- 1236
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 65 تا 76 سوره یس
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 65 تا 76 سوره یس"
- دیدن اعمال دنیا توسط انسان در قیامت؛
- اعضا و جوارح ابزار گناه و عامل شهادت در محکمه الهی؛
- اعتراض تبهکاران به اعضا و جوارح خود و پاسخ آنها.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیْدیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ (65) وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلی أَعْیُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّی یُبْصِرُونَ (66) وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِیًّا وَ لا یَرْجِعُونَ (67) وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ (68) وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغی لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبینٌ (69) لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرینَ (70) أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَیْدینا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِکُونَ (71) وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَکُوبُهُمْ وَ مِنْها یَأْکُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فیها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا یَشْکُرُونَ (73) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ یُنْصَرُونَ (74) لا یَسْتَطیعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75) فَلا یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ (76)﴾
دیدن اعمال دنیا توسط انسان در قیامت
در این سوره مبارکه «یس» که در مکه نازل شد با تناوب خاصّی اصول سهگانه را؛ یعنی توحید و وحی و نبوّت را محور اصلی کلام قرار میدهند و مسئله خطوط کلی اخلاق و حقوق را هم در کنار آن ذکر میکنند. در جریان معاد فرمود در دنیا که قلب اینها مختوم است و مُهر شده است که ﴿خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ﴾،[1] هر کاری که در دنیا انجام میدهند همان کار را در قیامت میبینند و این یک صحنه است که ﴿مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ﴾؛ [2]
اعضا و جوارح ابزار گناه و عامل شهادت در محکمه الهی
در محکمه الهی همه اعضا و جوارحِ آنها شهادت میدهند که اینها چه کاری کردند. این ضمیر ﴿یَکْسِبُونَ﴾ به خود ﴿هُمْ﴾ برمیگردد نه به اعضا و جوارح؛ ﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ﴾ این تبهکاران، ﴿وَ تُکَلِّمُنا﴾ «ایدیِ» آنها, ﴿وَ تَشْهَدُ﴾ «ارجلِ» اینها، ﴿بِما کانُوا﴾ خودِ اینها ﴿یَکْسِبُونَ﴾؛ نه اینکه اعضا و جوارح کار میکنند، اعضا و جوارح ابزار کار هستند و تعبیر قرآن هم همانطوری که قبلاً ملاحظه فرمودید از سخنِ اعضا و جوارح به شهادت است نه به اقرار؛ یعنی دستی که خیانت کرده است، این دست ابزار کار است و فاعل کار نیست; لذا وقتی این دست حرف میزند میگویند شهادت میدهد نه اینکه اقرار کند؛ زبانی که دروغ گفت, وقتی در قیامت حرف میزند میگویند شهادت میدهد، نه اینکه اقرار میکند؛ آنکه دروغ میگوید خودِ انسان است و آنکه معصیت میکند خود انسان است، خواه با زبان معصیت کند, خواه با لب معصیت کند, خواه با فضای دهن معصیت کند؛ اعضا و جوارح ابزار هستند و فاعلِ حقیقی خود انسان است، وقتی انسان با آن باطن خود حق را میپذیرد یا آشکار میکند میگویند: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعیرِ﴾،[3] اما وقتی اعضا و جوارح حرف میزنند، میفرماید شهادت میدهند. در جریان شهادت، شهادت دادن اختصاصی به «جلود» ندارد؛ در همان سوره مبارکه «فصّلت» دو جا سخن از شهادتِ «سمع» و «بصر» و امثال آن است. آیه 20 و 21 به بعد سوره «فصّلت» این است: ﴿حَتَّی إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَیْهِمْ سَمْعُهُمْ﴾؛ یعنی خود گوش شهادت میدهد که این شخص غیبت شنیده است, ﴿وَ أَبْصارِهِمْ﴾ خود این چشم شهادت میدهد که این نگاه حرام داشت ﴿وَ جُلُودُهُمْ﴾ این دست, این پا, این «جلد» شهادت میدهند که این تماس حرام داشت ﴿بِما کانُوا یَعْمَلُونَ﴾ ـ این ضمیر ﴿یَعْمَلُونَ﴾ به خود اشخاص برمیگردد، نه اعضا و جوارح.
اعتراض تبهکاران به اعضا و جوارح خود و پاسخ آنها
آن وقت خود این اشخاص به «جلود»شان، به اعضا و جوارح میگویند: ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ﴾ ما را خدا به حرف درآورد، ما میدانستیم؛ ولی مجاز به گفتن نبودیم الآن به ما اجازه گفتن دادند و ما میگوییم ﴿أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَ هُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ﴾، بعد در آیه 22 فرمود: ﴿وَ ما کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا أَبْصارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ﴾.
پرسش: در سوره «فصّلت» چرا ضمیر جمع میآورد؟
پاسخ: بله, سخن در مورد اشخاص است؛ اول و وسط و آخر درباره این تبهکاران است. آیه نوزده و بیست سوره «فصّلت» این است ﴿وَ یَوْمَ یُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَی النَّارِ فَهُمْ یُوزَعُونَ ٭ حَتَّی إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَیْهِمْ﴾ اعضا و جوارحِ «اعداءالله»، آنچه این «اعداء»ی خدا عمل کردهاند شهادت میدهند.
عدم توانایی انسان بر کتمان اعمال و اقرار و اعتراف به آن
در آیه 22 هم فرمود: ﴿وَ ما کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا أَبْصارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ وَ لکِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا یَعْلَمُ کَثیراً مِمَّا تَعْمَلُونَ﴾. در بیانات نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) همانطوری که در نهجالبلاغه آمده فرمود: «أَعْضَاؤُکُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُکُمْ جُنُودُهُ»[4] و باطن شما برای او مشهود است, اعضا و جوارح شما سربازان خدا هستند و شهادت میدهند. بنابراین جریان شهادت نشان میدهد که تمام کارها را خود نفس انجام میدهد، وقتی خود نفس با آن زبان نفسانی خود حرف میزند میفرماید: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعیرِ﴾، اما با اعضا و جوارح ـ چه اعضا و جوارح ظاهر, چه اعضا و جوارح باطن ـ سخن میگویند و آنها شهادت میدهند؛ حتی قوه وهم و خیال را نفس به کار میگیرد, قوّه شهوت و غضب را نفس به کار میگیرد, قوای درونی و بیرونی, ابزار نفس هستند و اگر اینها حرف میزنند شهادت است و اگر خود نفس سخن بگوید, اقرار است.
نفسِ انسان مسئول اعمال و بازگشت درد و عذاب به آن
پرسش: استاد! اینها مسئول نیستند؟
پاسخ: اینها شهادت میدهند و شهادت که با مسئول نبودن هماهنگ است؛ اینها را که عذاب نمیکنند، اینها مسئول نیستند و نفس مسئول است، برای اینکه نفس را عذاب کنند این اعضا و جوارح را میسوزانند و عذاب را خود نفس احساس میکند؛ اگر نفس توجه نداشته باشد اعضا و جوارح را هم در اتاق عمل قطعه قطعه میکنند؛ ولی کسی درد را احساس نمیکند، تمام دردها برای نفس است. وقتی انسان را بیهوش کردند این اعضا و جوارح را قطعهقطعه میکنند و اینها دردی ندارند، درد و احساس و ادراک همه برای نفس است.
تهدید تبهکاران به «طَمس» و «مَسخ» و مقصود از آن
در جریان «طَمْس» یک تهدید الهی است؛ در چه سوره مبارکه «نساء»[5] چه سوره مبارکه «یونس»[6] این «طَمْس» بود؛ فرمود اینها گاهی نمیدانند که ما کلّ مال و زندگی اینها را خطّ بطلان میکِشیم که مُهری روی اینها میزنیم این باطل میشود که دستگاه ادراک اینها اینطور است, گاهی دستگاه حافظه اینها اینطور است, گاهی دستگاه مُدرِکه اینطور است, گاهی مال و ثروت و مقام اینها اینطور است ما این را «طَمْس» میکنیم. «مَطموس»؛ یعنی محوشده. به این وسیله در چند جای قرآن تهدید کرده است و این سومین بار است که در سوره مبارکه «یس» آمده است. در سورههای دیگر این کلمه «طَمْس» آمده است؛ آیه 47 سوره مبارکه «نساء» این است فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً﴾؛ گاهی ما چهرهها را محو میکنیم, صاف میکنیم دیگر چشمی نیست که ببیند, گاهی هم افراد را مسخ میکنیم؛ نظیر قوم بنیاسرائیل که فرمود: ﴿کُونُوا قِرَدَةً خاسِئینَ﴾[7] آن هم تهدید به «مسخ» است فرمود: ﴿فَنَرُدَّها عَلی أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ کَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ﴾ که آنها را ما مَسخ کردیم. پس «طَمْس» و «مسخ» دو تهدید الهی است که در سوره مبارکه «نساء» آیه 47 مطرح شد. در سوره مبارکه «یونس» هم مشابه این معنا آمده است که وجود مبارک موسای کلیم به خدای سبحان عرض میکند خدایا شما که از قدرت اینها باخبر هستید قدرت اینها را «طَمْس» کن؛ آیه 88 سوره مبارکه «یونس» این است که ﴿وَ قالَ مُوسی رَبَّنا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زینَةً وَ أَمْوالاً فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا رَبَّنا لِیُضِلُّوا عَنْ سَبیلِکَ﴾ که این «لام», «لام» عاقبت است نه «لام» غایت؛ یعنی بهرههایی فراوانی که به آنها دادیم، به جای اینکه شاکر باشند، این را در باب اضلال و گمراه کردن مردم صرف کردند. «لام» عاقبت؛ یعنی پایان کار آنها این شد، نه اینکه «لام», «لام» غایت باشد؛ تو به اینها نعمت دادی تا اینکه گمراه کنند، اینطور نیست. ﴿لِیُضِلُّوا عَنْ سَبیلِکَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلی أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلی قُلُوبِهِمْ﴾[8]قلب اینها را قسی بکن نظیر ﴿کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[9]به این صورت در بیاید که یک نوع عذاب است که چیزی را درک نکنند و مال اینها را محو کن، پس «طَمْس» و «خَتم» و مانند آن دو عذاب از عذابهای الهی است که ذات اقدس الهی گاهی خودش تبهکاران را به این دو عذاب تهدید میکند و گاهی هم بعضی از انبیا از ذات اقدس الهی این دو عذاب را از خدای سبحان مسئلت میکنند که دامنگیر تبهکاران و فراعنه عصر کند. حالا اینجا فرمود: ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ﴾؛ با همان منزلت و قدرتی که دارند ما آنها را مسخ میکنیم ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلی أَعْیُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ﴾ بخواهند راه را ادامه دهند ﴿فَأَنَّی یُبْصِرُونَ﴾ نمیبینند و کجا راه را میتوانند ادامه دهند؟ و اگر ما اینها را مسخ کنیم نه میتوانند برگردند و نه میتوانند راهشان را ادامه دهند. بعد برای توضیح، این مسئله تذکره اخلاقی را مطرح میکند که بالأخره ما این نعمتهایی که دادیم این نعمتها عاریه است و این نعمتها از شما گرفته میشود ﴿وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ﴾، پس به تعبیر عطار گاهی فراز هست و گاهی فرود هست,[10] گاهی قدرت هست گاهی ضعف هست؛ نه در زمان قدرت انسان باید متکبّرانه برخورد کند و نه در زمان ضعف آیسانه.
