- 572
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 143 سوره اعراف بخش یازدهم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 143 سوره اعراف بخش یازدهم "
همه موجودات آیات الهیاند و انبیای الهی(ع) جزء آیات برترند
کلیم خدا(س) بسیاری از آیات الهی را مشاهده کرد اما آن مقام برتر را نمیتواند نگاه بکند کجا را نگاه کند
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِین﴾
تتمه مطالبی که مربوط به این آیه مبارکه است این است که گرچه همه موجودات آیات الهیاند و انبیای الهی(علیهم السلام) جزء آیات برترند اما هر آیه به اندازه خود ذیالآیه را میشناسد نه بیشتر از آن وجود مبارک کلیم حق که آیه کبرای خداست به اندازه خود ذات اقدس الهی را شناخت و میشناخت ولی شناخت برتر را طلب میکرد بنابراین منافات ندارد که چیزی آیت باشد و ذیالآیه را به اندازه خود بشناسد ولی ذیالآیه را به آن اندازهای که بیش از خودش است نشناسد.
مطلب دیگر این است که گاهی انسان نگاه میکند برای اینکه ببیند گاهی توان نگاه را هم ندارد مثلاً از باب تشبیه معقول و محسوس انسان میتواند به آسمان نگاه بکند که ماه را یا ستارههای ثابت و سیار را ببیند نگاه میکند گاهی در اثر ضعف باصره موفق نمیشود گاهی هم موفق میشود ولی آن ستارهها و بخشی از کهکشانها که نامرئیاند و به تعبیر قرآن کریم ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُون ٭ وَمَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾ جزء ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾اند آنها را انسان نگاه هم نمیکند چون میداند نگاه فایدهای ندارد کجا را نگاه کند آنهایی که کشف نشدهاند و آنهایی که قابل رؤیت نیستند نگاه به طرف آنها هم وجهی ندارد کلیم خدا(سلام الله علیه) بسیاری از آیات الهی را مشاهده کرد اما آن مقام برتر را نمیتواند نگاه بکند کجا را نگاه بکند همانطوری که انسان ستارههای کشف نشده و قابل دیدن نیست نمیتواند نگاه بکند به کدام سمت بنگرد بر فرض هم صورتش را به سمتی متوجه کند بی فایده است چون نمیبیند این تشبیه معقول و محسوس درباره رؤیت قلبی هم همینطور است درباره قلب هم بالأخره انسان معنایی را حقیقتی را متوجه میشود و به آن سمت گرایش پیدا میکند ولی وقتی چیزی به هیچ وجه معلوم او نیست قلبش را به کدام سمت متوجه کند قلب سمت حسی و جغرافیایی ندارد و آن مرئی هم سمت حسی و جغرافیایی ندارد ولی گرایش معنوی که دارد اگر انسان چیزی را که نمیفهمد نمیتواند طلب هم بکند درباره او بیندیشد همانطوری که علم حصولی بالأخره ممکن نیست مگر اینکه بعضی از زوایای امر ممکن باشد در علم شهودی هم همینطور است به کسی بگویند درباره فلان مطلب بیندیش این سؤال میکند درباره چه فکر بکنم بالأخره مجهول مطلق قابل فکر هم نیست قابل علم حصولی هم نیست چه اینکه علم شهودی هم نیست موسای کلیم(سلام الله علیه) عرض کرد به اینکه آن مقامی که شما دارید من اسمش را هم نمیبرم تأدباً نمیگویم «ارنی ذاتک و حقیقتک» چون مفعول محذوف است تأدباً عرض نکرد «ارنی ذاتک و نفسک و حقیقتک» این ادب را رعایت کرد ولی تا تنزل نکند قابل نگاه نیست حالا انسان نگاه میکند گاهی میبیند گاهی نمیبیند حالا فرض اگر این ماه جزء آن کهکشانهای ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾ بود آدم نگاه هم نمیکرد وقتی آمد در این افق قریب حدی است که آدم نگاه میکند حالا یا میبیند یا نمیبیند اگر باصرهاش قوی باشد میبیند نظیر ﴿دَنَا فَتَدَلَّ ٭ فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی﴾ یا ﴿أَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا أَوْحَ﴾ اگر باصرهاش ضعیف باشد بالأخره نمیبیند ولی نگاه را میکند اما وقتی در منطقه ﴿لاَ تُبْصِرُون﴾ قرار بگیرد اصلاً نگاه هم نمیکند نمیداند به کدام سمت بنگرد پس همانطوری که در مثالهای حسی گاهی انسان نگاه میکند و موفق میشود به دیدن گاهی نگاه میکند موفق به دیدن نمیشود و گاهی اصلاً توان نگاه ندارد در بخش معنوی هم اینچنین است در بخشهای شهود معنوی گاه اصلاً قدرت نگاه ندارد گاهی نگاه میکند یک مرحله برتر را میبیند مثل اینکه ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾ گاهی هم نمیتواند نگاه بکند نظیر ﴿فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾
مطلب دیگر آن است که بعضیها خواستند بگویند این تجلی برای جبل از سنخ تمثیل است چون ذات اقدس الهی در قرآن کریم فرمود: ما بسیاری از امور را به عنوان مثل برای مردم بیان کردیم تنزل دادیم در حد تمثیل ﴿وَلَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ﴾ یا ﴿صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِن کُلِّ مَثَلٍ﴾ ما مثلهای زیادی زدیم و کریمه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ را هم بر تمثیل حمل کردند یا آنچه در سورهٴ «فصلت» آمده است ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِین﴾ آن را هم افرادی مثل مرحوم آقا سید عبدالحسین شرف الدین(رضوان الله تعالی علیه) و دیگران حمل بر تمثیل میکردند گفتند به اینکه ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِین﴾ نه یعنی یک امر است یک فرمان است یک امتثال است بلکه خدا اراده کرد اینها هم برابر اراده خدا مسخرند وگرنه قولی نیست و جوابی نیست این در حد تمثیل است البته این سخن ناصواب است که آنجا که ذات اقدس الهی به عنوان تمثیل یاد میکند با قرینه محفوف است از طرف دیگر ما پنج، شش طایفه از آیات در قرآن کریم داریم که شعور عمومی را ثابت میکند آیات سجده است آیات تسلیم است آیات تسبیح است آیات اطاعت است آیات اسلام است که همه مسلمانند همه مسبحاند همه ساجدند همه خاضعاند و مانند آن و شواهد دیگری هم هست که شعور عمومی را تأیید میکند بنابراین نمیشود گفت اینها چون چیز نمیفهمند قابل امر نیستند پس آن ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ به ظاهر خودش باقی است مگر ما دلیل عقلی و نقلی معتبر بر خلاف اقامه بکنیم اگر دلیل عقلی یا نقلی معتبر بر خلاف اقامه نشد خب ظاهر حجت است این فقال لها ظاهرش مأخوذ است و حجت ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ ظاهرش مأخوذ است و حجت اگر ما دلیل عقلی داشته باشیم که اینها اشیاء اصلاً چیز نمیفهمند یا دلیل نقلی معتبر داشته باشیم که اشیاء چیز نمیفهمند آنگاه این ظواهر را حمل بکنیم بر معنای مجازی و مانند آن ولی اگر دلیل عقلی این ظاهر را تأیید میکند نقلی هم همین ظواهر را تأیید میکند خب این ظواهر حجتاند دیگر بنابراین ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ به ظاهرش باقی است در جریان ﴿تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾ آنطور که در تفسیر آلوسی و مانند آن از بعضیها نقل کردند این است که این تمثیل است خدا اراده کرد کوه منفجر بشود شد نه اینکه تجلی کرده است و جبل متابع این تجلی بود خدا وقتی تجلی کرد ظاهر شد و این کوه نتوانست او را تحمل کند اینها مجاز است و تمثیل است و البته این سخن ناصواب است مورد پذیرش خود آلوسی نیست البته این را نقل میکنند نه اینکه این را بپذیرند غرض آن است که تمثیل در کار نیست
پرسش ...
پاسخ: تنزیل؟ نه
پرسش ...
پاسخ: بله ایشان میخواهند بگویند که تجلی تمثیل است معنایش این است که این تجلی بر معنای حقیقی حمل نشود بر معنای ظاهری حمل میشود خب.
پرسش ...
پاسخ: آنجا آن روز اشاره شد به اینکه این تجلی که برای جبل کرد حتماً یا باید مساوی باشد برای اینکه اگر ادنی یا چون آن اگر اعلی باشد آن وقت ممکن است بگوید به اینکه خب شما اعلی را من نتوانستم تحمل بکنم ادنی را که میتوانم تحمل بکنم آن یک تجلی بود که معادل با امکانات موسای کلیم بود وقتی موسای کلیم نتواند او را تحمل کند پس بنابراین شهود حق در این حد مقدار هم مقدورش است آن روز سه قسم تجلی بازگو شد اعلی، معادل، ادون.
