- 64
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیات 34 و 35 سوره انبیاء
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیات 34 و 35 سوره انبیاء"
تبیین مسئله مرگ و پاسخ قرآن به طعنه مشرکین به پیامبر صلیاللهعلیهوآله
همگانی بودن مرگ و دفع توهم ابدی بودن نبی مکرم اسلام
تبیین مسئله قدر و عوامل مؤثر در آن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ ﴿34﴾ کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوکُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ ﴿35﴾
تبیین مسئله مرگ و پاسخ قرآن به طعنه مشرکین به پیامبر صلیاللهعلیهوآله
چون سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» در مکّه نازل شد و عناصر محوری سوَر مکّی، اصول دین است [و] بخشهایی از توحید و وحی و نبوّت در همین سوره گذشت، جریان معاد را هم در اثنای این آیات مطرح میکند. یکی از آن آیاتی که مربوط به جریان مرگ و بازگشت به طرف خدای سبحان است همین دو آیهای است که تلاوت شد. در جریان اینکه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾، برخیها گفتند عدّهای برای شماتت آماده بودند میگفتند که اگر رسول گرامی(علیه و علی آله آلاف التحیّة و الثناء) رحلت کرد بساط نبوّتش برچیده میشود، چون او ـ معاذ الله ـ ابتر است و مانند آن که در سورهٴ مبارکهٴ «طور» آمده است که ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ﴾ ؛ ما منتظر درگذشت اوییم. در قرآن کریم فرمود مرگ برای همه است هم آن حضرت رحلت میکند هم شما؛ اینچنین نیست که اگر آن حضرت رحلت کرد شما بمانید تا خوشحال بشوید؛ فرمود:﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾.
همگانی بودن مرگ و دفع توهم ابدی بودن نبی مکرم اسلام
مطلب دیگر که در این آیه و در آیهٴ ﴿إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُم مَیِّتُونَ﴾ مطرح است این است که برخیها فکر میکردند وجود مبارک آن حضرت چون خاتم انبیا(علیهم السلام) است رحلت نمیکند، زیرا اگر آن حضرت رحلت کرد شریعتش منقطع میشود در حالی که او خاتم انبیاست. غافل از اینکه شریعت میماند و ائمه معصومین(علیهم السلام) حافظان شریعتاند و با مرگ پیامبر، شریعت از بین نخواهد رفت لذا در آن آیه فرمود: ﴿إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُم مَیِّتُونَ﴾ و در این آیه هم فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾. این جریان طرح مرگ نسبت به آن حضرت بود که فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾. بعد فرمود: ﴿أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾؛ نفرمود «فهم خالدون» بلکه با الف و لام فرمود: ﴿فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ یعنی آیا فقط آنها مخلَّدند، هرگز چنین چیزی نیست برای اینکه هر کسی محکوم به مرگ است و میمیرد. این یک قضای الهی است یک اصل کلی است که تغییرناپذیر است: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. مرگ برای همه، اصلی است کلّی به عنوان قضای الهی نه قَدَر؛ هر کسی میمیرد، این یک اصل کلی است و استثناپذیر هم نیست. مرگ در عالَم دنیا ضروری است: «الموتُ حقٌّ بالضروره». اینکه در تلقین میّت گفته میشود: «إنّ الموتَ حقٌّ» یعنی این مرگ یک امر ثابت است، مخصوص به شما که الآن در لحد هستید نیست؛ «حقٌّ» یعنی «ثابتٌ». اینچنین نیست که تخصیصپذیر و تقییدپذیر باشد [که] بعضیها بمیرند و بعضیها نمیرند، این اصل کلی است به عنوان قضای الهی که لا یُبدّل و لا یُحوَّل: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛ اما حالا اشخاص چه مدّتی زندگی کنند و چه موقع بمیرند، اینها به قدَر الهی برمیگردد نه قضای الهی و قابل تغییر هم است. خدای سبحان میفرماید برای فلان شخص تا فلان مدّت به نحو اقتضا ـ نه سببِ تام ـ مقدّر شده است که او زنده بماند و چون او مثل سایر موجوداتی که در عالَم طبیعتاند در عالَم حرکت است و تغییر در عالَم حرکت هست، علل و عوامل فراوانی برای کم شدن یا برای زیاد شدن این عمر هست. اگر اهل صدقه بود اهل صِلهٴ رَحِم بود اهل رعایت بهداشت بود اهل رعایت تغذیه سالم بود، عمر طولانیتری میکند [و] اگر اهل دعا و صدقه و صِلهٴ رَحم و رعایت بهداشت و امثال اینها نبود عمر کمتری میکند، پس اصل قضا تغییرناپذیر است که مرگ برای همه است: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ این مطلب اول.