به کارگیری قبایل گوناگون از تهمت های چهارگانه بر علیه پیامبر (ص)
بعد مسئله نبوّت را مطرح میکند؛ در جریان نبوّت مستحضرید که آنها در مقاطع گوناگون, یک یا قبایل گوناگون, دو یا جهات فراوانی که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) داشت, سه; هرکدام به جهتی به آن حضرت و دین حضرت و کتاب حضرت اهانت میکردند که برخیها میگفتند آن حضرت شاعر است, برخی میگفتند او کاهن است, برخی میگفتند او ساحر است, بعضی میگفتند ـ معاذ الله ـ مجنون است یا این را افراد و قبایل گوناگون میگفتند یا در مقاطع گوناگون میگفتند، اینکه قرآن کریم این را در مقاطع گوناگون نقل میکند که بعضی به حضرت ـ معاذ الله ـ میگفتند این ساحر است، بعضی میگفتند کاهن است, بعضی میگفتند شاعر است و بعضی میگفتند مجنون است این تنوّع برای همین جهت است.
در جریان کهانت و همچنین سِحر آیات کمی در قرآن کریم نیست که حضرت را به این امور متّهم میکردند؛ در سوره مبارکه «صافات» آیه 36 به این صورت آمده است: ﴿وَ یَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِکُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ﴾ گاهی میگفتند ـ معاذ الله ـ این دیوانه است, گاهی میگفتند این حرفها, حرفهای خیالی است، چون شعر، مرکّب از قضایای خیالی بود. در سوَر دیگر هم این را مطرح میکردند که حضرت ـ معاذ الله ـ ساحر است, کاهن است و مانند آن؛ آیه 29 به بعد سوره مبارکه «طور» این است که ﴿فَذَکِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِکاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ ٭ أَمْ یَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ﴾[11] این شاعری است که مرگش هم فرا میرسد و بعد از مرگ او هم ما راحت میشویم ﴿قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصینَ﴾.[12]پس مسئله شعر، سِحر، کهانت و جنون بود که یا قبایل گوناگونی تهمتهای چهارگانه را میزدند یا در مواقف گوناگون و فرصتهای متنوّع این حرف را میزدند، نه اینکه تمام این چهار اهانت را یکجا گفته باشند که آن هم البته محتمل است.
علت تفکیک ذات اقدس الهی بین شعر و تهمت های دیگر در پاسخ
لکن ذات اقدس الهی درباره آن سه بیادبی یک نحوه جواب میدهد و درباره نفی شرک به نحو دیگر جواب میدهد؛ درباره بیادبی قسم یاد میکند ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ﴾[13]اصلاً علم را به جهان ما آوردیم, عالِم را ما پروراندیم، قسم به علم, قسم به کتاب, قسم به قلم, قسم به مکتوبات قلم تو مجنون نیستی ﴿ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ﴾ این در سوره «قلم» است که برای اثبات عاقل بودن وجود مبارک حضرت است. درباره سِحر و کهانت هم فرمود او ساحر نیست, او کاهن نیست و آنچه آورد حق است، اما در هیچکدام از آن عناوین و تهمتها نفرمود «و ما علّمناه الکهانة و ما علّمناه السحر» مستحضرید که کهانت و سِحر، اینها جزء علوم غریبه است؛ یعنی موضوع دارد, محمول دارد, نسبت دارد, راه فکری دارد, علم حصولی دارد, راه درس خواندن دارد; منتها یک علم محرّم است که آدم میتواند درس بخواند ساحر شود, کاهن شود و مانند آن، چه اینکه شاعر شدن هم همینطور است؛ اما معجزه راه فکری ندارد, راه درس و بحث ندارد، اینچنین نیست که کسی بتواند درس بخواند و معجزه بیاورد، زیرا این موضوع ندارد, محمول ندارد, نسبت ندارد, فکر ندارد این فقط به قداست روح وابسته است و قداست روح هم که در درس و بحث نیست، این جزء وراثت الهی است که ذات اقدس الهی این علم را به وراثت به انبیا و اولیا میدهد. الآن اگر کسی وارث کسی بود مالی به او رسید به او نمیگویند آقا تو چه کار کردی ارث بردی، به دست آوردن این از راه درس و بحث نیست که آدم درس و بحث بخواند و ارث ببرد، این یک پیوند است که هر کس آن پیوند را دارد ارث میبرد و ندارد ارث نمیبرد. معجزه راه فکری ندارد و جزء علوم نیست؛ نه جزء علوم قریبه با قاف و نه علوم غریبه با غین، اما آن علوم بالأخره یا سِحر یا شعبده یا جادو یا کهانت یا طلسم همه اینها علم هستند که موضوع دارند و محمول دارند، منتها برخی از اینها علم محرّم است؛ ولی کرامت و معجزه جزء علوم نیست که انسان درس بخواند و کرامت پیدا کند, درس بخواند و معجزه بیاورد.
درباره سِحر و کهانت فرمود تو ساحر نیستی, تو کاهن نیستی، برای اینکه براهین داری؛ اما درباره هیچکدام از آنها نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»، لکن درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.
تحدّی پیامبر (ص) به معجزه قرآن و عجز مشرکان از آوردن آن
در این مورد همانطوری که بعضی از بزرگان تفسیری مثل فخر رازی[14] و دیگران بیان کردند این است که پیغمبر در موقع تحدّی به آن گزارشهای غیبی تحدّی نکرد، خیلی از موارد است که گزارش غیبی داشت و خیلی از موارد بود که معجزهای ایراد کرد، درباره معجزه که میگفتند سِحر است حضرت تحدّی نکرد؛ مثلاً در جریان جابر[15] با مختصری از گوشت بزغاله عده زیادی را سیر کرد یا در جریان اُستن حنّانه[16] حضرت به اینها تحدّی نکرد و نفرمود من پیغمبرم، به دلیل اینکه این ستون به ناله درآمد شما هم بیایید ستون را به ناله در بیاورید، اینطور نفرمود یا من پیغمبرم برای اینکه با یک دستِ بزغاله, عده زیادی را سیر کردم شما هم بیایید این کار را کنید! با اینها تحدّی نکرد، فقط با قرآن تحدّی کرد، حتی به «شقّالقمر» هم تحدّی نکرد و نفرمود من پیغمبر هستم برای اینکه «شقّالقمر» کردم و اگر میگویید من پیغمبر نیستم شما هم «شقّالقمر» کنید. درباره «شقّالقمر» و امثال ذلک حضرت را متّهم میکردند که اینها سحر است، در جریان اِخبار غیب متّهم میکردند که کهانت است، همه این تهمتهای ناروا را قرآن ابطال کرد؛ ولی پیغمبر محور اصلیِ تحدّی خود را قرآن قرار داد؛ فرمود من پیغمبرم و از طرف خدا آمدم، برای اینکه کلام خدا, پیام خدا, امضای خدا به دست من است اگر میگویید نه, شما مثل این بیاورید. من سخنگوی خدایم، چون امضای او, کلام او, کتاب او به دست من است، میگویید کلام خدا نیست شما هم مثل این بیاورید. همه حرفِ پیغمبر این بود.
