- 351
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 85 سوره اسراء _ بخش چهارم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 85 سوره اسراء _ بخش چهارم"
حقیقت انسان چیست؟ حقیقت روح چیست؟ حقیقت قلب چیست؟
کیفیت مفارقت و هجران روح از بدن چگونه است؟
کیفیت تدبیر روح نسبت به بدن چگونه است؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَیَسْأَلُونَکَ عَنْ الرُّوحِ قُلْ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُمْ مِنْ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلاً ﴿85﴾
دربارهٴ اینکه این روح آیا روح انسان است یا منظور وحی قرآنی است یا فرشتهٴ معهود است اشاره شد که اقوال متعدّد است برخیها خواستند بگویند منظور وحی است برای اینکه قبلاً فرمود: ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ﴾ بعداً هم میفرماید: ﴿وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ﴾ این شاهد کسانی است که میگویند منظور از این روح, وحی قرآنی است و در آیات دیگر هم دارد که ﴿کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾ . اما آنها که گفتند منظور از روح حقیقت انسان است به قرینهٴ قبل است که فرمود: ﴿قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَی شَاکِلَتِهِ﴾ شاکلهٴ هر کسی هم در روح اوست بنابراین باید روح مشخص بشود که اینها اقوالی بود که قبلاً گذشت.
خلاصهٴ سخنان جناب فخررازی در طیّ این سی صفحه مرور شد اما آنچه که جناب آلوسی بیان کرده ایشان هم یک بحث مبسوطی دربارهٴ روح دارند حرفِ جالبی که ایشان دارند به این است که اقوال دربارهٴ روح که روح, قلب, انسان, حقیقت انسان چیست؟ حقیقت روح چیست؟ حقیقت قلب چیست؟ اینها به یک جامع برمیگردد آیا اینها غیر بدناند یا جزیی از اجزای بدناند یک اختلاف, آیا اینها مجرّدند یا مادّی اختلاف دیگر, آیا اینها قبل از بدن بودند اگر روح غیر از بدن است قبل از بدن بود یا نه این یک اختلاف, کیفیت تعلّق روح به بدن چگونه است؟ کیفیت مفارقت و هجران روح از بدن چگونه است؟ و کیفیت تدبیر روح نسبت به بدن چگونه است؟ آیا روح هم میمیرد یا نمیمیرد کیفیت روح در برزخ چگونه است؟ کیفیت روح در معاد چگونه است؟ خلاصهٴ سخن جناب آلوسی این است که هزار قول در این مسئله است الف قول هیچ مسئلهای به این اندازه گسترده بحث نشده درست است که جهانشناسی, خداشناسی مهمتر از روحشناسی است ولی آنچه که محلّ ابتلای همهٴ بشر است این است که بفهمند انسان چه کسی است و چه چیزی است تعبیر ایشان این است که به الف قول رسیده است مجموع این حرفها. آیا روح با نفس یکی است یا نه, دوتاست؟ اکثر علما میگویند روح و نفس یکی است برخیها هم بر آناند که روح غیر از نفس است. قول دیگر آن است که روح همان حقیقت نفس است ولی وقتی به کمال رسیده است به شفّافیت رسیده است روح نامیده میشود وگرنه جوهر روح با جوهر نفس یکی است عدهای هم به ظاهر قرآن استدلال کردند که فرمود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ پس روح هم میمیرد آنها پاسخ دادند که مرگِ روح به مفارقت بدن است نه اینکه روح نابود بشود به دلیل اینکه آیهای که مربوط به شهادت است, آیهای که مربوط به عذاب کفّار است دارد همین که اینها مُردند وارد صحنهٴ روح و ریحان یا وارد صحنهٴ دوزخ و نار میشوند بنابراین روح یقیناً غیر از بدن است و عندالله هم که هست معلوم میشود مجرّد است زیرا ذات اقدس الهی فرازمانی و مکانی است خداوند موجودی نیست که متزمّن باشد در زمانی, متمکّن باشد در مکانی «فهو لا زمان له و لا مکان له». این روحِ شهید و مانند آن میشود عندالله نزد اوست و این روح باید گفت همان چیزی که نه زمان دارد, نه مکان دارد.
اصطلاح تجرّد و مادّیت, مجرّد و مادّی یک اصطلاح فلسفی و کلامی است در بحثهای نقلی چنین اصطلاحی نیست یا بسیار کم است نظیر اصطلاح استصحاب شما میبینید در قرآن و روایات عنوان استصحاب یافت نمیشود و اگر در بعضی از نصوص کلمهٴ استصحاب به کار رفت معنای لغوی استصحاب است یعنی آیا نمازگزار میتواند پارچهای را که آلوده است مستصحِب او باشد او را مصاحب خود قرار بدهد در جیب خود قرار بدهد یا نه؟ استصحاب یعنی «أخذ الشیء مصاحباً له» این معنای لغوی استصحاب است اما معنای اصطلاحی استصحاب که «ابقاء ما کان علی ما کان» باشد این در هیچ روایتی, در هیچ آیهای نیامده لازم هم نیست بیاید برای اینکه علم برای خودش اصطلاحی دارد مسئلهٴ مجرّد و مادّی بودن هم از همین قبیل است لکن غیب و شهادت اصطلاح قرآنی است اگر گفتند وحی غیب است, رسالت غیب است, نبوّت غیب است, امامت غیب است, عصمت غیب است, فرشته غیب است اینها غیب است انسان باید اینها را بفهمد و ایمان بیاورد که بشود ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ حالا روحی که دارد وحی را میفهمد آیا این فهم زمان دارد, مکان دارد, قابل تجزیه است, نصف و ثلث و ربع دارد, در جایی قرار دارد, در شرق بدن یا در غرب بدن قرار دارد یا نه, این فهم در هیچ جا, جا ندارد آن مفهوم هم در هیچ جا, جا ندارد ما نبوّت را میفهمیم, رسالت را میفهمیم, ولایت را میفهمیم, امامت را میفهمیم, عصمت را میفهمیم, حجیّت را میفهمیم بعد به اینها ایمان میآوریم ایمان برای عقل عملی است که «عُبِد به الرحمن و اکتسب به الجنان» است فهم هم برای عقل نظری است آن بخش اندیشهٴ ما این معارف را میفهمد, آن بخش انگیزهٴ ما این معارف را ایمان دارد, خب پس ما عالِم به غیبیم به تعلیم الهی, مؤمن به غیبیم به دستور الهی و قرآن هم از مؤمنان به عنوان ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یاد کرده است آنها که مجرّدند چه اینکه ما الله را به اندازهٴ خودمان میفهمیم در بخش اندیشه و به الله هم ایمان داریم و دعای نورانی جوشن کبیر هم میخوانیم او موجود است, او حیّ است, او علیم است, او قدیر است, او بصیر است و مانند آن, خب.
