- 766
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 51 تا 53 سوره شوری، بخش دوم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 51 تا 53 سوره شوری، بخش دوم"
- کلمه یا کلام الهی دو قسم است: تکوینی؛ اعتباری؛
-اراده معنا از لفظ یک امر قراردادی و اعتباری است؛
-عقل و قلب پیامبر (ص) با وحی یکی است و لفظ وجود ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَاءُ إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ (51) وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ (52) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ أَلاَ إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ (53)﴾.
کلمه یا کلام الهی دو قسم است: یک قسم تکوینی است که از افرادی مثل عیسای مسیح(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) به عنوان «کَلِمَةُ الله» یاد میشود: ﴿إِنَّ اللّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ﴾.[1] تمام موجودات خارجی کلمات الهی هستند؛ یک قسم هم مانند همین الفاظ، کلام اعتباری است و همچنین مرکّباتی که در قرآن کریم و سایر کتابهای آسمانی هست، اینها امور اعتباری میباشند؛ یعنی آن «معنا» ارتباط ذاتی با این کلمات ندارد، ممکن است مطلبی را خدای سبحان برای انبیا(عَلَیْهِم السَّلَام) بفرماید که گاهی به زبان عبری، گاهی عربی، گاهی سریانی، گاهی تازی و گاهی به زبان عربی باشد، اینها ممکن است! پس در کلمه یا کلام الهی مطالبی است که قراردادی نیست و یک الفاظ و حروفی هم هستند که قراردادی میباشند. گاهی ممکن است یک کلمه و لفظی در بین یک ملت معانی متعدد داشته باشد، نزد ملت دیگری مُهمل باشد؛ مثل کلمه «عین» که در عربی برای آن معانی زیادی ذکر میشود؛ ولی در نزد نژادها و اقوام دیگر که به عربی سخن نمیگویند، این کلمه «عین» مُهمل است و اصلاً معنا ندارد. پس اراده معنا از لفظ یک امر قراردادی و اعتباری است و از آنجایی که قرارداد و اعتبار است، در آن مرتبهای که قرآن ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ است، این قراردادها و اعتبارات متنوّع راه ندارد؛ آن مطلبی که در آغاز سوره «زخرف» آمده است: ﴿وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾[2] آنجا اصل مطلب مطرح است، آنجا عبری و عربی و سریانی و اینها نیست؛ در موطنی باید با این الفاظِ قراردادی رابطه داشته باشد و آن مُوطِن انسانیت است. در مُوطِن انسانیت که قرارداد مطرح است، این معانی با این الفاظ رابطه برقرار میکنند. آن پیغمبر و انسان کامل(عَلَیْهِ السَّلَام) که این وحی را دریافت میکند، یا «بلاواسطه» است یا ««مع الواسطه»»؛ اگر «بلاواسطه» بود، با دستِ خود خدای سبحان و بدون واسطه، در حریم قلب او، بین آن امر اعتباری و آن واقعی رابطه برقرار میکند، آن معانی را به صورت الفاظ و کلمات درمیآورد؛ لذا پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) این کلمات را از «الله» میشنود و اگر ««مع الواسطه»» باشد، ذات اقدس الهی به وسیله جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه)، بین آن معانی و این کلمات، امّا در حیطهٴ نفس این انسان و در محدودهٴ قلب این انسان، این الفاظ را قالَب آن معانی و آن معانی را مقلوب این قالب قرار میدهد و این پیغمبر از جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْهِمٰا) این حرف را میشنود. پرسش: قبلاً فرمودید که عقل و قلب پیامبر با وحی یکی است و لفظ وجود ندارد، امّا ؟ پاسخ: بله، الآن هم همین حرف است، در مسئله ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ لفظ نیست، وقتی که تنزّل میکند با یکی از این الفاظ اعتباری رابطه برقرار میکند.
غرض این است که در مرتبه ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾، مسئلهٴ لفظ، وَهم و خیال نیست، اینها مراحل نازله است؛ یک وقت است که مطلب القا میشود و یک وقت هم هست که با لفظ القا میشود، اگر با لفظ القا میشود حتماً در موطنی است که الفاظ و اعتبارات در آنجا حضور دارند و آن هم مرحلهٴ نفسِ انسان کامل است. انسان کامل یا «بلاواسطه» این کلمات را از خدا تَلَقّی میکند، همان روایتی که مرحوم صدوق نقل کرد: «ذَاکَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّه»[3] در آنجا «بلاواسطه» ذات اقدس الهی بین این معانی و آن الفاظ رابطه برقرار میکند و وجود مبارک پیغمبر در حیطهٴ نفس خودش آن کلمات را از ذات اقدس الهی تلقی میکند، چون حیطهٴ نفس انسان کامل است که اعتبارات را برمیدارد، اگر «مع الواسطه» باشد ذات اقدس الهی به وسیله جبرئیل در قلمرو نفس انسان کامل این رابطه را برقرار میکند؛ خارج از محدوده انسانیّت، اعتبارات نیست تا آن معانی با الفاظ و کلمات رابطه برقرار کند؛ سرانجام باید در نفس پیغمبر باشد و پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم یا «بلا واسطه» یا «مع الواسطه» از ذات اقدس الهی در حیطهٴ نفس خود اینها را مشاهده میکند؛ اینها تا به مرحله نفس پیغمبر نرسند، نه عبری است و نه عربی! برای اینکه بیرون از مرحلهٴ انسانیت که اعتباراتی وجود ندارد! بالاتر میشود ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾، اگر بخواهد ﴿عَرَبِیٌّ مُبِینٌ﴾[4] شود، باید در حیطهٴ نفس باشد؛ حالا یا ذات اقدس الهی «بلا واسطه» این کار را انجام میدهد یا به واسطه جبرئیل این کار را انجام میدهد، لفظ برای خدا، معنا برای خدا و پیوند دادن هم برای خدا؛ البته یا «بلا واسطه» است یا «مع الواسطه». پرسش: در مسئله قلب و عقل ؟ پاسخ: وجود مبارک انسان کامل در مسئله قلب و عقل، آن مرحله، مرحلهای است که ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ را میتواند تلقی کند؛ امّا وقتی بخواهد ﴿عَرَبِیٌّ مُبِینٌ﴾ را تلقی کند، باید در مرحلهٴ نفس حضرت باشد.
مطلب دیگر این است که جمله ﴿أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾ عطف است بر جمله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ و در ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ چنین نیست که آن «شَجَره» که حجاب است حرف بزند، تا «قُرب فرائض»[5] و مانند آن بشود. مسئله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾، یعنی نه اینکه آن حجاب حرف میزند! وجود مبارک موسای کلیم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) از پشت این درخت و از لابهلای این درخت این حرف را میشنود، درخت میشود پرده، نه اینکه درخت متکلّم شود. از پردهٴ درخت این حرف را میشنود، نه اینکه از درخت میشنود، تا شود «قُرب فرائض» یا «قُرب نوافل»[6] و مانند آن.
مطلب دیگر آن است که بین «نزول» و «انزال» یک تفاوت حقیقی نیست که کثیرِ حقیقی باشند؛ مثل «وجود» و «ایجاد» است، یک حقیقت است که اگر به فاعل اسناد بدهند میشود «ایجاد» و اگر به قابل اسناد بدهند میشود «وجود»؛ اینطور نیست که ایجاد خدای سبحان غیر از وجود مخلوق باشد که چیزی داشته باشیم به نام «ایجاد» و چیزی داشته باشیم به نام «وجود»؛ پس این شیء را اگر به قابل اسناد بدهیم، میشود «وجود» و اگر به فاعل اسناد بدهیم میشود «ایجاد». «نزول» و «انزال» هم همینطور است؛ اگر به فاعل اسناد بدهیم میشود «انزال» و اگر به قابل اسناد بدهیم میشود «نزول». بنابراین وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) نه در لفظ دخیل است و نه در معنا، فقط مستمع است؛ منتها در حیطهٴ نفس آن حضرت، این پیوند بین حقیقت و اعتبار صورت میپذیرد؛ این پیوند را ذات اقدس الهی در قلمرو و حوزه نفس پیغمبر که انسان است و اعتباریات را داراست ـ حالا یا «بلا واسطه» یا «مع الواسطه» ـ برقرار میکند.