تبیین مسئله قدر و عوامل مؤثر در آن
مطلب دوم مربوط به قَدَر است که عمر فلان شخص چه اندازه است؛ این در حدّ قَدَر است نه قضا و تغییرپذیر هم است. سوم آن است که تغییر یا بالزیاده است یا بالنقیصه. چهارم آن است که راههای زیاده کاملاً مشخص است؛ هم راههای معنوی آن مثل دعا، صدقه، صلهٴ رَحِم و امثال ذلک [و] هم راههای مادی آن که رعایت بهداشت و درمان است، چه اینکه راههای تغییر به طرف کوتاه شدن هم مشخص است؛ هم راههای معنوی که سبب کوتاه شدن عمر است مثل قطع صدقه، قطع صِلهٴ رَحِم و مانند آن [و] هم راههای مادی که رعایت نکردن بهداشت و تغذیه است. گفتند تا اشتها به غذا نداری کنار سفره ننشین [یا] یک مقدار مانده که سیر بشوی از کنار سفره برخیز. الآن اکثر بیماریها همین بیماریهای گوارشی است [و] مربوط به پُرخوری و بدخوری است. درست است بیماریهایی در اثر تصادف یا علل و عوامل پیشبینی نشده مطرح است اما تقریباً آنها بیست درصد بیماریهاست، هشتاد درصد بیماریها در اثر همین رعایت نکردن دستورات دینی است. پُرخوری و بدخوری یک عامل بیماری است و اگر کسی این دستورات اسلامی را رعایت بکند که اهل اسراف نباشد اهل تفریط نباشد پُرخور نباشد بدخور نباشد [مبتلا به بیماری نخواهد شد]. در دستورات اسلامی گفتند دو بار غذا [در روز] کافی است. این روزه از بهترین برکات دینی است که هم آثار معنوی دارد هم آثار صحّت؛ «صوموا تصحوا» همین است. الآن غالب این مَطبهایی که مربوط به دستگاههای گوارشی است پر از بیمار است، از بس بدخوری و پرخوری دامنگیر این بشر است. اگر انسان اینها را رعایت نکرد خب عمرش کوتاه میشود.
تفاوت مسئله قضا با قدر و حتمی بودن مسئله مرگ
مطلب ششم این است که تردید برای خود شخص هست نه برای مبادی عالیه. ذات اقدس الهی میداند که این شخص، با ارادهٴ خود با انتخاب خود با اختیار خود با تصمیم خود، راه طولانی شدن عمر را طی میکند، با اینکه میتواند آن راه را طی نکند و میداند که چون این شخص هم علل معنوی و هم علل مادی را رعایت میکند، به آن مقصد میرسد که عمرش طولانی باشد. تردید و ابهام در مبادی عالیه نیست [یعنی] یقیناً خدا میداند که فلان شخص در فلان وقت میمیرد و اگر بیراهه و کجراهه رفت [و] راههای معنوی را رعایت نکرد [و] راههای مادی [مثل] بهداشت و درمان را رعایت نکرد عمرش کوتاه میشود و ذات اقدس الهی میداند که این شخص با اراده و اختیار و انتخاب و مِیل خود با اینکه میتوانست در راه باشد بیراهه میرود و عمرش کوتاه است. بنابراین برای خدای سبحان مشخص است که فلان شخص در فلان لحظه خواهد مُرد و هیچ ابهامی در آن نیست؛ اما اینکه فلان شخص در فلان وقت میمیرد، این شخص میتوانست عمر طولانی داشته باشد ولی به سوء اختیار خودش این راه را نرفت، پس قَدَر قابل تغییر است و قضا قابل تغییر نیست یعنی کسی بخواهد جلوی مرگ را بگیرد ممکن نیست زیرا ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. در تلقین مُرده هم که میگوییم: «أنّ الموت حقٌّ» یعنی «أنّ الموت ثابتٌ لا یَختلف ولا یتخلّف» یعنی امر ضروری است. موت حق است مثل اینکه دو دوتا چهارتا حق است، کسی در اینجا نمیتواند دائماً باشد اما قدر تغییرپذیر است [و] به حُسن انتخاب یا سوء اختیار خود شخص وابسته است [که] جمعبندی شدهاش را مبادی عالیه مخصوصاً ذات اقدس الهی میدانند (این هم یک مطلب).
بیان دو برهان بر ضرورت مسئله مرگ
دربارهٴ ضرورت مرگ در بحثهای روز قبل اشاره شد که عالَم دنیا، عالَم حرکت است و حرکت با ابدیّت جمع نمیشود. اگر موجودی دائماً حرکت کند یعنی مقصدی و مقصودی در کار نیست، این میشود عبث، چون حرکت برای رسیدن به یک هدف است [لذا] چنین چیزی نمیتواند دائم باشد. حرکت در عالم طبیعت هست (یک)، و هر حرکتی منقطعالآخر است چون به هدف میرسد (دو)، پس دنیا منقطعالآخر است و به مقصد میرسد (این نتیجه)؛ این یک برهان است و یک حدّ وسط. برهان دیگر که حدّ وسط دیگر دارد این است که خدای سبحان این عالَم را عالَم ابتلا و امتحان قرار داد [و] امتحان، بیهدف و نتیجه نخواهد بود [زیرا] دائماً در حال امتحان بودن، لغو است. امتحان برای آن است که معلوم بشود چه کسی مقبول است و چه کسی مردود، آن که مقبول است اهل بهشت است و آن که مردود است گرفتار دوزخ. امتحان با ابدیّت سازگار نیست [لذا] این چنین نیست که مرتّب [و دائم] خدای سبحان امتحان کند.