هیچ کدام از این معانی و اسمای ذات اقدس الهی در جایی از جاهای عالَم نیستند که مثلاً علم خدا, قدرت خدا, حیات خدا در گوشهای از گوشههای عالَم مثل فلان ستاره جا داشته باشد این معلوم, فهم و علمِ ما هم بشرح ایضاً اینطور نیست که ما که میفهمیم ﴿اللّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ﴾ , ﴿اللَّهَ عَلِیمٌ قَدِیرٌ﴾ این فهم جایی داشته باشد که مثلاً در فلان گوشهٴ عالَم این فهم جاسازی شده اینطور نیست, اگر معلوم مجرّد است و اگر علمِ به این مجرّد, مجرّد است و اگر این علم وصف روح است و روح عالِم به این است روح هم باید امر مجرّد باشد اگر کسی عالم به غیب شد به تعلیم الهی و مؤمن به غیب شد به دستور الهی چنین چیزی یقیناً مجرّد است این معنا را قرآن به عنوان ایمان به غیب یاد کرده است یک موجود غیبی است که ایمان به غیب دارد نعم, یک غیبِ محض نیست اولاً غیبِ محض مثل ذات اقدس الهی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ غیبهای دیگر نظیر لوح و قلم و کُرسی و امثال ذلک آنها هم که نفس نیستند تا مدبّر بدن باشند نفس تجرّدش مثل تجرّد آن فرشتگانی که حامل عرشاند یا حامل وحیاند و مانند آن نیست آنها چون مدبّر بدن نیستند بدن ندارند بدنی نیستند با بدن کار نمیکنند نفس با بدن کار میکند آن مراحل ضعیفهٴ نفس که با بدن نزدیک است بدن را سازماندهی میکند مورد اختلاف است که آیا مجرّد است یا مادّی, اما آن مرحلهٴ عقلانی نفس که کلیّات را میفهمد, حقایق را میفهمد ما قضایای کلّی را میفهمیم چه کلّی طبیعی, چه کلیّ ریاضی, چه کلّی الهی, چه کلّی منطقی, چه کلّی اخلاقی, چه کلّی فقهی و چه کلّی حقوقی این قواعدی که ما میفهمیم همهٴ اینها کلّیاند این کلیّاتی که معلوم ما هستند چه در بخش تصوّر و چه در بخش تصدیق هیچ کدام زمان و زمین ندارند در جایی باشند, جایی قرار داشته باشند اگر این علوم مجرّدند و اگر نفس عالِم به این علوم است و اگر این علوم وصفِ نفساند نفس میشود مجرّد منتها نفس چون ابزار بدنی دارد هر ادراکی که در حیطهٴ نفس پدید بیاید آثارش در بدن ظهور میکند آدم وقتی چیزی را وحشتناکی را به ذهن آورد و ترسید بدن میلرزد یا خبر مسرّتبخشی را شنید چهره بَشّاش میشود آثار علم که برای نفس است در بدن ظهور میکند برای اینکه نفس مدبّر بدن است جمیع حالاتش هم در او اثر دارد چه اینکه از این طرف آثار بدنی هم در نفس اثر دارد غذای حلال باعث پیدایش اندیشههای طیّب و طاهر است غذای حرام باعث پیدایش اندیشههای آلوده است اینطور نیست که کسی غذای حرام بخورد یک فکر طیّب و طاهر نصیب او بشود اینچنین نیست که غذای حلال بخورد افکار او طیّب و طاهر نشود و هیچ اثری در او نداشته باشد این تأثیر و تأثّر و تعامل متقابل بین نفس و بدن برای آن است که نفس عقلِ محض نیست که بدون ابزار کار بکند اگر ما جایی دیدیم که آثار نفس در بدن ظهور کرد یا آثار بدن در نفس منعکس شد این دلیل بر مادّیت نفس نیست ما اگر جایی دیدیم که نفس بدون بدن کار میکند این رؤیاهایی که ما میبینیم مخصوصاً رؤیاهای صادقه انسان با گذشته رابطه برقرار میکند, با آینده رابطه برقرار میکند و این خبرها هم اتفاق میافتد آنها یقیناً مجرّدند برای اینکه چیزی که معدوم است جا ندارد بعدها باید یافت بشود اگر کسی به وسیلهٴ رؤیا علم به آینده پیدا میکند آنکه موجود است که در وِعای طبیعت نیست حتماً در فراطبیعت است چون اگر در طبیعت بود که میشد موجود مادی خاص و دیگر معدوم نبود و روح در عالَم رؤیا به گذشتهای که فعلاً معدوم است, به آیندهای که فعلاً معدوم است رابطه برقرار میکند و چیز میفهمد معلوم میشود نه روح در زمان معیّن هست و نه روح در مکان معیّن نصف و ثلث و ربع ندارد شدّت و ضعف دارد لکن شدّت و ضعف اختصاصی به مادّه ندارد موجود مجرّد هم میتواند شدید یا ضعیف باشد حالا شواهد دیگری هم هست البته ممکن است به خاص خدا وقتی به سورهٴ مبارکهٴ «مؤمنون» رسیدیم آنجا مشخص بشود که آیا نفس قبل از بدن بود یا نبود چون ظاهر آن آیه این است که نفس یک چیز دیگری است ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ و توفّی هم همین است حالا به بعضی از سؤالاتی که مربوط به بحثهای قبلی است پاسخ بدهیم.
