display result search
منو
یک آسمان ستاره

یک آسمان ستاره

  • 1 تعداد قطعات
  • 60 دقیقه مدت قطعه
  • 244 دریافت شده
قسمت سیزدهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای حسن سعادتمند از ملایر

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای حسن سعادتمند را می شنویم:
_ تصادف با موتور و 45 روز در کما بودن و به یاد نیاوردن صحنه تصادف و جزئیات حادثه
_ اولین چیزی که دیدم خودم در غسالخانه روی سکو دراز کشیده بودم و برادرم در حال شستشوی بدنم و لیف کشیدن به دستانم بود و روی من آب می ریخت و بعد هم کفن من را آوردند و هیچکس به حرف های من توجه نمی کرد تا اینکه خودم را دیدم روی تابوتم نشسته ام
_ در بهشت زهرا مرا می بردند و همه مردگان را می دیدم که بالای سر قبرهایشان نشسته اند و نزدیک قبر دایی بزرگم از تقلایی که می کردم از روی تابوت سقوط کردم و جالب اینکه بعد از به هوش آمدن چون زانوهایم را عمل کرده بودند و درد می کرد فکر می کردم برای آن وقتی است که از تابوت افتادم پایین
_ دایی مرحومم بالای سر قبر خودش نشسته بود و به من گفت منتظر خواهرم نشسته ام و بعد از بیرون آمدن از کما متوجه شدم خاله ام بر اثر کرونا از دنیا رفته است
_ داخل قبر دایی ام خیلی زیبا بود و دوست داشتم آنجا بروم ولی دایی ام اجازه نمی داد. اما در صحنه دیگری داخل قبرها و همراه تعدادی از درگذشتگان بودم و می دیدم هرکدام سینی خوراکی شبیه خوراکی هایی که در دنیا برایشان خیرات می کنند در دست می گیرند و خیلی خوشحال به بقیه تعارف می کنند
_ خودم را داخل تونل زیبا و رنگارنگی می دیدم که به سمتی می روم و افرادی که قبلا فوت کرده بودن از مقابل برمی گشتند و گاهی آنها را می شناختم
_ آنسوی تونل وارد بیابانی شدم که داغی و تشنگی عجیبی را احساس می کردم و حتی زمین را می کندم شاید نم اندکی پیدا کنم ولی بی فایده بود تا اینکه حس کردم دونفر کنارم هستند که آنها را نمی دیدم
_ شروع کردند کارهای خوب و کارهای بد مرا مرور کردند و من همچنان تشنه و بی حال بودم تا اینکه ماجرای یک حق الناس پیش آمد و آنهم یک سینی بود که داخل ماشین من جا مانده بود و چون ارزش زیادی نداشت تنبلی کرده بودم که به صاحبش پس بدهم و همانجا گرفتار این مساله به ظاهر کم اهمیت شدم
_ از تشنگی روی زمین افتاده بودم که تعدادی اسب سوار را دیدم که از دور می آمدند و از آنها التماس آب می کردم که بزرگ آنها بالای سرم آمد و پرسید: مرا می شناسی؟ اما اصلا برایم آشنا نبود. دوباره پرسید چطور این همه هیات ما آمدی و مرا نشناختی؟ تمام هیات رفتن هایم را مثل یک فیلم تماشا کردم و دوباره به همان صحنه برگشتم
همان آقا پرسید: می خواهی آب به تو بدهم؟ با خوشحالی از ایشان خواهش کردم آب بدهد و دیدم مشکی بر گردنش آویزان است که به سمت من خم کرد و در عین اینکه دست نداشت آب از مشک فرو می ریخت و سیراب شدم و خواستم از مهربانی اش استفاده کنم و بگویم مرا از اینجا نجات دهید که به همان صورت بدون دست مرا برجلوی اسب نشاند و راه افتادیم و در همان لحظات که روی اسب می رفتیم کم کم به هوش آمدم ...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 60:15

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن