قابل ادراک با حواس نیست (چیزی که با حواس قابل ادراک نیست) غیب است _خواه با تمثّلات، قابل ادراک باشد_ یا فوق آن باشد و چون خدای سبحان با چشم ادراک نمیشود: ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، پس او غیب است. و اینکه مسئلهٴ ادراک ابصار نفی شده است، خصیصهای برای چشم نیست، چشم به عنوان نمونه ذکر شده است؛ ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ یعنی «لا تدرکه الحواس»؛ نهتنها چشم نمیبیند، بلکه گوش هم نمیشنود. ذات اقدس الهی جزء مسموعات نیست؛ همان طوری که جزء مبصرات نیست؛ جزء مشمومات نیست، جزء ملموسات نیست و جزء مطعومات هم نیست؛ همان طوری که جزء مبصرات هم نیست؛ ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ یعنی «لا تناله الحواس».
قابل اکتناه و احاطه نبودن خدای سبحان
انسان به هر مرحلهای که برسد، نسبت به ذات اقدس الهی باز اکتناه ندارد که به کنه ذات برسد؛ نهتنها ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، «لا تحیط به القلوب و العقول»؛ عقل و قلب هم توان احاطهٴ به خدای سبحان را ندارند؛ نه از راه بحثهای حصولی و نه از راه مجاهدتهای حضوری، زیرا اگر خدای سبحان مانند دیگر امور، قابل اکتناه و احاطه به کنه بود، مِثلی میداشت؛ در حالی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ . این ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾، از محکمترین آیات محکمهٴ حق است که به هیچ وجه قابل توجیه و تأویل نیست و نکره در سیاق نفی، مفیدِ عموم است؛ یعنی هیچ چیزی؛ نه در عالم طبیعت، نه در عالم مِثال، نه در مجرّدات عقلی همانند خدای سبحان نیست: ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾، بنابراین؛ نه نه میتوان با برهانهای حصولی به ذات اقدس الهی احاطه علمی پیدا کرد و نه با مجاهدتهای شهودی.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ اگر هم زایده نباشد، گفتند به طریق اولیٰ نفی میکند؛ اگر مِثل او مِثل نداشت، خود او به طریق اولی [مثل ندارد]، که یا زایده باشد یا نه، در هر دو حال قابل استدلال است (اگر مثل او مَثیل نداشت، خودش به طریق اولیٰ [ندارد]).
و این ایمان به غیب معنایش آن است [که] چیزی که قابل ادراک با حواس نیست، انسان به آن ایمان داشته باشد؛ خواه خودش به حدّی برسد که به مقدار وسع، آن را مشاهده بکند یا نکند، آن غیب است علیایّحال.
ایمان به غیب رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین(علیه السلام)
بنابراین اگر دربارهٴ رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) رسیده است که ﴿مَا کَذَبَ الفُؤَادُ مَا رَأَی﴾ یا دربارهٴ امیرالمؤمنین خود حضرت [امیر] (سلام الله علیه) فرمود: «ما کنت أعبد ربّاً أره» یا «أ فأعبد ما لا أری» ؛ یعنی من آن نیستم که نبینم و عبادت کنم، من میبینم و عبادت میکنم _که منظور، مشاهدهٴ قلب است؛ نه مشاهدهٴ ابصار_ باز هم ایمان به غیب است؛ زیرا او با قلب میبیند نه با بَصَر، چون در همان خطبهای که فرمود: «أ فأعبد ما لا أریٰ»، فرمود: «لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» ؛ اگر قلب با حقیقت ایمان میبیند، منافات ندارد که آن مشهود، غایب باشد؛ در عین حال که «هو الشاهد» است، «هو الغائب» است، لذا در عین حال که «هو الظاهر» است، «هو الباطن» است. اگر او ظهورش با بطون آمیخته نبود که ابصار او را درک میکرد[ند]؛ ولی چون ظهورش عین بطون است: «هو الظاهر و الباطن» ، لذا ابصار او را درک نمیکنند. و اگر حضرت به جایی رسید که با چشم دل، ذات اقدس الهی را به مقدار میسور مشاهده میکند، باز این منافات با غیببودن خدای سبحان ندارد: «هو الغائب»، چرا؟ چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ و «لا تدرکه الحواس» پس آنها هم گرچه خدای سبحان مشهودشان است [ولی] ایمانشان باز ایمان به غیب است، زیرا خدای سبحان «هو الباطن» است؛ در عین حال که «هو الظاهر» خواهد بود.
پرسش ...
پاسخ: غیب مطلق است، چون احدی به او اکتناه ندارد. اگر موجودی به کنهش راه پیدا کند، معلوم میشود مَثیل دارد؛ در حالی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ ؛ [این] میشود غیب مطلق.
سه احتمال در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
در این ﴿الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ دو احتمال دیگر هم مطرح است. چون تا کنون اینچنین بیان میشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی به یک حقیقتی که غایب از حواس است ایمان دارند _که این غیب، متعلَّق ایمان است_ متّقین کسانیاند که مؤمن به غیباند؛ متعلّق ایمانشان غایب از حواس است.