تعدّد برهان به تعدّد حدّ وسط است، اگر حدّ وسط متعدّد نباشد و یکی باشد منتها به دو تقریر، این یک برهان است. وحدت و کثرت برهان، به وحدت و کثرت آن حدود وُسطای آنهاست؛ چون دو حدّ وسط است [پس] دو برهان است برای ثابت کردن «الموت ضروریٌّ» و «إنّ الموت حقٌّ لا ریب فیه»، پس ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ و این اصل هم تخصیصپذیر و تقییدپذیر نیست و مانند آن.
نقد کلام فخر رازی در تخصیص خوردن آیه ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾
جناب فخررازی میگوید این آیه تخصیص خورده است برای اینکه خدای سبحان حیّ لا یموت است (یک) و جمادات مرگی ندارند (این دو)، پس از بالا و پایین از عالی و سافل، این عموم تخصیص خورده است، غافل از اینکه خروج آنها به تخصّص است نه تخصیص.
اینکه ذات اقدس الهی فرمود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾، این نفس، مجموعهٴ روح و بدن است مثل اینکه
میگوییم: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الارضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعاً﴾ ؛ هر نفسی این طور است یا ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾ ؛ هر نفسی میداند و هر نفسی به اعمال خودش آگاه است یا هر نفسی در برابر اعمالش مَجزی است. این نفس، مجموعهٴ روح و بدن است نه نفس به معنای ذات باشد، گرچه در بخش پایانی سورهٴ مبارکهٴ «مائده» نفس بر ذات اقدس الهی اطلاق شده است که وجود مبارک مسیح(سلام الله علیه) عرض کرد: ﴿تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِکَ﴾ ، ﴿فِی نَفْسِکَ﴾ یعنی «فی ذاتک»؛ آن نفس به معنی ذات است [و] این نفسی که در آیهٴ محلّ بحث اخذ شده است، به معنای مجموعهٴ روح و بدن است که به انسان میگوییم دارای نفس است یا بر خود مجموعهٴ انسان، نفس اطلاق میشود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ نه به معنای ذات [و] چون به معنای ذات نیست نه شامل ذات اقدس الهی میشود نه شامل جمادات، جمادات ذاتی دارند [که] میگوییم فی نفسه یعنی فی ذاته. بنابراین این آیه همچنان به عموم خود باقی است و تخصیصپذیر نیست: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾.
رد دیگری بر سخنان فخررازی در مجاز نبودن معنای <ذُق>
مطلب دیگری که جناب فخررازی دارد این است که میگویند «ذوق» مربوط به طُعوم است، انسان مَزه را میچشد [ولی] مرگ طعم ندارد و جزء طعوم و مَطعومات نیست پس به کارگیری «ذوق» [درباره مرگ] مجاز است . در این گونه از موارد اگر عموم مَجاز باشد یا مثلاً معنای دیگری اراده شده باشد محذوری ندارد، حالا اصرار ایشان این است که «ذوق» در خصوص طعوم به کار میرود و مَجاز است در حالی که ﴿ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ﴾ درباره مطلق عذاب است ولو انسان نچشد و با لامسه درک بکند. وقتی تبهکاری را، کافری را در قیامت عذاب میکنند، میگویند تو چون در دنیا عزیزِ بیجهت بودی، هر بیجهتی یک باجهت را در درونش دارد، کسی که عزیزِ بیجهت است ذلیلِ باجهت است و در قیامت حق ظهور میکند و حقّ این شخص ذلیل بودن است لذا فرمود عذابُ مُهین دارد عذاب هون دارد . اینها در قیامت خِزی و رسوایی دارند چون در دنیا عزیزِ بیجهت بودند (یک) و هر بیجهتی یک باجهت دارد [یعنی] اگر کسی عزیزِ بیجهت بود ذلیلِ باجهت است، دیگر معنا ندارد که ذلّت او هم بیجهت باشد وگرنه ارتفاع متقابلین است [لذا] اگر عزیزِ کاذب بود، ذلیلِ صادق است و قیامت، ظرف ظهور حق و صِدق است [یعنی] آنچه حق است ظاهر میشود آنچه صدق است ظاهر میشود (دو)، لذا در قیامت اینها عذاب هون دارند عذاب مُهین دارند رسوایی و بیآبرویی برای اینهاست.
حالا آن عذابهای بدنی مطلب دیگر است اما اینکه دربارهٴ یک عدّه میفرماید عذاب هون دارند عذاب مُهین دارند اهانت میشوند توهین می¬شوند تحقیر میشوند، برای این است که در دنیا احترام بیجا دیدند. چون ممکن نیست که هر دو دروغ و خلاف باشد، این گروه که عزیزِ بیجهت بودند و ذلیلِ باجهت، در قیامت به آنها میگویند: ﴿ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ﴾ ؛ کریمِ بیجهت بودی حالا لَئیم باجهتی، عزیز بیجهت بودی حالا ذلیل باجهتی، حالا بِچش. اینکه میگویند بچش تنها چشیدنی به او نمیدهند، اگر بدنش را هم داغ بکنند میگویند بچش؛ این نظیر همان اکل است که فرمود: ﴿لاَ تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ﴾؛ <اکل> یعنی مال مردم خوردن، این کنایه از مطلق غصب است [مثلاً] اگر کسی فرشِ مردم را غصب کرد میگویند مال مردم را خورد.
جناب فخررازی باید عنایت کنند که در این گونه از موارد، منظور، مطلق ادراک است نه فقط چشایی به وسیلهٴ ذائقه.
تبیین حقیقت مرگ و نقد کلام فخررازی مبنی بر عدمی بودن مرگ
اصرار ایشان [فخر رازی] و امثال ایشان این است که این اِسناد، مَجاز است و خود مرگ اولاً جزء طعوم نیست و ثانیاً مرگ یک امر عدمی است؛ قبل از اینکه مرگ بیاید که مَذوقی در کار نیست تا کسی آن را بچشد، بعد از اینکه مرگ آمد ذائقی در کار نیست تا بچشد [زیرا] وقتی مرگ آمد بساط انسان برچیده میشود ، پس یا مُدرَک نیست یا مُدرِک نیست یا مذوق نیست یا ذائق نیست؛ قبل از آمدن مرگ، مذوقی در کار نیست تا انسان بچشد [و] وقتی آمد به حیات انسان خاتمه میدهد [و] انسان دیگر ذوقی ندارد، ادراکی ندارد، مُرده است. این سخن هم ناصواب است برای اینکه اینها خیال میکنند مرگ یعنی پوسیدن و نابودی [در حالی که] مرگ یک امر وجودی است مثل حیات منتها دو چهره دارد [یا] مثل هجرت؛ هجرت یک امر عدمی نیست انتقال یک امر عدمی نیست. اینکه در روایات ائمه(علیهم السلام) فرمودند: «تَنتِقلون مِن دارٍ إلی دار» همین طور است؛ انتقال یک امر عدمی نیست هجرت یک امر عدمی نیست سفر یک امر عدمی نیست. یک مسافر دو چهره دارد: از آن جهت که منقولعنه را ترک میکند و جایش خالی است، انسان خیال میکند دیگر کسی نیست؛ ولی نسبت به منقولالیه، یک امر وجودی است.
انسان وقتی مُرد وارد برزخ میشود، دوستان و آشنایان او ـ طبق روایاتی که ائمه(علیهم السلام) فرمودند ـ میگویند الآن چند لحظه آرام با او حرف نزنید قدری بگذارید آرام بگیرد بعد با او صحبت کنید تا این حادثهٴ تلخ را او بگذراند، بعد از مدّتی که حالش به جا آمد سؤال بکنند فلان رفیق چه شد فلان دوست چه شد، این میگوید که اینها قبل از من آمدند اینها قبل از من مُردند، مؤمنانی که آنجا هستند میگویند: «هویٰ هویٰ» یعنی این وسطها در درّه افتاد و سقوط کرد برای اینکه این اگر آدم سالمی بود این را میآوردند اینجا [و] چون اینجا نیاوردند معلوم میشود این وسطها همان جا افتاد و پَرت شد و اینها «هویٰ هویٰ». حالا این وسطها کجاست که این شخص بیچاره میافتد در گودال ـ چون قبر «حُفرةٌ مِن حُفَرِ النیران» است ـ [این را خداوند می¬¬داند]، بعدها اگر نجات پیدا کرد به آنها برسد مطلب دیگر است.
معنای واقعی مرگ در فرهنگ قرآن کریم
بنابراین مرگ سفر است هجرت است [و] چون هجرت است دو چهره دارد، نسبت به منقولعنه جایش خالی است و ما از این خالی بودن، عنوان امر عدمی انتزاع میکنیم، در حالی که خودش یک امر وجودی است.
اگر فرمود: ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ﴾ ، این موت مثل حیات، یک امر وجودی است؛ اگر فرمود: ﴿غَمراتِ الموت﴾، اگر فرمود مرگ را ملاقات میکنید: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِیکُمْ﴾ اگر فرمود مرگ به حضور شما میآید: ﴿إِذَا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ﴾ یا ﴿حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ﴾ و مانند آن، نشانهٴ آن است که مرگ، یک امر وجودی است. از مرگ هم به <وفات> یاد میشود نه <فوت>؛ بارها به عرضتان رسید که در قرآن کریم از مرگ به عنوان توفّی و وفات و مانند اینها یاد میکنند. <تاء> وفات زاید است جزء کلمه نیست، بر خلاف <تاء> فوت که جزء کلمه است. <فوت> یعنی زوال اما در جریان مرگ، وفات است، وفاست، استیفاست، توفّی است، توفّاست، متوفّاست یعنی تمام حقیقت به دست فرشتههاست، چیزی گُم نمیشود. بنابراین این جریانی که جناب فخررازی میگوید مرگ اگر نیامده که امر عدمی است و اگر آمده که شخص را معدوم میکند ، این سخن ناصواب است.
عمده آن لطیفهٴ قرآنی است که در غیر فرهنگ قرآن این حرفها نبود و آن این است که در مَصاف انسان با مرگ در نبرد با مرگ، انسان مرگ را میمیراند و خودش ابدی میشود نه مرگ ما را بمیراند. مرگ اگر ما را میمیراند ما را همین جا میگذاشت نابود میشدیم؛ اما ما مرگ را با اینکه انتقال است همین جا سَرش را میبُریم همین جا نگهش میداریم نمیگذاریم همراه ما بیاید: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ﴾ یعنی شما میروید نه اینکه با هم میروید، این را همین جا میگذارید خودتان میروید. مرگ دیگر در برزخ نیست در صحنهٴ قیامت نیست در بهشت نیست در جهنم هم نیست، انسان وقتی که وارد برزخ شد ابدی خواهد شد ؛ این ابدیّت ماست. بنابراین مرگ چیزی نیست که به همراه ما در برزخ بیاید در قیامت بیاید [البته] یک امر وجودی است اما جایش همین جاست، همان طوری که امتحان جایش اینجاست همان طوری که حرکت جایش اینجاست همان طوری که استکبار جایش اینجاست. اینجا خواصّی دارد؛ موجودی در اینجا هست که اهل اینجا باشد وطنش اینجاست، دیگر وارد برزخ نمیشود، دیگر در برزخ از ما درخواست نمیکنند شما نماز بخوان روزه بگیر در برزخ دستور نمی¬دهند که تکلیفات الهی انجام بده؛ امتحان و دستورات و مانند اینها همهاش مربوط به دنیاست. بنابراین انسان مرگ را میمیراند و انسان در این مصاف، فاتح مرگ است و انسان ذائق مرگ است و مرگ را هضم میکند.
تبیین معنای آیه ﴿وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ﴾ و نقد نظریه تناسخ
در جریان رجوع هم که فرمود شما به طرف پروردگارتان مراجعه میکنید، برخیها از این تناسخیه طبق نقل جناب امام رازی فکر کردند این آیه ناظر به تناسخ است . مستحضرید برای اثبات معاد، صِرف اینکه خدای سبحان حکیم است و عادل است، یک روز جزا باید داشته باشد محکمهای باید باشد تا از ظالم انتقام بگیرند و به داد مظلوم برسند، برهان حکمت و همچنین برهان عدل، اینها نیمی از راه است. همهٴ اینها حق است همهٴ اینها را هم تناسخیه قبول دارند؛ بله انسان تبهکار باید کیفر بپردازد و انسان پرهیزگار باید پاداش ببیند این حق است؛ اما آنها میگویند این پاداش و کیفر در همین دنیاست یعنی روحی که بدن قبلی را رها کرده بعد از مرگ وارد بدن دیگر میشود، حالا یا پاداش میبیند یا کیفر؛ بعضیها در عمر خیلی مرفّهاند [که] این نتیجهٴ تلخیِ قبلی است و بعضیها خیلی معذّباند [که] این نتیجهٴ بیراههروی قبلی است. تا ما تناسخ را باطل نکنیم معاد ثابت نمیشود لذا حکیم بودن خدا به ضمیمهٴ استحالهٴ تناسخ، مسئله را ثابت میکند.
اجمال مسئله تناسخ این است که روح، میوهٴ خود بدن است یعنی این بدن با سیرِ جوهری این میوه را پیدا میکند. درخت را میشود پیوند زد؛ نهالی را میشود پیوند زد اما میوه را نمیشود پیوند زد یعنی درختی که میوه ندارد میوهٴ درختی را شما بچسبانید به این، این قبول نمیکند؛ روح میوهٴ بدن است، این درختِ بدن کم کم رشد میکند بالنده میشود میوه میدهد و میوهٴ او روح اوست، اینچنین نیست که روحی از بدن دیگر به این بدن تعلّق بگیرد؛ اگر این بدن تازه به دنیا آمده، روحی که مربوط به بدنهای دیگر است هرگز به این تعلّق نمیگیرد. رجوع هم اختصاصی به انسان ندارد تا از جریان ﴿إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ﴾ اینها تناسخ در بیاورند، در بخشی از آیات قرآن کریم فرمود همهٴ اشیاء به طرف خدا رجوع میکنند: ﴿إِلَی اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ﴾ .
فاعلیت انسان نسبت به مرگ و لزوم توجه به آن
مرگ حالا محلّ ابتلای اخلاقی ما هم است محلّ ابتلای روزانه ما هم است و اساس [اشکال] کار ما این است که ما این مرگ را فراموش کردیم، چون اگر مرگ را فراموش نمیکردیم که این مشکلات دامنگیرمان نمیشد. نحوی که میگوید «مات زیدٌ» وقتی به او بگویی ترکیب بکن میگوید «مات» فعل «زیدٌ» فاعل اما بالأخره آن بزرگان میگویند:
مات زیدٌ زید اگر فاعل بُوَد٭٭٭ کِی ز مرگ خویشتن غافل بوَد
شما دنبال رفع و نصبی یا فاعل چیزی است که «مَن صَدَر عنه الفعل» همین که یک کلمه را مرفوع خواندی این میشود فاعل! اینکه قابل است، چه کسی فاعل است؟! ما دو گونه موت داریم: یک «موتوا قبل أن تموتوا» داریم یک «مات زیدٌ زید اگر فاعل بود» داریم. در اوایل طلبگی ما که صرف میر و این کتابهای اوایل را میخواندیم این شعر را برای ما میخواندند، دیگر نمیگفتند این شعر از کیست و معنایش چیست، میگفتند:
مات زیدٌ زید اگر فاعل بُوَد٭٭٭ کِی ز مرگ خویشتن غافل بوَد
[در حالی که] این شعر اینچنین نیست، شعر طرز دیگر است ـ این حرف از مولوی است ـ که آن زید عاطِل است نه فاعل، به تعبیر ایشان [یعنی جناب مولوی] در بیت بعدی مفعول است نه فاعل .
«و الحمد لله ربّ العالمین»
تبیین مسئله مرگ و پاسخ قرآن به طعنه مشرکین به پیامبر صلیاللهعلیهوآله
همگانی بودن مرگ و دفع توهم ابدی بودن نبی مکرم اسلام
تبیین مسئله قدر و عوامل مؤثر در آن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ ﴿34﴾ کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوکُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ ﴿35﴾
تبیین مسئله مرگ و پاسخ قرآن به طعنه مشرکین به پیامبر صلیاللهعلیهوآله
چون سورهٴ مبارکهٴ «انبیاء» در مکّه نازل شد و عناصر محوری سوَر مکّی، اصول دین است [و] بخشهایی از توحید و وحی و نبوّت در همین سوره گذشت، جریان معاد را هم در اثنای این آیات مطرح میکند. یکی از آن آیاتی که مربوط به جریان مرگ و بازگشت به طرف خدای سبحان است همین دو آیهای است که تلاوت شد. در جریان اینکه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾، برخیها گفتند عدّهای برای شماتت آماده بودند میگفتند که اگر رسول گرامی(علیه و علی آله آلاف التحیّة و الثناء) رحلت کرد بساط نبوّتش برچیده میشود، چون او ـ معاذ الله ـ ابتر است و مانند آن که در سورهٴ مبارکهٴ «طور» آمده است که ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ﴾ ؛ ما منتظر درگذشت اوییم. در قرآن کریم فرمود مرگ برای همه است هم آن حضرت رحلت میکند هم شما؛ اینچنین نیست که اگر آن حضرت رحلت کرد شما بمانید تا خوشحال بشوید؛ فرمود:﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾.
همگانی بودن مرگ و دفع توهم ابدی بودن نبی مکرم اسلام
مطلب دیگر که در این آیه و در آیهٴ ﴿إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُم مَیِّتُونَ﴾ مطرح است این است که برخیها فکر میکردند وجود مبارک آن حضرت چون خاتم انبیا(علیهم السلام) است رحلت نمیکند، زیرا اگر آن حضرت رحلت کرد شریعتش منقطع میشود در حالی که او خاتم انبیاست. غافل از اینکه شریعت میماند و ائمه معصومین(علیهم السلام) حافظان شریعتاند و با مرگ پیامبر، شریعت از بین نخواهد رفت لذا در آن آیه فرمود: ﴿إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُم مَیِّتُونَ﴾ و در این آیه هم فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾. این جریان طرح مرگ نسبت به آن حضرت بود که فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِکَ الْخُلْدَ﴾. بعد فرمود: ﴿أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾؛ نفرمود «فهم خالدون» بلکه با الف و لام فرمود: ﴿فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ یعنی آیا فقط آنها مخلَّدند، هرگز چنین چیزی نیست برای اینکه هر کسی محکوم به مرگ است و میمیرد. این یک قضای الهی است یک اصل کلی است که تغییرناپذیر است: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. مرگ برای همه، اصلی است کلّی به عنوان قضای الهی نه قَدَر؛ هر کسی میمیرد، این یک اصل کلی است و استثناپذیر هم نیست. مرگ در عالَم دنیا ضروری است: «الموتُ حقٌّ بالضروره». اینکه در تلقین میّت گفته میشود: «إنّ الموتَ حقٌّ» یعنی این مرگ یک امر ثابت است، مخصوص به شما که الآن در لحد هستید نیست؛ «حقٌّ» یعنی «ثابتٌ». اینچنین نیست که تخصیصپذیر و تقییدپذیر باشد [که] بعضیها بمیرند و بعضیها نمیرند، این اصل کلی است به عنوان قضای الهی که لا یُبدّل و لا یُحوَّل: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛ اما حالا اشخاص چه مدّتی زندگی کنند و چه موقع بمیرند، اینها به قدَر الهی برمیگردد نه قضای الهی و قابل تغییر هم است. خدای سبحان میفرماید برای فلان شخص تا فلان مدّت به نحو اقتضا ـ نه سببِ تام ـ مقدّر شده است که او زنده بماند و چون او مثل سایر موجوداتی که در عالَم طبیعتاند در عالَم حرکت است و تغییر در عالَم حرکت هست، علل و عوامل فراوانی برای کم شدن یا برای زیاد شدن این عمر هست. اگر اهل صدقه بود اهل صِلهٴ رَحِم بود اهل رعایت بهداشت بود اهل رعایت تغذیه سالم بود، عمر طولانیتری میکند [و] اگر اهل دعا و صدقه و صِلهٴ رَحم و رعایت بهداشت و امثال اینها نبود عمر کمتری میکند، پس اصل قضا تغییرناپذیر است که مرگ برای همه است: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ این مطلب اول.