مطلب بعدی آن است که جوابی که ذات اقدس الهی به موسای کلیم داد این است که من بر فرض تنزل هم بکنم نمیتوانی ببینی الان ما تنزل کردیم دیگر یک وقت است کسی میگوید که این آفتاب یک کمی پائینتر بیاید ما او را ببینیم حالا پایینتر آمد میبینیم نمیشود دید یک وقتی ممکن است کسی بگوید که نه یک مقدار ابر روی آفتاب باشد که ما او را ببینیم میبینیم یک قدری ابر رویش میکشند باز هم نمیشود دید خواسته موسای کلیم عمل شد عرض کرد تنزل کنید تجلی کنید نشان بدهید فرمود من نشان بدهم هم نمیتوانی ببینی حالا من خودم را نشان دادم دیگر ببین آن هم نمیتوانی ببینی پس از باب تشبیه معقول و محسوس اگر چیزی جزء ﴿مَا لاَ تُبْصِرُون﴾ بود و تنزل کرد جزء ما تبصرون شد تو نمیتوانی ببینی بالأخره یک کسی باید که ﴿دَنَا فَتَدَلَّی﴾ باشد او ببیند حالا نمونههایش را هم از آن حدیث ذعلب میخوانیم آلوسی از تفسیر خازن نقل میکند که این جبل، جبل طور سینا بود و اسمش هم زبیر بود به وزن امیر اسم این کوه به نام زبیر بود.
مطلب بعدی آن است که بین خرور و سقوط فرق است یک وقتی یک چیزی از بالا به زمین میآید بی صدا یک وقت است نه از بالا به زمین میآید در اثر اینکه شکست صدای خاصی دارد آن افتادنی که با صدا همراه است آن را بهش میگویند خرور خریر آن است که چیزی بیفتد با صدا وجود مبارک موسای کلیم با صدا افتاد صعقه زد و صیحه زد در حقیقت یعنی همانطوری که صاعقه او را گرفت او هم با صدا افتاد بالأخره این معنای فرق بین سقوط و خرور است درباره لن که گفته شد ابد هست قبلاً هم اشاره شد به اینکه چیزی که مغیا است معلوم میشود ابدی نیست و در قرآن کریم موارد فراوانی است که کلمه لن مغیا ذکر شده است ﴿وَلَنْ تَرْضَی عَنکَ الْیَهُودُ وَلاَ النَّصَارَی حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾ یا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی﴾ چیزی که مغیا است معلوم میشود نفیاش برای تأکید است نه تعبید.
پرسش ...
پاسخ: دیگر میشود مؤکد دیگر. دیگر ابد دیگر مشروط نیست که نشانه دیگری که هست برای اینکه این لن برای ابدیت نیست همان آیه نود و ششم سورهٴ مبارکهٴ «بقره» است و نود و پنجم در آیهٴ 94 سورهٴ مبارکهٴ بقره این است که ﴿قُلْ إِنْ کَانَتْ لَکُمُ الدَّارُ ا لْآخِرَةُ عَنْدَ اللّهِ خَالِصَةً مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ﴾ شما اگر جزء احباء خدایید فرضاً محبوبین خدایید به بنیاسرائیل میفرماید خب اگر جزء مقربین درگاه الهی هستید مرگ را تمنی کنید چون مرگ به لقاء محبوب رسیدن است خب شما اگر محب خدایید جزء احباء خدایید و جزء اولیاء خدایید خواهان مرگ باشید بعد فرمود ﴿وَلَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ﴾ این با اینکه کلمه ابد دارد و لن هم در اول این فعل مضارع درآمده است معنایش ابدیت قیاسی است نه نفسی یعنی اینها مادامیکه در دنیا هستند تقاضای مرگ نمیکنند وگرنه همین گروه در قیامت تقاضای مرگ میکنند یا ﴿یَامَالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنَا رَبُّکَ﴾ میگویند ای کاش ما میمردیم یا از مالک تقاضا میکنند یا از ذات اقدس الهی میخواهند که آنها را بمیراند پس همین گروه که در دنیا تمنی موت ندارند در آخرت تمنی مرگ میکنند که بمیرند و از عذاب الهی برهند معلوم میشود که این ابداً ابداً نفسی نیست قیاسی است لن هم برای نفی تأکید است تأکید نفی است نه برای تعبید نفی
پرسش ...
پاسخ: معلوم میشود چون در قرآن کریم کلمه ﴿لَن﴾ مغیا ذکر شده است معلوم میشود برای نفی ابد نیست دیگر چون در چند مورد قرآن کریم کلمه ﴿لَن﴾ را با غایت ذکر کرد مثل ﴿وَلَنْ تَرْضَی عَنکَ الْیَهُودُ وَلاَ النَّصَارَی حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾ یا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی﴾
پرسش ...
پاسخ: مورد فرق دارد ولی ﴿لَن﴾ همان ﴿لَن﴾ است دیگر اگر ﴿لَن﴾ برای ابد باشد مغیا نیست چیزی که ﴿لَن﴾ مغیا است ابد مغیا نیست دو برابر شکل ثانی نتیجه میگیریم که ﴿لَن﴾ برای ابد نیست اگر چیزی ابدی بود که غایت نداشت بگوییم حمل بر مجاز بکنیم که خب خلاف ظاهر است اگر در سورهٴ مبارکهٴ «هود» راجع به حضرت نوح(سلام الله علیه) اینچنین آمد که در کشتی ﴿مِن کُلِّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ﴾ از هر صنفی و از هر نوعی نر و مادهشان را در کشتی حفظ بکن برای بقای نسل و اهل خودت را هم در کشتی جای بده ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ آن روز در طی بحث اشاره شد که منظور تنها اهل شناسنامهای نیست و منظور آن است که کسی در بیت ولایت و نبوت او قرار بگیرد آن وقت این ﴿مَنْ آمَنَ﴾ از باب ذکر خاص بعد از عام برای اهمیت ایمان یاد میشود آن اهل منظور خصوص اهل شناسنامهای نیست کسانی که هم اهل شناسنامهای باشند و اهل ولایت و نبوت باشد چرا؟ برای اینکه اگر منظور اهل شناسنامهای بود ذات اقدس الهی پسر نوح را که به هلاکت رسید میفرمود به اینکه اهلت با تو هستند مگر این یک دانه این را استثنا بکند میشود تخصیص خب قابل پذیرش است ولی به عنوان دلیل حاکم ذکر میکند نه تخصیص فرمود ﴿إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ﴾ یعنی اینکه اهلت نبود معلوم میشود که آن اهل، اهل شناسنامهای نیست برهان مسئله هم این است که ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ﴾ مدعای خدا این است که ما گفتیم اهلت را نجات پیدا میکند اینکه اهلت نیست چرا؟ چون انسان صالحی نیست ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ﴾ معلوم میشود کسی اهل تو است که صالح باشد آن وقت آن ﴿مَنْ آمَن﴾ از باب ذکر خاص بعد از عام چون آن اهل اعم از اینکه شناسنامهای باشد یا نه ولی باید «اهل الولایة و النبوه» باشد آن وقت ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ که گوشهای از اهلاند ولو اهل شناسنامهای نباشند جدا ذکر شده است اما در جریان روایتی که تأیید میکند به اینکه مقام شامخ حضرت امیر(سلام الله علیه) که به منزله نفس رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است از مقام بعضی از انبیای بنیاسرائیل بالاتر است آن حدیث شریف را بخوانیم در توحید مرحوم صدوق روایات فراوانی بود که بعضی از اینها در نوبت دیروز اشاره شد در روایت دوم باب هشتم به عنوان نفی المکان آنجا هم حدیثی از وجود مبارک ابی جعفر(سلام الله علیه) نقل شده است که ذات اقدس الهی منزه از عین و حد است بعد فرمود: «ولا یعرف بشیء یشبه» خدا را با هیچ چیز نمیتوان شناخت که شبیه او باشد چون ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ پس اگر کسی یک برهانی را اقامه کند بعد با این برهان خدا را بشناسد باید این سؤال را جواب بدهد که چه رابطهای بین این مفاهیم ذهنی شما با خداست اینکه خدا نیست چون «کلما میزتموه بأوهامکم فی ادق معانیه مخلوقٌ مثلکم مردودٌ الیکم» این کلمه خدا هست این به حمل اولی خدا هست است ولی به حمل شایع صورت ذهنیه است همانطوری که شریکالباری به حمل اولی شریکالباری است و به حمل شایع مخلوق ذهن است خدا واجب الوجود است این به حمل اولی واجب الوجود است ولی به حمل شایع صورت ذهنی است و مخلوق دیگر اگر «و ما بحمل اولٍ شریک حق عد بحمل شایعٍ مما خلق» در واجب الوجود هم همینطور است این کلمه خدا به حمل اولی خداست وگرنه به حمل شایع صورت ذهنی است خب پس چیزی در صحنه نفس ما به نام خدا نیست خب ما بخواهیم با چه چیزی خدا را بشناسیم این مثل او است خدا که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ شبیه او است که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ حد او است او که حدی ندارد ماهیتی ندارد پس چه داریم میشناسیم این ترجمه یک معرفت شهودی است که ما داریم یک بیان نورانی در همین توحید مرحوم صدوق هست که ما ناچاریم از علم حصولی از این برهان کمک بگیریم و اگر از این برهان کمک نگیریم راهی برای تبیین توحید نداریم
پرسش ...