دو احتمال دیگر که هست این است که، یکی [اینکه] این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ ظرف باشد نه متعلّق؛ یکی اینکه «باء» کلمهای باشد که بر سر آلات و ادوات در میآید؛ نظیر «کتب بالقلم». امّا احتمال اوّل که [در] ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ حال و ظرف باشد؛ در این بخش از آیات سورهٴ «بقره» خدا منافقین را معرّفی میکند که منافقین در زمان خلوت ایمان ندارند و در جلوت ایمان دارند؛ یعنی «لا یؤمنون بالغیب و یؤمنون بالشهادة»؛ در ظاهر مؤمناند [و] در نهان کافرند، ﴿وَإِذَا خَلَوْا إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ﴾ ؛ وقتی در جمعِ مؤمنین آمدند میگویند: ما مؤمنیم؛ امّا وقتی با کفّار و شیاطین خلوت کردند، ﴿قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ﴾ ، پس منافق «یؤمن فی حال الحضور و لا یؤمن فی حال الغیب»؛ متّقی کسی است که همان طوری که در حال حضور مؤمن است در حال غیبت هم مؤمن باشد؛ یعنی [در] خلوت و جلوتش باایمان است؛ در حضور دیگران اگر مؤمن است، در غیاب دیگران هم مؤمن است (این یک وجه). وجه دوم این باشد که [«باء» در] این ﴿بِالْغَیْبِ﴾، «باء سببیّه» باشد؛ نظیر «کتبت بالقلم»؛ ﴿الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی به وسیلهٴ غیب ایمان دارند، چون قلب، غیب است و زبان، شهادت، اینها با قلب مؤمناند نه با زبان؛ در برابر قول منافقین که با زبان مؤمناند ولی قلوبشان از ایمان سهمی ندارد که در سورهٴ«آلعمران» جریانشان را اینچنین نقل میکنند: ﴿وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ نَافَقُوا وَقِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْا قَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُوا قَالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاکُمْ هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْیمَانِ یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ﴾ ؛ اینها با زبانشان میگویند مؤمنیم، با قلبشان نمیگویند و متّقی کسی است که با قلبش بگوید مؤمنم، پس منافق با زبان میگوید، متّقی با قلب میگوید؛ زبان، ظاهر است و قلب، غیب.
نتیجه
پس [درباره] این ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، تا کنون سه احتمال بیان شد: یکی اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ متعلّقِ ایمان باشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی یؤمنون به چیزی که غایب از حواس است _که تا کنون بحث در این زمینه بود_؛ دو احتمال دیگر یکی اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ ظرف باشد، یکی اینکه «باء» بای سببیّه و ابزار باشد؛ یکی اینکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی «یؤمنون حال الغیب کما یؤمنون حال الشهادة» در برابر منافقین که منافقین «یؤمنون حالالشهادة» ولی «و لا یؤمنون حال الغیب»؛ دوم اینکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی بالقلب که قلب، غیب است؛ در برابر منافقینی که منافقین «یؤمنون بأفواههم ولم تُؤمِن قُلوبهم».
دلایل قائلان به جمله حالیّه بودن ﴿بِالْغَیْبِ﴾
امّا آنها که گفتند: منظور [از] ایمان به غیب یعنی ایمانِ به حالتِ غیب است و این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ را «حال» گرفتند (یعنی «فی حال الغیب») به چند دلیل استدلال کردهاند: یکی اینکه اگر این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ متعلّق ایمان باشد (یعنی متّقین ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾) لازمهاش تکرار است، برای اینکه بعد فرمود: ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ که این وحی است، این هم غیب است؛ ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ که این معاد است، این هم غیب است؛ چون لازمهاش تکرار است، پس «باء» در ﴿بِالْغَیْبِ﴾ به معنای صله و تعدیه نیست که «یؤمنون بما هو غائب» برای اینکه آن بقیه و بعدیها هم ایمان به غیب است. وجه دیگر آن است که اگر متّقی، ایمان به غیب دارد، چون ایمان بدون علم ممکن نیست، پس لازمهاش آن است که متّقیان، عالم به غیب باشند تا به غیب ایمان بیاورند؛ در حالی که علم غیب مخصوص خدای سبحان است. سوم اینکه اگر ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، مراد این باشد که اینها به غیب ایمان میآورند و مصادیق غیب هم خدای سبحان و اسمای حسنایش باشد، لازمهاش آن است که ما این غیب را به معنای غایب بگیریم و غیبِ به معنای غایب بر خدای سبحان اطلاق بشود؛ در حالی که غیب بر چیزی اطلاق میشود که حضور هم بر آن اطلاق بشود. چیزی که گاهی حضور دارد [و] گاهی ندارد، بر آن اطلاق غیب و حضور رواست؛ امّا چیزی که نمیشود گفت «او حاضر است»، نمیشود [هم] گفت «او غیب است»، [چون] غیب و حضور دو وصف متقابل یک مقسماند؛ آن مقسمی که قابل حضور است اگر حضور نداشت میشود غایب و چون کلمهٴ «حضور» بر خدای سبحان اطلاق نمیشود، «غیب» هم بر خدای سبحان اطلاق نخواهد شد.
اشکال بر دلایل قائلان به جمله حالیه بودن ﴿بِالْغَیْبِ﴾
