قسمت نوزدهم از سری چهارم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای حسن رضا هادی پور از شهر دزفول
«زندگی پس از زندگی» برنامه ای متفاوت درباره مرگ و عالم ماوراء است؛ روایت افرادی که در تجربه ی نزدیک به مرگ، بصورت موقت از کالبد جسم خارج شده و عالم برزخ را درک کرده و بازگشتند. مخاطبان در این برنامه، مهمان روایت های شگفت انگیز تجربه گران از عالم غیب میشوند.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای حسن رضا هادی پور را می شنویم:
رفتن به تعمیرگاه و در وسط محوطه ناگهان مشاهده تغییر رنگ آسمان و شنیدن ندایی که وقت رفتن است و برای مردن آماده شو و بلافاصله با اطمینان از این ندا مقوایی رو به قبله انداخته و روی آن نشسته و آماده مرگ شدم
خروج موقت روح از بدن و گذشتن از یک تاریکی و مشاهده انتقال جسم به بیمارستان با ماشین برادر و مجدد رفتن به همان محیط تاریک و اینبار جسم را در اتاق احیای بیمارستان دیدن و اوج گرفتن به سمت آسمان
احساس ترس و تنهایی و سرگردانی که دوباره شنیدن همان ندا که اینبار می گفت باید به آسمان هفتم پرواز کنی و احساس لذت از اوج گرفتن به آسمان ها و مشاهده زیبایی هایی در هر آسمان تا اینکه در میانه راه تعداد دیگری ارواح سپید را در حال پرواز دیدن و یکی از آنها را شناختن
صدا کردن روح پدر شهیدی که همسایه قدیمی امان بود و در کهنسالی مرحوم شده بود ولی آنجا به شمایل یک جوان درآمده و در حال پرواز بود و با او مقداری از راه را پرواز کردن تا اینکه متوجه کندی حرکت و بازماندن از ادامه پرواز شدن و همان ندا که تو دیگر نمی توانی به سمت بالا بروی و باید برگردی
باز هم در همان محیط تاریک قرار گرفتم وقتی که چشم باز کردم دکتر و برادرم را بالای سرم دیدم
«زندگی پس از زندگی» برنامه ای متفاوت درباره مرگ و عالم ماوراء است؛ روایت افرادی که در تجربه ی نزدیک به مرگ، بصورت موقت از کالبد جسم خارج شده و عالم برزخ را درک کرده و بازگشتند. مخاطبان در این برنامه، مهمان روایت های شگفت انگیز تجربه گران از عالم غیب میشوند.
در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای حسن رضا هادی پور را می شنویم:
رفتن به تعمیرگاه و در وسط محوطه ناگهان مشاهده تغییر رنگ آسمان و شنیدن ندایی که وقت رفتن است و برای مردن آماده شو و بلافاصله با اطمینان از این ندا مقوایی رو به قبله انداخته و روی آن نشسته و آماده مرگ شدم
خروج موقت روح از بدن و گذشتن از یک تاریکی و مشاهده انتقال جسم به بیمارستان با ماشین برادر و مجدد رفتن به همان محیط تاریک و اینبار جسم را در اتاق احیای بیمارستان دیدن و اوج گرفتن به سمت آسمان
احساس ترس و تنهایی و سرگردانی که دوباره شنیدن همان ندا که اینبار می گفت باید به آسمان هفتم پرواز کنی و احساس لذت از اوج گرفتن به آسمان ها و مشاهده زیبایی هایی در هر آسمان تا اینکه در میانه راه تعداد دیگری ارواح سپید را در حال پرواز دیدن و یکی از آنها را شناختن
صدا کردن روح پدر شهیدی که همسایه قدیمی امان بود و در کهنسالی مرحوم شده بود ولی آنجا به شمایل یک جوان درآمده و در حال پرواز بود و با او مقداری از راه را پرواز کردن تا اینکه متوجه کندی حرکت و بازماندن از ادامه پرواز شدن و همان ندا که تو دیگر نمی توانی به سمت بالا بروی و باید برگردی
باز هم در همان محیط تاریک قرار گرفتم وقتی که چشم باز کردم دکتر و برادرم را بالای سرم دیدم
کاربر مهمان
کاربر مهمان