پاسخ: نه منظور حالا جهتش هر چه باشد عمده استعمال کلمه لن هست در دنیا این یهودیها و اسرائیلیها تمنی مرگ ندارند برای اینکه میدانند اگر بمیرند به عذاب الهی گرفتار میشوند و در قیامت چون عذاب را دیدند از خدای سبحان درخواست مرگ میکنند که بمیرند و راحت بشوند چون مرده دیگر معذب نیست عمده آن است که کلمه لن برای نفی ابد نیست برای اینکه اینها در دنیا تمنی ندارند ولی در آخرت تمنی دارند منشأ اینکه در دنیا تمنی ندارند این است که چون بد رفتاری کردند آینده بدی دارند این یک، منشأ اینکه در آخرت تمنی مرگ دارند این است که عذاب را نمیتوانند تحمل کنند عذاب فعلی برای آنها دردآور است از خدا درخواست مرگ میکنند عمده استعمال کلمه لن هست خب در صفحه 245 توحید مرحوم صدوق روایت مبسوطی است که هشام از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) نقل میکند باب 36 حدیث اول صفحه 245 توحید مرحوم صدوق این است که «قال السائل فانا لم نجد موهوماً الا مخلوقا» ما هر چه را که در ذهنمان هست مخلوق است اینکه نمیتواند خدا باشد «قال ابوعبدالله(علیه السلام) لو کان ذلک کما تقول لکان التوحید عنا مرتفعا لانا لم نکلف ان نعتقد غیر موهومٍ ولکنا نقول کل موهومٍ بالحواس مدرک فما تجده الحواس و تمثله فهو مخلوق» و مانند آن سائل گفت به اینکه آنچه در ذهن ما است آنکه مفهوم است صورت ذهنی است اینکه خدا نیست فرمود ما ناچاریم از رهگذر مفهوم به مقصد برسیم منتها یک صفات سلبی ضمیمهاش میکنیم این حاکی ماوراء است ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ اعتراف را با معرفت ضمیمه میکنیم یک، همیشه هر چه را شناختیم در باره ذات اقدس الهی ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ﴾ را به عنوان محکمترین محکمات معرفتی ضمیمهاش میکنیم دو، آن وقت وظیفهمان را انجام میدهیم بیش از این مقدار که مقدور ما نیست خب غرض آن است که در صفحه 174 آمده است که «و لا یعرف بشیء یشبه» بنابراین مهمترین راه و اصلیترین راه همان راه شهودی است همان راه فطرت است که انسان به اندازه خود ذات اقدس الهی را مشاهده میکند حالا برسیم به روایتی که ذعلب نقل میکند این در نهجالبلاغه هم هست البته منتها دو مشکل در نهجالبلاغه است یکی متأسفانه مسند نیست گرچه مسانید او اخیراً پیدا شده و دیگر اینکه نهج البلاغه کتاب حدیث نیست این نهج بلاغت است نه نهج حدیث یک حدیث نورانی که ده تا جمله داشت مرحوم سید رضی برچین کرده پنج شش تا جملهای که بلیغتر و فصیحتر و شیواتر است آنها را ذکر کرده این خواست کتاب ادب را بنویسد نه حدیث همین جمله نورانی همین عهدنامه مالک خب مطالب فراوانی دارد مبسوطش در تحف العقول است خیلی بیش از آنها است که در نهج البلاغه است آن عهدنامه مالک بخشی که جمله ادبی شیواتری دارد آنها را مرحوم سید رضی در نهج البلاغه آورده حالا بخشنامهها که لازم نیست همیشه فصیحانه و بلیغانه و ادیبانه و اینها باشد که بخشنامه بخشنامه است خب و اصل این نامه به صورت مبسوطتر در تحف العقول هست این بخش روایات که بخشهای معرفتی است گوشهای از اینها در نهج البلاغه آمده ولی مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در باب 43 از کتاب التوحید به عنوان صفحه 304 به عنوان حدیث ذعلب این را نقل میکند که وقتی وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) به مقام شامخ خلافت رسیدهاند «و بایعه الناس خرج الی المسجد متعمماً بامامت رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) لابساً بُردة رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) متنعلاً نعل رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) متقلداً سیف رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فصعد المنبر فجلس علیه متمکناً ثم شبک بین اصابعه» امامه پیغمبر، بُرد پیغمبر، نعلین پیغمبر، شمشیر پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را آراست در بدن مطهرش و رفت بالای منبر جای پیغمبر نشست آنگاه خطبهای را قرائت کرد و بعد فرمود به اینکه «سلونی فان عندی علم اولین والآخرین اما و الله لو ثنیت لی الوسادة فجلست علیها لاقیت اهل التوراة بتوراتهم حتی تنطق التوراة فتقول صدق علیٌ ما کذب» بحث را ادامه میدهد مدام میفرماید «سلونی سلونی» تا اینکه عدهای پا میشوند سؤال میکنند اشعث ابن غیث مطالبی درباره مجوسیها سؤال کرد حضرت به او جواب داد دیگران سؤالاتی کردند ذعلب بار اول یک سؤالی کرد عرض کرد که یا علی چگونه یا امیرالمؤمنین(علیه السلام) «هل رأیت ربک قال ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبد رباً لم اره» من آن نیستم که نبینم و بپرستم این بعد از اینکه بارها از پیغمبر شنیدند در تفسیرها شنیدند آیه سورهٴ مبارکهٴ «انعام» را که ﴿لا تُدْرِکُهُ اْلأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ اْلأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطیفُ الْخَبیرُ﴾ و برای آنها بین الرشد شد که شهود الهی به قلب است و آن شهود ظاهری و دیدن ظاهری بینالغی است و محال است در چنین فضایی از وجود مبارک حضرت امیر سؤال میکنند که «هل رأیت ربک قال ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبد رباً من اره قال فکیف رأیته صفه لنا» چگونه دیدی؟ «قال ویلک لم تره العیون بمشاهدة الابصار ولکن رآته القلوب بحقایق الایمان» ذات اقدس الهی را که چشم با مشاهده فیزیکی و مادی نمیبیند تا من وصف بکنم آن را دل با حقیقت ایمان میبیند «و یلک یا ذعلب ان ربی لا یوصف بالبعد و لا بالحرکه ولابالسکون و لا بالقیام قیام انتصاب ولا بجیئة و لا بذهاب» خدا آمد و رفت ندارد نشست و برخاست ندارد لطیف اللطافه است «لا یوصف باللطف» او نرم نیست نظیر پارچههای نرم یا برگهای نرم گل و مانند آن اما اهل احسان و محبت و جود است «عظیم العظمه لا یوصف بالعظم» شما یک وقتی میگویید کوه بزرگ است میگویید سنگ بزرگ است از این سنخ عظمتهای ظاهری نیست اصولاً عظیم را که میگویند عظیم برای اینکه مانند استخوان مستحکم است میگویند فلانکس استخواندار است یعنی مثل گوشت و پوست نیست مثل استخوان دوام بیشتری دارد لذا میگویند فلانکس استخواندار است گاهی میگویند عظیم است گاهی میگویند استخواندار است چون عظیم هم از عظم است استخوان را که عظیم گفتند از همان جا موجودات مقاوم را هم عظیم یاد میکنند در جریان حس بعد فرمود به اینکه او به رقت عاطفی و حسی موصوف نیست «مومن الا بعباده مدرک لا بمحسة قائل لا باللفظ هو فی الاشیاء علی غیر ممازجه خارجٌ منها علی غیر مباینه فوق کل شیء فلا یقال شیء فوقه و امام کل شیء فلا یقال له امام داخلٌ فی الاشیاء لاکشیء فی شیء داخل و خارجٌ منها لا کشیء من شیء خارج» همانطور که میفرمود «فخر ذعلب مغشیاً علیه» یک ﴿خَرَّ مُوسی صَعِقاً﴾ دارد با علم حضوری یک «خر ذعلب مغشیاً علیه» دارد با علم حصولی گاهی میشود این مفاهیم هم آدم را ساقط میکند آن جریان توحید که در خطبه همام آمده است که به حضرت عرض کرد «صف لی المتقین حتی کانی انظر الیهم» حضرت فرمود نمیتوانی تحمل بکنی گفت و گفت و گفت اما سرانجام همان حمام که مخاطب و مستمع بود «صعق صعقةً کانت نفسه فیها» بیهوش شد و مرده دیگر خر صعقا نبود مات گاهی علم حصولی قابل تحمل نیست چه رسد به حضوری اینها مفاهیمی بیش نبود خب چطور گاهی یک خبر تلخ به عنوان گزارش تلخ باعث سکته است این مفهوم حصولی است دیگر علم شهودی نیست که پس معلوم میشود گاهی مفهوم باعث میشود که انسان غالب تهی کند دیگری میشنود اما چون مرتبط نیست این شخص چون وابسته است آن علقه باعث غالب تهی کردن این است اگر کسی علاقه داشته باشد همینطور میشود وگرنه اگر خدای ناکرده به کسی بگویند که خانه فلان زید آتش گرفته خب انسان اظهار تأسف میکند باید اطفاییها را خبر بکند اگر به خود او گزارش بدهند چه؟ این یک لفظ است یک مفهوم است و لاغیر این مفهوم باعث میشود این آقا سکته میکند و میمیرد این مرگ که باعث اصلی این مرگ خبر حصولی است یک ریشهای در این شخص است آن تعلق است آن کسی که مخاطب وصف متقیان بود و رخت بر بست این سرّش آن علاقهای که داشت بالأخره یا نتوانست تحمل کند یا روی ضعف تحمل بود یا روی شدت علاقه که حضرت فرمود «هکذا تصنع المواعظ» باعث این چنین میشود با اینکه حضرت شهودی ارائه نکرد فقط مفاهیم حصولیه را ریخت اینکه فرمود «ینحدر عنی السیل» همین است دیگر همین علوم حصولی هم سیل است خب یک وقت یک کسی توانمند است در دامنه قله دماوند میایستد و هر سیلی هم که بیاید تحمل میکند یک وقتی یک آدم معمولی است خب وقتی سیل آمد او را میبرد دیگر اینکه فرمود «ینحدر عنی السیل» شایسته است انسان کنار بایستد اگر مخاطب مستقیم حضرت باشد حضرت هی بگوید بگوید خب میبارد و میشود سیل دیگر در اینجا هم به آن شدت نبود اما «فخر ذعلب مغشیاً علیه ثم قال تالله ما سمعت به مثل هذا الجواب والله لا عدت الا مثلها» من تاکنون یک همچنین حرفهایی نشنیدم چون اینها را خانهنشین کرده بودند بالأخره اهل بیت(علیهم السلام) را بعد از این به بعد هم یک چنین سؤال را هم نخواهم کرد حالا البته یک قضیه است به صورتهای گوناگون ذکر شده «ثم قال سلونی قبل تفقدونی» اشعث برخواست و سوالات دیگر کرد «ثم قال سلونی قبلاً تفقدونی فقام الیه رجلٌ من اقصی المسجد متوکیا علی عکازة» او هم یک سوالات دیگر کرد بعد حضرت تبسم کرد فرمود این برادرم خضر بود که این سوالات را میکرد «ثم قال سلونی قبل ان تفقدونی فلم یقم الیه احد» آنگاه وجود مبارک حضرت امیر به امام حسن فرمود برو بالای منبر سخنی بگو و آن عرض کرد مادامیکه شما هستید من مقدورم نیست حضرت خودش را پنهان کرد او هم سخنی گفت درباره حضرت امیر همین سخن را گفت که یعنی وجود مبارک امام حسن که بالای منبر رفت گفت «ایها الناس سمعت جدی رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) یقول انأ مدینة العلم و علیٌ بابها و هل تدخل المدینة الا من بابها ثم نزل فوثب الیه علیٌ(علیه السلام) فتحمله و ضمه الا صدره ثم قال للحسین(علیه السلام) یا بنی قم فاصعد فتکلم بکلام لا یجهلک قریش من بعدی فیقولون ان الحسین ابن علی لا یبصر شیئا» برو طرزی سخنرانی بکن که اینها نتوانند دیگر نقطه ضعفی بگیرند «ولیکن کلامک تبعاً لکلام اخیک» همان راهی را که برادرت طی کرد در همان راه سخنرانی بکن «فصعد الحسین(علیه السلام) فحمد الله و اثنی علیه و صل علی نبیه(صلّی الله علیه و آله و سلّم) صلاةً موجزه ثم قال معاشر الناس سمعت جدی رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و هو یقول ان علیاً هو مدینة هدیً فمن دخلها نجا و من تخلف عنها هلک فوثب الیه علی(علیه السلام) فضمه الی صدره و قبله ثم قال معاشر الناس اشهدوا انهما فرخا رسول الله(صلیٰ الله علیه و آله و سلّم)» اینها دو تا فرخ پیغمبرند یعنی جوجه پیغمبرند «و دیعته التی استودعنیها و انا استودعکموها معاشر الناس» بعد حدیث دیگری به عنوان حدیث دوم مرحوم صدوق نقل میکند که در آن حدیث دوم همین ذعلب باز سؤال میکند که وجود مبارک امام صادق نقل میکند که «بینا امیرالمومنین(علیه السلام) یخطب علی منبر الکوفه اذ قام الیه رجلٌ یقال له ذعلب» ضرب اللسان بود بلیغ فی الخطاب بود شجاع القلب بود عرض کرد یا امیر المومنین «هل رأیت ربک فقال ویلک یا ذعلب ما کنت اعبد ربًاً من اره فقال یا امیرالمؤمنین کیف رایته قال ویلک یا ذعلب لم تره العیون بمشاهدة الابصار ولکن راته القلوب بحقایق الایمان» تا به اینجا میرسد «ظاهرٌ لا بتاویل المباشره متجل لا باستهلال رؤیه ناءٍ لا بمسافه قریبٌ لا بمداناة» که چیزی نزدیک او بشود بعد در ذیل به این قسمت میرسد فرمود به اینکه «حجب بعضها عن بعضٍ لیعلم عن لاحجاب بینه و بین خلقه» ذات اقدس الهی بین اشیاء یک حجابی برقرار کرد حاجب خود خداست تا معلوم بشود که بین او و بین خلقش هیچ حجابی نیست فقط خلق خودش حجاب اوست یعنی بین انسان و بین خدای انسان خود انسان فاصله است این یک اضافه اعتباری نیست که سه طرف طلب بکند مضاف و مضاف الیه و اضافه در این اضافههای اشراقی اضافه عین مضاف است این چنین نیست که یک مضافی باشد یک مضاف الیه باشد و یک اضافه در حجاب مقابل اضافه اشراقی هم همین است یک حاجبی باشد یک محجوبی باشد یک محجوب عنه این چنین نیست حاجب و محجوب یکی است محجوب عنه خداست در اضافه اشراقیه اضافه و مضاف یکی است مضاف الیه خداست این چنین نیست که بین ما و خدای ما یک رابطی باشد ما خودمان عین ربطیم بین قرآن و خدا دیگر طنابی که نیست که خود قرآن طناب است خب حبل الله است دیگر.
پرسش ...
پاسخ: بله؟
پرسش ...
پاسخ: «بَعُد فلا یراه» دیگر این بعدش برای همان شدت نورانیت او است «الدانی فی علوه، والعالی فی دنوه» این از بیانات نورانی امام سجاد(سلام الله علیه) است در صحیفه سجادیه که او «الدانی فی علوه، والعالی فی دنوه» در عین حالیکه دور است نزدیک است خب فرمود «حجب بعضها عن بعض لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه» آدم یا باید بمیرد خدا را ببیند یا با موت ارادی بمیرد و خدا را ببیند اگر نه این بود نه آن خب نمیبیند دیگر ما مادامیکه در دنیا هستیم وضعمان این است یک پسوندی داریم همیشه یا پسوند یا پیشوند یک کاری باید به نام ما باشد اسم ما باید باشد این مشکل ما هست بالأخره کاری که انسان خود را در آن کار نبیند دشوار است اگر خود را ندید البته آنگاه ذات اقدس الهی را به مقدار هستی خویش میبیند «لیعلم ان لاحجاب بینه و بین خلقه کان رباً اذ لا مربوب و الهاً اذ لا مألوه و عالماً اذ لا معلوم» آنگاه این اشعار نورانی را خواند و بعد از این اشعار بود که «فخر ذعلب مغشیاً علیه ثم افاق فقال ما سمعت بهذالکلام و لو اعوذ الی شیء»
«والحمد لله رب العالمین»
همه موجودات آیات الهیاند و انبیای الهی(ع) جزء آیات برترند
کلیم خدا(س) بسیاری از آیات الهی را مشاهده کرد اما آن مقام برتر را نمیتواند نگاه بکند کجا را نگاه کند
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِین﴾
تتمه مطالبی که مربوط به این آیه مبارکه است این است که گرچه همه موجودات آیات الهیاند و انبیای الهی(علیهم السلام) جزء آیات برترند اما هر آیه به اندازه خود ذیالآیه را میشناسد نه بیشتر از آن وجود مبارک کلیم حق که آیه کبرای خداست به اندازه خود ذات اقدس الهی را شناخت و میشناخت ولی شناخت برتر را طلب میکرد بنابراین منافات ندارد که چیزی آیت باشد و ذیالآیه را به اندازه خود بشناسد ولی ذیالآیه را به آن اندازهای که بیش از خودش است نشناسد.