این سه وجهی است که قائلین به اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ حال است، به آن استدلال کردهاند، ظاهراً هیچکدام از این وجوه سهگانه تامّ نیست. امّا اینکه گفته شد «اگر ﴿بِالْغَیْبِ﴾ را متعلّق ایمان بگیریم، لازمهاش تکرار است»، تکرار نیست، [بلکه] لازمهاش تفصیلِ بعد از اجمال است نه تکرار، چون همهٴ مصادیق غیب را بعداً ذکر نفرمود، فقط مسئلهٴ وحی و مسئلهٴ قیامت را ذکر فرمود؛ مسئلهٴ مبدأ و توحید را ذکر نفرمود، پس مسئلهٴ مبدأ و توحید میماند، مندرجِ تحت غیب است و مسئلهٴ وحی و رسالت را علیحده [جداگانه] ذکر میکند (از باب ذکر تفصیل بعد از اجمال، نه از باب تکرار) و ثانیاً ایمان به غیب، علمِ به غیب را لازم دارد؛ اما علمهای حصولی و استدلالی و اجمالی به غیب که ممکن است، آن مقداری که با براهین عقلیّه انسان، غیب را میتواند اثبات کند، به آن مقدار که علم غیب ممکن است؛ یعنی با دلیل عقلی، انسان مبدأ را اثبات میکند، به همین مقدار علم غیب دارد؛ با دلیل عقلی، ضرورت وحی و رسالت را ثابت میکند، به همین مقدار علم غیب دارد؛ با دلیل عقلی، ضرورت معاد را تثبیت میکند، به همین مقدار علم غیب دارد. این علوم غیبیّه برای انسانها به تعلیم خدای سبحان ممکن است؛ [اما] آن اسرار نهانی و نهفته است، آن مسئله قضا و قدر است، مسئله عرش و کرسی و آن خصوصیّات عینیّه است [و] آن جزئیّات خارجیّه است که میسور هر کسی نیست؛ وگرنه این گونه از معارفی که عقل [به آن] راه دارد، این گونه از معارف غیبی برای انسانها به تعلیم الهی مقدور است. و از طرفی هم شما در وجه اوّل گفتید: «ما اگر غیب را متعلّق ایمان بدانیم لازمهاش تکرار است؛ برای اینکه ایمان به وحی [و] ایمان به آخرت، اینها جزء غیب است»، پس شما قبول کردید که انسان به غیب علم دارد، مگر ﴿وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ ایمان به غیب نیست؟ مگر ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ ایمان به غیب نیست؟ [خب] ایمان هم که مسبوق به علم است، [زیرا] انسان تا به غیب علم نداشته باشد که ایمان نمیآورد، ایمان پذیرشِ بعد از فهم است؛ انسان وقتی قیامت را فهمید، نسبت به آن پذیرش دارد؛ وقتی وحی و رسالت را فهمید، نسبت به آن پذیرش دارد. شما که قبول کردید بسیاری از غیبها را این بخش از آیات ذکر کرد؛ ایمان به وحی ایمان به غیب است، این را قبول کردید؛ ایمان به آخرت ایمان به غیب است، این را هم قبول کردید و هر ایمانی هم مسبوق به علم است، این را هم باهم قبول داریم، پس باید بپذیرید که انسانها به غیب عالماند که به غیب مؤمناند، پس این مقدار از علم غیب را هم شما میپذیرید، هم ما، محذوری هم ندارد؛ این مقدار از علم غیب که ادلّه عقلی، آنها را باذن الله برای انسان تثبیت میکند ضرری ندارد. و امّا وجه سوم که گفتند «غیب بر خدای سبحان اطلاق نمیشود، برای اینکه غیب و حضور دو وصف متقابل یک مقَسم مشترک است» دلیلی بر آن اقامه نکردند؛ به چه دلیل هر جا غیب اطلاق میشود، حضور هم باید اطلاق بشود؟ این اولاً، ثانیاً؛ مگر خدای سبحان ظاهر نیست؟ ظهور و حضور فرقی ندارد، اگر ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ﴾ ، پس «هو الظاهر» است؛ چه اینکه «هو الباطن» هم است؛ اگر ظهور دارد حضور هم دارد، پس خدا ظاهر است، آن که ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ است ظاهر است، خُب اگر دیگری ندید چون ﴿وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ﴾ اگر کسی ندید؛ نه برای آن است که خدا غایب است، [بلکه] در حقیقت، دیگری نابینا است و اگر دیگری نابینا نبود، خدای سبحان که ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ است [که] احتجابی ندارد.
بیان سیدالشهداء (علیه السلام) دربارهٴ رؤیت خدای سبحان
این بیان معروف سیّدالشّهداء(سلام الله علیه) در دعای «عرفه» که عرض کرد: «أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتّی یکون هو المظهر لک ... عمیت عین لا تراک علیها رقیباً»؛ نه به این معناست که حضرت نفرین کرده باشد که اگر کسی تو را نبیند کور باد؛ نه، [بلکه به این معناس که] «آن که تو را نمیبیند نابیناست»، نفرین نیست؛ نه [اینکه] اگر کسی تو را ندید کور بشود، اگر کسی تو را نمیبیند برای این است که نابیناست؛ وگرنه تو ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ هستی. «عمیت عین لا تراک علیها رقیباً و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّک نصیباً» ؛ نه یعنی اگر کسی دوست تو نبود، انشاءالله ضرر ببیند؛ این نفرین نیست، [بلکه یعنی] آن که در این دنیا [و] در این جهان هستی، کالای محبّت تو را نخرید ضرر کرد؛ نه اینکه ضرر بکند انشاءالله، سخن از نفرین نیست. نه آن جملهٴ «عمیت عین لا تراک علیها رقیباً» نفرین است و نه جملهٴ «خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّک نصیباً» نفرین است. این جملهٴ دوم ناظر به مسائل عملی است؛ یعنی آن که تو را دوست نداشت طرفی نبست [و] در این تجارتگاه چیزی عایدش نشد؛ هر چه خرید باید از دست رها بکند [و] با دست خالی و روی سیاه برود این خاصیّت کسی است که محبّت خدا را نخرید؛ «خسرت صفقه عبد» که «لم تجعل له من حبّک نصیباً». [انسان] این هر روز دارد عمر میدهد؛ این سرمایه، و در برابرش هیچ نمیگیرد، چون آنچه را که به عنوان بازی سرگرمش کردند طولی نمیکشد که از او میگیرند، آن که باید بماند او نخرید؛ بنابراین این سرمایه را داد و چیزی نخرید [و] اگر تاجری سرمایه بدهد و چیزی نگیرد خاسر است؛ فرمود: «خسرت صفقة عبد» که «لم تجعل له من حبّک نصیباً»؛ این نفرین نیست. بنابراین «هو الظاهر».
آمیخته بودن وصف ظاهر و غایب در خدای سبحان
اگر «هو الظاهر» است، حاضر هم خواهد بود و اگر حاضر است، کسی که ندید، نسبت به او غیب خواهد بود؛ چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، غیب است [و] چون «تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» ، حاضر است. اگر «هو الظاهر»، تنها «هو الظاهر» بود، خب «تدرکه الأبصار» میشد؛ [اما] چون «هو الظاهر و الباطن» است، ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ است، چون باطن است [و] «تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» است، چون ظاهر است. در بیانات حضرت امیر(سلام الله علیه) هست که «کلّ ظاهر غیره غیر باطن» ؛ هر ظاهری غیر خدای سبحان باطن نیست، «و کل باطن غیره غیر ظاهر» ؛ هر باطنی غیر خدا غیر ظاهر است؛ یعنی دربارهٴ غیر خدا، ظاهر در مقابلِ باطن است [یعنی] اگر چیزی ظاهر شد باطن نیست و باطن در مقابلِ ظاهر است [یعنی] اگر چیزی باطن شد ظاهر نیست؛ امّا دربارهٴ ذات اقدس الهی ظهورش عین بطون است، چون بر اساس شدّت نورانیّت، باطن است و بر اساس شدّت نورانیّت، ظاهر است. آن که نمیبیند برای این است که چشمش ضعیف است؛ [اینکه] نه از آن طرف حجابی باشد.