در سؤالات قبلی یکیاش این بود که معدوم چگونه مخاطب قرار میگیرد خدای سبحان چگونه به معدوم میگوید ﴿کُن﴾ آن معدوم میشود ﴿یَکُونُ﴾ اشاره شد که خدای سبحان به این معدومی که در خارج معدوم است و در حضرت علمیه وجود دارد به آن معلوم خطاب میکند که موجودِ عینی بشود حالا سؤال این است که معلومات ذات اقدس الهی علوم الهی چون حضوری است نه حصولی آنها هم وجود خارجی دارند اگر وجود خارجی دارند به موجود خارجی چگونه میشود گفت ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ این میشود تحصیلِ حاصل؟
پاسخش این است که آنها که گفتند مثل اشراقیین که علم حق به حضور برمیگردد بر خلاف دیگران, دیگران که میگویند ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «علیمٌ بالمبصرات والمسموعات» اما در مکتب اشراق میگویند که سمیع و بصیر به «علیمٌ» برنمیگردد بلکه «علیمٌ» به «بصیرٌ» برمیگردد ﴿اللَّهُ عَلِیمٌ﴾ یعنی بصیرٌ, یعنی شاهدٌ یعنی علمش حضوری است یک تفاوت بیّنی است بین این دو مکتب. به هر تقدیر آن بزرگانی که میگویند ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «عالمٌ بالمسموعات و المبصرات» که همین تفکّر مشّایی است بر اساس این تفکّر مشایی مرحوم شیخ طوسی تفسیر نوشته بر اساس همین تفسیر مشایی مرحوم امینالاسلام مجمعالبیان را نوشته و مانند آن. شما غالباً هر جا وقتی رسیدید به ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «عالمٌ بالمسموعات عالمٌ بالمبصرات» این تفکّر مشّایی است اما وقتی تفکّر, تفکّر اشراقی باشد آنها علیمٌ را به سمیعٌ و بصیرٌ برمیگردانند ﴿اللَّهُ عَلِیمٌ﴾ یعنی شاهدٌ چون علمش حضوری است ولی همین علم حضوری معلومات ذیمراتب دارد بخشی از مراحل عالیه که مشهود حضوری ذات اقدس الهیاند خدا به آنها خطاب میکند که ﴿کُن﴾ یعنی «تنزّل», «تجلّی» متجلّی باش در عالم طبیعت به آن موجود حاضر در نشئهٴ عقل دستور میدهد که تجلّی پیدا کند به مرحلهٴ عالم طبیعت برسد این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) که در نهجالبلاغه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» یعنی آفرینش الهی تجلّی است و نه تجافی خدای سبحان تجلّی کرده است آنچه که در مراحل عالیه بود آنها را تنزّل داد آنها را جلوهٴ خود قرار داد در صحنهٴ هستی نه اینکه آنها نظیر کسی که در طبقهٴ بالاست تجافی پیدا کند از نردبان پایین بیاید بشود طبیعی موجود فراطبیعی هرگز طبیعی نمیشود چه اینکه موجود طبیعی با حفظ طبیعیّت هرگز فراطبیعی نمیشود این به نحو تجلّی است مثل اینکه ما مطلبی را که فهمیدیم همان مطلب را تنزّل میدهیم به صورت مَقال یا مَقالت یا به صورت سخنرانی به دیگران میرسانیم یا به صورت مقاله در اختیار دیگران میدهیم میگوییم این عین همان است که ما فهمیدیم معنایش این نیست که آنچه را که در عاقلهٴ ما و فاهمهٴ ماست او آمده بیرون بر صفحهٴ کاغذ دیگر چیزی در عاقلهٴ ما نیست ما آنچه که در عاقلهٴ ما بود تنزّل دادیم به مرحلهٴ وهم از آنجا تنزّل دادیم به مرحلهٴ خیال و متخیّله, از آنجا تنزّل دادیم به مرحلهٴ حس, از آنجا از دستمان کمک گرفتیم و نوشتیم یا از زبانمان استمداد کردیم و گفتیم آنکه فهمیدیم همچنان سرِ جایش محفوظ است اینها در بحثهای سورهٴ مبارکهٴ «حجر» گذشت که ﴿إِن مِّن شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾ در مخزن الهی موجودند و مشهود حضوریاند نه حصولی, از مخزن غیب به عالم طبیعت تنزّل میکند بالتجلّی یا بالتجافی که اینها در سورهٴ مبارکهٴ «حجر» گذشت.
اما اینکه ذات اقدس الهی به معدوم خطاب میکند بله, معدوم ممتنع در ظرف وجود به فرض وجود معلوم است وگرنه معدوم «بما أنّه معدوم» ممتنع «بما أنّه ممتنع» تحت علم نیست اگر ما گفتیم سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» دارد ﴿لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ همین است دیگر تعدّد آلهه و شریکالباری نه تنها معدوم است بلکه معدوم ممتنع است ولی ذات اقدس الهی به این علم پیدا کرده که اگر این ممتنع موجود باشد حکمش چیست؟ لازمهٴ تعدّد آلهه و وجود شریک باری چیست؟ فرمود: ﴿لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾.
اما آنچه که از کتاب شریف کشفالغطاء نقل شده است مرحوم کاشفالغطا در آن بحث که هر کسی مختار است و علمِ ازلی آنطوری که جناب فخررازی توهّم کرده سخن ناصواب است علم خدا به اینکه زید فلان معصیت را میکند باعث نمیشود که زید در عصیان مجبور باشد توهّم آنها این بود که آیا خدا در ازل مِیگساری مِیگسار را میداند یا نمیداند اگر نداند که ـ معاذ الله ـ جاهل است اگر بداند پس مِیگساری مِیگسار ضروریالوقوع است اگر واقع نشود علمِ ازلی جهل بوَد این خلاصهٴ توهّم و شبههٴ آنها. پاسخی که حکیم طوسی و سایر حکما دادند این است که درست است که هر اطاعت یا عصیانی را ذات اقدس الهی در ازل میداند, در ازل میداند که فلان شخص اهل اطاعت است و فلان شخص اهل عصیان اما مبادی اینها را میداند, میداند که فلان شخص با حُسن اختیار خودش راه اطاعت را طی میکند با اینکه به او پیشنهاد گناه میدهند, رفقای او به طرف گناه رفتند و این میتوانست گناه کند ولی نمیکند آن دیگری با سوء اختیار خودش به طرف گناه میرود رفقای او به طرف اطاعت رفتند این میتوانست به طرف اطاعت برود ولی با اختیار خودش نرفت و نمیرود اگر خدا مِیگساری مِیگساران را میداند, شبزندهداری شبزندهداران را میداند مبادی اینها که حُسن اختیار و سوء اختیار است میداند و میداند که آن شخص مؤمن میتوانست کافر بشود و نشد و آن شخص کافر میتوانست مؤمن بشود و نشد لذا حکیم طوسی فرمود «علمِ ازلی علّت عصیان بودن ٭٭٭ در نزد حکیم غایت جهل بود» در آن مسئله روایتی را که کاشفالغطا نقل کرده است بازگو کردیم که وجود مبارک حضرت امیر به شخصی در جریان علم غیب وقتی گفتند خالدبنعرفطه مُرد حضرت فرمود نه خیر نمرد و نمیمیرد مگر اینکه فتنهای به پا کند و آن فتنه این است که در جریان سیّدالشهداء که عدهای را اعزام کرده بودند که علیه حضرت در کربلا شرکت کنند این وجود مبارک حضرت امیر فتنهاش که اشاره کردند ناظر به آن فتنه است فرمود فتنه این است که خالدبنعرفطه عدهای را اعزام میکند و از همین باب الفِیل مسجد اشاره کردند در مسجد کوفه فرمود از همین درِ مسجد میآیند و پرچمش هم به دست توست یکی از همانهایی که پای منبر نشسته بود حبیببنجمـّار پرچم او به دست توست از همین در هم میآید این کار را نکن ولی میکنی حبیب عرض کرد من یا امیرالمؤمنین؟ فرمود بله, همین تو نکن ولی میکنی اینکه فرمود نکن و میکنی یعنی مختاراً میکنی اگر مضطر باشد که جای نهی نیست وجود مبارک حضرت امیر برابر تعلیم الهی علمِ غیب دارد یک, علم به مبادی کار هم دارد دو, فرمود تو این کار را با ارادت میکنی و میتوانی نکنی لذا میگویم نکن ولی تو گوش نمیدهی و میکنی.