نفی شعر و شاعری از وجود پیامبر (ص) و قرآن
آنها درباره قرآن ـ معاذ الله ـ میگفتند شعر است؛ ذات اقدس الهی فرمود ما شعر یادش ندادیم، دیگر نفرمود ما کهانت یادش ندادیم و ما سِحر یادش ندادیم، چون حضرت به آنها تحدّی نمیکرد. اگر معجزهای از حضرت میخواستند حضرت معجزه میآورد که گاهی «شقّالقمر» بود و گاهی غیر «شقّالقمر»، اما رسماً وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تحدّی کرده باشد، مبارز طلب کرده باشد، مبارزه و مناظره کند همین قرآن بود که فرمود این است ﴿لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ﴾[17] اینچنین است, ﴿وَ إِنْ کُنْتُمْ فی رَیْبٍ﴾[18] اینچنین است, ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ﴾[19] اینچنین است که ما قرآن آوردیم و حرفِ خدا دست ماست شما میگویید نه! مثل این بیاورید؛ آن وقت آنها میگفتند این شعر است و خیالبافی است. خدا فرمود ما خیالبافی یادش ندادیم خیالبافی هم اصلاً لایق او نیست.
خیال بافی بودن شعر نزد خواجه طوسی و علامه حلی (ره)
اصلاً شعر عبارت از یک سلسله قضایای خیالبافی است، بعدها ممکن است که این را با مضمونهای بلندی آمیخته کرده باشند وگرنه شعر, اصطلاحاً همان خیالبافیهاست در جلسات قبل هم ملاحظه فرمودید مرحوم خواجه وقتی قسمت تصوّرات و قضایای منطق التجرید را بیان کرد به صناعات خمس رسید، صناعات خمس قسمت مهمّ آن برهان است؛ هم مرحوم بوعلی[20] این حرف را دارد و هم جناب شیخ اشراق[21] این را دارد که در منطق, فراگیری بخش برهان جزء فریضه است و بخشهای دیگر منطق جزء نوافل است؛ فریضه است، برای اینکه ما میخواهیم به اصول دین و به خیلی از چیزها میخواهیم یقین پیدا کنیم راه معرفتشناسی ما تنها منطق است. کدام قضیه یقینآور است؟ کدام قضیه یقینآور نیست؟ قضیه نظری کدام است؟ قضیه بدیهی کدام است؟ قضیه اوّلی کدام است؟ رابطه نظری با بدیهی چیست؟ قدم اول; رابطه بدیهی با اوّلی چیست؟ قدم دوم; میبینید خیلی از افراد میگویند اجتماع ضدّین محال است، اما بخواهد بگوید چرا محال است دست و پایش را گم میکند و میگوید محال است چون دوتا ضد که با هم جمع نمیشود، این حواسش جمع باشد که دیگر محقّق نمیشود. کسی که نتواند بدیهی را به اوّلی برگرداند، در راه مانده است. تحصیلِ حاصل محال است؛ هر چه بگویی چرا محال است؟ میگوید وقتی که هست دوباره حاصل نمیشود, میگویی چرا مستحیل است؟ میگوید وقتی که هست دوباره حاصل نمیشود, همان حرف را تکرار میکند؛ این هرگز محقّق نمیشود و در بدیهی میماند، اگر نفهمد بدیهی چیست؟ اوّلی چیست؟ چگونه بدیهی را به اوّلی برگردانیم؟ اوّلی آن است که برهان آن مستحیل است و برهانپذیر نیست و بدیهی آن است که برهان دارد; ولی لازم نیست, اگر کسی نتواند بدیهی را به اوّلی برگرداند در راه میماند، اوّلی چیست؟ بدیهی چیست؟ کیفیت ارجاع بدیهی به اوّلی چیست؟ کیفیت ارجاع نظری به بدیهی چیست؟ هم شیخ ابنسینا فرمود فراگیری برهان, فریضه است و هم جناب شیخ اشراق, اگر کسی بخواهد با یقین کار کند و یک معرفتشناسی علمی داشته باشد، اگر بخواهد با عرف و بنای عقلا زندگی را بگذارند که این راه دیگری دارد، اگر یک معرفتشناسی محقّقانه میخواهد راهش آن است. غیر از مسئله برهان, مسئله صنعت جَدَل هست, مسئله مغالطه هست, مسئله خطابه هست و مسئله شعر. در جلسات قبل ملاحظه فرمودید که مرحوم علامه در آن الجوهر النضید فی شرح منطق التجرید[22] دارد که چرا مرحوم خواجه در آن صناعتهای چهارگانه فرمود: «صناعةٌ علمیة»؛ ولی درباره شعر نفرمود «صناعةٌ علمیة»؛ فرمود: «صناعة الشعر»؟ فرمود برای اینکه شعر, علم نیست، شعر با خیالات همراه است.
ارتقای شعر با آمدن اسلام و جزو حکمت شدن آن
حالا وقتی اسلام آمد فرمود این وزنِ خوب را, محتوای خوب هم به آن دهید و آنها هم همین کار را کردند بعد فرمود: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً»[23] وگرنه غالب اشعاری که بود، یا هجو بود یا مدح بود یا مذمّت بود یا تشبیه بود با خیالات بود؛ یعنی با قضایای موهومه بود, با قضایای متخیّله بود در بخش اندیشه, با قضایای شهوتانگیز بود یا غضببرانگیز بود در بخش انگیزه, هیچکدام آنها بالا نمیرفتند که به عقل برسند; لذا با خیالات همراه بودند. اسلام که آمد فرمود حیف این هنر است که بیمحتوا باشد؛ شما به این هنر محتوا دهید که همین کار را هم کردند. وجود مبارک حضرت در جریان غدیر فرمود: بلندشو ولایت را به شعر در بیاور[24] و او آن کار را کرد بعد فرمودند: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً» این کاری بود که دین کرده؛ یعنی هنر را در خدمت عقل آورده، بالا آورده و گفته وزن که وزن خوبی است، دلانگیز هم که هست، چه بهتر که شما محتوای خوب هم به آن دهید. این کاری که مرحوم امینی(رضوان الله علیه) کرده یک کار قیّمی است، بسیاری از این یازده یا دوازده جلد همان ادبیات و شعر است که این شعر توانسته آثار غدیر را حفظ کند. همانطوری که مرحوم علامه نقل کرده است ایرانیها, ترکها ـ که فعلاً میگویند آذریزبان ـ و عربها اینها شعرِ موزون داشتند؛[25] یعنی وزندار, قافیهدار, سجعدار اینطور بودند.
فرق شعر با موسیقی و تعامل این دو با یکدیگر در اثرگذاری
البته شعر جزء فنون ادبی است و ادبیات کاری به موسیقی ندارد و وزن, آهنگ و ریتم را از موسیقی میگیرند، از موسیقی این اوزان به ادبیات آمده و در ادبیات از این وزن استفاده میکنند، جزء اصول موضوعه ادبیات است؛ ولی جزء فنّ رسمی موسیقی است، اوزان را آنها تأمین میکنند و میدهند به ادبیات. یکی از فنون رسمی ادبی فنّ عروض است، اما این کار ادیب نیست، کار موسیقیدان است؛ وزن را او درست میکند به اینها میدهد و میگوید به این وزن شعر بگو، برای اینکه با انگیزه و درون ما سازگارتر باشد. این در ایران بود بین اعراب بود, بین آذریزبانها بود و به تعبیر مرحوم علامه، ترکها بود، اما در یونان و همچنین بین عِبریزبانها و سریانیزبانها شعر اینها به تعبیر مرحوم علامه شبیه به نثر بود، همین شبیه شعر نو که آن وزن خاصّ موسیقی را نداشت؛ تعبیر ایشان این است که شعری که این سه گروه داشتند؛ یعنی یونانیها داشتند, عبریها داشتند، عربها داشتند, سریانیها داشتند اشبه به نثر بود، حالا آن خیالها که گاهی شراب را به آن صورت تشبیه میکنند، کسی را که دوست دارند به وضع خوب در میآورند و کسی را که دوست ندارند به وضع بد در میآورند این تشبیهها, این هجوها, این مدحها, این کارهای خیالبرانگیز، این میشود شعر.
قضیه بودن قیاسات شعری و نفی تصدیق از آن
در منطق گفتند که ما یک تصدیق داریم که در مقابل تصوّر است و یک قضیه داریم که در مقابل موضوع و محمول است، بین قضیه و تصدیق خیلی فرق است که قضیه چیست؟ تصدیق چیست؟ کجا تصدیق است؟ کجا قضیه است؟ در قیاسات شعری ما تصدیق نداریم، قضیه داریم, موضوع داریم, محمول داریم و یک نسبتی هست اما ربط حُکمی نیست؛ هجوها اینطور است, مدحها اینطور است, طنزها اینطور است اینکه میگویند و میخندند یا میگویند و میگریانند, اهانت میکنند, تشبیه میکنند, تنظیر میکنند اینها موضوع هست, محمول هست, حکم نیست, تصدیق نیست، بلکه فقط قضیه است. در تصدیق, تصوّرات اطراف یا اجزاست یا شرایط است یا نه جزء است و نه شرط, زمینه است که آن حکم بیاید. تصدیق با تصوّرات کار دارد، قضیه با تصوّرات کار ندارد، با موضوع کار دارد، با متصوَّر کار دارد و با محمول کار دارد. فرقهای جوهری قضیه و تصدیق را منطق بیان میکند؛ در تصدیق, حکم هست انسان عالمانه حرکت میکند در قضایای شعری و قضایایی که مقدمه قیاس شعری است حکم نیست, علم نیست؛ ولی خیالبرانگیز است؛ کسی که دارد غذا میخورد و گرسنه هم است، انسان با شعری آن غذا را تشبیه کند به چیزهای بد و بدانگیز که اصلاً طبع او مایل نیست که دیگر غذا بخورد؛ این با اینکه میداند این غذا, غذای خوبی است، اما وقتی این را به یک چیز بد تشبیه کرده دیگر آن شخص نمیخورد یا بالعکس بگوید «الخمر یاقوتیة» کذا و کذا که آنها را به خوردن ترغیب میکنند.