علیایّحال خدای سبحان اگر حضورش با غیب آمیخته است و غیبش با حضور آمیخته است، لازمهاش آن است که «لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان» با «تدرکه القلوب بحقائق الایمان» آمیخته باشد.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ اگر حضورِی محدود بود و غیبی محدود بود، آن حضور در مقابل غیب است و این غیب در مقابل آن حضور؛ آن که حاضر است دیگر غایب نیست و آن که غایب است حاضر نیست؛ [مثلاً] کسی که در این مسجد است غایب نیست و کسی که بیرون است حاضر نیست؛ امّا اگر حضوری نامحدود بود و غیبتی هم نامحدود، آن حضور، عین این غیبت خواهد بود و این غیبت، عین آن حضور خواهد بود، چون رودرروی هم نیستند؛ اگر محدود بودند، مرز هر کدام مشخّص بود [و] رودرروی هم بودند.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ این موجودِ غایب چون همه جا هست، در مقابل او چیزی نیست تا انسان بگوید «او غایب است و دیگری حاضر» و چون حضور و ظهورش نامحدود است، از چیزی پنهان نیست. اگر با چشم دیده میشد، میشد یک ظهورِ محدود، چون چشم یک طرف را میبیند؛ اگر چیزی ظهورش قابل احساس با چشم بود، میشود ظهور محدود؛ ولی اگر ظهور نامحدود بود؛ روبهرو هست، خَلف، اَمام، یَمین، فَوق و تَحت هست، در چشم هست، در دیدهٴ چشم هست، در بیننده هست، «داخل فی کلّ شیء لا بالممازجه» هست؛ بنابراین نمیشود او را با چشم دید. اگر با چشم میبینیم، باید حتماً یک جهت باشد و لاغیر؛ چیزی که در چشم است، در دیدن هست، در فهم هست، در فهمنده هست، و لیس بشیء منها، او را نمیشود با چشم دید. بنابراین اگر ظهور، محدود بود در برابر غیبت است؛ ولی اگر ظهور نامحدود بود عین بطون است؛ لذا ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ﴾ . بیان حضرت امیر(سلام الله علیه) که فرمود: «هر ظاهری غیر خدا، غیر باطن است»، برای آن است که ظهورِ غیر خدا محدود است، ظهور محدود در برابر بطون است، بطونِ محدود در برابر ظهور است؛ امّا اگر ظهور، نامحدود بود [و] همه جایی شد، احدی نمیتواند این ظاهر را اکتناه کند، لذا «هو الظّاهر و الباطن» خواهد شد.
اشکال بر «باء» سببیّه بودن «باء» در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
بنابراین اگر کسی به یکی از این وجوه سهگانه استدلال کند و بگوید: «منظور از این غیب، حالت است؛ نه متعلّق؛ یعنی ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ به این معناست که یؤمنون فی حال الغیب»، اینها تامّ نیست؛ چه اینکه اگر وجه سوم باشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی «یؤمنون بالقلب» _که «باء»، بای سببیّه باشد_ [یعنی] و متّقی کسی است که با قلب ایمان میآورد. آن گاه لازمهاش آن است که مسئله توحید در این بخش نیامده باشد و با سیاق هم سازگار نیست، چون سیاق این چهار یا پنج آیه، همه آن است که «باء» در متعلّق در آمده؛ [اینکه] نه «باء» بای سببیّه باشد، چون بعدش ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ است [که] این «باء» برای تعدیه تعلّق گرفته است و همچنین ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ ؛ یعنی «یوقنون بالآخرة» که این «باء» به متعلّق تعلّق گرفته است؛ نه اینکه «باء» سببیّه باشد. وحدت سیاق اقتضا میکند که این «باء»، للتعدیه و الصله باشد؛ نه للحال و نه للسببیّه؛ نه [اینکه] یؤمنون به سبب قلب، بلکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، «یؤمنون بالوحی» و «یؤمنون بالقیامة» که وحدت سیاق نشانهٴ آن است که این «باء» للتعدیه است.
پرسش ...
پاسخ: آن که از اسمای خدای سبحان مؤمن است؛ یعنی امان میدهد؛ نه ایمان میآورد (امان میدهد)، خُب این دیگر وصف متّقین نیست، [اینجا] خدا دارد متّقین را معرّفی میکند.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ این ایمان به غیب معنایش آن است که کلّ جهان را خدایی که ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ اداره میکند، این معنی ایمان به غیب است؛ حتّی هستیاش و حتّی کمالات هستیاش (این معنی ایمان به غیب است) اگر کسی به غیب ایمان دارد؛ یعنی آنچه در جهان هست به وسیلهٴ مبدأ غیب است که خدای سبحان، ما و جهان و فیوضات جهان و ما را اعطا کرده است.
نظر مختار در معنای «باء» در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
و اگر بشود بین این سه وجه، یک جامع انتزاعی فرض کرد، آن خوب است؛ [یعنی] متّقی کسی است که مؤمن به غیب است؛ یعنی به «لا تدرکه الحواس» ایمان دارد (که وجه اوّل است)؛ مؤمن به غیب است؛ یعنی در جلوت و خلوت مؤمن است [و] مؤمن به غیب است؛ یعنی با قلب و با لسان مؤمن است. در برابر کسانی که ﴿إِذَا خَلَوْا إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ﴾ ، متقین اینچنین نیستند، بلکه در غیب و حضور مؤمناند و در برابر کسانی که ﴿یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِم﴾ ، مؤمنین اینچنین نیستند، متّقین اینچنین نیستند، بلکه به غیب، یعنی به قلب که غیب است میگویند «امنّا» و امثال ذلک. اگر امر جامعی بین این وجوه ثلاثه پیدا شد که قابل قبول است و اگر نشد وجه اوّل اولیٰ است.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
- واژه شناسی غیب
- ایمان به غیب
- رویت خدا
- مطالب ادبی در بالغیب
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
﴿ الم ٭ ذلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ ٭ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ﴾
مفهوم واژه «غیب»
ضمن اینکه قرآن کریم هدایت متّقیان است، اهل تقوا را توصیف میکند میفرماید: متّقیان کسانیاند که به غیب ایمان بیاورند. هر چه از حواس، نهان است غیب است؛ یعنی چیزی که قابل ادراک با حواس نیست (چیزی که با حواس قابل ادراک نیست) غیب است _خواه با تمثّلات، قابل ادراک باشد_ یا فوق آن باشد و چون خدای سبحان با چشم ادراک نمیشود: ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، پس او غیب است. و اینکه مسئلهٴ ادراک ابصار نفی شده است، خصیصهای برای چشم نیست، چشم به عنوان نمونه ذکر شده است؛ ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ یعنی «لا تدرکه الحواس»؛ نهتنها چشم نمیبیند، بلکه گوش هم نمیشنود. ذات اقدس الهی جزء مسموعات نیست؛ همان طوری که جزء مبصرات نیست؛ جزء مشمومات نیست، جزء ملموسات نیست و جزء مطعومات هم نیست؛ همان طوری که جزء مبصرات هم نیست؛ ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ یعنی «لا تناله الحواس».