تبیین مسئله قدر و عوامل مؤثر در آن
مطلب دوم مربوط به قَدَر است که عمر فلان شخص چه اندازه است؛ این در حدّ قَدَر است نه قضا و تغییرپذیر هم است. سوم آن است که تغییر یا بالزیاده است یا بالنقیصه. چهارم آن است که راههای زیاده کاملاً مشخص است؛ هم راههای معنوی آن مثل دعا، صدقه، صلهٴ رَحِم و امثال ذلک [و] هم راههای مادی آن که رعایت بهداشت و درمان است، چه اینکه راههای تغییر به طرف کوتاه شدن هم مشخص است؛ هم راههای معنوی که سبب کوتاه شدن عمر است مثل قطع صدقه، قطع صِلهٴ رَحِم و مانند آن [و] هم راههای مادی که رعایت نکردن بهداشت و تغذیه است. گفتند تا اشتها به غذا نداری کنار سفره ننشین [یا] یک مقدار مانده که سیر بشوی از کنار سفره برخیز. الآن اکثر بیماریها همین بیماریهای گوارشی است [و] مربوط به پُرخوری و بدخوری است. درست است بیماریهایی در اثر تصادف یا علل و عوامل پیشبینی نشده مطرح است اما تقریباً آنها بیست درصد بیماریهاست، هشتاد درصد بیماریها در اثر همین رعایت نکردن دستورات دینی است. پُرخوری و بدخوری یک عامل بیماری است و اگر کسی این دستورات اسلامی را رعایت بکند که اهل اسراف نباشد اهل تفریط نباشد پُرخور نباشد بدخور نباشد [مبتلا به بیماری نخواهد شد]. در دستورات اسلامی گفتند دو بار غذا [در روز] کافی است. این روزه از بهترین برکات دینی است که هم آثار معنوی دارد هم آثار صحّت؛ «صوموا تصحوا» همین است. الآن غالب این مَطبهایی که مربوط به دستگاههای گوارشی است پر از بیمار است، از بس بدخوری و پرخوری دامنگیر این بشر است. اگر انسان اینها را رعایت نکرد خب عمرش کوتاه میشود.
تفاوت مسئله قضا با قدر و حتمی بودن مسئله مرگ
مطلب ششم این است که تردید برای خود شخص هست نه برای مبادی عالیه. ذات اقدس الهی میداند که این شخص، با ارادهٴ خود با انتخاب خود با اختیار خود با تصمیم خود، راه طولانی شدن عمر را طی میکند، با اینکه میتواند آن راه را طی نکند و میداند که چون این شخص هم علل معنوی و هم علل مادی را رعایت میکند، به آن مقصد میرسد که عمرش طولانی باشد. تردید و ابهام در مبادی عالیه نیست [یعنی] یقیناً خدا میداند که فلان شخص در فلان وقت میمیرد و اگر بیراهه و کجراهه رفت [و] راههای معنوی را رعایت نکرد [و] راههای مادی [مثل] بهداشت و درمان را رعایت نکرد عمرش کوتاه میشود و ذات اقدس الهی میداند که این شخص با اراده و اختیار و انتخاب و مِیل خود با اینکه میتوانست در راه باشد بیراهه میرود و عمرش کوتاه است. بنابراین برای خدای سبحان مشخص است که فلان شخص در فلان لحظه خواهد مُرد و هیچ ابهامی در آن نیست؛ اما اینکه فلان شخص در فلان وقت میمیرد، این شخص میتوانست عمر طولانی داشته باشد ولی به سوء اختیار خودش این راه را نرفت، پس قَدَر قابل تغییر است و قضا قابل تغییر نیست یعنی کسی بخواهد جلوی مرگ را بگیرد ممکن نیست زیرا ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾. در تلقین مُرده هم که میگوییم: «أنّ الموت حقٌّ» یعنی «أنّ الموت ثابتٌ لا یَختلف ولا یتخلّف» یعنی امر ضروری است. موت حق است مثل اینکه دو دوتا چهارتا حق است، کسی در اینجا نمیتواند دائماً باشد اما قدر تغییرپذیر است [و] به حُسن انتخاب یا سوء اختیار خود شخص وابسته است [که] جمعبندی شدهاش را مبادی عالیه مخصوصاً ذات اقدس الهی میدانند (این هم یک مطلب).