در قیاسات شعری تصدیق نیست, قضیه هست؛ ولی خیالبرانگیز است و کار خودش را میکند، اینکه براساس شعرهای طنزی میخندد یا میگرید همین است. در شعرهای طنزی اگر کسی را خواستند مسخره کنند و کسی بخندد موضوع هست, محمول هست؛ ولی حکم نیست، با نسبت کمی به اینها میسنجند و میگویند این شبیه فلان است که میخندند؛ این قضیه هست, موضوع هست, محمول هست, نسبت مختصری هست؛ ولی بر خلاف تصدیق حکم در کار نیست.
اتهام شعر بودن قرآن هنگام تحدّی پیامبر (ص) با آن
وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تحدّی رسمی, مناظره کردن, مبارز طلب کردن ایشان با قرآن بود و آنها هم درباره قرآن میگفتند این شعر است، سِحر و شعبده و کهانت را درباره کارهای دیگر میگفتند؛ حضرت «شقّالقمر» میکرد میگفتند این سحر است. در بیانات نورانی حضرت امیر در خطبه قاصعه در نهجالبلاغه[26] هست که عدهای از صنادید قریش به حضور حضرت عرض کردند که اگر شما دستور دهید این درختی که اینجا ایستاده است دو نیم بشود نیمی سر جایش باشد و نیمی از آنجا حرکت کند بیاید ما به تو ایمان میآوریم، وجود مبارک حضرت امیر آنطوری که در خطبه «قاصعه» نهجالبلاغه هست، فرمود من در جوار رحمت پیغمبر بودم که حضرت اشاره کرد این درخت دو نیم شد، نیمی از درخت سر جایش بود و نیم دیگر آمد طوری که شاخههایش بر روی دوشهایم بود؛ اینها گفتند که نیم دیگر هم اگر بیاید و به این ملحق شود ما ایمان میآوریم، حضرت آن نیم دیگر را هم دستور داد آمد؛ ولی ایمان نیاوردند, گفتند این دو نیم متّصل شود، به حالت اول برگردد و به سر جایش برگردد، ما ایمان میآوریم, حضرت همین کار را کرد؛ ولی ایمان نیاوردند بعد گفتند این ـ معاذ الله ـ سحر است؛ این را علیبنابیطالب(سلام الله علیه) در خطبه «قاصعه» نهجالبلاغه نقل میکند، اما وجود مبارک حضرت به اینها تحدّی نکرده که من پیغمبرم برای اینکه درخت را دو نیم میکنم. اینها برابر درخواستهای آنها بود آنکه حضرت داعی جهانی داشت آن بود که فرمود من پیغمبرم و از طرف خدا پیام آوردم، برای اینکه کلام او به دست من است, پیام او به دست من است, سخن او به دست من است, کتاب او به دست من است میگویید نه! شما هم مثل این بیاورید. در چنین فضایی است که ذات اقدس الهی میفرماید شما این که میگویید شعر است ما به او شعر نگفتیم و شعر به او یاد ندادیم ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.
ضرورت اجتناب از گذران عمر در خواندن اشعار و قصص خیالی
خدا رحمت کند مرحوم بوعلی و این بزرگان در سیره خود نوشتند ما تعهّد کردیم قصه نخوانیم؛ شما میدانید یک طلبه یا دانشجو وقتی محقّق میشود که هر سریالی را نگاه نکند, هر خیالبافی را نخواند، ذهن خیالباف, خیالباف در میآید و محقّق در نمیآید. مگر ذهن ما ظرفیّت چقدر مطالب را دارد؟ خیالات را, اوهام را وقتی وارد کردیم دیگر پُر میشود. اگر ذهن با خیالات و با اوهام و با تشبیه و تشبیب و اینها پُر شد دیگر ذهن برهانی نیست. قصه خواندن اگر قصه انبیا باشد, قصه اولیا باشد, قصه ائمه(علیهم السلام) باشد ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است نه «أحسن القِصص»، این مفرد است و جمع نیست فرمود: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[27] اختصاصی به جریان حضرت یوسف ندارد، همه انبیا که خدای سبحان قصه آنها را نقل کرده است ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است، ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ که این مفعول مطلق نوعی است؛ یعنی «قَصصاً احسن»؛ قصه آدم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است و قصه خاتم هم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است. فرمود ما به بهترین روش داستان میگوییم حرفهای باطل, حرفهای وهمی, حرفهای خیالی, حرفهای شهوت و غضب در داستان ما نیست، نه «نحن نقصّ علیک أحسن القِصص» اینکه جمع نیست، این مفرد است و مفعول مطلق نوعی است و اختصاصی هم به حضرت یوسف ندارد، «کما مرّ فی سورة الیوسف». فرمود ما به بهترین روش داستان میگوییم, داستانی است حق, صِدق, خیر و دارای مصلحت که هیچ باطلی در آن نیست؛ آن وقت اینگونه از قصص را اگر انسان بخواند ذهن برهانی میشود; لذا فرمود ما شعر یادش ندادیم، چون شعر خیالانگیز است، قضیه است, تصدیق که نیست و سواد نیست، اگر شما محتوای خوب به این وزن دادید این هنر را آبرومند کردید؛ هنر, علمی است مربوط به کار بشر، یک وقت است هنر خلقت است که انسان زیباشناسی دارد, ظرافت خلقت را تحسین میکند این هنر به معنای کار انسان نیست، این علم است نه صنعت, یک وقت هنر در این است که ما چگونه بخوانیم, چگونه بنوازیم و چگونه بنویسیم که این در فعل انسان است؛ این میتواند حلال باشد و میتواند حرام, میتواند خوب باشد و میتواند بد, اما آن هنر که مربوط به خلقت است نظم عالَم را, زیبایی عالم را, ظرافت عالم را میشناسد این «فعل الله» است و این دیگر نمیتواند حلال نباشد، این فقط حلال است و خیر است و طیّب و طاهر است و علم دینی است؛ اما این هنری که محل بحث است صنعتشناسی است نه خلقتشناسی.
جمع بندی بحث در علت تفکیک بین شعر و تهمت های دیگر در پاسخ
فتحصّل که چرا مسئله سِحر را و مسئله کهانت را ـ با اینکه آنها علم هستند جزء علوم غریبه هستند ـ خدا نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»؛ ولی درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾; ﴿وَ ما یَنْبَغی لَهُ﴾، ما یاد او ندادیم و شایسته او هم خیالبافی نیست; لذا در مسئله سِحر و کهانت نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»؛ ولی درباره شعر که محور تحدّی ذات مقدس پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) همین قرآن بود، فرمود این شعر نیست ما یادش ندادیم ﴿إِنْ هُوَ﴾، حصر کرده است ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبینٌ﴾؛ این یاد خداست، این قرآن الهی است، قرآن شفاف و روشن؛ این هیچ چیزی نیست مگر یاد الهی; لذا در اول سوره هم فرمود: ﴿یس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَکیمِ﴾؛[28] این کتاب حکیم است، حکمتآموز است و این نمیتواند شعر باشد، شعر خیالبافی است، اگر جز یاد حق نیست و قرآن مُبین است; لذا میشود ﴿وَ الْقُرْآنِ الْحَکیمِ﴾.
[1]بقره/سوره2، آیه7.
[2]زلزله/سوره99، آیه8.
[3]ملک/سوره67، آیه11.
[4]پیام امام امیرالمومنین علیها السلام، ناصرمکارم شیرازی، ج7، ص747.
[5]نساء/سوره4، آیه47.
[6]سوره یونس، آیه88.
[7]بقره/سوره2، آیه65.
[8]یونس/سوره10، آیه88.
[9]بقره/سوره2، آیه74.
[10]دیوان اشعار، عطار، غزل337. «ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ. *** چو گویی ندانی فراز از فرود».
[11]طور/سوره52، آیه29.
[12]طور/سوره52، آیه31.
[13]قلم/سوره68، آیه1.
[14]تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی،فخرالدین، ج26، ص304.
[15]المیزان فی تفسیرالقرآن، العلامه الطباطبائی، ج16، ص293.
[16]روح البیان، اسماعیل حقی، ج4، ص228.
[17]حشر/سوره59، آیه21.
[18]بقره/سوره2، آیه23.
[19]اسراء/سوره17، آیه88.
[20]الشفاء،المنطق،برهان، ابوعلی سینا، ص54.
[21]حکمة الاشراق، الشیخ الاشراق، ص40 و 41.
[22]الجوهر النضید، العلامه المجلسی، ص299.
[23]من لایحضره الفقیه، الشیخ الصدوق، ج4، ص379.
[24]تفسیرمجمع البیان، الشیخ الطبرسی، ج3، ص325.
[25]الجوهر النضید، العلامه المجلسی، ص299.
[26]نهج البلاغه، خطبه192.
[27]یوسف/سوره12، آیه3.
[28]یس/سوره36، آیه1.
- دیدن اعمال دنیا توسط انسان در قیامت؛
- اعضا و جوارح ابزار گناه و عامل شهادت در محکمه الهی؛
- اعتراض تبهکاران به اعضا و جوارح خود و پاسخ آنها.