قابل اکتناه و احاطه نبودن خدای سبحان
انسان به هر مرحلهای که برسد، نسبت به ذات اقدس الهی باز اکتناه ندارد که به کنه ذات برسد؛ نهتنها ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، «لا تحیط به القلوب و العقول»؛ عقل و قلب هم توان احاطهٴ به خدای سبحان را ندارند؛ نه از راه بحثهای حصولی و نه از راه مجاهدتهای حضوری، زیرا اگر خدای سبحان مانند دیگر امور، قابل اکتناه و احاطه به کنه بود، مِثلی میداشت؛ در حالی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ . این ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾، از محکمترین آیات محکمهٴ حق است که به هیچ وجه قابل توجیه و تأویل نیست و نکره در سیاق نفی، مفیدِ عموم است؛ یعنی هیچ چیزی؛ نه در عالم طبیعت، نه در عالم مِثال، نه در مجرّدات عقلی همانند خدای سبحان نیست: ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾، بنابراین؛ نه نه میتوان با برهانهای حصولی به ذات اقدس الهی احاطه علمی پیدا کرد و نه با مجاهدتهای شهودی.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ اگر هم زایده نباشد، گفتند به طریق اولیٰ نفی میکند؛ اگر مِثل او مِثل نداشت، خود او به طریق اولی [مثل ندارد]، که یا زایده باشد یا نه، در هر دو حال قابل استدلال است (اگر مثل او مَثیل نداشت، خودش به طریق اولیٰ [ندارد]).
و این ایمان به غیب معنایش آن است [که] چیزی که قابل ادراک با حواس نیست، انسان به آن ایمان داشته باشد؛ خواه خودش به حدّی برسد که به مقدار وسع، آن را مشاهده بکند یا نکند، آن غیب است علیایّحال.
ایمان به غیب رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین(علیه السلام)
بنابراین اگر دربارهٴ رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) رسیده است که ﴿مَا کَذَبَ الفُؤَادُ مَا رَأَی﴾ یا دربارهٴ امیرالمؤمنین خود حضرت [امیر] (سلام الله علیه) فرمود: «ما کنت أعبد ربّاً أره» یا «أ فأعبد ما لا أری» ؛ یعنی من آن نیستم که نبینم و عبادت کنم، من میبینم و عبادت میکنم _که منظور، مشاهدهٴ قلب است؛ نه مشاهدهٴ ابصار_ باز هم ایمان به غیب است؛ زیرا او با قلب میبیند نه با بَصَر، چون در همان خطبهای که فرمود: «أ فأعبد ما لا أریٰ»، فرمود: «لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان و لکن تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» ؛ اگر قلب با حقیقت ایمان میبیند، منافات ندارد که آن مشهود، غایب باشد؛ در عین حال که «هو الشاهد» است، «هو الغائب» است، لذا در عین حال که «هو الظاهر» است، «هو الباطن» است. اگر او ظهورش با بطون آمیخته نبود که ابصار او را درک میکرد[ند]؛ ولی چون ظهورش عین بطون است: «هو الظاهر و الباطن» ، لذا ابصار او را درک نمیکنند. و اگر حضرت به جایی رسید که با چشم دل، ذات اقدس الهی را به مقدار میسور مشاهده میکند، باز این منافات با غیببودن خدای سبحان ندارد: «هو الغائب»، چرا؟ چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ و «لا تدرکه الحواس» پس آنها هم گرچه خدای سبحان مشهودشان است [ولی] ایمانشان باز ایمان به غیب است، زیرا خدای سبحان «هو الباطن» است؛ در عین حال که «هو الظاهر» خواهد بود.
پرسش ...
پاسخ: غیب مطلق است، چون احدی به او اکتناه ندارد. اگر موجودی به کنهش راه پیدا کند، معلوم میشود مَثیل دارد؛ در حالی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ ؛ [این] میشود غیب مطلق.
سه احتمال در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
در این ﴿الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ دو احتمال دیگر هم مطرح است. چون تا کنون اینچنین بیان میشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی به یک حقیقتی که غایب از حواس است ایمان دارند _که این غیب، متعلَّق ایمان است_ متّقین کسانیاند که مؤمن به غیباند؛ متعلّق ایمانشان غایب از حواس است.