مطلب دیگر سؤالی است به این مضمون که در صحیفه سجادیه حضرت میفرماید شیطان بر انسان مسلّط است،[7] این مطلب مربوط به سوره مبارکه «ابراهیم» بود که مفصلاً بحث شد که آنجا گفته شد شیطان ذاتاً هیچ سلطنتی بر انسان ندارد، مگر اینکه انسان خودش سلطنت و تولّی او را بپذیرد، گفت: ﴿فَلاَ تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنفُسَکُم مَّا أَنَا بِمُصْرِخِکُمْ وَ مَا أَنتمُ بِمُصْرِخِیَّ﴾؛ شما مرا ملامت نکنید، بلکه خودتان را ملامت کنید! من دعوتنامه نوشتم که شما آمدید، انبیا و اولیا هم دعوتنامه نوشتند، میخواستید آنجا بروید! ﴿إِلاّ أَن دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلاَ تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنفُسَکُم﴾،[8] این مفصلاً در آنجا بحث شده است.
مطلب دیگر دربارهٴ مُخلَصین است که ما در دنیا زندگی میکنیم و دنیا جای حق و باطل است، آن وقت چگونه مخلَصین فقط حق را میبینند؟ مستحضرید که بدن ما و بخشی از روح میانی ما در دنیاست، وگرنه اگر کسی به قلّهٴ عقل و قلب برسد، او در دنیا نیست. یک بیان نورانی از حضرت سیدالشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) هست که فرمود ما اصلاً در دنیا زندگی نمیکنیم! «أَمَّا بَعْدُ فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلَامُ»؛[9] اصلاً ما در دنیا نبودیم و همیشه در آخرت بودیم! یعنی ما بر قلّهٴ عقل و قلب زندگی میکنیم، یک؛ دنیا آن ظرفیت را ندارد که عقل و قلب را جا بدهد، دو. در بیانات نورانی حضرت امیر هست که گویا اینها همیشه در آخرت زندگی میکنند[10] و در بخشی از خطبههای دیگر دارد که آخرت فرزندانی دارد: «فَکُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَة»،[11] برای اینکه شما از آن عالَم آمدید، شما فرزند همان عالَم باشید! مردانی که به مقام مُخلَصین رسیدند در دنیا نیستند، در مرحله بالاتر از دنیا هستند که شیطان در آنجا هیچ راهی ندارد، حداکثر تجرّد شیطان در محدوده وَهم و خیال و بدلیسازی است، دسترسی به آن مقام ندارد.
مسئله دیگر این است که این ضمیرها در ﴿هُوَ مَعَکُمْ﴾[12] یا ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ﴾[13] به چه کسی برمیگردد؟ جلسهٴ گذشته مبسوطاً بحث شد که ضمیر به فاعل ـ الله ـ برمیگردد؛ امّا تعیین محور اتّحاد موضوع و محمول به دست محمول قضیه است، نه به دست موضوع قضیه! آن سه قضیهای که ذکر شد، در هر سه قضیه ضمیر به «زید» برمیگشت، میگفتیم: «زیدٌ هُوَ ناطقٌ»، «زیدٌ هُوَ عالمٌ» و «زیدٌ هُوَ قائمٌ»، در هر سه قضیه که موضوع و محمول متّحد هستند، ضمیر «هُوَ» به «زید» برمیگردد، امّا محور اتّحاد را موضوع معین نمیکند، بلکه محور اتّحاد را محمول تعیین میکند. «زیدٌ هُوَ ناطقٌ»، یعنی ناطقیت با «زید» در مقام ذات متّحد است؛ «زیدٌ هُوَ عالمٌ»، یعنی «عالِم» با «زید» در مقام ذات متّحد نیست، در مقام وصف متّحد است. «زیدٌ هُوَ قائمٌ»، یعنی قیام در مقام ذات و وصف «زید» نیست، بیرون از ذات «زید» و در مقام فعل است. در دعای «جوشن کبیر»، تمام این ضمیرهای «هُوَ» به «الله» برمیگردد؛ منتها محور اتّحاد موضوع و محمول را محمول تعیین میکند؛ اگر گفتیم «هُوَ حَیٌّ»، یعنی ذاتاً! «هُوَ عَلیمٌ»، یعنی ذاتاً! «هُوَ قَدیرٌ»، یعنی ذاتاً! اما اگر گفتیم: «یَا قَابِضُ یَا بَاسِط»[14] و مانند آن؛ یعنی فعلاً تمام اینها خارج از ذات است، به دلیل اینکه گاهی هست و گاهی نیست؛ گاهی شفا میدهد و گاهی شفا نمیدهد؛ گاهی رزق میدهد و گاهی رزق نمیدهد، اگر اینها صفت ذات بود که سلبپذیر نبود. اگر حدیثی داشتیم، روایتی داشتیم که «داخِلٌ فی الاشْیاء»[15] این دخول صفت فعل است؛ یعنی فیض و ظهور او در اشیاست، نه ـ معاذالله ـ ذات او! چون محور تعیین موضوع و محمول، محمول قضیه است، نه موضوع قضیه! پس ضمیر در ﴿هُوَ مَعَکُمْ﴾ ضمیر در ﴿إِنَّا مَعَکُمْ﴾[16] ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ﴾ به ذات برمیگردد؛ ولی محور اتّحاد را محمول تعیین میکند که مقام فعل است.
مطلب بعدی آن است که «محَدَّث» با «نبیّ» فرق دارد؛ «نبیّ» هم فرشته را میبیند و هم حرف او را میشنود، امّا «محدَّث» فقط حرف فرشته را میشنود، نه اینکه فرشته را ببیند؛ لذا «نبیّ» بالاتر از «محدَّث» است، برای اینکه آن مقامات را دارد. اما این ﴿فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَاءُ﴾؛ یعنی این فرستادهٴ خدا، به اذن خدا وحی میفرستد. این به اذن خدا، از سنخ وکالت و امثال آن نیست که اینها مأذون باشند و به اذن خدا حرف بزنند، بلکه مجاری تکلّم آنها مظهر فعل و ظهور فعلی ذات اقدس الهی است و اینها این کارها را انجام میدهند.
در جریان کلام خدا، بین اشاعره، معتزله و حنابله فرق جدّی است؛ فخر رازی میگوید در اینکه خدا متکلّم است، حرفی در آن نیست؛ منتها حنابله یکطور فکر میکنند، اشاعره یکطور فکر میکنند و معتزله هم طور دیگری فکر میکنند.[17] برخی از افرادی که ـ معاذ الله ـ قائل هستند برای خدا مکانی هست، از این کلمه ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ استفاده کردند که خدا مکان دارد، برای اینکه دارد پشت این حجاب خدا حرف میزند، غافل از اینکه مُستمع و مخاطب از پشت این حجاب حرف خدا را میشنود، نه خدا ـ معاذ الله ـ پشت این درخت یا پشت این حجاب هست! آنها خیال کردند که ذات اقدس الهی پشت این حجاب و پشت این «شَجَر» هست و از پشت این «شَجَر» دارد حرف میزند! «مجسّمه»، یعنی کسانی که قائل هستند خدا جسم است و برای خدا مکان قائل هستند، چنین توهّم بیجایی دارند و اینهایی هم که گفتند: «حَسْبُنَا کِتَابُ اللَّه»[18] هم همین محذورات را داشته و دارند.
مطلب دیگر آن است که معتزله به همین آیه استشهاد میکنند و میگویند که خدا دیدنی نیست. میگویند اگر خدا دیدنی بود، ما یک قسم چهارم از کلام را هم داشتیم و آن این است که مُستمع و مخاطب، متکلّم را ببینند. پس حرف معتزله این است که اگر خدا دیدنی بود، ما قسم چهارمی از کلام داشتیم، در حالی که ظاهر این آیه حصر است که ما بیش از سه قسم نداریم: ﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾. اگر خدا دیدنی بود، قسم چهارمی از کلام هم بود و آن این بود که مخاطب خدا را ببیند و حرف او را بشنود. این استدلال را جناب فخر رازی بعد از نقل، ابطال میکند و میگوید که درست است که از این آیه برمیآید که قِسم چهارمی نیست؛ ولی ما ناچاریم که این آیه را با آیات دیگر بسنجیم و تقیید کنیم، بگوییم: «و ما کان لبشر أن یکلّمه اللّه فی الدنیا إلا علی أحد هذه الأقسام الثلاثة»؛[19] الّا در این سه جهت، در آخرت راه چهارمی هم هست و آن راه رؤیت است که مؤمنان خدا را در قیامت میبینند؛ مثل قَمر در لیلهٴ بَدر. این توهّم باطل را اینها خیال کردند که از آیه ﴿وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَی رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[20] میشود استفاده کرد. در جواب میگوییم، اولاً «وَجه» است نه «عین»، ثانیاً «نظر» هست و این «نظر» به ملکوت الهی است؛ ذات اقدس الهی نه در دنیا، نه در آخرت، نه در قیامت، نه در برزخ، نه در خواب و نه در «یقظه» قابل دیدن نیست. این ﴿لَا تُدْرِکُهُ الأبْصَارُ﴾[21] قضیهٴ حقیقیه است که همه عوالم را شامل میشود، ﴿لَاتُدْرِکُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾؛ اینها جزء حقایق ثابت است که همه نشئات را در بر میگیرد. چه در دنیا، چه در برزخ، چه در معاد، چه در خواب، چه در بیداری، چه در حالت عادی و چه در حالت شهود عارفانه خدا با چشم دیده نمیشود: ﴿لَاتُدْرِکُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾، این تقییدبردار هم نیست.
بنابراین سخن معتزله از این جهت تام است، چون آیات فراوانی ثابت میکند که خدا دیدنی نیست؛ آن ﴿وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾ هم تفسیر شده که به رحمت خدا نظر دارند و نظر هم غیر رؤیت است. مرحوم علامه حلّی میفرماید: «نَظَرْتُ إلَی الهِلالِ فَلَمْ أرَه»؛[22] «نظر» مستلزم رؤیت نیست. نگاه میکنند، یعنی به رحمت الهی مینگرنند، نه اینکه خدا را نگاه میکنند؛ در آیه هم سخن از نگاه «وجه» است، نه نگاه «عین»؛ یعنی چهرهٴ هستی اینها به طرف رحمت الهی توجه دارد و منتظر آنهاست.
مطلب بعدی این است که فخر رازی از حنابله خیلی با تحقیر یاد میکند، میگوید: «هؤلاء أخس من أن یذکروا فی زمرة العقلاء»؛ «أخس» و خسیستر از آن هستند پَستتر از آن هستند که کسی با آنها سخن بگوید، برای اینکه اینها قائل هستند که این الفاظ و کلمات با همین وضع، قدیم است. فخر رازی گفت من با بعضی از اینها گفتگو کردم، به اینها گفتم که این کلمات را آیا خدا گفت یا نگفت؟ گفت: بله گفت. گفتم با هم گفت یا بیهم؛ یعنی مثل یک جمله، سطر و آیه قرآنی، همه را «دفعةً واحدة» گفت یا این حرفها یکی پس از دیگری گفته شد؟ اگر همه «دفعةً واحدة» گفته شد که کلمه نیست! شما باید اول حرف اول را بگویید، بعد حرف دوم را بگویید و حرف سوم را بگویید. این برای وقتی است که شما جسمی را «دفعةً» جابهجا میکنید، امّا یک وقت است که شما میخواهی یک جمله را بخوانی؛ این جمله را که بخواهی بخوانی، ناگزیر اول مبتدا را میگویی و بعد خبر را میگویی؛ اول آن کلمه ابتدایی را میگویید و بعد کلمه دوم را میگویید. اگر «دفعةً» باشد که دیگر کلمه، جمله و کتاب نیست؛ اگر تدریج باشد، یکی پس از دیگری است، پس حادث است! یعنی دومی نبود، بعد پیدا شد؛ سومی نبود، بعد پیدا شد. گفت جوابی که به من دادند این است: «قال الواجب علینا أن نقرّ و نمرّ»؛ ما اعتقادمان این است که قرآن، قدیم است و باید قرآن بخوانیم، همین! ایشان میگوید من از عقل و قلب او تعجّب کردم که اینها چگونه انسانی هستند و چگونه فکر میکنند!؟[23]
یک حرف بسیار لطیفی مرحوم کلینی دارد که ـ إن شاء الله ـ آن را یک روز باید بخوانیم. خطبهٴ ایشان، خطبهٴ مفصّلی نیست و مرحوم کلینی خطبهٴ مبسوطی ندارد؛ ولی خطبهٴ خیلی پُرباری است که مرحوم میرداماد(رضوان الله علیه) در الرواشح السماویة[24] خطبه کافی را شرح کرده است. آن خط آخر خطبهٴ مرحوم کلینی این است: «إذ کان العقل هو القطب الّذی علیه المدار و به یحتجّ و له الثواب و علیه العقاب»؛[25] قطب فرهنگی یک ملت و جامعه را عقل تشکیل میدهد «إذ کان العقل هو القطب الّذی علیه المدار و به یحتجّ و له الثواب و علیه العقاب» که بعد کتاب عقل را شروع کرد به نوشتن. وقتی عقل نباشد، به جای اینکه به دنبال غدیر بروند، به دنبال سقیفه میروند و همین محذورات را هم به همراه دارد؛ لذا ایشان از حنابله با این وضع یاد میکند. اما با معتزله برخورد دیگری دارد، میگوید فرق ما با معتزله این است که همه قبول دارند کلام خدا مثلاً قدیم است، ولی این الفاظ کجا بود، کجا نبود، چگونه بود و چگونه نبود، ما میگوییم کلام خدا قدیم است و قائم به ذات اوست و این الفاظ حاکیِ از آن کلمات قدیم است؛ امّا بعضیها میگویند که همین کلمات قدیم است. یک بحث در قِدَم و حدوث کلمات است، یک بحث در مخلوق بودن قرآن و غیر مخلوق بودن قرآن است که برخیها میگویند قرآن مخلوق نیست و برخی میگویند هست. سالیان متمادی این نزاع بین اهل کلام بود و اصلاً فنّ کلام را که کلام نامیدند، برای اینکه محور اصلی آن رشته همین «کلام الله» است و اولین مطلبی را هم که اینها بحث کردند، درباره کلام خدا بحث کردند؛ این کلام نفسی را اشاعره قائل هستند که کلام در ذات خداست و این چیز روشنی نیست؛ اگر منظور علم است که غیر از کلام است؛ اگر منظور این کلمات است که این کلمات را ذات اقدس الهی ایجاد کرده است، اینها امر تدریجی هستند و امر تدریجی هم حادث میباشند؛ یکی پس از دیگری هستند، چیزی که یکی پس از دیگری است استقرار ندارد؛ لذا جریان کلام نفسی که این اشاعره میگویند، چیز معقول و مقبولی نخواهد بود. بحثی را اشاعره سالیان متمادی داشتند که آیا قرآن حادث است یا قدیم؟ بحثی داشتند که آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟ البته این کلمات مخلوق است و حادث و آن ﴿لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾[26] به عنوان فیض او دائم است و قِدَمی در جهان جز ذات اقدس الهی که «قدیم بالذات» است نخواهد بود؛ یعنی چیزی که ذاتاً قدیم باشد، فقط خداست «و لاغیر». ممکن است که گفته شود «وَ کُلُّ مَنّهِ قَدیم»، امّا این «کُلُّ مَنّهِ قَدیم» قِدَم ذاتی منظور نیست.
بخشی از سخنان جناب فخر رازی مانده است که این را ـ إنشاءالله ـ باید در نوبت بعد ذکر کنیم. آنچه تا این نوبت بود مربوط به آنها بود، همین چند مطلبی بود که در اختلاف بین حنابله و معتزله و اشاعره مطرح شد. فرمود هیچ بشری نمیتواند کلام الهی را درک کند، مگر از همین سه راه؛ امّا ذات اقدس الهی راههای دیگری دارد و خودش میتواند کلماتی داشته باشد، لکن از این آیه برنمیآید. بعد میفرماید: ﴿وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾؛ ما به وسیله فرشتهای به نام جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) که از امر ماست، به تو وحی فرستادیم؛ حالا خود فرشته که نازل میشود وحی است، یا آنچه را میآورد وحی است؟ این وارد قلب پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) میشود که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾؛[27] وقتی وارد بر قلب حضرت شد، این کلمات را میخواند. معلوم میشود از گوش ظاهر حضرت نمیشنود، بلکه از گوش باطن میشنود و از گوش باطن به زبان ظاهر ظهور میکند. یک وقت است که از گوش باطن حضرت چیزی را میشنود، آن یک راه دیگری دارد، امّا یک وقت است که وارد قلب میشود و این آیات را میخواند: ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ﴾، اگر وارد قبر شد، با گوش قلب میشنود؛ در درون ما هم این گوش هست، خیلی از ماها خوابهای صادق یا نیمه صادقی داشته و داریم، در عالم رؤیا حرف میزنیم و حرف میشنویم. آن رؤیای صادقه که ما داریم ـ برای هر کسی در مدت عمر یک رؤیای صادقهای هست ـ آن کلماتی را که میگوییم و کلماتی که میشنویم، بدن ما که خوابیده است، دهان و گوش ما که بسته است، با یک گوش و زبان دیگری حرف میزنیم، همان که در درون ماست و حالت برزخی ماست. برای انبیا و اولیا(عَلَیْهِم السَّلَام) در زمان بیداری چنین حالتی هست که فرمود اینها وارد قلب شما میشوند و این آیات را میخوانند؛ اگر وارد قلب میشوند، پس معلوم میشود که با گوش قلبی میشنوند، البته جمع بین هر دو ممکن است که هم با گوش قلبی بشنوند و هم با گوش ظاهر؛ ولی وقتی از بیرون کلامی را به معصومین القا میکنند، آن را با گوش بیرون میشنود؛ امّا وقتی وارد قلب شدند و در درون قلب این آیات را میگویند، معلوم میشود با گوش درون میشنوند، البته در چنین موقعی هم ما دلیل نداریم که حالا فقط منحصراً از گوش درون میشنوند و از گوش بیرون نمیشنوند، لکن قدر متیقّن این است که این را از گوش درون میشنوند، فرمود ما این را فرستادیم: ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَ بالْحَقِّ نَزَلَ﴾[28] این در صحابت حق است، اصلاً این پیچیده به حق است و چند لایه از حق آن را پوشانده که هیچ راهی برای باطل نیست؛ سهو و نیسان نیست، کم و زیاد نیست و مانند آن.
ما به حق گفتیم و فرستاده ما هم این را به حق نازل کرد: ﴿وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ﴾؛ گرچه در عالَم دیگر همه این چیزها را یادتان دادیم و میدانید، امّا در عالَم طبیعت ـ در قوس صعود ـ این چیزها را نمیدانستید؛ نه ایمان را میدانستید و نه وحی را میدانستید! اگر نبود این کلمات الهی و تعلیم الهی، نمیدانستید که کتاب الهی یعنی چه؟! وحی الهی یعنی چه؟! و ایمان الهی یعنی چه؟! در قوس صعود اینطور است؟! البته در قوس نزول که اینها نور واحد هستند[29] و از نزد ذات اقدس الهی آمدند حساب دیگری دارد، امّا در قوس صعود که اینها از این راه دارند بالا میروند، فرمود: ﴿مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ﴾؛ شما بدون وحی الهی نه از قرآن باخبر بودید و نه از ایمانی که وظیفه انسان است باخبر بودید، ﴿وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾، این دو هدایت فرق کامل دارند. به شما گفتیم که شما مردم را هدایت کنید، راهنمایی کنید، تعلیم دهید و سخنرانی کنید که میشود هدایت، امّا آنهایی که حرف تو را پذیرفتند و چند قدم آمدند، ما از آن به بعد یک هدایت پاداشی داریم، پاداش ما این است که گرایش آنها به این سَمت است، فیض جدیدی به اینها میدهیم که این هدایت پاداشی است که ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾،[30] این ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾ آن هدایت پاداشی است، وگرنه ﴿هُدی لِلنَّاسِ﴾ است و ﴿هُدی لِلنَّاسِ﴾ دیگر ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾ ندارد یا دارد ﴿إِن تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا﴾،[31] این اتّحاد مقدم و تالی که نیست و اتّحاد شرط و مشروط که نیست، فرمود اگر شما خدا را اطاعت کنید، هدایت میشوید؛ یعنی هدایت پاداشی. یا ﴿مَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ﴾؛[32] آن کسی که به خدا ایمان آورد، خدا قلب او را هدایت میکند؛ یعنی هدایت پاداشی، وگرنه ایمان که بدون هدایت نخواهد بود. پس این دو هدایت تکرار نیست. ﴿نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا﴾ که این هدایت پاداشی است، ﴿وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾ که هدایت ابتدایی است؛ تو راهنمایی میکنی، سخنرانی میکنی و با کتابت با قول با فعل هدایت میکنی، آنها که حرف تو را پذیرفتند از آن به بعد پاداشی که ما به آنها عطا میکنیم هدایت پاداشی و هدایت جزایی است. کجا هدایت میکنیم؟ این صراط مستقیم چه صراطی است؟ ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ﴾؛ راه الهی است که همه چیز در آن هست. اگر کسی بخواهد از همه چیز باخبر باشد، همه چیز در این راه هست. پس ممکن است یک انسان کاملی از همه چیز باخبر باشد، چون همه چیز در این راه است. اگر بگویند در این راه کتابفروشی هست، فرشفروشی هست، میوهفروشی هست؛ یعنی هر چه بخواهی در این راه هست؛ یعنی میتواند پیدا کند. عرش و کرسی، لوح و قلم، انسان و فرشته، حیوان و جن، هر چه را که شما بخواهید بشناسید در این راه هست ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ﴾. حالا این صراط که سیر است، پایان این سیر، صیرورت است که شدن هست! آن شدن دیگر به طرف «سماوات و أرض» و به طرف ماسوا نیست ﴿أَلاَ إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ﴾، این جمع محلّا به «الف» و «لام» یک سیری دارند، در مسیر هستند و صیرورتی دارند؛ پایان کار اینها صیرورت است و صیرورت اینها هم «إِلَی اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَیٰ» است.
[1] آل عمران/سوره3، آیه45.
[2] زخرف/سوره43، آیه4.
[3] التوحید، الشیخ الصدوق، ص115.
[4] نحل/سوره16، آیه103.
[5] التوحید، الشیخ الصدوق، ص164 و 165.
[6] الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج2، ص352.
[7] المصباح-جنه الامان الواقیه و جنه الایمان الباقیه، ابراهیم بن علی کفعمی عاملی، ج1، ص166.
[8] ابراهیم/سوره14، آیه22.
[9] بحارالانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج45، ص87.
[10] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج11، ص179.
[11] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج2، ص318.
[12] حدید/سوره57، آیه4.
[13] ق/سوره50، آیه16.
[14] البلد الأمین و الدرع الحصین، ابراهیم الکفعمی العاملی، ص404.
[15] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج1، ص79.
[16] شعراء/سوره26، آیه15.
[17] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص611 و 614.
[18] نهج الحق و کشف الصدق، الحلی، ص273.
[19] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص612.
[20] قیامه/سوره75، آیه22 و 23.
[21] انعام/سوره6، آیه103.
[22] کشف المراد فی شرح تجرید الإعتقاد، العلامه الحلی، ص297.
[23] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص612.
[24] الرواشح السماویة، المحقق الداماد، ص39.
[25] الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص9.
[26] زخرف/سوره43، آیه4.
[27] شعراء/سوره26، آیه193 و 194.
[28] اسراء/سوره17، آیه105.
[29] الغیبة، الشیخ الطوسی، ص148.
[30] بقره/سوره2، آیه142.
[31] نور/سوره24، آیه54.
[32] تغابن/سوره64، آیه11.
- کلمه یا کلام الهی دو قسم است: تکوینی؛ اعتباری؛
-اراده معنا از لفظ یک امر قراردادی و اعتباری است؛
-عقل و قلب پیامبر (ص) با وحی یکی است و لفظ وجود ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَاءُ إِنَّهُ عَلِیٌّ حَکِیمٌ (51) وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ (52) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ أَلاَ إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ (53)﴾.
کلمه یا کلام الهی دو قسم است: یک قسم تکوینی است که از افرادی مثل عیسای مسیح(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) به عنوان «کَلِمَةُ الله» یاد میشود: ﴿إِنَّ اللّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ﴾.[1] تمام موجودات خارجی کلمات الهی هستند؛ یک قسم هم مانند همین الفاظ، کلام اعتباری است و همچنین مرکّباتی که در قرآن کریم و سایر کتابهای آسمانی هست، اینها امور اعتباری میباشند؛ یعنی آن «معنا» ارتباط ذاتی با این کلمات ندارد، ممکن است مطلبی را خدای سبحان برای انبیا(عَلَیْهِم السَّلَام) بفرماید که گاهی به زبان عبری، گاهی عربی، گاهی سریانی، گاهی تازی و گاهی به زبان عربی باشد، اینها ممکن است! پس در کلمه یا کلام الهی مطالبی است که قراردادی نیست و یک الفاظ و حروفی هم هستند که قراردادی میباشند. گاهی ممکن است یک کلمه و لفظی در بین یک ملت معانی متعدد داشته باشد، نزد ملت دیگری مُهمل باشد؛ مثل کلمه «عین» که در عربی برای آن معانی زیادی ذکر میشود؛ ولی در نزد نژادها و اقوام دیگر که به عربی سخن نمیگویند، این کلمه «عین» مُهمل است و اصلاً معنا ندارد. پس اراده معنا از لفظ یک امر قراردادی و اعتباری است و از آنجایی که قرارداد و اعتبار است، در آن مرتبهای که قرآن ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ است، این قراردادها و اعتبارات متنوّع راه ندارد؛ آن مطلبی که در آغاز سوره «زخرف» آمده است: ﴿وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾[2] آنجا اصل مطلب مطرح است، آنجا عبری و عربی و سریانی و اینها نیست؛ در موطنی باید با این الفاظِ قراردادی رابطه داشته باشد و آن مُوطِن انسانیت است. در مُوطِن انسانیت که قرارداد مطرح است، این معانی با این الفاظ رابطه برقرار میکنند. آن پیغمبر و انسان کامل(عَلَیْهِ السَّلَام) که این وحی را دریافت میکند، یا «بلاواسطه» است یا ««مع الواسطه»»؛ اگر «بلاواسطه» بود، با دستِ خود خدای سبحان و بدون واسطه، در حریم قلب او، بین آن امر اعتباری و آن واقعی رابطه برقرار میکند، آن معانی را به صورت الفاظ و کلمات درمیآورد؛ لذا پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) این کلمات را از «الله» میشنود و اگر ««مع الواسطه»» باشد، ذات اقدس الهی به وسیله جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه)، بین آن معانی و این کلمات، امّا در حیطهٴ نفس این انسان و در محدودهٴ قلب این انسان، این الفاظ را قالَب آن معانی و آن معانی را مقلوب این قالب قرار میدهد و این پیغمبر از جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْهِمٰا) این حرف را میشنود. پرسش: قبلاً فرمودید که عقل و قلب پیامبر با وحی یکی است و لفظ وجود ندارد، امّا ؟ پاسخ: بله، الآن هم همین حرف است، در مسئله ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ لفظ نیست، وقتی که تنزّل میکند با یکی از این الفاظ اعتباری رابطه برقرار میکند.
غرض این است که در مرتبه ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾، مسئلهٴ لفظ، وَهم و خیال نیست، اینها مراحل نازله است؛ یک وقت است که مطلب القا میشود و یک وقت هم هست که با لفظ القا میشود، اگر با لفظ القا میشود حتماً در موطنی است که الفاظ و اعتبارات در آنجا حضور دارند و آن هم مرحلهٴ نفسِ انسان کامل است. انسان کامل یا «بلاواسطه» این کلمات را از خدا تَلَقّی میکند، همان روایتی که مرحوم صدوق نقل کرد: «ذَاکَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّه»[3] در آنجا «بلاواسطه» ذات اقدس الهی بین این معانی و آن الفاظ رابطه برقرار میکند و وجود مبارک پیغمبر در حیطهٴ نفس خودش آن کلمات را از ذات اقدس الهی تلقی میکند، چون حیطهٴ نفس انسان کامل است که اعتبارات را برمیدارد، اگر «مع الواسطه» باشد ذات اقدس الهی به وسیله جبرئیل در قلمرو نفس انسان کامل این رابطه را برقرار میکند؛ خارج از محدوده انسانیّت، اعتبارات نیست تا آن معانی با الفاظ و کلمات رابطه برقرار کند؛ سرانجام باید در نفس پیغمبر باشد و پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم یا «بلا واسطه» یا «مع الواسطه» از ذات اقدس الهی در حیطهٴ نفس خود اینها را مشاهده میکند؛ اینها تا به مرحله نفس پیغمبر نرسند، نه عبری است و نه عربی! برای اینکه بیرون از مرحلهٴ انسانیت که اعتباراتی وجود ندارد! بالاتر میشود ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾، اگر بخواهد ﴿عَرَبِیٌّ مُبِینٌ﴾[4] شود، باید در حیطهٴ نفس باشد؛ حالا یا ذات اقدس الهی «بلا واسطه» این کار را انجام میدهد یا به واسطه جبرئیل این کار را انجام میدهد، لفظ برای خدا، معنا برای خدا و پیوند دادن هم برای خدا؛ البته یا «بلا واسطه» است یا «مع الواسطه». پرسش: در مسئله قلب و عقل ؟ پاسخ: وجود مبارک انسان کامل در مسئله قلب و عقل، آن مرحله، مرحلهای است که ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ را میتواند تلقی کند؛ امّا وقتی بخواهد ﴿عَرَبِیٌّ مُبِینٌ﴾ را تلقی کند، باید در مرحلهٴ نفس حضرت باشد.
مطلب دیگر این است که جمله ﴿أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾ عطف است بر جمله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ و در ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ چنین نیست که آن «شَجَره» که حجاب است حرف بزند، تا «قُرب فرائض»[5] و مانند آن بشود. مسئله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾، یعنی نه اینکه آن حجاب حرف میزند! وجود مبارک موسای کلیم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) از پشت این درخت و از لابهلای این درخت این حرف را میشنود، درخت میشود پرده، نه اینکه درخت متکلّم شود. از پردهٴ درخت این حرف را میشنود، نه اینکه از درخت میشنود، تا شود «قُرب فرائض» یا «قُرب نوافل»[6] و مانند آن.
مطلب دیگر آن است که بین «نزول» و «انزال» یک تفاوت حقیقی نیست که کثیرِ حقیقی باشند؛ مثل «وجود» و «ایجاد» است، یک حقیقت است که اگر به فاعل اسناد بدهند میشود «ایجاد» و اگر به قابل اسناد بدهند میشود «وجود»؛ اینطور نیست که ایجاد خدای سبحان غیر از وجود مخلوق باشد که چیزی داشته باشیم به نام «ایجاد» و چیزی داشته باشیم به نام «وجود»؛ پس این شیء را اگر به قابل اسناد بدهیم، میشود «وجود» و اگر به فاعل اسناد بدهیم میشود «ایجاد». «نزول» و «انزال» هم همینطور است؛ اگر به فاعل اسناد بدهیم میشود «انزال» و اگر به قابل اسناد بدهیم میشود «نزول». بنابراین وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) نه در لفظ دخیل است و نه در معنا، فقط مستمع است؛ منتها در حیطهٴ نفس آن حضرت، این پیوند بین حقیقت و اعتبار صورت میپذیرد؛ این پیوند را ذات اقدس الهی در قلمرو و حوزه نفس پیغمبر که انسان است و اعتباریات را داراست ـ حالا یا «بلا واسطه» یا «مع الواسطه» ـ برقرار میکند.