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیْدیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ (65) وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلی أَعْیُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّی یُبْصِرُونَ (66) وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِیًّا وَ لا یَرْجِعُونَ (67) وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ (68) وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغی لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبینٌ (69) لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرینَ (70) أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَیْدینا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِکُونَ (71) وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَکُوبُهُمْ وَ مِنْها یَأْکُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فیها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا یَشْکُرُونَ (73) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ یُنْصَرُونَ (74) لا یَسْتَطیعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75) فَلا یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ (76)﴾
دیدن اعمال دنیا توسط انسان در قیامت
در این سوره مبارکه «یس» که در مکه نازل شد با تناوب خاصّی اصول سهگانه را؛ یعنی توحید و وحی و نبوّت را محور اصلی کلام قرار میدهند و مسئله خطوط کلی اخلاق و حقوق را هم در کنار آن ذکر میکنند. در جریان معاد فرمود در دنیا که قلب اینها مختوم است و مُهر شده است که ﴿خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ﴾،[1] هر کاری که در دنیا انجام میدهند همان کار را در قیامت میبینند و این یک صحنه است که ﴿مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ﴾؛ [2]
اعضا و جوارح ابزار گناه و عامل شهادت در محکمه الهی
در محکمه الهی همه اعضا و جوارحِ آنها شهادت میدهند که اینها چه کاری کردند. این ضمیر ﴿یَکْسِبُونَ﴾ به خود ﴿هُمْ﴾ برمیگردد نه به اعضا و جوارح؛ ﴿الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلی أَفْواهِهِمْ﴾ این تبهکاران، ﴿وَ تُکَلِّمُنا﴾ «ایدیِ» آنها, ﴿وَ تَشْهَدُ﴾ «ارجلِ» اینها، ﴿بِما کانُوا﴾ خودِ اینها ﴿یَکْسِبُونَ﴾؛ نه اینکه اعضا و جوارح کار میکنند، اعضا و جوارح ابزار کار هستند و تعبیر قرآن هم همانطوری که قبلاً ملاحظه فرمودید از سخنِ اعضا و جوارح به شهادت است نه به اقرار؛ یعنی دستی که خیانت کرده است، این دست ابزار کار است و فاعل کار نیست; لذا وقتی این دست حرف میزند میگویند شهادت میدهد نه اینکه اقرار کند؛ زبانی که دروغ گفت, وقتی در قیامت حرف میزند میگویند شهادت میدهد، نه اینکه اقرار میکند؛ آنکه دروغ میگوید خودِ انسان است و آنکه معصیت میکند خود انسان است، خواه با زبان معصیت کند, خواه با لب معصیت کند, خواه با فضای دهن معصیت کند؛ اعضا و جوارح ابزار هستند و فاعلِ حقیقی خود انسان است، وقتی انسان با آن باطن خود حق را میپذیرد یا آشکار میکند میگویند: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعیرِ﴾،[3] اما وقتی اعضا و جوارح حرف میزنند، میفرماید شهادت میدهند. در جریان شهادت، شهادت دادن اختصاصی به «جلود» ندارد؛ در همان سوره مبارکه «فصّلت» دو جا سخن از شهادتِ «سمع» و «بصر» و امثال آن است. آیه 20 و 21 به بعد سوره «فصّلت» این است: ﴿حَتَّی إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَیْهِمْ سَمْعُهُمْ﴾؛ یعنی خود گوش شهادت میدهد که این شخص غیبت شنیده است, ﴿وَ أَبْصارِهِمْ﴾ خود این چشم شهادت میدهد که این نگاه حرام داشت ﴿وَ جُلُودُهُمْ﴾ این دست, این پا, این «جلد» شهادت میدهند که این تماس حرام داشت ﴿بِما کانُوا یَعْمَلُونَ﴾ ـ این ضمیر ﴿یَعْمَلُونَ﴾ به خود اشخاص برمیگردد، نه اعضا و جوارح.
اعتراض تبهکاران به اعضا و جوارح خود و پاسخ آنها
آن وقت خود این اشخاص به «جلود»شان، به اعضا و جوارح میگویند: ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ﴾ ما را خدا به حرف درآورد، ما میدانستیم؛ ولی مجاز به گفتن نبودیم الآن به ما اجازه گفتن دادند و ما میگوییم ﴿أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَ هُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ﴾، بعد در آیه 22 فرمود: ﴿وَ ما کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا أَبْصارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ﴾.
پرسش: در سوره «فصّلت» چرا ضمیر جمع میآورد؟
پاسخ: بله, سخن در مورد اشخاص است؛ اول و وسط و آخر درباره این تبهکاران است. آیه نوزده و بیست سوره «فصّلت» این است ﴿وَ یَوْمَ یُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَی النَّارِ فَهُمْ یُوزَعُونَ ٭ حَتَّی إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَیْهِمْ﴾ اعضا و جوارحِ «اعداءالله»، آنچه این «اعداء»ی خدا عمل کردهاند شهادت میدهند.
عدم توانایی انسان بر کتمان اعمال و اقرار و اعتراف به آن
در آیه 22 هم فرمود: ﴿وَ ما کُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ یَشْهَدَ عَلَیْکُمْ سَمْعُکُمْ وَ لا أَبْصارُکُمْ وَ لا جُلُودُکُمْ وَ لکِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا یَعْلَمُ کَثیراً مِمَّا تَعْمَلُونَ﴾. در بیانات نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) همانطوری که در نهجالبلاغه آمده فرمود: «أَعْضَاؤُکُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُکُمْ جُنُودُهُ»[4] و باطن شما برای او مشهود است, اعضا و جوارح شما سربازان خدا هستند و شهادت میدهند. بنابراین جریان شهادت نشان میدهد که تمام کارها را خود نفس انجام میدهد، وقتی خود نفس با آن زبان نفسانی خود حرف میزند میفرماید: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعیرِ﴾، اما با اعضا و جوارح ـ چه اعضا و جوارح ظاهر, چه اعضا و جوارح باطن ـ سخن میگویند و آنها شهادت میدهند؛ حتی قوه وهم و خیال را نفس به کار میگیرد, قوّه شهوت و غضب را نفس به کار میگیرد, قوای درونی و بیرونی, ابزار نفس هستند و اگر اینها حرف میزنند شهادت است و اگر خود نفس سخن بگوید, اقرار است.
نفسِ انسان مسئول اعمال و بازگشت درد و عذاب به آن
پرسش: استاد! اینها مسئول نیستند؟
پاسخ: اینها شهادت میدهند و شهادت که با مسئول نبودن هماهنگ است؛ اینها را که عذاب نمیکنند، اینها مسئول نیستند و نفس مسئول است، برای اینکه نفس را عذاب کنند این اعضا و جوارح را میسوزانند و عذاب را خود نفس احساس میکند؛ اگر نفس توجه نداشته باشد اعضا و جوارح را هم در اتاق عمل قطعه قطعه میکنند؛ ولی کسی درد را احساس نمیکند، تمام دردها برای نفس است. وقتی انسان را بیهوش کردند این اعضا و جوارح را قطعهقطعه میکنند و اینها دردی ندارند، درد و احساس و ادراک همه برای نفس است.
تهدید تبهکاران به «طَمس» و «مَسخ» و مقصود از آن
در جریان «طَمْس» یک تهدید الهی است؛ در چه سوره مبارکه «نساء»[5] چه سوره مبارکه «یونس»[6] این «طَمْس» بود؛ فرمود اینها گاهی نمیدانند که ما کلّ مال و زندگی اینها را خطّ بطلان میکِشیم که مُهری روی اینها میزنیم این باطل میشود که دستگاه ادراک اینها اینطور است, گاهی دستگاه حافظه اینها اینطور است, گاهی دستگاه مُدرِکه اینطور است, گاهی مال و ثروت و مقام اینها اینطور است ما این را «طَمْس» میکنیم. «مَطموس»؛ یعنی محوشده. به این وسیله در چند جای قرآن تهدید کرده است و این سومین بار است که در سوره مبارکه «یس» آمده است. در سورههای دیگر این کلمه «طَمْس» آمده است؛ آیه 47 سوره مبارکه «نساء» این است فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً﴾؛ گاهی ما چهرهها را محو میکنیم, صاف میکنیم دیگر چشمی نیست که ببیند, گاهی هم افراد را مسخ میکنیم؛ نظیر قوم بنیاسرائیل که فرمود: ﴿کُونُوا قِرَدَةً خاسِئینَ﴾[7] آن هم تهدید به «مسخ» است فرمود: ﴿فَنَرُدَّها عَلی أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ کَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ﴾ که آنها را ما مَسخ کردیم. پس «طَمْس» و «مسخ» دو تهدید الهی است که در سوره مبارکه «نساء» آیه 47 مطرح شد. در سوره مبارکه «یونس» هم مشابه این معنا آمده است که وجود مبارک موسای کلیم به خدای سبحان عرض میکند خدایا شما که از قدرت اینها باخبر هستید قدرت اینها را «طَمْس» کن؛ آیه 88 سوره مبارکه «یونس» این است که ﴿وَ قالَ مُوسی رَبَّنا إِنَّکَ آتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زینَةً وَ أَمْوالاً فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا رَبَّنا لِیُضِلُّوا عَنْ سَبیلِکَ﴾ که این «لام», «لام» عاقبت است نه «لام» غایت؛ یعنی بهرههایی فراوانی که به آنها دادیم، به جای اینکه شاکر باشند، این را در باب اضلال و گمراه کردن مردم صرف کردند. «لام» عاقبت؛ یعنی پایان کار آنها این شد، نه اینکه «لام», «لام» غایت باشد؛ تو به اینها نعمت دادی تا اینکه گمراه کنند، اینطور نیست. ﴿لِیُضِلُّوا عَنْ سَبیلِکَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلی أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلی قُلُوبِهِمْ﴾[8]قلب اینها را قسی بکن نظیر ﴿کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[9]به این صورت در بیاید که یک نوع عذاب است که چیزی را درک نکنند و مال اینها را محو کن، پس «طَمْس» و «خَتم» و مانند آن دو عذاب از عذابهای الهی است که ذات اقدس الهی گاهی خودش تبهکاران را به این دو عذاب تهدید میکند و گاهی هم بعضی از انبیا از ذات اقدس الهی این دو عذاب را از خدای سبحان مسئلت میکنند که دامنگیر تبهکاران و فراعنه عصر کند. حالا اینجا فرمود: ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ﴾؛ با همان منزلت و قدرتی که دارند ما آنها را مسخ میکنیم ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلی أَعْیُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ﴾ بخواهند راه را ادامه دهند ﴿فَأَنَّی یُبْصِرُونَ﴾ نمیبینند و کجا راه را میتوانند ادامه دهند؟ و اگر ما اینها را مسخ کنیم نه میتوانند برگردند و نه میتوانند راهشان را ادامه دهند. بعد برای توضیح، این مسئله تذکره اخلاقی را مطرح میکند که بالأخره ما این نعمتهایی که دادیم این نعمتها عاریه است و این نعمتها از شما گرفته میشود ﴿وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ﴾، پس به تعبیر عطار گاهی فراز هست و گاهی فرود هست,[10] گاهی قدرت هست گاهی ضعف هست؛ نه در زمان قدرت انسان باید متکبّرانه برخورد کند و نه در زمان ضعف آیسانه.