دو احتمال دیگر که هست این است که، یکی [اینکه] این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ ظرف باشد نه متعلّق؛ یکی اینکه «باء» کلمهای باشد که بر سر آلات و ادوات در میآید؛ نظیر «کتب بالقلم». امّا احتمال اوّل که [در] ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ حال و ظرف باشد؛ در این بخش از آیات سورهٴ «بقره» خدا منافقین را معرّفی میکند که منافقین در زمان خلوت ایمان ندارند و در جلوت ایمان دارند؛ یعنی «لا یؤمنون بالغیب و یؤمنون بالشهادة»؛ در ظاهر مؤمناند [و] در نهان کافرند، ﴿وَإِذَا خَلَوْا إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ﴾ ؛ وقتی در جمعِ مؤمنین آمدند میگویند: ما مؤمنیم؛ امّا وقتی با کفّار و شیاطین خلوت کردند، ﴿قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ﴾ ، پس منافق «یؤمن فی حال الحضور و لا یؤمن فی حال الغیب»؛ متّقی کسی است که همان طوری که در حال حضور مؤمن است در حال غیبت هم مؤمن باشد؛ یعنی [در] خلوت و جلوتش باایمان است؛ در حضور دیگران اگر مؤمن است، در غیاب دیگران هم مؤمن است (این یک وجه). وجه دوم این باشد که [«باء» در] این ﴿بِالْغَیْبِ﴾، «باء سببیّه» باشد؛ نظیر «کتبت بالقلم»؛ ﴿الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی به وسیلهٴ غیب ایمان دارند، چون قلب، غیب است و زبان، شهادت، اینها با قلب مؤمناند نه با زبان؛ در برابر قول منافقین که با زبان مؤمناند ولی قلوبشان از ایمان سهمی ندارد که در سورهٴ«آلعمران» جریانشان را اینچنین نقل میکنند: ﴿وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ نَافَقُوا وَقِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْا قَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُوا قَالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاکُمْ هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْیمَانِ یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ﴾ ؛ اینها با زبانشان میگویند مؤمنیم، با قلبشان نمیگویند و متّقی کسی است که با قلبش بگوید مؤمنم، پس منافق با زبان میگوید، متّقی با قلب میگوید؛ زبان، ظاهر است و قلب، غیب.
نتیجه
پس [درباره] این ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، تا کنون سه احتمال بیان شد: یکی اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ متعلّقِ ایمان باشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی یؤمنون به چیزی که غایب از حواس است _که تا کنون بحث در این زمینه بود_؛ دو احتمال دیگر یکی اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ ظرف باشد، یکی اینکه «باء» بای سببیّه و ابزار باشد؛ یکی اینکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی «یؤمنون حال الغیب کما یؤمنون حال الشهادة» در برابر منافقین که منافقین «یؤمنون حالالشهادة» ولی «و لا یؤمنون حال الغیب»؛ دوم اینکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی بالقلب که قلب، غیب است؛ در برابر منافقینی که منافقین «یؤمنون بأفواههم ولم تُؤمِن قُلوبهم».
دلایل قائلان به جمله حالیّه بودن ﴿بِالْغَیْبِ﴾
امّا آنها که گفتند: منظور [از] ایمان به غیب یعنی ایمانِ به حالتِ غیب است و این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ را «حال» گرفتند (یعنی «فی حال الغیب») به چند دلیل استدلال کردهاند: یکی اینکه اگر این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ متعلّق ایمان باشد (یعنی متّقین ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾) لازمهاش تکرار است، برای اینکه بعد فرمود: ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ که این وحی است، این هم غیب است؛ ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ که این معاد است، این هم غیب است؛ چون لازمهاش تکرار است، پس «باء» در ﴿بِالْغَیْبِ﴾ به معنای صله و تعدیه نیست که «یؤمنون بما هو غائب» برای اینکه آن بقیه و بعدیها هم ایمان به غیب است. وجه دیگر آن است که اگر متّقی، ایمان به غیب دارد، چون ایمان بدون علم ممکن نیست، پس لازمهاش آن است که متّقیان، عالم به غیب باشند تا به غیب ایمان بیاورند؛ در حالی که علم غیب مخصوص خدای سبحان است. سوم اینکه اگر ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، مراد این باشد که اینها به غیب ایمان میآورند و مصادیق غیب هم خدای سبحان و اسمای حسنایش باشد، لازمهاش آن است که ما این غیب را به معنای غایب بگیریم و غیبِ به معنای غایب بر خدای سبحان اطلاق بشود؛ در حالی که غیب بر چیزی اطلاق میشود که حضور هم بر آن اطلاق بشود. چیزی که گاهی حضور دارد [و] گاهی ندارد، بر آن اطلاق غیب و حضور رواست؛ امّا چیزی که نمیشود گفت «او حاضر است»، نمیشود [هم] گفت «او غیب است»، [چون] غیب و حضور دو وصف متقابل یک مقسماند؛ آن مقسمی که قابل حضور است اگر حضور نداشت میشود غایب و چون کلمهٴ «حضور» بر خدای سبحان اطلاق نمیشود، «غیب» هم بر خدای سبحان اطلاق نخواهد شد.
اشکال بر دلایل قائلان به جمله حالیه بودن ﴿بِالْغَیْبِ﴾