مطلب دیگر سؤالی است به این مضمون که در صحیفه سجادیه حضرت میفرماید شیطان بر انسان مسلّط است،[7] این مطلب مربوط به سوره مبارکه «ابراهیم» بود که مفصلاً بحث شد که آنجا گفته شد شیطان ذاتاً هیچ سلطنتی بر انسان ندارد، مگر اینکه انسان خودش سلطنت و تولّی او را بپذیرد، گفت: ﴿فَلاَ تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنفُسَکُم مَّا أَنَا بِمُصْرِخِکُمْ وَ مَا أَنتمُ بِمُصْرِخِیَّ﴾؛ شما مرا ملامت نکنید، بلکه خودتان را ملامت کنید! من دعوتنامه نوشتم که شما آمدید، انبیا و اولیا هم دعوتنامه نوشتند، میخواستید آنجا بروید! ﴿إِلاّ أَن دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلاَ تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنفُسَکُم﴾،[8] این مفصلاً در آنجا بحث شده است.
مطلب دیگر دربارهٴ مُخلَصین است که ما در دنیا زندگی میکنیم و دنیا جای حق و باطل است، آن وقت چگونه مخلَصین فقط حق را میبینند؟ مستحضرید که بدن ما و بخشی از روح میانی ما در دنیاست، وگرنه اگر کسی به قلّهٴ عقل و قلب برسد، او در دنیا نیست. یک بیان نورانی از حضرت سیدالشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) هست که فرمود ما اصلاً در دنیا زندگی نمیکنیم! «أَمَّا بَعْدُ فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلَامُ»؛[9] اصلاً ما در دنیا نبودیم و همیشه در آخرت بودیم! یعنی ما بر قلّهٴ عقل و قلب زندگی میکنیم، یک؛ دنیا آن ظرفیت را ندارد که عقل و قلب را جا بدهد، دو. در بیانات نورانی حضرت امیر هست که گویا اینها همیشه در آخرت زندگی میکنند[10] و در بخشی از خطبههای دیگر دارد که آخرت فرزندانی دارد: «فَکُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَة»،[11] برای اینکه شما از آن عالَم آمدید، شما فرزند همان عالَم باشید! مردانی که به مقام مُخلَصین رسیدند در دنیا نیستند، در مرحله بالاتر از دنیا هستند که شیطان در آنجا هیچ راهی ندارد، حداکثر تجرّد شیطان در محدوده وَهم و خیال و بدلیسازی است، دسترسی به آن مقام ندارد.
مسئله دیگر این است که این ضمیرها در ﴿هُوَ مَعَکُمْ﴾[12] یا ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ﴾[13] به چه کسی برمیگردد؟ جلسهٴ گذشته مبسوطاً بحث شد که ضمیر به فاعل ـ الله ـ برمیگردد؛ امّا تعیین محور اتّحاد موضوع و محمول به دست محمول قضیه است، نه به دست موضوع قضیه! آن سه قضیهای که ذکر شد، در هر سه قضیه ضمیر به «زید» برمیگشت، میگفتیم: «زیدٌ هُوَ ناطقٌ»، «زیدٌ هُوَ عالمٌ» و «زیدٌ هُوَ قائمٌ»، در هر سه قضیه که موضوع و محمول متّحد هستند، ضمیر «هُوَ» به «زید» برمیگردد، امّا محور اتّحاد را موضوع معین نمیکند، بلکه محور اتّحاد را محمول تعیین میکند. «زیدٌ هُوَ ناطقٌ»، یعنی ناطقیت با «زید» در مقام ذات متّحد است؛ «زیدٌ هُوَ عالمٌ»، یعنی «عالِم» با «زید» در مقام ذات متّحد نیست، در مقام وصف متّحد است. «زیدٌ هُوَ قائمٌ»، یعنی قیام در مقام ذات و وصف «زید» نیست، بیرون از ذات «زید» و در مقام فعل است. در دعای «جوشن کبیر»، تمام این ضمیرهای «هُوَ» به «الله» برمیگردد؛ منتها محور اتّحاد موضوع و محمول را محمول تعیین میکند؛ اگر گفتیم «هُوَ حَیٌّ»، یعنی ذاتاً! «هُوَ عَلیمٌ»، یعنی ذاتاً! «هُوَ قَدیرٌ»، یعنی ذاتاً! اما اگر گفتیم: «یَا قَابِضُ یَا بَاسِط»[14] و مانند آن؛ یعنی فعلاً تمام اینها خارج از ذات است، به دلیل اینکه گاهی هست و گاهی نیست؛ گاهی شفا میدهد و گاهی شفا نمیدهد؛ گاهی رزق میدهد و گاهی رزق نمیدهد، اگر اینها صفت ذات بود که سلبپذیر نبود. اگر حدیثی داشتیم، روایتی داشتیم که «داخِلٌ فی الاشْیاء»[15] این دخول صفت فعل است؛ یعنی فیض و ظهور او در اشیاست، نه ـ معاذالله ـ ذات او! چون محور تعیین موضوع و محمول، محمول قضیه است، نه موضوع قضیه! پس ضمیر در ﴿هُوَ مَعَکُمْ﴾ ضمیر در ﴿إِنَّا مَعَکُمْ﴾[16] ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ﴾ به ذات برمیگردد؛ ولی محور اتّحاد را محمول تعیین میکند که مقام فعل است.
مطلب بعدی آن است که «محَدَّث» با «نبیّ» فرق دارد؛ «نبیّ» هم فرشته را میبیند و هم حرف او را میشنود، امّا «محدَّث» فقط حرف فرشته را میشنود، نه اینکه فرشته را ببیند؛ لذا «نبیّ» بالاتر از «محدَّث» است، برای اینکه آن مقامات را دارد. اما این ﴿فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ مَا یَشَاءُ﴾؛ یعنی این فرستادهٴ خدا، به اذن خدا وحی میفرستد. این به اذن خدا، از سنخ وکالت و امثال آن نیست که اینها مأذون باشند و به اذن خدا حرف بزنند، بلکه مجاری تکلّم آنها مظهر فعل و ظهور فعلی ذات اقدس الهی است و اینها این کارها را انجام میدهند.
در جریان کلام خدا، بین اشاعره، معتزله و حنابله فرق جدّی است؛ فخر رازی میگوید در اینکه خدا متکلّم است، حرفی در آن نیست؛ منتها حنابله یکطور فکر میکنند، اشاعره یکطور فکر میکنند و معتزله هم طور دیگری فکر میکنند.[17] برخی از افرادی که ـ معاذ الله ـ قائل هستند برای خدا مکانی هست، از این کلمه ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ استفاده کردند که خدا مکان دارد، برای اینکه دارد پشت این حجاب خدا حرف میزند، غافل از اینکه مُستمع و مخاطب از پشت این حجاب حرف خدا را میشنود، نه خدا ـ معاذ الله ـ پشت این درخت یا پشت این حجاب هست! آنها خیال کردند که ذات اقدس الهی پشت این حجاب و پشت این «شَجَر» هست و از پشت این «شَجَر» دارد حرف میزند! «مجسّمه»، یعنی کسانی که قائل هستند خدا جسم است و برای خدا مکان قائل هستند، چنین توهّم بیجایی دارند و اینهایی هم که گفتند: «حَسْبُنَا کِتَابُ اللَّه»[18] هم همین محذورات را داشته و دارند.