به کارگیری قبایل گوناگون از تهمت های چهارگانه بر علیه پیامبر (ص)
بعد مسئله نبوّت را مطرح میکند؛ در جریان نبوّت مستحضرید که آنها در مقاطع گوناگون, یک یا قبایل گوناگون, دو یا جهات فراوانی که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) داشت, سه; هرکدام به جهتی به آن حضرت و دین حضرت و کتاب حضرت اهانت میکردند که برخیها میگفتند آن حضرت شاعر است, برخی میگفتند او کاهن است, برخی میگفتند او ساحر است, بعضی میگفتند ـ معاذ الله ـ مجنون است یا این را افراد و قبایل گوناگون میگفتند یا در مقاطع گوناگون میگفتند، اینکه قرآن کریم این را در مقاطع گوناگون نقل میکند که بعضی به حضرت ـ معاذ الله ـ میگفتند این ساحر است، بعضی میگفتند کاهن است, بعضی میگفتند شاعر است و بعضی میگفتند مجنون است این تنوّع برای همین جهت است.
در جریان کهانت و همچنین سِحر آیات کمی در قرآن کریم نیست که حضرت را به این امور متّهم میکردند؛ در سوره مبارکه «صافات» آیه 36 به این صورت آمده است: ﴿وَ یَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِکُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ﴾ گاهی میگفتند ـ معاذ الله ـ این دیوانه است, گاهی میگفتند این حرفها, حرفهای خیالی است، چون شعر، مرکّب از قضایای خیالی بود. در سوَر دیگر هم این را مطرح میکردند که حضرت ـ معاذ الله ـ ساحر است, کاهن است و مانند آن؛ آیه 29 به بعد سوره مبارکه «طور» این است که ﴿فَذَکِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِکاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ ٭ أَمْ یَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ﴾[11] این شاعری است که مرگش هم فرا میرسد و بعد از مرگ او هم ما راحت میشویم ﴿قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصینَ﴾.[12]پس مسئله شعر، سِحر، کهانت و جنون بود که یا قبایل گوناگونی تهمتهای چهارگانه را میزدند یا در مواقف گوناگون و فرصتهای متنوّع این حرف را میزدند، نه اینکه تمام این چهار اهانت را یکجا گفته باشند که آن هم البته محتمل است.
علت تفکیک ذات اقدس الهی بین شعر و تهمت های دیگر در پاسخ
لکن ذات اقدس الهی درباره آن سه بیادبی یک نحوه جواب میدهد و درباره نفی شرک به نحو دیگر جواب میدهد؛ درباره بیادبی قسم یاد میکند ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ﴾[13]اصلاً علم را به جهان ما آوردیم, عالِم را ما پروراندیم، قسم به علم, قسم به کتاب, قسم به قلم, قسم به مکتوبات قلم تو مجنون نیستی ﴿ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ﴾ این در سوره «قلم» است که برای اثبات عاقل بودن وجود مبارک حضرت است. درباره سِحر و کهانت هم فرمود او ساحر نیست, او کاهن نیست و آنچه آورد حق است، اما در هیچکدام از آن عناوین و تهمتها نفرمود «و ما علّمناه الکهانة و ما علّمناه السحر» مستحضرید که کهانت و سِحر، اینها جزء علوم غریبه است؛ یعنی موضوع دارد, محمول دارد, نسبت دارد, راه فکری دارد, علم حصولی دارد, راه درس خواندن دارد; منتها یک علم محرّم است که آدم میتواند درس بخواند ساحر شود, کاهن شود و مانند آن، چه اینکه شاعر شدن هم همینطور است؛ اما معجزه راه فکری ندارد, راه درس و بحث ندارد، اینچنین نیست که کسی بتواند درس بخواند و معجزه بیاورد، زیرا این موضوع ندارد, محمول ندارد, نسبت ندارد, فکر ندارد این فقط به قداست روح وابسته است و قداست روح هم که در درس و بحث نیست، این جزء وراثت الهی است که ذات اقدس الهی این علم را به وراثت به انبیا و اولیا میدهد. الآن اگر کسی وارث کسی بود مالی به او رسید به او نمیگویند آقا تو چه کار کردی ارث بردی، به دست آوردن این از راه درس و بحث نیست که آدم درس و بحث بخواند و ارث ببرد، این یک پیوند است که هر کس آن پیوند را دارد ارث میبرد و ندارد ارث نمیبرد. معجزه راه فکری ندارد و جزء علوم نیست؛ نه جزء علوم قریبه با قاف و نه علوم غریبه با غین، اما آن علوم بالأخره یا سِحر یا شعبده یا جادو یا کهانت یا طلسم همه اینها علم هستند که موضوع دارند و محمول دارند، منتها برخی از اینها علم محرّم است؛ ولی کرامت و معجزه جزء علوم نیست که انسان درس بخواند و کرامت پیدا کند, درس بخواند و معجزه بیاورد.
درباره سِحر و کهانت فرمود تو ساحر نیستی, تو کاهن نیستی، برای اینکه براهین داری؛ اما درباره هیچکدام از آنها نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»، لکن درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.
تحدّی پیامبر (ص) به معجزه قرآن و عجز مشرکان از آوردن آن
در این مورد همانطوری که بعضی از بزرگان تفسیری مثل فخر رازی[14] و دیگران بیان کردند این است که پیغمبر در موقع تحدّی به آن گزارشهای غیبی تحدّی نکرد، خیلی از موارد است که گزارش غیبی داشت و خیلی از موارد بود که معجزهای ایراد کرد، درباره معجزه که میگفتند سِحر است حضرت تحدّی نکرد؛ مثلاً در جریان جابر[15] با مختصری از گوشت بزغاله عده زیادی را سیر کرد یا در جریان اُستن حنّانه[16] حضرت به اینها تحدّی نکرد و نفرمود من پیغمبرم، به دلیل اینکه این ستون به ناله درآمد شما هم بیایید ستون را به ناله در بیاورید، اینطور نفرمود یا من پیغمبرم برای اینکه با یک دستِ بزغاله, عده زیادی را سیر کردم شما هم بیایید این کار را کنید! با اینها تحدّی نکرد، فقط با قرآن تحدّی کرد، حتی به «شقّالقمر» هم تحدّی نکرد و نفرمود من پیغمبر هستم برای اینکه «شقّالقمر» کردم و اگر میگویید من پیغمبر نیستم شما هم «شقّالقمر» کنید. درباره «شقّالقمر» و امثال ذلک حضرت را متّهم میکردند که اینها سحر است، در جریان اِخبار غیب متّهم میکردند که کهانت است، همه این تهمتهای ناروا را قرآن ابطال کرد؛ ولی پیغمبر محور اصلیِ تحدّی خود را قرآن قرار داد؛ فرمود من پیغمبرم و از طرف خدا آمدم، برای اینکه کلام خدا, پیام خدا, امضای خدا به دست من است اگر میگویید نه, شما مثل این بیاورید. من سخنگوی خدایم، چون امضای او, کلام او, کتاب او به دست من است، میگویید کلام خدا نیست شما هم مثل این بیاورید. همه حرفِ پیغمبر این بود.