این سه وجهی است که قائلین به اینکه این ﴿بِالْغَیْبِ﴾ حال است، به آن استدلال کردهاند، ظاهراً هیچکدام از این وجوه سهگانه تامّ نیست. امّا اینکه گفته شد «اگر ﴿بِالْغَیْبِ﴾ را متعلّق ایمان بگیریم، لازمهاش تکرار است»، تکرار نیست، [بلکه] لازمهاش تفصیلِ بعد از اجمال است نه تکرار، چون همهٴ مصادیق غیب را بعداً ذکر نفرمود، فقط مسئلهٴ وحی و مسئلهٴ قیامت را ذکر فرمود؛ مسئلهٴ مبدأ و توحید را ذکر نفرمود، پس مسئلهٴ مبدأ و توحید میماند، مندرجِ تحت غیب است و مسئلهٴ وحی و رسالت را علیحده [جداگانه] ذکر میکند (از باب ذکر تفصیل بعد از اجمال، نه از باب تکرار) و ثانیاً ایمان به غیب، علمِ به غیب را لازم دارد؛ اما علمهای حصولی و استدلالی و اجمالی به غیب که ممکن است، آن مقداری که با براهین عقلیّه انسان، غیب را میتواند اثبات کند، به آن مقدار که علم غیب ممکن است؛ یعنی با دلیل عقلی، انسان مبدأ را اثبات میکند، به همین مقدار علم غیب دارد؛ با دلیل عقلی، ضرورت وحی و رسالت را ثابت میکند، به همین مقدار علم غیب دارد؛ با دلیل عقلی، ضرورت معاد را تثبیت میکند، به همین مقدار علم غیب دارد. این علوم غیبیّه برای انسانها به تعلیم خدای سبحان ممکن است؛ [اما] آن اسرار نهانی و نهفته است، آن مسئله قضا و قدر است، مسئله عرش و کرسی و آن خصوصیّات عینیّه است [و] آن جزئیّات خارجیّه است که میسور هر کسی نیست؛ وگرنه این گونه از معارفی که عقل [به آن] راه دارد، این گونه از معارف غیبی برای انسانها به تعلیم الهی مقدور است. و از طرفی هم شما در وجه اوّل گفتید: «ما اگر غیب را متعلّق ایمان بدانیم لازمهاش تکرار است؛ برای اینکه ایمان به وحی [و] ایمان به آخرت، اینها جزء غیب است»، پس شما قبول کردید که انسان به غیب علم دارد، مگر ﴿وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ ایمان به غیب نیست؟ مگر ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ ایمان به غیب نیست؟ [خب] ایمان هم که مسبوق به علم است، [زیرا] انسان تا به غیب علم نداشته باشد که ایمان نمیآورد، ایمان پذیرشِ بعد از فهم است؛ انسان وقتی قیامت را فهمید، نسبت به آن پذیرش دارد؛ وقتی وحی و رسالت را فهمید، نسبت به آن پذیرش دارد. شما که قبول کردید بسیاری از غیبها را این بخش از آیات ذکر کرد؛ ایمان به وحی ایمان به غیب است، این را قبول کردید؛ ایمان به آخرت ایمان به غیب است، این را هم قبول کردید و هر ایمانی هم مسبوق به علم است، این را هم باهم قبول داریم، پس باید بپذیرید که انسانها به غیب عالماند که به غیب مؤمناند، پس این مقدار از علم غیب را هم شما میپذیرید، هم ما، محذوری هم ندارد؛ این مقدار از علم غیب که ادلّه عقلی، آنها را باذن الله برای انسان تثبیت میکند ضرری ندارد. و امّا وجه سوم که گفتند «غیب بر خدای سبحان اطلاق نمیشود، برای اینکه غیب و حضور دو وصف متقابل یک مقَسم مشترک است» دلیلی بر آن اقامه نکردند؛ به چه دلیل هر جا غیب اطلاق میشود، حضور هم باید اطلاق بشود؟ این اولاً، ثانیاً؛ مگر خدای سبحان ظاهر نیست؟ ظهور و حضور فرقی ندارد، اگر ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ﴾ ، پس «هو الظاهر» است؛ چه اینکه «هو الباطن» هم است؛ اگر ظهور دارد حضور هم دارد، پس خدا ظاهر است، آن که ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ است ظاهر است، خُب اگر دیگری ندید چون ﴿وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ﴾ اگر کسی ندید؛ نه برای آن است که خدا غایب است، [بلکه] در حقیقت، دیگری نابینا است و اگر دیگری نابینا نبود، خدای سبحان که ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ است [که] احتجابی ندارد.
بیان سیدالشهداء (علیه السلام) دربارهٴ رؤیت خدای سبحان
این بیان معروف سیّدالشّهداء(سلام الله علیه) در دعای «عرفه» که عرض کرد: «أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتّی یکون هو المظهر لک ... عمیت عین لا تراک علیها رقیباً»؛ نه به این معناست که حضرت نفرین کرده باشد که اگر کسی تو را نبیند کور باد؛ نه، [بلکه به این معناس که] «آن که تو را نمیبیند نابیناست»، نفرین نیست؛ نه [اینکه] اگر کسی تو را ندید کور بشود، اگر کسی تو را نمیبیند برای این است که نابیناست؛ وگرنه تو ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ هستی. «عمیت عین لا تراک علیها رقیباً و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّک نصیباً» ؛ نه یعنی اگر کسی دوست تو نبود، انشاءالله ضرر ببیند؛ این نفرین نیست، [بلکه یعنی] آن که در این دنیا [و] در این جهان هستی، کالای محبّت تو را نخرید ضرر کرد؛ نه اینکه ضرر بکند انشاءالله، سخن از نفرین نیست. نه آن جملهٴ «عمیت عین لا تراک علیها رقیباً» نفرین است و نه جملهٴ «خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّک نصیباً» نفرین است. این جملهٴ دوم ناظر به مسائل عملی است؛ یعنی آن که تو را دوست نداشت طرفی نبست [و] در این تجارتگاه چیزی عایدش نشد؛ هر چه خرید باید از دست رها بکند [و] با دست خالی و روی سیاه برود این خاصیّت کسی است که محبّت خدا را نخرید؛ «خسرت صفقه عبد» که «لم تجعل له من حبّک نصیباً». [انسان] این هر روز دارد عمر میدهد؛ این سرمایه، و در برابرش هیچ نمیگیرد، چون آنچه را که به عنوان بازی سرگرمش کردند طولی نمیکشد که از او میگیرند، آن که باید بماند او نخرید؛ بنابراین این سرمایه را داد و چیزی نخرید [و] اگر تاجری سرمایه بدهد و چیزی نگیرد خاسر است؛ فرمود: «خسرت صفقة عبد» که «لم تجعل له من حبّک نصیباً»؛ این نفرین نیست. بنابراین «هو الظاهر».
آمیخته بودن وصف ظاهر و غایب در خدای سبحان
اگر «هو الظاهر» است، حاضر هم خواهد بود و اگر حاضر است، کسی که ندید، نسبت به او غیب خواهد بود؛ چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ ، غیب است [و] چون «تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» ، حاضر است. اگر «هو الظاهر»، تنها «هو الظاهر» بود، خب «تدرکه الأبصار» میشد؛ [اما] چون «هو الظاهر و الباطن» است، ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ است، چون باطن است [و] «تدرکه القلوب بحقائق الإیمان» است، چون ظاهر است. در بیانات حضرت امیر(سلام الله علیه) هست که «کلّ ظاهر غیره غیر باطن» ؛ هر ظاهری غیر خدای سبحان باطن نیست، «و کل باطن غیره غیر ظاهر» ؛ هر باطنی غیر خدا غیر ظاهر است؛ یعنی دربارهٴ غیر خدا، ظاهر در مقابلِ باطن است [یعنی] اگر چیزی ظاهر شد باطن نیست و باطن در مقابلِ ظاهر است [یعنی] اگر چیزی باطن شد ظاهر نیست؛ امّا دربارهٴ ذات اقدس الهی ظهورش عین بطون است، چون بر اساس شدّت نورانیّت، باطن است و بر اساس شدّت نورانیّت، ظاهر است. آن که نمیبیند برای این است که چشمش ضعیف است؛ [اینکه] نه از آن طرف حجابی باشد.