مطلب دیگر آن است که معتزله به همین آیه استشهاد میکنند و میگویند که خدا دیدنی نیست. میگویند اگر خدا دیدنی بود، ما یک قسم چهارم از کلام را هم داشتیم و آن این است که مُستمع و مخاطب، متکلّم را ببینند. پس حرف معتزله این است که اگر خدا دیدنی بود، ما قسم چهارمی از کلام داشتیم، در حالی که ظاهر این آیه حصر است که ما بیش از سه قسم نداریم: ﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَن یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾. اگر خدا دیدنی بود، قسم چهارمی از کلام هم بود و آن این بود که مخاطب خدا را ببیند و حرف او را بشنود. این استدلال را جناب فخر رازی بعد از نقل، ابطال میکند و میگوید که درست است که از این آیه برمیآید که قِسم چهارمی نیست؛ ولی ما ناچاریم که این آیه را با آیات دیگر بسنجیم و تقیید کنیم، بگوییم: «و ما کان لبشر أن یکلّمه اللّه فی الدنیا إلا علی أحد هذه الأقسام الثلاثة»؛[19] الّا در این سه جهت، در آخرت راه چهارمی هم هست و آن راه رؤیت است که مؤمنان خدا را در قیامت میبینند؛ مثل قَمر در لیلهٴ بَدر. این توهّم باطل را اینها خیال کردند که از آیه ﴿وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَی رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[20] میشود استفاده کرد. در جواب میگوییم، اولاً «وَجه» است نه «عین»، ثانیاً «نظر» هست و این «نظر» به ملکوت الهی است؛ ذات اقدس الهی نه در دنیا، نه در آخرت، نه در قیامت، نه در برزخ، نه در خواب و نه در «یقظه» قابل دیدن نیست. این ﴿لَا تُدْرِکُهُ الأبْصَارُ﴾[21] قضیهٴ حقیقیه است که همه عوالم را شامل میشود، ﴿لَاتُدْرِکُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾؛ اینها جزء حقایق ثابت است که همه نشئات را در بر میگیرد. چه در دنیا، چه در برزخ، چه در معاد، چه در خواب، چه در بیداری، چه در حالت عادی و چه در حالت شهود عارفانه خدا با چشم دیده نمیشود: ﴿لَاتُدْرِکُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ﴾، این تقییدبردار هم نیست.
بنابراین سخن معتزله از این جهت تام است، چون آیات فراوانی ثابت میکند که خدا دیدنی نیست؛ آن ﴿وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾ هم تفسیر شده که به رحمت خدا نظر دارند و نظر هم غیر رؤیت است. مرحوم علامه حلّی میفرماید: «نَظَرْتُ إلَی الهِلالِ فَلَمْ أرَه»؛[22] «نظر» مستلزم رؤیت نیست. نگاه میکنند، یعنی به رحمت الهی مینگرنند، نه اینکه خدا را نگاه میکنند؛ در آیه هم سخن از نگاه «وجه» است، نه نگاه «عین»؛ یعنی چهرهٴ هستی اینها به طرف رحمت الهی توجه دارد و منتظر آنهاست.
مطلب بعدی این است که فخر رازی از حنابله خیلی با تحقیر یاد میکند، میگوید: «هؤلاء أخس من أن یذکروا فی زمرة العقلاء»؛ «أخس» و خسیستر از آن هستند پَستتر از آن هستند که کسی با آنها سخن بگوید، برای اینکه اینها قائل هستند که این الفاظ و کلمات با همین وضع، قدیم است. فخر رازی گفت من با بعضی از اینها گفتگو کردم، به اینها گفتم که این کلمات را آیا خدا گفت یا نگفت؟ گفت: بله گفت. گفتم با هم گفت یا بیهم؛ یعنی مثل یک جمله، سطر و آیه قرآنی، همه را «دفعةً واحدة» گفت یا این حرفها یکی پس از دیگری گفته شد؟ اگر همه «دفعةً واحدة» گفته شد که کلمه نیست! شما باید اول حرف اول را بگویید، بعد حرف دوم را بگویید و حرف سوم را بگویید. این برای وقتی است که شما جسمی را «دفعةً» جابهجا میکنید، امّا یک وقت است که شما میخواهی یک جمله را بخوانی؛ این جمله را که بخواهی بخوانی، ناگزیر اول مبتدا را میگویی و بعد خبر را میگویی؛ اول آن کلمه ابتدایی را میگویید و بعد کلمه دوم را میگویید. اگر «دفعةً» باشد که دیگر کلمه، جمله و کتاب نیست؛ اگر تدریج باشد، یکی پس از دیگری است، پس حادث است! یعنی دومی نبود، بعد پیدا شد؛ سومی نبود، بعد پیدا شد. گفت جوابی که به من دادند این است: «قال الواجب علینا أن نقرّ و نمرّ»؛ ما اعتقادمان این است که قرآن، قدیم است و باید قرآن بخوانیم، همین! ایشان میگوید من از عقل و قلب او تعجّب کردم که اینها چگونه انسانی هستند و چگونه فکر میکنند!؟[23]
یک حرف بسیار لطیفی مرحوم کلینی دارد که ـ إن شاء الله ـ آن را یک روز باید بخوانیم. خطبهٴ ایشان، خطبهٴ مفصّلی نیست و مرحوم کلینی خطبهٴ مبسوطی ندارد؛ ولی خطبهٴ خیلی پُرباری است که مرحوم میرداماد(رضوان الله علیه) در الرواشح السماویة[24] خطبه کافی را شرح کرده است. آن خط آخر خطبهٴ مرحوم کلینی این است: «إذ کان العقل هو القطب الّذی علیه المدار و به یحتجّ و له الثواب و علیه العقاب»؛[25] قطب فرهنگی یک ملت و جامعه را عقل تشکیل میدهد «إذ کان العقل هو القطب الّذی علیه المدار و به یحتجّ و له الثواب و علیه العقاب» که بعد کتاب عقل را شروع کرد به نوشتن. وقتی عقل نباشد، به جای اینکه به دنبال غدیر بروند، به دنبال سقیفه میروند و همین محذورات را هم به همراه دارد؛ لذا ایشان از حنابله با این وضع یاد میکند. اما با معتزله برخورد دیگری دارد، میگوید فرق ما با معتزله این است که همه قبول دارند کلام خدا مثلاً قدیم است، ولی این الفاظ کجا بود، کجا نبود، چگونه بود و چگونه نبود، ما میگوییم کلام خدا قدیم است و قائم به ذات اوست و این الفاظ حاکیِ از آن کلمات قدیم است؛ امّا بعضیها میگویند که همین کلمات قدیم است. یک بحث در قِدَم و حدوث کلمات است، یک بحث در مخلوق بودن قرآن و غیر مخلوق بودن قرآن است که برخیها میگویند قرآن مخلوق نیست و برخی میگویند هست. سالیان متمادی این نزاع بین اهل کلام بود و اصلاً فنّ کلام را که کلام نامیدند، برای اینکه محور اصلی آن رشته همین «کلام الله» است و اولین مطلبی را هم که اینها بحث کردند، درباره کلام خدا بحث کردند؛ این کلام نفسی را اشاعره قائل هستند که کلام در ذات خداست و این چیز روشنی نیست؛ اگر منظور علم است که غیر از کلام است؛ اگر منظور این کلمات است که این کلمات را ذات اقدس الهی ایجاد کرده است، اینها امر تدریجی هستند و امر تدریجی هم حادث میباشند؛ یکی پس از دیگری هستند، چیزی که یکی پس از دیگری است استقرار ندارد؛ لذا جریان کلام نفسی که این اشاعره میگویند، چیز معقول و مقبولی نخواهد بود. بحثی را اشاعره سالیان متمادی داشتند که آیا قرآن حادث است یا قدیم؟ بحثی داشتند که آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟ البته این کلمات مخلوق است و حادث و آن ﴿لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾[26] به عنوان فیض او دائم است و قِدَمی در جهان جز ذات اقدس الهی که «قدیم بالذات» است نخواهد بود؛ یعنی چیزی که ذاتاً قدیم باشد، فقط خداست «و لاغیر». ممکن است که گفته شود «وَ کُلُّ مَنّهِ قَدیم»، امّا این «کُلُّ مَنّهِ قَدیم» قِدَم ذاتی منظور نیست.