این روایت را ما آن روز از کشفالغطاء مرحوم کاشفالغطا نقل کردیم مستحضرید که این کسی که آمده جریان خالدبنعرفطه را در این جمع نقل کرده این یک شأن نزولی دارد که حالا آن را باید عرض کنیم. در کتاب شریف کشفالغطاء یک دوره اصول دین است استدلالی مُتقن مختصر دارد یک, بعد یک دوره اصول فقه مُتقن مختصر دارد دو, بعد وارد مسائل فقهی میشوند مبسوطاً سه, البته استدلال غالباً کم است همان «یجبُ یحرم, یَجبُ یَحرم» آن قدری است در فتوا «یجبُ یحرم, یَجب یَحرم» اینطور سلطان فقه خیلی کم است مرحوم صاحب جواهر در جواهر دارد که من فقیهی به حدّت ذهن کاشفالغطاء سراغ ندارم پشت سر هم مسلّط بر فقه «یجبُ یحرم, یَجبُ یَحرم» احتیاط در آن کم است اینها واقعاً سلطان در فقهاند سالیان متمادی هم در این رشته کار کردند و ذوقش هم داشتند خدا حشر اینها را با انبیا قرار بدهد.
در صفحهٴ چهارده سطر سوم اینچنین است که «و أخبروه» یعنی به وجود مبارک حضرت امیر گزارش دادند «بموت خالدبنعرفطه فقال(علیه السلام) لم یَمُت» نه خیر او هنوز نمرده. «و سیقود جیش ضلالة» این قاعد و پرچمدار یک گروه گمراهی است «و صاحب لوائه حبیببنجمّار» حالا حبیب هم آنجا نشسته «فقام إلیه حبیببنجمّار» حبیب برخاست عرض کرد یا امیرالمؤمنین من این فتنه را پرچمش را میکِشم «و قال انّی لک مُحب» من جزء دوستان شمایم «فقال(علیه السلام) إیّاک أن تحمل اللواء و لتحملنّها» درست است به حسب ظاهر دوست مایی مدّعی دوست مایی ولی تو این پرچم این خالدبنعرفطه را به دوش میکِشی نکن ولی میکنی هم «إیّاک أن تحمل» فرمود, هم با «نون» تأکید ثقیله فرمود تو یقیناً میکنی, خب «و تدخل من هذا الباب یعنی باب الفیل فلمّا کان زمان الحسین(علیه السلام) جعل ابنزیاد خالداً» یعنی خالدبنعرفطه را «علی مقدّمة عمربنسعد(علیهم اللعنه)» و همین «حبیب رجا صاحب لوائه», خب این قصه را ما آن روز نقل کردیم اما از معاویه نقل کردیم این دوتا مطلب هست که سوّمی توضیح میخواهد مطلب اول این است که وجود مبارک حضرت امیر عالم غیب بود به تعلیم الهی, مطلب دوم آن است که این علمِ غیب باعث سلب اختیار تبهکار نمیشود حضرت میداند که فلان شخص معصیت میکند و با اراده معصیت میکند و میتواند معصیت نکند ولی عمداً معصیت میکند این دو مطلب ذکر شد اما مطلب سوم که مربوط به معاویه بود این شأن نزولی دارد این کتابها مثل کتابهای عمیق علمی دیگر یک شأن نزولی دارد شأن نزولش این است که اینها که آمدند به حضرت امیر در حال سخنرانی در مسجد گزارش دادند که خالدبنعرفطه مُرد که حضرت نیامدند به او بگویند که این مُرده بیا نماز میّت بخوان که اینها دسیسههای اموی بود که شأن نزولی دارد شرحشان در کتابهای تاریخ مبسوطاً هست گاهی خبر مرگ معاویه را میآوردند, گاهی خبر مرگ اینگونه از رجال سیاسی را میآوردند تا بالأخره بفهمند که حکومت علوی زودتر از حکومت اموی سقوط میکند یا نه, شأن نزول اینگونه از جاسوسها این است وگرنه این شأن نزولات در این کتاب شریف کشفالغطاء نیست اینکه از شام بلند میشود فاصلهٴ شام و عراق هم فراوان بود یک, بیخطر هم نبود دو, زمان جنگ بود آنها هم با شیعهها در جنگ بودند اینها هم جنگ بودند راه هم ناامن بود مرزها هم بسته بود و ناامن بود اما اینکه از شام بلند شود بیاید چنین چیزی را جعل بکند شأن نزول اینگونه از وقایع و قصص مربوط به جاسوسخانهٴ اموی بود که هر روز به مناسبتی کسی را وادار میکردند بیاید گزارش بدهد و خبر مرگ کسی را هم بیاورد گاهی مربوط به معاویه بود, گاهی مربوط به خالدبنعرفطه بود و مانند آن حالا مطالب دیگری که مربوط به بحث است انشاءالله بازگو میشود.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
حقیقت انسان چیست؟ حقیقت روح چیست؟ حقیقت قلب چیست؟
کیفیت مفارقت و هجران روح از بدن چگونه است؟
کیفیت تدبیر روح نسبت به بدن چگونه است؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَیَسْأَلُونَکَ عَنْ الرُّوحِ قُلْ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُمْ مِنْ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلاً ﴿85﴾
دربارهٴ اینکه این روح آیا روح انسان است یا منظور وحی قرآنی است یا فرشتهٴ معهود است اشاره شد که اقوال متعدّد است برخیها خواستند بگویند منظور وحی است برای اینکه قبلاً فرمود: ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ﴾ بعداً هم میفرماید: ﴿وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ﴾ این شاهد کسانی است که میگویند منظور از این روح, وحی قرآنی است و در آیات دیگر هم دارد که ﴿کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾ . اما آنها که گفتند منظور از روح حقیقت انسان است به قرینهٴ قبل است که فرمود: ﴿قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَی شَاکِلَتِهِ﴾ شاکلهٴ هر کسی هم در روح اوست بنابراین باید روح مشخص بشود که اینها اقوالی بود که قبلاً گذشت.