مطلب دیگر این است که گاهی انسان نگاه میکند برای اینکه ببیند گاهی توان نگاه را هم ندارد مثلاً از باب تشبیه معقول و محسوس انسان میتواند به آسمان نگاه بکند که ماه را یا ستارههای ثابت و سیار را ببیند نگاه میکند گاهی در اثر ضعف باصره موفق نمیشود گاهی هم موفق میشود ولی آن ستارهها و بخشی از کهکشانها که نامرئیاند و به تعبیر قرآن کریم ﴿فَلاَ أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُون ٭ وَمَا لاَ تُبْصِرُونَ﴾ جزء ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾اند آنها را انسان نگاه هم نمیکند چون میداند نگاه فایدهای ندارد کجا را نگاه کند آنهایی که کشف نشدهاند و آنهایی که قابل رؤیت نیستند نگاه به طرف آنها هم وجهی ندارد کلیم خدا(سلام الله علیه) بسیاری از آیات الهی را مشاهده کرد اما آن مقام برتر را نمیتواند نگاه بکند کجا را نگاه بکند همانطوری که انسان ستارههای کشف نشده و قابل دیدن نیست نمیتواند نگاه بکند به کدام سمت بنگرد بر فرض هم صورتش را به سمتی متوجه کند بی فایده است چون نمیبیند این تشبیه معقول و محسوس درباره رؤیت قلبی هم همینطور است درباره قلب هم بالأخره انسان معنایی را حقیقتی را متوجه میشود و به آن سمت گرایش پیدا میکند ولی وقتی چیزی به هیچ وجه معلوم او نیست قلبش را به کدام سمت متوجه کند قلب سمت حسی و جغرافیایی ندارد و آن مرئی هم سمت حسی و جغرافیایی ندارد ولی گرایش معنوی که دارد اگر انسان چیزی را که نمیفهمد نمیتواند طلب هم بکند درباره او بیندیشد همانطوری که علم حصولی بالأخره ممکن نیست مگر اینکه بعضی از زوایای امر ممکن باشد در علم شهودی هم همینطور است به کسی بگویند درباره فلان مطلب بیندیش این سؤال میکند درباره چه فکر بکنم بالأخره مجهول مطلق قابل فکر هم نیست قابل علم حصولی هم نیست چه اینکه علم شهودی هم نیست موسای کلیم(سلام الله علیه) عرض کرد به اینکه آن مقامی که شما دارید من اسمش را هم نمیبرم تأدباً نمیگویم «ارنی ذاتک و حقیقتک» چون مفعول محذوف است تأدباً عرض نکرد «ارنی ذاتک و نفسک و حقیقتک» این ادب را رعایت کرد ولی تا تنزل نکند قابل نگاه نیست حالا انسان نگاه میکند گاهی میبیند گاهی نمیبیند حالا فرض اگر این ماه جزء آن کهکشانهای ﴿لاَ تُبْصِرُونَ﴾ بود آدم نگاه هم نمیکرد وقتی آمد در این افق قریب حدی است که آدم نگاه میکند حالا یا میبیند یا نمیبیند اگر باصرهاش قوی باشد میبیند نظیر ﴿دَنَا فَتَدَلَّ ٭ فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی﴾ یا ﴿أَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا أَوْحَ﴾ اگر باصرهاش ضعیف باشد بالأخره نمیبیند ولی نگاه را میکند اما وقتی در منطقه ﴿لاَ تُبْصِرُون﴾ قرار بگیرد اصلاً نگاه هم نمیکند نمیداند به کدام سمت بنگرد پس همانطوری که در مثالهای حسی گاهی انسان نگاه میکند و موفق میشود به دیدن گاهی نگاه میکند موفق به دیدن نمیشود و گاهی اصلاً توان نگاه ندارد در بخش معنوی هم اینچنین است در بخشهای شهود معنوی گاه اصلاً قدرت نگاه ندارد گاهی نگاه میکند یک مرحله برتر را میبیند مثل اینکه ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾ گاهی هم نمیتواند نگاه بکند نظیر ﴿فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾
مطلب دیگر آن است که بعضیها خواستند بگویند این تجلی برای جبل از سنخ تمثیل است چون ذات اقدس الهی در قرآن کریم فرمود: ما بسیاری از امور را به عنوان مثل برای مردم بیان کردیم تنزل دادیم در حد تمثیل ﴿وَلَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ﴾ یا ﴿صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِن کُلِّ مَثَلٍ﴾ ما مثلهای زیادی زدیم و کریمه ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ را هم بر تمثیل حمل کردند یا آنچه در سورهٴ «فصلت» آمده است ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِین﴾ آن را هم افرادی مثل مرحوم آقا سید عبدالحسین شرف الدین(رضوان الله تعالی علیه) و دیگران حمل بر تمثیل میکردند گفتند به اینکه ﴿قَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِین﴾ نه یعنی یک امر است یک فرمان است یک امتثال است بلکه خدا اراده کرد اینها هم برابر اراده خدا مسخرند وگرنه قولی نیست و جوابی نیست این در حد تمثیل است البته این سخن ناصواب است که آنجا که ذات اقدس الهی به عنوان تمثیل یاد میکند با قرینه محفوف است از طرف دیگر ما پنج، شش طایفه از آیات در قرآن کریم داریم که شعور عمومی را ثابت میکند آیات سجده است آیات تسلیم است آیات تسبیح است آیات اطاعت است آیات اسلام است که همه مسلمانند همه مسبحاند همه ساجدند همه خاضعاند و مانند آن و شواهد دیگری هم هست که شعور عمومی را تأیید میکند بنابراین نمیشود گفت اینها چون چیز نمیفهمند قابل امر نیستند پس آن ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ به ظاهر خودش باقی است مگر ما دلیل عقلی و نقلی معتبر بر خلاف اقامه بکنیم اگر دلیل عقلی یا نقلی معتبر بر خلاف اقامه نشد خب ظاهر حجت است این فقال لها ظاهرش مأخوذ است و حجت ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ ظاهرش مأخوذ است و حجت اگر ما دلیل عقلی داشته باشیم که اینها اشیاء اصلاً چیز نمیفهمند یا دلیل نقلی معتبر داشته باشیم که اشیاء چیز نمیفهمند آنگاه این ظواهر را حمل بکنیم بر معنای مجازی و مانند آن ولی اگر دلیل عقلی این ظاهر را تأیید میکند نقلی هم همین ظواهر را تأیید میکند خب این ظواهر حجتاند دیگر بنابراین ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئاً أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ﴾ به ظاهرش باقی است در جریان ﴿تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ﴾ آنطور که در تفسیر آلوسی و مانند آن از بعضیها نقل کردند این است که این تمثیل است خدا اراده کرد کوه منفجر بشود شد نه اینکه تجلی کرده است و جبل متابع این تجلی بود خدا وقتی تجلی کرد ظاهر شد و این کوه نتوانست او را تحمل کند اینها مجاز است و تمثیل است و البته این سخن ناصواب است مورد پذیرش خود آلوسی نیست البته این را نقل میکنند نه اینکه این را بپذیرند غرض آن است که تمثیل در کار نیست
پرسش ...
پاسخ: تنزیل؟ نه
پرسش ...
پاسخ: بله ایشان میخواهند بگویند که تجلی تمثیل است معنایش این است که این تجلی بر معنای حقیقی حمل نشود بر معنای ظاهری حمل میشود خب.
پرسش ...
پاسخ: آنجا آن روز اشاره شد به اینکه این تجلی که برای جبل کرد حتماً یا باید مساوی باشد برای اینکه اگر ادنی یا چون آن اگر اعلی باشد آن وقت ممکن است بگوید به اینکه خب شما اعلی را من نتوانستم تحمل بکنم ادنی را که میتوانم تحمل بکنم آن یک تجلی بود که معادل با امکانات موسای کلیم بود وقتی موسای کلیم نتواند او را تحمل کند پس بنابراین شهود حق در این حد مقدار هم مقدورش است آن روز سه قسم تجلی بازگو شد اعلی، معادل، ادون.