بخشی از سخنان جناب فخر رازی مانده است که این را ـ إنشاءالله ـ باید در نوبت بعد ذکر کنیم. آنچه تا این نوبت بود مربوط به آنها بود، همین چند مطلبی بود که در اختلاف بین حنابله و معتزله و اشاعره مطرح شد. فرمود هیچ بشری نمیتواند کلام الهی را درک کند، مگر از همین سه راه؛ امّا ذات اقدس الهی راههای دیگری دارد و خودش میتواند کلماتی داشته باشد، لکن از این آیه برنمیآید. بعد میفرماید: ﴿وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾؛ ما به وسیله فرشتهای به نام جبرئیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) که از امر ماست، به تو وحی فرستادیم؛ حالا خود فرشته که نازل میشود وحی است، یا آنچه را میآورد وحی است؟ این وارد قلب پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) میشود که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾؛[27] وقتی وارد بر قلب حضرت شد، این کلمات را میخواند. معلوم میشود از گوش ظاهر حضرت نمیشنود، بلکه از گوش باطن میشنود و از گوش باطن به زبان ظاهر ظهور میکند. یک وقت است که از گوش باطن حضرت چیزی را میشنود، آن یک راه دیگری دارد، امّا یک وقت است که وارد قلب میشود و این آیات را میخواند: ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ﴾، اگر وارد قبر شد، با گوش قلب میشنود؛ در درون ما هم این گوش هست، خیلی از ماها خوابهای صادق یا نیمه صادقی داشته و داریم، در عالم رؤیا حرف میزنیم و حرف میشنویم. آن رؤیای صادقه که ما داریم ـ برای هر کسی در مدت عمر یک رؤیای صادقهای هست ـ آن کلماتی را که میگوییم و کلماتی که میشنویم، بدن ما که خوابیده است، دهان و گوش ما که بسته است، با یک گوش و زبان دیگری حرف میزنیم، همان که در درون ماست و حالت برزخی ماست. برای انبیا و اولیا(عَلَیْهِم السَّلَام) در زمان بیداری چنین حالتی هست که فرمود اینها وارد قلب شما میشوند و این آیات را میخوانند؛ اگر وارد قلب میشوند، پس معلوم میشود که با گوش قلبی میشنوند، البته جمع بین هر دو ممکن است که هم با گوش قلبی بشنوند و هم با گوش ظاهر؛ ولی وقتی از بیرون کلامی را به معصومین القا میکنند، آن را با گوش بیرون میشنود؛ امّا وقتی وارد قلب شدند و در درون قلب این آیات را میگویند، معلوم میشود با گوش درون میشنوند، البته در چنین موقعی هم ما دلیل نداریم که حالا فقط منحصراً از گوش درون میشنوند و از گوش بیرون نمیشنوند، لکن قدر متیقّن این است که این را از گوش درون میشنوند، فرمود ما این را فرستادیم: ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَ بالْحَقِّ نَزَلَ﴾[28] این در صحابت حق است، اصلاً این پیچیده به حق است و چند لایه از حق آن را پوشانده که هیچ راهی برای باطل نیست؛ سهو و نیسان نیست، کم و زیاد نیست و مانند آن.
ما به حق گفتیم و فرستاده ما هم این را به حق نازل کرد: ﴿وَ کَذلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ﴾؛ گرچه در عالَم دیگر همه این چیزها را یادتان دادیم و میدانید، امّا در عالَم طبیعت ـ در قوس صعود ـ این چیزها را نمیدانستید؛ نه ایمان را میدانستید و نه وحی را میدانستید! اگر نبود این کلمات الهی و تعلیم الهی، نمیدانستید که کتاب الهی یعنی چه؟! وحی الهی یعنی چه؟! و ایمان الهی یعنی چه؟! در قوس صعود اینطور است؟! البته در قوس نزول که اینها نور واحد هستند[29] و از نزد ذات اقدس الهی آمدند حساب دیگری دارد، امّا در قوس صعود که اینها از این راه دارند بالا میروند، فرمود: ﴿مَا کُنتَ تَدْرِی مَا الْکِتَابُ وَ لاَ الْإِیمَانُ﴾؛ شما بدون وحی الهی نه از قرآن باخبر بودید و نه از ایمانی که وظیفه انسان است باخبر بودید، ﴿وَ لکِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾، این دو هدایت فرق کامل دارند. به شما گفتیم که شما مردم را هدایت کنید، راهنمایی کنید، تعلیم دهید و سخنرانی کنید که میشود هدایت، امّا آنهایی که حرف تو را پذیرفتند و چند قدم آمدند، ما از آن به بعد یک هدایت پاداشی داریم، پاداش ما این است که گرایش آنها به این سَمت است، فیض جدیدی به اینها میدهیم که این هدایت پاداشی است که ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾،[30] این ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾ آن هدایت پاداشی است، وگرنه ﴿هُدی لِلنَّاسِ﴾ است و ﴿هُدی لِلنَّاسِ﴾ دیگر ﴿یَهْدِی مَن یَشَاءُ﴾ ندارد یا دارد ﴿إِن تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا﴾،[31] این اتّحاد مقدم و تالی که نیست و اتّحاد شرط و مشروط که نیست، فرمود اگر شما خدا را اطاعت کنید، هدایت میشوید؛ یعنی هدایت پاداشی. یا ﴿مَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ﴾؛[32] آن کسی که به خدا ایمان آورد، خدا قلب او را هدایت میکند؛ یعنی هدایت پاداشی، وگرنه ایمان که بدون هدایت نخواهد بود. پس این دو هدایت تکرار نیست. ﴿نَهْدِی بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا﴾ که این هدایت پاداشی است، ﴿وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ﴾ که هدایت ابتدایی است؛ تو راهنمایی میکنی، سخنرانی میکنی و با کتابت با قول با فعل هدایت میکنی، آنها که حرف تو را پذیرفتند از آن به بعد پاداشی که ما به آنها عطا میکنیم هدایت پاداشی و هدایت جزایی است. کجا هدایت میکنیم؟ این صراط مستقیم چه صراطی است؟ ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ﴾؛ راه الهی است که همه چیز در آن هست. اگر کسی بخواهد از همه چیز باخبر باشد، همه چیز در این راه هست. پس ممکن است یک انسان کاملی از همه چیز باخبر باشد، چون همه چیز در این راه است. اگر بگویند در این راه کتابفروشی هست، فرشفروشی هست، میوهفروشی هست؛ یعنی هر چه بخواهی در این راه هست؛ یعنی میتواند پیدا کند. عرش و کرسی، لوح و قلم، انسان و فرشته، حیوان و جن، هر چه را که شما بخواهید بشناسید در این راه هست ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّماوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ﴾. حالا این صراط که سیر است، پایان این سیر، صیرورت است که شدن هست! آن شدن دیگر به طرف «سماوات و أرض» و به طرف ماسوا نیست ﴿أَلاَ إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ﴾، این جمع محلّا به «الف» و «لام» یک سیری دارند، در مسیر هستند و صیرورتی دارند؛ پایان کار اینها صیرورت است و صیرورت اینها هم «إِلَی اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَیٰ» است.
[1] آل عمران/سوره3، آیه45.
[2] زخرف/سوره43، آیه4.
[3] التوحید، الشیخ الصدوق، ص115.
[4] نحل/سوره16، آیه103.
[5] التوحید، الشیخ الصدوق، ص164 و 165.
[6] الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج2، ص352.
[7] المصباح-جنه الامان الواقیه و جنه الایمان الباقیه، ابراهیم بن علی کفعمی عاملی، ج1، ص166.
[8] ابراهیم/سوره14، آیه22.
[9] بحارالانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج45، ص87.
[10] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج11، ص179.
[11] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج2، ص318.
[12] حدید/سوره57، آیه4.
[13] ق/سوره50، آیه16.
[14] البلد الأمین و الدرع الحصین، ابراهیم الکفعمی العاملی، ص404.
[15] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، ج1، ص79.
[16] شعراء/سوره26، آیه15.
[17] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص611 و 614.
[18] نهج الحق و کشف الصدق، الحلی، ص273.
[19] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص612.
[20] قیامه/سوره75، آیه22 و 23.
[21] انعام/سوره6، آیه103.
[22] کشف المراد فی شرح تجرید الإعتقاد، العلامه الحلی، ص297.
[23] تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی، فخرالدین، ج27، ص612.
[24] الرواشح السماویة، المحقق الداماد، ص39.
[25] الکافی-ط الإسلامیة، الشیخ الکلینی، ج1، ص9.
[26] زخرف/سوره43، آیه4.
[27] شعراء/سوره26، آیه193 و 194.
[28] اسراء/سوره17، آیه105.
[29] الغیبة، الشیخ الطوسی، ص148.
[30] بقره/سوره2، آیه142.
[31] نور/سوره24، آیه54.
[32] تغابن/سوره64، آیه11.
تاکنون نظری ثبت نشده است