خلاصهٴ سخنان جناب فخررازی در طیّ این سی صفحه مرور شد اما آنچه که جناب آلوسی بیان کرده ایشان هم یک بحث مبسوطی دربارهٴ روح دارند حرفِ جالبی که ایشان دارند به این است که اقوال دربارهٴ روح که روح, قلب, انسان, حقیقت انسان چیست؟ حقیقت روح چیست؟ حقیقت قلب چیست؟ اینها به یک جامع برمیگردد آیا اینها غیر بدناند یا جزیی از اجزای بدناند یک اختلاف, آیا اینها مجرّدند یا مادّی اختلاف دیگر, آیا اینها قبل از بدن بودند اگر روح غیر از بدن است قبل از بدن بود یا نه این یک اختلاف, کیفیت تعلّق روح به بدن چگونه است؟ کیفیت مفارقت و هجران روح از بدن چگونه است؟ و کیفیت تدبیر روح نسبت به بدن چگونه است؟ آیا روح هم میمیرد یا نمیمیرد کیفیت روح در برزخ چگونه است؟ کیفیت روح در معاد چگونه است؟ خلاصهٴ سخن جناب آلوسی این است که هزار قول در این مسئله است الف قول هیچ مسئلهای به این اندازه گسترده بحث نشده درست است که جهانشناسی, خداشناسی مهمتر از روحشناسی است ولی آنچه که محلّ ابتلای همهٴ بشر است این است که بفهمند انسان چه کسی است و چه چیزی است تعبیر ایشان این است که به الف قول رسیده است مجموع این حرفها. آیا روح با نفس یکی است یا نه, دوتاست؟ اکثر علما میگویند روح و نفس یکی است برخیها هم بر آناند که روح غیر از نفس است. قول دیگر آن است که روح همان حقیقت نفس است ولی وقتی به کمال رسیده است به شفّافیت رسیده است روح نامیده میشود وگرنه جوهر روح با جوهر نفس یکی است عدهای هم به ظاهر قرآن استدلال کردند که فرمود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ پس روح هم میمیرد آنها پاسخ دادند که مرگِ روح به مفارقت بدن است نه اینکه روح نابود بشود به دلیل اینکه آیهای که مربوط به شهادت است, آیهای که مربوط به عذاب کفّار است دارد همین که اینها مُردند وارد صحنهٴ روح و ریحان یا وارد صحنهٴ دوزخ و نار میشوند بنابراین روح یقیناً غیر از بدن است و عندالله هم که هست معلوم میشود مجرّد است زیرا ذات اقدس الهی فرازمانی و مکانی است خداوند موجودی نیست که متزمّن باشد در زمانی, متمکّن باشد در مکانی «فهو لا زمان له و لا مکان له». این روحِ شهید و مانند آن میشود عندالله نزد اوست و این روح باید گفت همان چیزی که نه زمان دارد, نه مکان دارد.
اصطلاح تجرّد و مادّیت, مجرّد و مادّی یک اصطلاح فلسفی و کلامی است در بحثهای نقلی چنین اصطلاحی نیست یا بسیار کم است نظیر اصطلاح استصحاب شما میبینید در قرآن و روایات عنوان استصحاب یافت نمیشود و اگر در بعضی از نصوص کلمهٴ استصحاب به کار رفت معنای لغوی استصحاب است یعنی آیا نمازگزار میتواند پارچهای را که آلوده است مستصحِب او باشد او را مصاحب خود قرار بدهد در جیب خود قرار بدهد یا نه؟ استصحاب یعنی «أخذ الشیء مصاحباً له» این معنای لغوی استصحاب است اما معنای اصطلاحی استصحاب که «ابقاء ما کان علی ما کان» باشد این در هیچ روایتی, در هیچ آیهای نیامده لازم هم نیست بیاید برای اینکه علم برای خودش اصطلاحی دارد مسئلهٴ مجرّد و مادّی بودن هم از همین قبیل است لکن غیب و شهادت اصطلاح قرآنی است اگر گفتند وحی غیب است, رسالت غیب است, نبوّت غیب است, امامت غیب است, عصمت غیب است, فرشته غیب است اینها غیب است انسان باید اینها را بفهمد و ایمان بیاورد که بشود ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ حالا روحی که دارد وحی را میفهمد آیا این فهم زمان دارد, مکان دارد, قابل تجزیه است, نصف و ثلث و ربع دارد, در جایی قرار دارد, در شرق بدن یا در غرب بدن قرار دارد یا نه, این فهم در هیچ جا, جا ندارد آن مفهوم هم در هیچ جا, جا ندارد ما نبوّت را میفهمیم, رسالت را میفهمیم, ولایت را میفهمیم, امامت را میفهمیم, عصمت را میفهمیم, حجیّت را میفهمیم بعد به اینها ایمان میآوریم ایمان برای عقل عملی است که «عُبِد به الرحمن و اکتسب به الجنان» است فهم هم برای عقل نظری است آن بخش اندیشهٴ ما این معارف را میفهمد, آن بخش انگیزهٴ ما این معارف را ایمان دارد, خب پس ما عالِم به غیبیم به تعلیم الهی, مؤمن به غیبیم به دستور الهی و قرآن هم از مؤمنان به عنوان ﴿یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ﴾ یاد کرده است آنها که مجرّدند چه اینکه ما الله را به اندازهٴ خودمان میفهمیم در بخش اندیشه و به الله هم ایمان داریم و دعای نورانی جوشن کبیر هم میخوانیم او موجود است, او حیّ است, او علیم است, او قدیر است, او بصیر است و مانند آن, خب.