مطلب بعدی آن است که جوابی که ذات اقدس الهی به موسای کلیم داد این است که من بر فرض تنزل هم بکنم نمیتوانی ببینی الان ما تنزل کردیم دیگر یک وقت است کسی میگوید که این آفتاب یک کمی پائینتر بیاید ما او را ببینیم حالا پایینتر آمد میبینیم نمیشود دید یک وقتی ممکن است کسی بگوید که نه یک مقدار ابر روی آفتاب باشد که ما او را ببینیم میبینیم یک قدری ابر رویش میکشند باز هم نمیشود دید خواسته موسای کلیم عمل شد عرض کرد تنزل کنید تجلی کنید نشان بدهید فرمود من نشان بدهم هم نمیتوانی ببینی حالا من خودم را نشان دادم دیگر ببین آن هم نمیتوانی ببینی پس از باب تشبیه معقول و محسوس اگر چیزی جزء ﴿مَا لاَ تُبْصِرُون﴾ بود و تنزل کرد جزء ما تبصرون شد تو نمیتوانی ببینی بالأخره یک کسی باید که ﴿دَنَا فَتَدَلَّی﴾ باشد او ببیند حالا نمونههایش را هم از آن حدیث ذعلب میخوانیم آلوسی از تفسیر خازن نقل میکند که این جبل، جبل طور سینا بود و اسمش هم زبیر بود به وزن امیر اسم این کوه به نام زبیر بود.
مطلب بعدی آن است که بین خرور و سقوط فرق است یک وقتی یک چیزی از بالا به زمین میآید بی صدا یک وقت است نه از بالا به زمین میآید در اثر اینکه شکست صدای خاصی دارد آن افتادنی که با صدا همراه است آن را بهش میگویند خرور خریر آن است که چیزی بیفتد با صدا وجود مبارک موسای کلیم با صدا افتاد صعقه زد و صیحه زد در حقیقت یعنی همانطوری که صاعقه او را گرفت او هم با صدا افتاد بالأخره این معنای فرق بین سقوط و خرور است درباره لن که گفته شد ابد هست قبلاً هم اشاره شد به اینکه چیزی که مغیا است معلوم میشود ابدی نیست و در قرآن کریم موارد فراوانی است که کلمه لن مغیا ذکر شده است ﴿وَلَنْ تَرْضَی عَنکَ الْیَهُودُ وَلاَ النَّصَارَی حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾ یا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی﴾ چیزی که مغیا است معلوم میشود نفیاش برای تأکید است نه تعبید.
پرسش ...
پاسخ: دیگر میشود مؤکد دیگر. دیگر ابد دیگر مشروط نیست که نشانه دیگری که هست برای اینکه این لن برای ابدیت نیست همان آیه نود و ششم سورهٴ مبارکهٴ «بقره» است و نود و پنجم در آیهٴ 94 سورهٴ مبارکهٴ بقره این است که ﴿قُلْ إِنْ کَانَتْ لَکُمُ الدَّارُ ا لْآخِرَةُ عَنْدَ اللّهِ خَالِصَةً مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ﴾ شما اگر جزء احباء خدایید فرضاً محبوبین خدایید به بنیاسرائیل میفرماید خب اگر جزء مقربین درگاه الهی هستید مرگ را تمنی کنید چون مرگ به لقاء محبوب رسیدن است خب شما اگر محب خدایید جزء احباء خدایید و جزء اولیاء خدایید خواهان مرگ باشید بعد فرمود ﴿وَلَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ﴾ این با اینکه کلمه ابد دارد و لن هم در اول این فعل مضارع درآمده است معنایش ابدیت قیاسی است نه نفسی یعنی اینها مادامیکه در دنیا هستند تقاضای مرگ نمیکنند وگرنه همین گروه در قیامت تقاضای مرگ میکنند یا ﴿یَامَالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنَا رَبُّکَ﴾ میگویند ای کاش ما میمردیم یا از مالک تقاضا میکنند یا از ذات اقدس الهی میخواهند که آنها را بمیراند پس همین گروه که در دنیا تمنی موت ندارند در آخرت تمنی مرگ میکنند که بمیرند و از عذاب الهی برهند معلوم میشود که این ابداً ابداً نفسی نیست قیاسی است لن هم برای نفی تأکید است تأکید نفی است نه برای تعبید نفی
پرسش ...
پاسخ: معلوم میشود چون در قرآن کریم کلمه ﴿لَن﴾ مغیا ذکر شده است معلوم میشود برای نفی ابد نیست دیگر چون در چند مورد قرآن کریم کلمه ﴿لَن﴾ را با غایت ذکر کرد مثل ﴿وَلَنْ تَرْضَی عَنکَ الْیَهُودُ وَلاَ النَّصَارَی حَتَّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ﴾ یا ﴿فَلَنْ أَبْرَحَ الأرْضَ حَتَّی یَأْذَنَ لِی أَبِی﴾
پرسش ...
پاسخ: مورد فرق دارد ولی ﴿لَن﴾ همان ﴿لَن﴾ است دیگر اگر ﴿لَن﴾ برای ابد باشد مغیا نیست چیزی که ﴿لَن﴾ مغیا است ابد مغیا نیست دو برابر شکل ثانی نتیجه میگیریم که ﴿لَن﴾ برای ابد نیست اگر چیزی ابدی بود که غایت نداشت بگوییم حمل بر مجاز بکنیم که خب خلاف ظاهر است اگر در سورهٴ مبارکهٴ «هود» راجع به حضرت نوح(سلام الله علیه) اینچنین آمد که در کشتی ﴿مِن کُلِّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ﴾ از هر صنفی و از هر نوعی نر و مادهشان را در کشتی حفظ بکن برای بقای نسل و اهل خودت را هم در کشتی جای بده ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ آن روز در طی بحث اشاره شد که منظور تنها اهل شناسنامهای نیست و منظور آن است که کسی در بیت ولایت و نبوت او قرار بگیرد آن وقت این ﴿مَنْ آمَنَ﴾ از باب ذکر خاص بعد از عام برای اهمیت ایمان یاد میشود آن اهل منظور خصوص اهل شناسنامهای نیست کسانی که هم اهل شناسنامهای باشند و اهل ولایت و نبوت باشد چرا؟ برای اینکه اگر منظور اهل شناسنامهای بود ذات اقدس الهی پسر نوح را که به هلاکت رسید میفرمود به اینکه اهلت با تو هستند مگر این یک دانه این را استثنا بکند میشود تخصیص خب قابل پذیرش است ولی به عنوان دلیل حاکم ذکر میکند نه تخصیص فرمود ﴿إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ﴾ یعنی اینکه اهلت نبود معلوم میشود که آن اهل، اهل شناسنامهای نیست برهان مسئله هم این است که ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ﴾ مدعای خدا این است که ما گفتیم اهلت را نجات پیدا میکند اینکه اهلت نیست چرا؟ چون انسان صالحی نیست ﴿إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ﴾ معلوم میشود کسی اهل تو است که صالح باشد آن وقت آن ﴿مَنْ آمَن﴾ از باب ذکر خاص بعد از عام چون آن اهل اعم از اینکه شناسنامهای باشد یا نه ولی باید «اهل الولایة و النبوه» باشد آن وقت ﴿وَمَنْ آمَنَ﴾ که گوشهای از اهلاند ولو اهل شناسنامهای نباشند جدا ذکر شده است اما در جریان روایتی که تأیید میکند به اینکه مقام شامخ حضرت امیر(سلام الله علیه) که به منزله نفس رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است از مقام بعضی از انبیای بنیاسرائیل بالاتر است آن حدیث شریف را بخوانیم در توحید مرحوم صدوق روایات فراوانی بود که بعضی از اینها در نوبت دیروز اشاره شد در روایت دوم باب هشتم به عنوان نفی المکان آنجا هم حدیثی از وجود مبارک ابی جعفر(سلام الله علیه) نقل شده است که ذات اقدس الهی منزه از عین و حد است بعد فرمود: «ولا یعرف بشیء یشبه» خدا را با هیچ چیز نمیتوان شناخت که شبیه او باشد چون ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ پس اگر کسی یک برهانی را اقامه کند بعد با این برهان خدا را بشناسد باید این سؤال را جواب بدهد که چه رابطهای بین این مفاهیم ذهنی شما با خداست اینکه خدا نیست چون «کلما میزتموه بأوهامکم فی ادق معانیه مخلوقٌ مثلکم مردودٌ الیکم» این کلمه خدا هست این به حمل اولی خدا هست است ولی به حمل شایع صورت ذهنیه است همانطوری که شریکالباری به حمل اولی شریکالباری است و به حمل شایع مخلوق ذهن است خدا واجب الوجود است این به حمل اولی واجب الوجود است ولی به حمل شایع صورت ذهنی است و مخلوق دیگر اگر «و ما بحمل اولٍ شریک حق عد بحمل شایعٍ مما خلق» در واجب الوجود هم همینطور است این کلمه خدا به حمل اولی خداست وگرنه به حمل شایع صورت ذهنی است خب پس چیزی در صحنه نفس ما به نام خدا نیست خب ما بخواهیم با چه چیزی خدا را بشناسیم این مثل او است خدا که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ شبیه او است که ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ حد او است او که حدی ندارد ماهیتی ندارد پس چه داریم میشناسیم این ترجمه یک معرفت شهودی است که ما داریم یک بیان نورانی در همین توحید مرحوم صدوق هست که ما ناچاریم از علم حصولی از این برهان کمک بگیریم و اگر از این برهان کمک نگیریم راهی برای تبیین توحید نداریم
پرسش ...