نفی شعر و شاعری از وجود پیامبر (ص) و قرآن
آنها درباره قرآن ـ معاذ الله ـ میگفتند شعر است؛ ذات اقدس الهی فرمود ما شعر یادش ندادیم، دیگر نفرمود ما کهانت یادش ندادیم و ما سِحر یادش ندادیم، چون حضرت به آنها تحدّی نمیکرد. اگر معجزهای از حضرت میخواستند حضرت معجزه میآورد که گاهی «شقّالقمر» بود و گاهی غیر «شقّالقمر»، اما رسماً وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تحدّی کرده باشد، مبارز طلب کرده باشد، مبارزه و مناظره کند همین قرآن بود که فرمود این است ﴿لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ﴾[17] اینچنین است, ﴿وَ إِنْ کُنْتُمْ فی رَیْبٍ﴾[18] اینچنین است, ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ﴾[19] اینچنین است که ما قرآن آوردیم و حرفِ خدا دست ماست شما میگویید نه! مثل این بیاورید؛ آن وقت آنها میگفتند این شعر است و خیالبافی است. خدا فرمود ما خیالبافی یادش ندادیم خیالبافی هم اصلاً لایق او نیست.
خیال بافی بودن شعر نزد خواجه طوسی و علامه حلی (ره)
اصلاً شعر عبارت از یک سلسله قضایای خیالبافی است، بعدها ممکن است که این را با مضمونهای بلندی آمیخته کرده باشند وگرنه شعر, اصطلاحاً همان خیالبافیهاست در جلسات قبل هم ملاحظه فرمودید مرحوم خواجه وقتی قسمت تصوّرات و قضایای منطق التجرید را بیان کرد به صناعات خمس رسید، صناعات خمس قسمت مهمّ آن برهان است؛ هم مرحوم بوعلی[20] این حرف را دارد و هم جناب شیخ اشراق[21] این را دارد که در منطق, فراگیری بخش برهان جزء فریضه است و بخشهای دیگر منطق جزء نوافل است؛ فریضه است، برای اینکه ما میخواهیم به اصول دین و به خیلی از چیزها میخواهیم یقین پیدا کنیم راه معرفتشناسی ما تنها منطق است. کدام قضیه یقینآور است؟ کدام قضیه یقینآور نیست؟ قضیه نظری کدام است؟ قضیه بدیهی کدام است؟ قضیه اوّلی کدام است؟ رابطه نظری با بدیهی چیست؟ قدم اول; رابطه بدیهی با اوّلی چیست؟ قدم دوم; میبینید خیلی از افراد میگویند اجتماع ضدّین محال است، اما بخواهد بگوید چرا محال است دست و پایش را گم میکند و میگوید محال است چون دوتا ضد که با هم جمع نمیشود، این حواسش جمع باشد که دیگر محقّق نمیشود. کسی که نتواند بدیهی را به اوّلی برگرداند، در راه مانده است. تحصیلِ حاصل محال است؛ هر چه بگویی چرا محال است؟ میگوید وقتی که هست دوباره حاصل نمیشود, میگویی چرا مستحیل است؟ میگوید وقتی که هست دوباره حاصل نمیشود, همان حرف را تکرار میکند؛ این هرگز محقّق نمیشود و در بدیهی میماند، اگر نفهمد بدیهی چیست؟ اوّلی چیست؟ چگونه بدیهی را به اوّلی برگردانیم؟ اوّلی آن است که برهان آن مستحیل است و برهانپذیر نیست و بدیهی آن است که برهان دارد; ولی لازم نیست, اگر کسی نتواند بدیهی را به اوّلی برگرداند در راه میماند، اوّلی چیست؟ بدیهی چیست؟ کیفیت ارجاع بدیهی به اوّلی چیست؟ کیفیت ارجاع نظری به بدیهی چیست؟ هم شیخ ابنسینا فرمود فراگیری برهان, فریضه است و هم جناب شیخ اشراق, اگر کسی بخواهد با یقین کار کند و یک معرفتشناسی علمی داشته باشد، اگر بخواهد با عرف و بنای عقلا زندگی را بگذارند که این راه دیگری دارد، اگر یک معرفتشناسی محقّقانه میخواهد راهش آن است. غیر از مسئله برهان, مسئله صنعت جَدَل هست, مسئله مغالطه هست, مسئله خطابه هست و مسئله شعر. در جلسات قبل ملاحظه فرمودید که مرحوم علامه در آن الجوهر النضید فی شرح منطق التجرید[22] دارد که چرا مرحوم خواجه در آن صناعتهای چهارگانه فرمود: «صناعةٌ علمیة»؛ ولی درباره شعر نفرمود «صناعةٌ علمیة»؛ فرمود: «صناعة الشعر»؟ فرمود برای اینکه شعر, علم نیست، شعر با خیالات همراه است.
ارتقای شعر با آمدن اسلام و جزو حکمت شدن آن
حالا وقتی اسلام آمد فرمود این وزنِ خوب را, محتوای خوب هم به آن دهید و آنها هم همین کار را کردند بعد فرمود: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً»[23] وگرنه غالب اشعاری که بود، یا هجو بود یا مدح بود یا مذمّت بود یا تشبیه بود با خیالات بود؛ یعنی با قضایای موهومه بود, با قضایای متخیّله بود در بخش اندیشه, با قضایای شهوتانگیز بود یا غضببرانگیز بود در بخش انگیزه, هیچکدام آنها بالا نمیرفتند که به عقل برسند; لذا با خیالات همراه بودند. اسلام که آمد فرمود حیف این هنر است که بیمحتوا باشد؛ شما به این هنر محتوا دهید که همین کار را هم کردند. وجود مبارک حضرت در جریان غدیر فرمود: بلندشو ولایت را به شعر در بیاور[24] و او آن کار را کرد بعد فرمودند: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً» این کاری بود که دین کرده؛ یعنی هنر را در خدمت عقل آورده، بالا آورده و گفته وزن که وزن خوبی است، دلانگیز هم که هست، چه بهتر که شما محتوای خوب هم به آن دهید. این کاری که مرحوم امینی(رضوان الله علیه) کرده یک کار قیّمی است، بسیاری از این یازده یا دوازده جلد همان ادبیات و شعر است که این شعر توانسته آثار غدیر را حفظ کند. همانطوری که مرحوم علامه نقل کرده است ایرانیها, ترکها ـ که فعلاً میگویند آذریزبان ـ و عربها اینها شعرِ موزون داشتند؛[25] یعنی وزندار, قافیهدار, سجعدار اینطور بودند.
فرق شعر با موسیقی و تعامل این دو با یکدیگر در اثرگذاری
البته شعر جزء فنون ادبی است و ادبیات کاری به موسیقی ندارد و وزن, آهنگ و ریتم را از موسیقی میگیرند، از موسیقی این اوزان به ادبیات آمده و در ادبیات از این وزن استفاده میکنند، جزء اصول موضوعه ادبیات است؛ ولی جزء فنّ رسمی موسیقی است، اوزان را آنها تأمین میکنند و میدهند به ادبیات. یکی از فنون رسمی ادبی فنّ عروض است، اما این کار ادیب نیست، کار موسیقیدان است؛ وزن را او درست میکند به اینها میدهد و میگوید به این وزن شعر بگو، برای اینکه با انگیزه و درون ما سازگارتر باشد. این در ایران بود بین اعراب بود, بین آذریزبانها بود و به تعبیر مرحوم علامه، ترکها بود، اما در یونان و همچنین بین عِبریزبانها و سریانیزبانها شعر اینها به تعبیر مرحوم علامه شبیه به نثر بود، همین شبیه شعر نو که آن وزن خاصّ موسیقی را نداشت؛ تعبیر ایشان این است که شعری که این سه گروه داشتند؛ یعنی یونانیها داشتند, عبریها داشتند، عربها داشتند, سریانیها داشتند اشبه به نثر بود، حالا آن خیالها که گاهی شراب را به آن صورت تشبیه میکنند، کسی را که دوست دارند به وضع خوب در میآورند و کسی را که دوست ندارند به وضع بد در میآورند این تشبیهها, این هجوها, این مدحها, این کارهای خیالبرانگیز، این میشود شعر.
قضیه بودن قیاسات شعری و نفی تصدیق از آن
در منطق گفتند که ما یک تصدیق داریم که در مقابل تصوّر است و یک قضیه داریم که در مقابل موضوع و محمول است، بین قضیه و تصدیق خیلی فرق است که قضیه چیست؟ تصدیق چیست؟ کجا تصدیق است؟ کجا قضیه است؟ در قیاسات شعری ما تصدیق نداریم، قضیه داریم, موضوع داریم, محمول داریم و یک نسبتی هست اما ربط حُکمی نیست؛ هجوها اینطور است, مدحها اینطور است, طنزها اینطور است اینکه میگویند و میخندند یا میگویند و میگریانند, اهانت میکنند, تشبیه میکنند, تنظیر میکنند اینها موضوع هست, محمول هست, حکم نیست, تصدیق نیست، بلکه فقط قضیه است. در تصدیق, تصوّرات اطراف یا اجزاست یا شرایط است یا نه جزء است و نه شرط, زمینه است که آن حکم بیاید. تصدیق با تصوّرات کار دارد، قضیه با تصوّرات کار ندارد، با موضوع کار دارد، با متصوَّر کار دارد و با محمول کار دارد. فرقهای جوهری قضیه و تصدیق را منطق بیان میکند؛ در تصدیق, حکم هست انسان عالمانه حرکت میکند در قضایای شعری و قضایایی که مقدمه قیاس شعری است حکم نیست, علم نیست؛ ولی خیالبرانگیز است؛ کسی که دارد غذا میخورد و گرسنه هم است، انسان با شعری آن غذا را تشبیه کند به چیزهای بد و بدانگیز که اصلاً طبع او مایل نیست که دیگر غذا بخورد؛ این با اینکه میداند این غذا, غذای خوبی است، اما وقتی این را به یک چیز بد تشبیه کرده دیگر آن شخص نمیخورد یا بالعکس بگوید «الخمر یاقوتیة» کذا و کذا که آنها را به خوردن ترغیب میکنند.