هیچ کدام از این معانی و اسمای ذات اقدس الهی در جایی از جاهای عالَم نیستند که مثلاً علم خدا, قدرت خدا, حیات خدا در گوشهای از گوشههای عالَم مثل فلان ستاره جا داشته باشد این معلوم, فهم و علمِ ما هم بشرح ایضاً اینطور نیست که ما که میفهمیم ﴿اللّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ﴾ , ﴿اللَّهَ عَلِیمٌ قَدِیرٌ﴾ این فهم جایی داشته باشد که مثلاً در فلان گوشهٴ عالَم این فهم جاسازی شده اینطور نیست, اگر معلوم مجرّد است و اگر علمِ به این مجرّد, مجرّد است و اگر این علم وصف روح است و روح عالِم به این است روح هم باید امر مجرّد باشد اگر کسی عالم به غیب شد به تعلیم الهی و مؤمن به غیب شد به دستور الهی چنین چیزی یقیناً مجرّد است این معنا را قرآن به عنوان ایمان به غیب یاد کرده است یک موجود غیبی است که ایمان به غیب دارد نعم, یک غیبِ محض نیست اولاً غیبِ محض مثل ذات اقدس الهی که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ غیبهای دیگر نظیر لوح و قلم و کُرسی و امثال ذلک آنها هم که نفس نیستند تا مدبّر بدن باشند نفس تجرّدش مثل تجرّد آن فرشتگانی که حامل عرشاند یا حامل وحیاند و مانند آن نیست آنها چون مدبّر بدن نیستند بدن ندارند بدنی نیستند با بدن کار نمیکنند نفس با بدن کار میکند آن مراحل ضعیفهٴ نفس که با بدن نزدیک است بدن را سازماندهی میکند مورد اختلاف است که آیا مجرّد است یا مادّی, اما آن مرحلهٴ عقلانی نفس که کلیّات را میفهمد, حقایق را میفهمد ما قضایای کلّی را میفهمیم چه کلّی طبیعی, چه کلیّ ریاضی, چه کلّی الهی, چه کلّی منطقی, چه کلّی اخلاقی, چه کلّی فقهی و چه کلّی حقوقی این قواعدی که ما میفهمیم همهٴ اینها کلّیاند این کلیّاتی که معلوم ما هستند چه در بخش تصوّر و چه در بخش تصدیق هیچ کدام زمان و زمین ندارند در جایی باشند, جایی قرار داشته باشند اگر این علوم مجرّدند و اگر نفس عالِم به این علوم است و اگر این علوم وصفِ نفساند نفس میشود مجرّد منتها نفس چون ابزار بدنی دارد هر ادراکی که در حیطهٴ نفس پدید بیاید آثارش در بدن ظهور میکند آدم وقتی چیزی را وحشتناکی را به ذهن آورد و ترسید بدن میلرزد یا خبر مسرّتبخشی را شنید چهره بَشّاش میشود آثار علم که برای نفس است در بدن ظهور میکند برای اینکه نفس مدبّر بدن است جمیع حالاتش هم در او اثر دارد چه اینکه از این طرف آثار بدنی هم در نفس اثر دارد غذای حلال باعث پیدایش اندیشههای طیّب و طاهر است غذای حرام باعث پیدایش اندیشههای آلوده است اینطور نیست که کسی غذای حرام بخورد یک فکر طیّب و طاهر نصیب او بشود اینچنین نیست که غذای حلال بخورد افکار او طیّب و طاهر نشود و هیچ اثری در او نداشته باشد این تأثیر و تأثّر و تعامل متقابل بین نفس و بدن برای آن است که نفس عقلِ محض نیست که بدون ابزار کار بکند اگر ما جایی دیدیم که آثار نفس در بدن ظهور کرد یا آثار بدن در نفس منعکس شد این دلیل بر مادّیت نفس نیست ما اگر جایی دیدیم که نفس بدون بدن کار میکند این رؤیاهایی که ما میبینیم مخصوصاً رؤیاهای صادقه انسان با گذشته رابطه برقرار میکند, با آینده رابطه برقرار میکند و این خبرها هم اتفاق میافتد آنها یقیناً مجرّدند برای اینکه چیزی که معدوم است جا ندارد بعدها باید یافت بشود اگر کسی به وسیلهٴ رؤیا علم به آینده پیدا میکند آنکه موجود است که در وِعای طبیعت نیست حتماً در فراطبیعت است چون اگر در طبیعت بود که میشد موجود مادی خاص و دیگر معدوم نبود و روح در عالَم رؤیا به گذشتهای که فعلاً معدوم است, به آیندهای که فعلاً معدوم است رابطه برقرار میکند و چیز میفهمد معلوم میشود نه روح در زمان معیّن هست و نه روح در مکان معیّن نصف و ثلث و ربع ندارد شدّت و ضعف دارد لکن شدّت و ضعف اختصاصی به مادّه ندارد موجود مجرّد هم میتواند شدید یا ضعیف باشد حالا شواهد دیگری هم هست البته ممکن است به خاص خدا وقتی به سورهٴ مبارکهٴ «مؤمنون» رسیدیم آنجا مشخص بشود که آیا نفس قبل از بدن بود یا نبود چون ظاهر آن آیه این است که نفس یک چیز دیگری است ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ و توفّی هم همین است حالا به بعضی از سؤالاتی که مربوط به بحثهای قبلی است پاسخ بدهیم.