پاسخ: نه منظور حالا جهتش هر چه باشد عمده استعمال کلمه لن هست در دنیا این یهودیها و اسرائیلیها تمنی مرگ ندارند برای اینکه میدانند اگر بمیرند به عذاب الهی گرفتار میشوند و در قیامت چون عذاب را دیدند از خدای سبحان درخواست مرگ میکنند که بمیرند و راحت بشوند چون مرده دیگر معذب نیست عمده آن است که کلمه لن برای نفی ابد نیست برای اینکه اینها در دنیا تمنی ندارند ولی در آخرت تمنی دارند منشأ اینکه در دنیا تمنی ندارند این است که چون بد رفتاری کردند آینده بدی دارند این یک، منشأ اینکه در آخرت تمنی مرگ دارند این است که عذاب را نمیتوانند تحمل کنند عذاب فعلی برای آنها دردآور است از خدا درخواست مرگ میکنند عمده استعمال کلمه لن هست خب در صفحه 245 توحید مرحوم صدوق روایت مبسوطی است که هشام از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) نقل میکند باب 36 حدیث اول صفحه 245 توحید مرحوم صدوق این است که «قال السائل فانا لم نجد موهوماً الا مخلوقا» ما هر چه را که در ذهنمان هست مخلوق است اینکه نمیتواند خدا باشد «قال ابوعبدالله(علیه السلام) لو کان ذلک کما تقول لکان التوحید عنا مرتفعا لانا لم نکلف ان نعتقد غیر موهومٍ ولکنا نقول کل موهومٍ بالحواس مدرک فما تجده الحواس و تمثله فهو مخلوق» و مانند آن سائل گفت به اینکه آنچه در ذهن ما است آنکه مفهوم است صورت ذهنی است اینکه خدا نیست فرمود ما ناچاریم از رهگذر مفهوم به مقصد برسیم منتها یک صفات سلبی ضمیمهاش میکنیم این حاکی ماوراء است ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ﴾ اعتراف را با معرفت ضمیمه میکنیم یک، همیشه هر چه را شناختیم در باره ذات اقدس الهی ﴿لَیْسَ کَمِثْلِهِ﴾ را به عنوان محکمترین محکمات معرفتی ضمیمهاش میکنیم دو، آن وقت وظیفهمان را انجام میدهیم بیش از این مقدار که مقدور ما نیست خب غرض آن است که در صفحه 174 آمده است که «و لا یعرف بشیء یشبه» بنابراین مهمترین راه و اصلیترین راه همان راه شهودی است همان راه فطرت است که انسان به اندازه خود ذات اقدس الهی را مشاهده میکند حالا برسیم به روایتی که ذعلب نقل میکند این در نهجالبلاغه هم هست البته منتها دو مشکل در نهجالبلاغه است یکی متأسفانه مسند نیست گرچه مسانید او اخیراً پیدا شده و دیگر اینکه نهج البلاغه کتاب حدیث نیست این نهج بلاغت است نه نهج حدیث یک حدیث نورانی که ده تا جمله داشت مرحوم سید رضی برچین کرده پنج شش تا جملهای که بلیغتر و فصیحتر و شیواتر است آنها را ذکر کرده این خواست کتاب ادب را بنویسد نه حدیث همین جمله نورانی همین عهدنامه مالک خب مطالب فراوانی دارد مبسوطش در تحف العقول است خیلی بیش از آنها است که در نهج البلاغه است آن عهدنامه مالک بخشی که جمله ادبی شیواتری دارد آنها را مرحوم سید رضی در نهج البلاغه آورده حالا بخشنامهها که لازم نیست همیشه فصیحانه و بلیغانه و ادیبانه و اینها باشد که بخشنامه بخشنامه است خب و اصل این نامه به صورت مبسوطتر در تحف العقول هست این بخش روایات که بخشهای معرفتی است گوشهای از اینها در نهج البلاغه آمده ولی مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در باب 43 از کتاب التوحید به عنوان صفحه 304 به عنوان حدیث ذعلب این را نقل میکند که وقتی وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) به مقام شامخ خلافت رسیدهاند «و بایعه الناس خرج الی المسجد متعمماً بامامت رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) لابساً بُردة رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) متنعلاً نعل رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) متقلداً سیف رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فصعد المنبر فجلس علیه متمکناً ثم شبک بین اصابعه» امامه پیغمبر، بُرد پیغمبر، نعلین پیغمبر، شمشیر پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را آراست در بدن مطهرش و رفت بالای منبر جای پیغمبر نشست آنگاه خطبهای را قرائت کرد و بعد فرمود به اینکه «سلونی فان عندی علم اولین والآخرین اما و الله لو ثنیت لی الوسادة فجلست علیها لاقیت اهل التوراة بتوراتهم حتی تنطق التوراة فتقول صدق علیٌ ما کذب» بحث را ادامه میدهد مدام میفرماید «سلونی سلونی» تا اینکه عدهای پا میشوند سؤال میکنند اشعث ابن غیث مطالبی درباره مجوسیها سؤال کرد حضرت به او جواب داد دیگران سؤالاتی کردند ذعلب بار اول یک سؤالی کرد عرض کرد که یا علی چگونه یا امیرالمؤمنین(علیه السلام) «هل رأیت ربک قال ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبد رباً لم اره» من آن نیستم که نبینم و بپرستم این بعد از اینکه بارها از پیغمبر شنیدند در تفسیرها شنیدند آیه سورهٴ مبارکهٴ «انعام» را که ﴿لا تُدْرِکُهُ اْلأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ اْلأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطیفُ الْخَبیرُ﴾ و برای آنها بین الرشد شد که شهود الهی به قلب است و آن شهود ظاهری و دیدن ظاهری بینالغی است و محال است در چنین فضایی از وجود مبارک حضرت امیر سؤال میکنند که «هل رأیت ربک قال ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبد رباً من اره قال فکیف رأیته صفه لنا» چگونه دیدی؟ «قال ویلک لم تره العیون بمشاهدة الابصار ولکن رآته القلوب بحقایق الایمان» ذات اقدس الهی را که چشم با مشاهده فیزیکی و مادی نمیبیند تا من وصف بکنم آن را دل با حقیقت ایمان میبیند «و یلک یا ذعلب ان ربی لا یوصف بالبعد و لا بالحرکه ولابالسکون و لا بالقیام قیام انتصاب ولا بجیئة و لا بذهاب» خدا آمد و رفت ندارد نشست و برخاست ندارد لطیف اللطافه است «لا یوصف باللطف» او نرم نیست نظیر پارچههای نرم یا برگهای نرم گل و مانند آن اما اهل احسان و محبت و جود است «عظیم العظمه لا یوصف بالعظم» شما یک وقتی میگویید کوه بزرگ است میگویید سنگ بزرگ است از این سنخ عظمتهای ظاهری نیست اصولاً عظیم را که میگویند عظیم برای اینکه مانند استخوان مستحکم است میگویند فلانکس استخواندار است یعنی مثل گوشت و پوست نیست مثل استخوان دوام بیشتری دارد لذا میگویند فلانکس استخواندار است گاهی میگویند عظیم است گاهی میگویند استخواندار است چون عظیم هم از عظم است استخوان را که عظیم گفتند از همان جا موجودات مقاوم را هم عظیم یاد میکنند در جریان حس بعد فرمود به اینکه او به رقت عاطفی و حسی موصوف نیست «مومن الا بعباده مدرک لا بمحسة قائل لا باللفظ هو فی الاشیاء علی غیر ممازجه خارجٌ منها علی غیر مباینه فوق کل شیء فلا یقال شیء فوقه و امام کل شیء فلا یقال له امام داخلٌ فی الاشیاء لاکشیء فی شیء داخل و خارجٌ منها لا کشیء من شیء خارج» همانطور که میفرمود «فخر ذعلب مغشیاً علیه» یک ﴿خَرَّ مُوسی صَعِقاً﴾ دارد با علم حضوری یک «خر ذعلب مغشیاً علیه» دارد با علم حصولی گاهی میشود این مفاهیم هم آدم را ساقط میکند آن جریان توحید که در خطبه همام آمده است که به حضرت عرض کرد «صف لی المتقین حتی کانی انظر الیهم» حضرت فرمود نمیتوانی تحمل بکنی گفت و گفت و گفت اما سرانجام همان حمام که مخاطب و مستمع بود «صعق صعقةً کانت نفسه فیها» بیهوش شد و مرده دیگر خر صعقا نبود مات گاهی علم حصولی قابل تحمل نیست چه رسد به حضوری اینها مفاهیمی بیش نبود خب چطور گاهی یک خبر تلخ به عنوان گزارش تلخ باعث سکته است این مفهوم حصولی است دیگر علم شهودی نیست که پس معلوم میشود گاهی مفهوم باعث میشود که انسان غالب تهی کند دیگری میشنود اما چون مرتبط نیست این شخص چون وابسته است آن علقه باعث غالب تهی کردن این است اگر کسی علاقه داشته باشد همینطور میشود وگرنه اگر خدای ناکرده به کسی بگویند که خانه فلان زید آتش گرفته خب انسان اظهار تأسف میکند باید اطفاییها را خبر بکند اگر به خود او گزارش بدهند چه؟ این یک لفظ است یک مفهوم است و لاغیر این مفهوم باعث میشود این آقا سکته میکند و میمیرد این مرگ که باعث اصلی این مرگ خبر حصولی است یک ریشهای در این شخص است آن تعلق است آن کسی که مخاطب وصف متقیان بود و رخت بر بست این سرّش آن علاقهای که داشت بالأخره یا نتوانست تحمل کند یا روی ضعف تحمل بود یا روی شدت علاقه که حضرت فرمود «هکذا تصنع المواعظ» باعث این چنین میشود با اینکه حضرت شهودی ارائه نکرد فقط مفاهیم حصولیه را ریخت اینکه فرمود «ینحدر عنی السیل» همین است دیگر همین علوم حصولی هم سیل است خب یک وقت یک کسی توانمند است در دامنه قله دماوند میایستد و هر سیلی هم که بیاید تحمل میکند یک وقتی یک آدم معمولی است خب وقتی سیل آمد او را میبرد دیگر اینکه فرمود «ینحدر عنی السیل» شایسته است انسان کنار بایستد اگر مخاطب مستقیم حضرت باشد حضرت هی بگوید بگوید خب میبارد و میشود سیل دیگر در اینجا هم به آن شدت نبود اما «فخر ذعلب مغشیاً علیه ثم قال تالله ما سمعت به مثل هذا الجواب والله لا عدت الا مثلها» من تاکنون یک همچنین حرفهایی نشنیدم چون اینها را خانهنشین کرده بودند بالأخره اهل بیت(علیهم السلام) را بعد از این به بعد هم یک چنین سؤال را هم نخواهم کرد حالا البته یک قضیه است به صورتهای گوناگون ذکر شده «ثم قال سلونی قبل تفقدونی» اشعث برخواست و سوالات دیگر کرد «ثم قال سلونی قبلاً تفقدونی فقام الیه رجلٌ من اقصی المسجد متوکیا علی عکازة» او هم یک سوالات دیگر کرد بعد حضرت تبسم کرد فرمود این برادرم خضر بود که این سوالات را میکرد «ثم قال سلونی قبل ان تفقدونی فلم یقم الیه احد» آنگاه وجود مبارک حضرت امیر به امام حسن فرمود برو بالای منبر سخنی بگو و آن عرض کرد مادامیکه شما هستید من مقدورم نیست حضرت خودش را پنهان کرد او هم سخنی گفت درباره حضرت امیر همین سخن را گفت که یعنی وجود مبارک امام حسن که بالای منبر رفت گفت «ایها الناس سمعت جدی رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) یقول انأ مدینة العلم و علیٌ بابها و هل تدخل المدینة الا من بابها ثم نزل فوثب الیه علیٌ(علیه السلام) فتحمله و ضمه الا صدره ثم قال للحسین(علیه السلام) یا بنی قم فاصعد فتکلم بکلام لا یجهلک قریش من بعدی فیقولون ان الحسین ابن علی لا یبصر شیئا» برو طرزی سخنرانی بکن که اینها نتوانند دیگر نقطه ضعفی بگیرند «ولیکن کلامک تبعاً لکلام اخیک» همان راهی را که برادرت طی کرد در همان راه سخنرانی بکن «فصعد الحسین(علیه السلام) فحمد الله و اثنی علیه و صل علی نبیه(صلّی الله علیه و آله و سلّم) صلاةً موجزه ثم قال معاشر الناس سمعت جدی رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و هو یقول ان علیاً هو مدینة هدیً فمن دخلها نجا و من تخلف عنها هلک فوثب الیه علی(علیه السلام) فضمه الی صدره و قبله ثم قال معاشر الناس اشهدوا انهما فرخا رسول الله(صلیٰ الله علیه و آله و سلّم)» اینها دو تا فرخ پیغمبرند یعنی جوجه پیغمبرند «و دیعته التی استودعنیها و انا استودعکموها معاشر الناس» بعد حدیث دیگری به عنوان حدیث دوم مرحوم صدوق نقل میکند که در آن حدیث دوم همین ذعلب باز سؤال میکند که وجود مبارک امام صادق نقل میکند که «بینا امیرالمومنین(علیه السلام) یخطب علی منبر الکوفه اذ قام الیه رجلٌ یقال له ذعلب» ضرب اللسان بود بلیغ فی الخطاب بود شجاع القلب بود عرض کرد یا امیر المومنین «هل رأیت ربک فقال ویلک یا ذعلب ما کنت اعبد ربًاً من اره فقال یا امیرالمؤمنین کیف رایته قال ویلک یا ذعلب لم تره العیون بمشاهدة الابصار ولکن راته القلوب بحقایق الایمان» تا به اینجا میرسد «ظاهرٌ لا بتاویل المباشره متجل لا باستهلال رؤیه ناءٍ لا بمسافه قریبٌ لا بمداناة» که چیزی نزدیک او بشود بعد در ذیل به این قسمت میرسد فرمود به اینکه «حجب بعضها عن بعضٍ لیعلم عن لاحجاب بینه و بین خلقه» ذات اقدس الهی بین اشیاء یک حجابی برقرار کرد حاجب خود خداست تا معلوم بشود که بین او و بین خلقش هیچ حجابی نیست فقط خلق خودش حجاب اوست یعنی بین انسان و بین خدای انسان خود انسان فاصله است این یک اضافه اعتباری نیست که سه طرف طلب بکند مضاف و مضاف الیه و اضافه در این اضافههای اشراقی اضافه عین مضاف است این چنین نیست که یک مضافی باشد یک مضاف الیه باشد و یک اضافه در حجاب مقابل اضافه اشراقی هم همین است یک حاجبی باشد یک محجوبی باشد یک محجوب عنه این چنین نیست حاجب و محجوب یکی است محجوب عنه خداست در اضافه اشراقیه اضافه و مضاف یکی است مضاف الیه خداست این چنین نیست که بین ما و خدای ما یک رابطی باشد ما خودمان عین ربطیم بین قرآن و خدا دیگر طنابی که نیست که خود قرآن طناب است خب حبل الله است دیگر.
پرسش ...
پاسخ: بله؟
پرسش ...
پاسخ: «بَعُد فلا یراه» دیگر این بعدش برای همان شدت نورانیت او است «الدانی فی علوه، والعالی فی دنوه» این از بیانات نورانی امام سجاد(سلام الله علیه) است در صحیفه سجادیه که او «الدانی فی علوه، والعالی فی دنوه» در عین حالیکه دور است نزدیک است خب فرمود «حجب بعضها عن بعض لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه» آدم یا باید بمیرد خدا را ببیند یا با موت ارادی بمیرد و خدا را ببیند اگر نه این بود نه آن خب نمیبیند دیگر ما مادامیکه در دنیا هستیم وضعمان این است یک پسوندی داریم همیشه یا پسوند یا پیشوند یک کاری باید به نام ما باشد اسم ما باید باشد این مشکل ما هست بالأخره کاری که انسان خود را در آن کار نبیند دشوار است اگر خود را ندید البته آنگاه ذات اقدس الهی را به مقدار هستی خویش میبیند «لیعلم ان لاحجاب بینه و بین خلقه کان رباً اذ لا مربوب و الهاً اذ لا مألوه و عالماً اذ لا معلوم» آنگاه این اشعار نورانی را خواند و بعد از این اشعار بود که «فخر ذعلب مغشیاً علیه ثم افاق فقال ما سمعت بهذالکلام و لو اعوذ الی شیء»
«والحمد لله رب العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است