در قیاسات شعری تصدیق نیست, قضیه هست؛ ولی خیالبرانگیز است و کار خودش را میکند، اینکه براساس شعرهای طنزی میخندد یا میگرید همین است. در شعرهای طنزی اگر کسی را خواستند مسخره کنند و کسی بخندد موضوع هست, محمول هست؛ ولی حکم نیست، با نسبت کمی به اینها میسنجند و میگویند این شبیه فلان است که میخندند؛ این قضیه هست, موضوع هست, محمول هست, نسبت مختصری هست؛ ولی بر خلاف تصدیق حکم در کار نیست.
اتهام شعر بودن قرآن هنگام تحدّی پیامبر (ص) با آن
وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) تحدّی رسمی, مناظره کردن, مبارز طلب کردن ایشان با قرآن بود و آنها هم درباره قرآن میگفتند این شعر است، سِحر و شعبده و کهانت را درباره کارهای دیگر میگفتند؛ حضرت «شقّالقمر» میکرد میگفتند این سحر است. در بیانات نورانی حضرت امیر در خطبه قاصعه در نهجالبلاغه[26] هست که عدهای از صنادید قریش به حضور حضرت عرض کردند که اگر شما دستور دهید این درختی که اینجا ایستاده است دو نیم بشود نیمی سر جایش باشد و نیمی از آنجا حرکت کند بیاید ما به تو ایمان میآوریم، وجود مبارک حضرت امیر آنطوری که در خطبه «قاصعه» نهجالبلاغه هست، فرمود من در جوار رحمت پیغمبر بودم که حضرت اشاره کرد این درخت دو نیم شد، نیمی از درخت سر جایش بود و نیم دیگر آمد طوری که شاخههایش بر روی دوشهایم بود؛ اینها گفتند که نیم دیگر هم اگر بیاید و به این ملحق شود ما ایمان میآوریم، حضرت آن نیم دیگر را هم دستور داد آمد؛ ولی ایمان نیاوردند, گفتند این دو نیم متّصل شود، به حالت اول برگردد و به سر جایش برگردد، ما ایمان میآوریم, حضرت همین کار را کرد؛ ولی ایمان نیاوردند بعد گفتند این ـ معاذ الله ـ سحر است؛ این را علیبنابیطالب(سلام الله علیه) در خطبه «قاصعه» نهجالبلاغه نقل میکند، اما وجود مبارک حضرت به اینها تحدّی نکرده که من پیغمبرم برای اینکه درخت را دو نیم میکنم. اینها برابر درخواستهای آنها بود آنکه حضرت داعی جهانی داشت آن بود که فرمود من پیغمبرم و از طرف خدا پیام آوردم، برای اینکه کلام او به دست من است, پیام او به دست من است, سخن او به دست من است, کتاب او به دست من است میگویید نه! شما هم مثل این بیاورید. در چنین فضایی است که ذات اقدس الهی میفرماید شما این که میگویید شعر است ما به او شعر نگفتیم و شعر به او یاد ندادیم ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.
ضرورت اجتناب از گذران عمر در خواندن اشعار و قصص خیالی
خدا رحمت کند مرحوم بوعلی و این بزرگان در سیره خود نوشتند ما تعهّد کردیم قصه نخوانیم؛ شما میدانید یک طلبه یا دانشجو وقتی محقّق میشود که هر سریالی را نگاه نکند, هر خیالبافی را نخواند، ذهن خیالباف, خیالباف در میآید و محقّق در نمیآید. مگر ذهن ما ظرفیّت چقدر مطالب را دارد؟ خیالات را, اوهام را وقتی وارد کردیم دیگر پُر میشود. اگر ذهن با خیالات و با اوهام و با تشبیه و تشبیب و اینها پُر شد دیگر ذهن برهانی نیست. قصه خواندن اگر قصه انبیا باشد, قصه اولیا باشد, قصه ائمه(علیهم السلام) باشد ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است نه «أحسن القِصص»، این مفرد است و جمع نیست فرمود: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[27] اختصاصی به جریان حضرت یوسف ندارد، همه انبیا که خدای سبحان قصه آنها را نقل کرده است ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است، ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ که این مفعول مطلق نوعی است؛ یعنی «قَصصاً احسن»؛ قصه آدم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است و قصه خاتم هم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است. فرمود ما به بهترین روش داستان میگوییم حرفهای باطل, حرفهای وهمی, حرفهای خیالی, حرفهای شهوت و غضب در داستان ما نیست، نه «نحن نقصّ علیک أحسن القِصص» اینکه جمع نیست، این مفرد است و مفعول مطلق نوعی است و اختصاصی هم به حضرت یوسف ندارد، «کما مرّ فی سورة الیوسف». فرمود ما به بهترین روش داستان میگوییم, داستانی است حق, صِدق, خیر و دارای مصلحت که هیچ باطلی در آن نیست؛ آن وقت اینگونه از قصص را اگر انسان بخواند ذهن برهانی میشود; لذا فرمود ما شعر یادش ندادیم، چون شعر خیالانگیز است، قضیه است, تصدیق که نیست و سواد نیست، اگر شما محتوای خوب به این وزن دادید این هنر را آبرومند کردید؛ هنر, علمی است مربوط به کار بشر، یک وقت است هنر خلقت است که انسان زیباشناسی دارد, ظرافت خلقت را تحسین میکند این هنر به معنای کار انسان نیست، این علم است نه صنعت, یک وقت هنر در این است که ما چگونه بخوانیم, چگونه بنوازیم و چگونه بنویسیم که این در فعل انسان است؛ این میتواند حلال باشد و میتواند حرام, میتواند خوب باشد و میتواند بد, اما آن هنر که مربوط به خلقت است نظم عالَم را, زیبایی عالم را, ظرافت عالم را میشناسد این «فعل الله» است و این دیگر نمیتواند حلال نباشد، این فقط حلال است و خیر است و طیّب و طاهر است و علم دینی است؛ اما این هنری که محل بحث است صنعتشناسی است نه خلقتشناسی.
جمع بندی بحث در علت تفکیک بین شعر و تهمت های دیگر در پاسخ
فتحصّل که چرا مسئله سِحر را و مسئله کهانت را ـ با اینکه آنها علم هستند جزء علوم غریبه هستند ـ خدا نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»؛ ولی درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾; ﴿وَ ما یَنْبَغی لَهُ﴾، ما یاد او ندادیم و شایسته او هم خیالبافی نیست; لذا در مسئله سِحر و کهانت نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الکهانة»؛ ولی درباره شعر که محور تحدّی ذات مقدس پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) همین قرآن بود، فرمود این شعر نیست ما یادش ندادیم ﴿إِنْ هُوَ﴾، حصر کرده است ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبینٌ﴾؛ این یاد خداست، این قرآن الهی است، قرآن شفاف و روشن؛ این هیچ چیزی نیست مگر یاد الهی; لذا در اول سوره هم فرمود: ﴿یس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَکیمِ﴾؛[28] این کتاب حکیم است، حکمتآموز است و این نمیتواند شعر باشد، شعر خیالبافی است، اگر جز یاد حق نیست و قرآن مُبین است; لذا میشود ﴿وَ الْقُرْآنِ الْحَکیمِ﴾.
[1]بقره/سوره2، آیه7.
[2]زلزله/سوره99، آیه8.
[3]ملک/سوره67، آیه11.
[4]پیام امام امیرالمومنین علیها السلام، ناصرمکارم شیرازی، ج7، ص747.
[5]نساء/سوره4، آیه47.
[6]سوره یونس، آیه88.
[7]بقره/سوره2، آیه65.
[8]یونس/سوره10، آیه88.
[9]بقره/سوره2، آیه74.
[10]دیوان اشعار، عطار، غزل337. «ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ. *** چو گویی ندانی فراز از فرود».
[11]طور/سوره52، آیه29.
[12]طور/سوره52، آیه31.
[13]قلم/سوره68، آیه1.
[14]تفسیرالرازی مفاتیح الغیب اوالتفسیرالکبیر، الرازی،فخرالدین، ج26، ص304.
[15]المیزان فی تفسیرالقرآن، العلامه الطباطبائی، ج16، ص293.
[16]روح البیان، اسماعیل حقی، ج4، ص228.
[17]حشر/سوره59، آیه21.
[18]بقره/سوره2، آیه23.
[19]اسراء/سوره17، آیه88.
[20]الشفاء،المنطق،برهان، ابوعلی سینا، ص54.
[21]حکمة الاشراق، الشیخ الاشراق، ص40 و 41.
[22]الجوهر النضید، العلامه المجلسی، ص299.
[23]من لایحضره الفقیه، الشیخ الصدوق، ج4، ص379.
[24]تفسیرمجمع البیان، الشیخ الطبرسی، ج3، ص325.
[25]الجوهر النضید، العلامه المجلسی، ص299.
[26]نهج البلاغه، خطبه192.
[27]یوسف/سوره12، آیه3.
[28]یس/سوره36، آیه1.
تاکنون نظری ثبت نشده است