در سؤالات قبلی یکیاش این بود که معدوم چگونه مخاطب قرار میگیرد خدای سبحان چگونه به معدوم میگوید ﴿کُن﴾ آن معدوم میشود ﴿یَکُونُ﴾ اشاره شد که خدای سبحان به این معدومی که در خارج معدوم است و در حضرت علمیه وجود دارد به آن معلوم خطاب میکند که موجودِ عینی بشود حالا سؤال این است که معلومات ذات اقدس الهی علوم الهی چون حضوری است نه حصولی آنها هم وجود خارجی دارند اگر وجود خارجی دارند به موجود خارجی چگونه میشود گفت ﴿کُن فَیَکُونُ﴾ این میشود تحصیلِ حاصل؟
پاسخش این است که آنها که گفتند مثل اشراقیین که علم حق به حضور برمیگردد بر خلاف دیگران, دیگران که میگویند ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «علیمٌ بالمبصرات والمسموعات» اما در مکتب اشراق میگویند که سمیع و بصیر به «علیمٌ» برنمیگردد بلکه «علیمٌ» به «بصیرٌ» برمیگردد ﴿اللَّهُ عَلِیمٌ﴾ یعنی بصیرٌ, یعنی شاهدٌ یعنی علمش حضوری است یک تفاوت بیّنی است بین این دو مکتب. به هر تقدیر آن بزرگانی که میگویند ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «عالمٌ بالمسموعات و المبصرات» که همین تفکّر مشّایی است بر اساس این تفکّر مشایی مرحوم شیخ طوسی تفسیر نوشته بر اساس همین تفسیر مشایی مرحوم امینالاسلام مجمعالبیان را نوشته و مانند آن. شما غالباً هر جا وقتی رسیدید به ﴿اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ﴾ یعنی «عالمٌ بالمسموعات عالمٌ بالمبصرات» این تفکّر مشّایی است اما وقتی تفکّر, تفکّر اشراقی باشد آنها علیمٌ را به سمیعٌ و بصیرٌ برمیگردانند ﴿اللَّهُ عَلِیمٌ﴾ یعنی شاهدٌ چون علمش حضوری است ولی همین علم حضوری معلومات ذیمراتب دارد بخشی از مراحل عالیه که مشهود حضوری ذات اقدس الهیاند خدا به آنها خطاب میکند که ﴿کُن﴾ یعنی «تنزّل», «تجلّی» متجلّی باش در عالم طبیعت به آن موجود حاضر در نشئهٴ عقل دستور میدهد که تجلّی پیدا کند به مرحلهٴ عالم طبیعت برسد این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) که در نهجالبلاغه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» یعنی آفرینش الهی تجلّی است و نه تجافی خدای سبحان تجلّی کرده است آنچه که در مراحل عالیه بود آنها را تنزّل داد آنها را جلوهٴ خود قرار داد در صحنهٴ هستی نه اینکه آنها نظیر کسی که در طبقهٴ بالاست تجافی پیدا کند از نردبان پایین بیاید بشود طبیعی موجود فراطبیعی هرگز طبیعی نمیشود چه اینکه موجود طبیعی با حفظ طبیعیّت هرگز فراطبیعی نمیشود این به نحو تجلّی است مثل اینکه ما مطلبی را که فهمیدیم همان مطلب را تنزّل میدهیم به صورت مَقال یا مَقالت یا به صورت سخنرانی به دیگران میرسانیم یا به صورت مقاله در اختیار دیگران میدهیم میگوییم این عین همان است که ما فهمیدیم معنایش این نیست که آنچه را که در عاقلهٴ ما و فاهمهٴ ماست او آمده بیرون بر صفحهٴ کاغذ دیگر چیزی در عاقلهٴ ما نیست ما آنچه که در عاقلهٴ ما بود تنزّل دادیم به مرحلهٴ وهم از آنجا تنزّل دادیم به مرحلهٴ خیال و متخیّله, از آنجا تنزّل دادیم به مرحلهٴ حس, از آنجا از دستمان کمک گرفتیم و نوشتیم یا از زبانمان استمداد کردیم و گفتیم آنکه فهمیدیم همچنان سرِ جایش محفوظ است اینها در بحثهای سورهٴ مبارکهٴ «حجر» گذشت که ﴿إِن مِّن شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾ در مخزن الهی موجودند و مشهود حضوریاند نه حصولی, از مخزن غیب به عالم طبیعت تنزّل میکند بالتجلّی یا بالتجافی که اینها در سورهٴ مبارکهٴ «حجر» گذشت.
اما اینکه ذات اقدس الهی به معدوم خطاب میکند بله, معدوم ممتنع در ظرف وجود به فرض وجود معلوم است وگرنه معدوم «بما أنّه معدوم» ممتنع «بما أنّه ممتنع» تحت علم نیست اگر ما گفتیم سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» دارد ﴿لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾ همین است دیگر تعدّد آلهه و شریکالباری نه تنها معدوم است بلکه معدوم ممتنع است ولی ذات اقدس الهی به این علم پیدا کرده که اگر این ممتنع موجود باشد حکمش چیست؟ لازمهٴ تعدّد آلهه و وجود شریک باری چیست؟ فرمود: ﴿لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾.
اما آنچه که از کتاب شریف کشفالغطاء نقل شده است مرحوم کاشفالغطا در آن بحث که هر کسی مختار است و علمِ ازلی آنطوری که جناب فخررازی توهّم کرده سخن ناصواب است علم خدا به اینکه زید فلان معصیت را میکند باعث نمیشود که زید در عصیان مجبور باشد توهّم آنها این بود که آیا خدا در ازل مِیگساری مِیگسار را میداند یا نمیداند اگر نداند که ـ معاذ الله ـ جاهل است اگر بداند پس مِیگساری مِیگسار ضروریالوقوع است اگر واقع نشود علمِ ازلی جهل بوَد این خلاصهٴ توهّم و شبههٴ آنها. پاسخی که حکیم طوسی و سایر حکما دادند این است که درست است که هر اطاعت یا عصیانی را ذات اقدس الهی در ازل میداند, در ازل میداند که فلان شخص اهل اطاعت است و فلان شخص اهل عصیان اما مبادی اینها را میداند, میداند که فلان شخص با حُسن اختیار خودش راه اطاعت را طی میکند با اینکه به او پیشنهاد گناه میدهند, رفقای او به طرف گناه رفتند و این میتوانست گناه کند ولی نمیکند آن دیگری با سوء اختیار خودش به طرف گناه میرود رفقای او به طرف اطاعت رفتند این میتوانست به طرف اطاعت برود ولی با اختیار خودش نرفت و نمیرود اگر خدا مِیگساری مِیگساران را میداند, شبزندهداری شبزندهداران را میداند مبادی اینها که حُسن اختیار و سوء اختیار است میداند و میداند که آن شخص مؤمن میتوانست کافر بشود و نشد و آن شخص کافر میتوانست مؤمن بشود و نشد لذا حکیم طوسی فرمود «علمِ ازلی علّت عصیان بودن ٭٭٭ در نزد حکیم غایت جهل بود» در آن مسئله روایتی را که کاشفالغطا نقل کرده است بازگو کردیم که وجود مبارک حضرت امیر به شخصی در جریان علم غیب وقتی گفتند خالدبنعرفطه مُرد حضرت فرمود نه خیر نمرد و نمیمیرد مگر اینکه فتنهای به پا کند و آن فتنه این است که در جریان سیّدالشهداء که عدهای را اعزام کرده بودند که علیه حضرت در کربلا شرکت کنند این وجود مبارک حضرت امیر فتنهاش که اشاره کردند ناظر به آن فتنه است فرمود فتنه این است که خالدبنعرفطه عدهای را اعزام میکند و از همین باب الفِیل مسجد اشاره کردند در مسجد کوفه فرمود از همین درِ مسجد میآیند و پرچمش هم به دست توست یکی از همانهایی که پای منبر نشسته بود حبیببنجمـّار پرچم او به دست توست از همین در هم میآید این کار را نکن ولی میکنی حبیب عرض کرد من یا امیرالمؤمنین؟ فرمود بله, همین تو نکن ولی میکنی اینکه فرمود نکن و میکنی یعنی مختاراً میکنی اگر مضطر باشد که جای نهی نیست وجود مبارک حضرت امیر برابر تعلیم الهی علمِ غیب دارد یک, علم به مبادی کار هم دارد دو, فرمود تو این کار را با ارادت میکنی و میتوانی نکنی لذا میگویم نکن ولی تو گوش نمیدهی و میکنی.
