display result search
منو
بالی که شکست

بالی که شکست

  • 1 تعداد قطعات
  • 78 دقیقه مدت قطعه
  • 237 دریافت شده
قسمت پانزدهم از سری ششم برنامه زندگی پس از زندگی؛ تجربه گر: آقای هادی ذاکرزاده از برازجان

در این قسمت روایت تجربه ی نزدیک به مرگ آقای هادی ذاکرزاده را می شنویم:
_ حادثه داخل شناور روی دریا و پانسمان اولیه سر تا رسیدن به ساحل و تشنج در ساحل و اعزام به بیمارستان با آمبولانس
_ خروج ناگهانی روح از بدن و قرار گرفتن بالای آمبولانس و دیدن داخل آمبولانس و حتی دیدن بیمارستانی که قرار بود آمبولانس به آنجا برود
_ مشاهده برادر که خودش را به میدان قبل از بیمارستان بوشهر رسانده و منتظر رسیدن آمبولانس است و مشاهده مادر که اضطرابی در دلش افتاده و در خانه اش بی قرار بود
_ خودم قبل از رسیدن آمبولانس، داخل بیمارستان بودم و حتی تختی را که قرار بود در آی سی یو برای من باشد را می دانستم و بیمار تخت کناری آی سی یو خانمی 50 ساله بود که من در آن لحظه حتی صحنه کما رفتن او در اتاق عمل را که قبلا اتفاق افتاده بود را مشاهده کردم همچنین جوان 17 ساله ای در کما بود که صحنه خوردن زمین با موتور او را هم که قبلا اتفاق افتاده بود را دیدم و حالا هر سه نفرمان را روی تخت آی سی یو می دیدم و صحنه عجیبی که انگار هرسه نفرمان را داخل کفن پیچیده اند
_ دو موجود بسیار وحشتناک را مشاهده کردم که سراغ آن خانم آمدند و دیدم روح او از پایش بیرون آمد و ضجه می زد و التماس می کرد اما آنها به زور او را با خودشان بردند و من نمی توانستم کاری انجام بدهم و ترسیده بودم
_ موجود خفاش مانند بسیار مهیبی انگار منتظر بود که سراغ من بیاید و من ترس زیادی داشتم اما از درونم انگار حسی به من آرامش می داد تا اینکه خودم را در بیابانی دیدم که تشنه و سرگردان جلو می رفتم و شاید چندسال در همین وضعیت بودم تا بالاخره به هیبت عجیبی رسیدم که پرونده زندگی من دستش بود و هر برگی از آن را که ورق می زد صحنه ای از زندگی من نشان داده می شد
_ صحنه تشییع جنازه خودم در برازجان را دیدم و قبری را مشاهده کردم که ناگهان در آن سرازیر شدم ولی به انتهای آن نمی رسیدم و انگار سالها طول کشید تا در انتهای این حفره تاریک و طولانی به نوری برسم و سر از بیابان خشک و بی آب و علفی درآوردم
کارهای بدی که درگذشته انجام داده بودم را به یادم می آوردند و همان موقع مجازاتش را می کشیدم مثلا یک مرغ دریایی را عمدا کشته بودم و همان مرغ با جثه ای عظیم آمده بود و به پایم نوک می زد و از درد می مردم و دوباره که زنده می شدم همین جریان تکرار می شد
_ نشانم دادند در یک روز گرم، پیرمردی از من تقاضای آب کرده بود و من با اینکه آب هم داشتم به او اعتنایی نکرده بودم و به همین خاطر اجازه نداشتم در آن بیابان آب بنوشم و خیلی عطش سختی را تحمل می کردم
_ به درختانی رسیدم و خواستم از میوه آنها بخورم که دیدم میوه آنها انبوهی از کرم و حشره است و مجبور بودم از آنها بخورم و معده ام از هم متلاشی می شد و نشانم دادند که در کودکی و نوجوانی میوه هایی را که بی اجازه از مغازه ها بر می داشتم و می خوردم و این مکافات همان عمل بود
_ بالاخره عذاب ها تمام شد و به مکان سرسبزی وارد شدم که جمعی نشسته بودند و کنار شهیدی رفتم که در گلزار شهدای برازجان بارهای بر سر مزارش زیارت عاشورا خوانده بودم که این شهید مرا در آغوش گرفت و کاسه آبی به من نوشاند که تمام تشنگی و سختی قبل را از یاد بردم و مدت ها در آن جمع بودم تا اینکه دوباره به همان صحنه ای برگشتم که هیبتی عجیب پرونده زندگی ام را ورق می زد
_ خودم را در محیطی دیدم پر از چاله ها و چاه های آتشین که جمعی داخل آتش در آن حفره ها می سوختند و ناله می زدند و هر گروه بخاطر گناه خاصی عذاب می شدند و من آنجا قدرت تکلم پیدا کرده بودم و پیوسته خدا را صدا می زدم و التماس می کردم
صحنه عوض شد و خودم را در بیابانی دیدم که به درخت خشکی بسته شده بودم و مامور عذاب با تازیانه آتشین بر بدن من می زد و من با هر ضربه جان می دادم و دوباره این صحنه تکرار می شد تا اینکه از دور سوارانی را دیدم و فهمیدم برای نجات من آمده اند و شخص بزرگواری مرا نجات داد و با مشک به من آب داد و دستی بر سرم کشید و آنها مرا با خود بردند و به کاروانی ملحق کردند و تا جایی رساندند که از همان صحنه دوباره وارد جسم خودم در بیمارستان شدم...

قطعات

  • عنوان
    زمان
  • 78:31

مشخصات

ثبت نقد و نظر نقد و نظر

  • کاربر مهمان
    باسلام باتشکر از مجری این برنامه نوری

تصاویر

پایگاه سخن