علیایّحال خدای سبحان اگر حضورش با غیب آمیخته است و غیبش با حضور آمیخته است، لازمهاش آن است که «لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان» با «تدرکه القلوب بحقائق الایمان» آمیخته باشد.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ اگر حضورِی محدود بود و غیبی محدود بود، آن حضور در مقابل غیب است و این غیب در مقابل آن حضور؛ آن که حاضر است دیگر غایب نیست و آن که غایب است حاضر نیست؛ [مثلاً] کسی که در این مسجد است غایب نیست و کسی که بیرون است حاضر نیست؛ امّا اگر حضوری نامحدود بود و غیبتی هم نامحدود، آن حضور، عین این غیبت خواهد بود و این غیبت، عین آن حضور خواهد بود، چون رودرروی هم نیستند؛ اگر محدود بودند، مرز هر کدام مشخّص بود [و] رودرروی هم بودند.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ این موجودِ غایب چون همه جا هست، در مقابل او چیزی نیست تا انسان بگوید «او غایب است و دیگری حاضر» و چون حضور و ظهورش نامحدود است، از چیزی پنهان نیست. اگر با چشم دیده میشد، میشد یک ظهورِ محدود، چون چشم یک طرف را میبیند؛ اگر چیزی ظهورش قابل احساس با چشم بود، میشود ظهور محدود؛ ولی اگر ظهور نامحدود بود؛ روبهرو هست، خَلف، اَمام، یَمین، فَوق و تَحت هست، در چشم هست، در دیدهٴ چشم هست، در بیننده هست، «داخل فی کلّ شیء لا بالممازجه» هست؛ بنابراین نمیشود او را با چشم دید. اگر با چشم میبینیم، باید حتماً یک جهت باشد و لاغیر؛ چیزی که در چشم است، در دیدن هست، در فهم هست، در فهمنده هست، و لیس بشیء منها، او را نمیشود با چشم دید. بنابراین اگر ظهور، محدود بود در برابر غیبت است؛ ولی اگر ظهور نامحدود بود عین بطون است؛ لذا ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ﴾ . بیان حضرت امیر(سلام الله علیه) که فرمود: «هر ظاهری غیر خدا، غیر باطن است»، برای آن است که ظهورِ غیر خدا محدود است، ظهور محدود در برابر بطون است، بطونِ محدود در برابر ظهور است؛ امّا اگر ظهور، نامحدود بود [و] همه جایی شد، احدی نمیتواند این ظاهر را اکتناه کند، لذا «هو الظّاهر و الباطن» خواهد شد.
اشکال بر «باء» سببیّه بودن «باء» در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
بنابراین اگر کسی به یکی از این وجوه سهگانه استدلال کند و بگوید: «منظور از این غیب، حالت است؛ نه متعلّق؛ یعنی ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ به این معناست که یؤمنون فی حال الغیب»، اینها تامّ نیست؛ چه اینکه اگر وجه سوم باشد که ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یعنی «یؤمنون بالقلب» _که «باء»، بای سببیّه باشد_ [یعنی] و متّقی کسی است که با قلب ایمان میآورد. آن گاه لازمهاش آن است که مسئله توحید در این بخش نیامده باشد و با سیاق هم سازگار نیست، چون سیاق این چهار یا پنج آیه، همه آن است که «باء» در متعلّق در آمده؛ [اینکه] نه «باء» بای سببیّه باشد، چون بعدش ﴿یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ﴾ است [که] این «باء» برای تعدیه تعلّق گرفته است و همچنین ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ﴾ ؛ یعنی «یوقنون بالآخرة» که این «باء» به متعلّق تعلّق گرفته است؛ نه اینکه «باء» سببیّه باشد. وحدت سیاق اقتضا میکند که این «باء»، للتعدیه و الصله باشد؛ نه للحال و نه للسببیّه؛ نه [اینکه] یؤمنون به سبب قلب، بلکه ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾، «یؤمنون بالوحی» و «یؤمنون بالقیامة» که وحدت سیاق نشانهٴ آن است که این «باء» للتعدیه است.
پرسش ...
پاسخ: آن که از اسمای خدای سبحان مؤمن است؛ یعنی امان میدهد؛ نه ایمان میآورد (امان میدهد)، خُب این دیگر وصف متّقین نیست، [اینجا] خدا دارد متّقین را معرّفی میکند.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ این ایمان به غیب معنایش آن است که کلّ جهان را خدایی که ﴿لا تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ﴾ اداره میکند، این معنی ایمان به غیب است؛ حتّی هستیاش و حتّی کمالات هستیاش (این معنی ایمان به غیب است) اگر کسی به غیب ایمان دارد؛ یعنی آنچه در جهان هست به وسیلهٴ مبدأ غیب است که خدای سبحان، ما و جهان و فیوضات جهان و ما را اعطا کرده است.
نظر مختار در معنای «باء» در عبارت ﴿بِالْغَیْبِ﴾
و اگر بشود بین این سه وجه، یک جامع انتزاعی فرض کرد، آن خوب است؛ [یعنی] متّقی کسی است که مؤمن به غیب است؛ یعنی به «لا تدرکه الحواس» ایمان دارد (که وجه اوّل است)؛ مؤمن به غیب است؛ یعنی در جلوت و خلوت مؤمن است [و] مؤمن به غیب است؛ یعنی با قلب و با لسان مؤمن است. در برابر کسانی که ﴿إِذَا خَلَوْا إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَکُمْ﴾ ، متقین اینچنین نیستند، بلکه در غیب و حضور مؤمناند و در برابر کسانی که ﴿یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِم﴾ ، مؤمنین اینچنین نیستند، متّقین اینچنین نیستند، بلکه به غیب، یعنی به قلب که غیب است میگویند «امنّا» و امثال ذلک. اگر امر جامعی بین این وجوه ثلاثه پیدا شد که قابل قبول است و اگر نشد وجه اوّل اولیٰ است.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است