این روایت را ما آن روز از کشفالغطاء مرحوم کاشفالغطا نقل کردیم مستحضرید که این کسی که آمده جریان خالدبنعرفطه را در این جمع نقل کرده این یک شأن نزولی دارد که حالا آن را باید عرض کنیم. در کتاب شریف کشفالغطاء یک دوره اصول دین است استدلالی مُتقن مختصر دارد یک, بعد یک دوره اصول فقه مُتقن مختصر دارد دو, بعد وارد مسائل فقهی میشوند مبسوطاً سه, البته استدلال غالباً کم است همان «یجبُ یحرم, یَجبُ یَحرم» آن قدری است در فتوا «یجبُ یحرم, یَجب یَحرم» اینطور سلطان فقه خیلی کم است مرحوم صاحب جواهر در جواهر دارد که من فقیهی به حدّت ذهن کاشفالغطاء سراغ ندارم پشت سر هم مسلّط بر فقه «یجبُ یحرم, یَجبُ یَحرم» احتیاط در آن کم است اینها واقعاً سلطان در فقهاند سالیان متمادی هم در این رشته کار کردند و ذوقش هم داشتند خدا حشر اینها را با انبیا قرار بدهد.
در صفحهٴ چهارده سطر سوم اینچنین است که «و أخبروه» یعنی به وجود مبارک حضرت امیر گزارش دادند «بموت خالدبنعرفطه فقال(علیه السلام) لم یَمُت» نه خیر او هنوز نمرده. «و سیقود جیش ضلالة» این قاعد و پرچمدار یک گروه گمراهی است «و صاحب لوائه حبیببنجمّار» حالا حبیب هم آنجا نشسته «فقام إلیه حبیببنجمّار» حبیب برخاست عرض کرد یا امیرالمؤمنین من این فتنه را پرچمش را میکِشم «و قال انّی لک مُحب» من جزء دوستان شمایم «فقال(علیه السلام) إیّاک أن تحمل اللواء و لتحملنّها» درست است به حسب ظاهر دوست مایی مدّعی دوست مایی ولی تو این پرچم این خالدبنعرفطه را به دوش میکِشی نکن ولی میکنی هم «إیّاک أن تحمل» فرمود, هم با «نون» تأکید ثقیله فرمود تو یقیناً میکنی, خب «و تدخل من هذا الباب یعنی باب الفیل فلمّا کان زمان الحسین(علیه السلام) جعل ابنزیاد خالداً» یعنی خالدبنعرفطه را «علی مقدّمة عمربنسعد(علیهم اللعنه)» و همین «حبیب رجا صاحب لوائه», خب این قصه را ما آن روز نقل کردیم اما از معاویه نقل کردیم این دوتا مطلب هست که سوّمی توضیح میخواهد مطلب اول این است که وجود مبارک حضرت امیر عالم غیب بود به تعلیم الهی, مطلب دوم آن است که این علمِ غیب باعث سلب اختیار تبهکار نمیشود حضرت میداند که فلان شخص معصیت میکند و با اراده معصیت میکند و میتواند معصیت نکند ولی عمداً معصیت میکند این دو مطلب ذکر شد اما مطلب سوم که مربوط به معاویه بود این شأن نزولی دارد این کتابها مثل کتابهای عمیق علمی دیگر یک شأن نزولی دارد شأن نزولش این است که اینها که آمدند به حضرت امیر در حال سخنرانی در مسجد گزارش دادند که خالدبنعرفطه مُرد که حضرت نیامدند به او بگویند که این مُرده بیا نماز میّت بخوان که اینها دسیسههای اموی بود که شأن نزولی دارد شرحشان در کتابهای تاریخ مبسوطاً هست گاهی خبر مرگ معاویه را میآوردند, گاهی خبر مرگ اینگونه از رجال سیاسی را میآوردند تا بالأخره بفهمند که حکومت علوی زودتر از حکومت اموی سقوط میکند یا نه, شأن نزول اینگونه از جاسوسها این است وگرنه این شأن نزولات در این کتاب شریف کشفالغطاء نیست اینکه از شام بلند میشود فاصلهٴ شام و عراق هم فراوان بود یک, بیخطر هم نبود دو, زمان جنگ بود آنها هم با شیعهها در جنگ بودند اینها هم جنگ بودند راه هم ناامن بود مرزها هم بسته بود و ناامن بود اما اینکه از شام بلند شود بیاید چنین چیزی را جعل بکند شأن نزول اینگونه از وقایع و قصص مربوط به جاسوسخانهٴ اموی بود که هر روز به مناسبتی کسی را وادار میکردند بیاید گزارش بدهد و خبر مرگ کسی را هم بیاورد گاهی مربوط به معاویه بود, گاهی مربوط به خالدبنعرفطه بود و مانند آن حالا مطالب دیگری که مربوط به بحث است انشاءالله بازگو میشود.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است