display result search
منو
زن و فرزن

زن و فرزن

  • 1 تعداد قطعات
  • 66 دقیقه مدت قطعه
  • 292 دریافت شده
قسمت بیست و یکم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای محمد نجفی صدر از قم

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای محمد نجفی صدر را می شنویم:
- تزریق آمپول تقویتی و بی حال شدن و تب شدید که چند روز بطول انجامید تا اینکه یک شب تب بقدری زیاد شد که از همسرم حلالیت خواستم و دقایقی بعد خودم را بصورت ایستاده بالای جسمم مشاهده کردم
- هنوز در بهت و تعجب بودم که چه اتفاقی برای من افتاده که شخصی که او را نمی توانستم ببینم کنارم ظاهر شد و گفت نگران نباش و از این لحظه من همراه تو هستم که با آمدن او تونلی سیاه که اطرافش نورانی بود روبروی من باز شد و به داخل آن کشیده شدم
- داخل تونل تصاویری از زندگی من به نمایش درآمده بود و اولین جایی که متوقف شدم زمان کودکی و کلاس پنجم ابتدایی بود که داشتم به شکم یکی از بچه های مدرسه مشت می زدم و الان انگار به شکم خودم مشت زده می شد و درد بسیاری می کشیدم و هرچه التماس می کردم فایده ای نداشت و این ضربه خوردن ادامه دار بود
جای دیگری که دوباره متوقف شدم زمانی بود که با بچه های مدرسه اردوی محلات رفته بودیم و من ساندویجی خریده بودم که یادم رفته بود پول آنرا بدهم و گفته شد باید اینجا معطل بمانی تا وقتی که بتوانی از صاحب مغازه حلالیت بگیری
- در مرحله دیگری از مرور زندگی زمانی را نشانم دادند که به یک خانم که جلوی مغازه میوه فروشی درمانده شده بود مقداری پول داده بودم و نشان دادند که او دو بچه یتیم داشته و در این مرحله اینقدر حال من خوب بود که دوست نداشتم این صحنه تمام بشود
- مرحله دیگری از نوجوانی ام را دیدم که یکی از همکلاسی هایمان را تمسخر و تحقیر می کردیم و دیدم متاسفانه ایشان بعدها به اعتیاد روی آورده و زندگی اش تباه شده و آنجا می گفتند تقصیر توست و باید در اینجا آنقدر بمانی تا بتوانی از او حلالیت بگیری. من دو سال بعد از این تجربه وقتی این مساله را به یاد آوردم دنبال آن شخص گشتم ولی دیر شده بود و فهمیدم متاسفانه از دنیا رفته ...
- تونل که تمام شد خودم را تنها در بیابانی بی انتها دیدم که چشمم به موجود بسیار وحشتناکی خورد که با خشم به سمت من می آمد و من فرار می کردم تا اینکه به من رسید و فریاد زد چرا دخترت را زدی؟ و من همان موقع خودم را دیدم که زمانی دخترم را که کار بدی کرده بود سیلی زده بودم و آن موجود چنان سیلی به من می زد که تمام سلول های بدنم از هم جدا می شد و هر چه التماس می کردم که جبران می کنم فایده ای نداشت و این مساله تکرار می شد و در ادامه نشانم دادند یکبار که خیلی عصبانی شده بودم دست دخترم را با یک قاشق داغ سوزانده بودم و آنجا هر دو دست مرا داخل آتش می گذاشتند و من می سوختم و راه نجاتی نداشتم
- بعد از اینکه عذاب ها تمام شد یکباره مرا با صورت به گوشه ای پرتاب کردند که دست و پایم به یک میز فوق العاده داغی چسبید که نمی توانستم از آن جدا بشوم و شخص بسیار ترسناک و زشتی بالای سرم آمد و فریاد زد چرا اشک سادات را درآوردی؟ و من خودم را می دیدم که به همسرم بی محلی می کردم و ایشان در تنهایی گریه می کرده و من نمی دانستم و آن موجود ترسناک با چیزی شبیه شلاق بر بدن من می زد که اعضای بدنم قطع می شد و همزمان از حرارت میز آب می شدم و خیلی عذابش دردناک و سخت بود و سالها برای من این عذاب ادامه داشت تا اینکه به ذهنم رسید به امام مجتبی علیه‌السلام توسل کنم
- احترامی که من در این دنیا برای پدر و مادرم قائل بودم و رضایت آنها باعث شده بود جایگاه بسیار خوبی برای من درست بشود که گفته شد این برای تو می ماند تا برگردی
در صحنه ای متوقف شدم که خیلی گرسنه بودم و دست و پا و انگشت و اعضای بدن انسان ها را می خوردم و بالا می آوردم و دوباره همان ها را می خوردم و آنجا می فهمیدم این بخاطر غیبت هایی بوده که پشت سر این و آن انجام داده ام و خیلی صحنه بدی بود
- برادرم زمانی دچار سوختگی شده بود و من با همسرم پانسمان او را عوض می کردیم و آنجا می دیدم برادرم برای ما دعا می کرده و جایگاه بسیار خوبی برای من درست شده بود که گفتند برای تو باقی می ماند
- خودم را میان قبرستانی دیدم که بالای یک قبر خالی ایستاده بودم که قبر خودم بود و آنجا شهید رضا بهمنی که من سر مزارش زیاد می رفتم کنار من آمد و با لبخند به من دلداری داد که نگران نباشم و حالم بسیار خوب شد
- یاد توسلم به آقا امام حسن مجتبی علیه‌السلام که افتادم یکباره همه چیز عوض شد و در جایی سرسبز و بسیار زیبا بودم که حضرت به همراه دختربچه ای نورانی به آن محیط تشریف فرما شدند و به من فرمودند همسرت برای تو نذر کرده و ما بخاطر نوری که در خانه داری تو را بر می گردانیم...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 66:28

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

    تاکنون نظری ثبت نشده است

تصاویر

پایگاه سخن