بیان دو برهان بر ضرورت مسئله مرگ
دربارهٴ ضرورت مرگ در بحثهای روز قبل اشاره شد که عالَم دنیا، عالَم حرکت است و حرکت با ابدیّت جمع نمیشود. اگر موجودی دائماً حرکت کند یعنی مقصدی و مقصودی در کار نیست، این میشود عبث، چون حرکت برای رسیدن به یک هدف است [لذا] چنین چیزی نمیتواند دائم باشد. حرکت در عالم طبیعت هست (یک)، و هر حرکتی منقطعالآخر است چون به هدف میرسد (دو)، پس دنیا منقطعالآخر است و به مقصد میرسد (این نتیجه)؛ این یک برهان است و یک حدّ وسط. برهان دیگر که حدّ وسط دیگر دارد این است که خدای سبحان این عالَم را عالَم ابتلا و امتحان قرار داد [و] امتحان، بیهدف و نتیجه نخواهد بود [زیرا] دائماً در حال امتحان بودن، لغو است. امتحان برای آن است که معلوم بشود چه کسی مقبول است و چه کسی مردود، آن که مقبول است اهل بهشت است و آن که مردود است گرفتار دوزخ. امتحان با ابدیّت سازگار نیست [لذا] این چنین نیست که مرتّب [و دائم] خدای سبحان امتحان کند.
تعدّد برهان به تعدّد حدّ وسط است، اگر حدّ وسط متعدّد نباشد و یکی باشد منتها به دو تقریر، این یک برهان است. وحدت و کثرت برهان، به وحدت و کثرت آن حدود وُسطای آنهاست؛ چون دو حدّ وسط است [پس] دو برهان است برای ثابت کردن «الموت ضروریٌّ» و «إنّ الموت حقٌّ لا ریب فیه»، پس ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ و این اصل هم تخصیصپذیر و تقییدپذیر نیست و مانند آن.
نقد کلام فخر رازی در تخصیص خوردن آیه ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾
جناب فخررازی میگوید این آیه تخصیص خورده است برای اینکه خدای سبحان حیّ لا یموت است (یک) و جمادات مرگی ندارند (این دو)، پس از بالا و پایین از عالی و سافل، این عموم تخصیص خورده است، غافل از اینکه خروج آنها به تخصّص است نه تخصیص.
اینکه ذات اقدس الهی فرمود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾، این نفس، مجموعهٴ روح و بدن است مثل اینکه
میگوییم: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الارضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعاً﴾ ؛ هر نفسی این طور است یا ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾ ؛ هر نفسی میداند و هر نفسی به اعمال خودش آگاه است یا هر نفسی در برابر اعمالش مَجزی است. این نفس، مجموعهٴ روح و بدن است نه نفس به معنای ذات باشد، گرچه در بخش پایانی سورهٴ مبارکهٴ «مائده» نفس بر ذات اقدس الهی اطلاق شده است که وجود مبارک مسیح(سلام الله علیه) عرض کرد: ﴿تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِکَ﴾ ، ﴿فِی نَفْسِکَ﴾ یعنی «فی ذاتک»؛ آن نفس به معنی ذات است [و] این نفسی که در آیهٴ محلّ بحث اخذ شده است، به معنای مجموعهٴ روح و بدن است که به انسان میگوییم دارای نفس است یا بر خود مجموعهٴ انسان، نفس اطلاق میشود: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ نه به معنای ذات [و] چون به معنای ذات نیست نه شامل ذات اقدس الهی میشود نه شامل جمادات، جمادات ذاتی دارند [که] میگوییم فی نفسه یعنی فی ذاته. بنابراین این آیه همچنان به عموم خود باقی است و تخصیصپذیر نیست: ﴿کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾.
رد دیگری بر سخنان فخررازی در مجاز نبودن معنای <ذُق>
مطلب دیگری که جناب فخررازی دارد این است که میگویند «ذوق» مربوط به طُعوم است، انسان مَزه را میچشد [ولی] مرگ طعم ندارد و جزء طعوم و مَطعومات نیست پس به کارگیری «ذوق» [درباره مرگ] مجاز است . در این گونه از موارد اگر عموم مَجاز باشد یا مثلاً معنای دیگری اراده شده باشد محذوری ندارد، حالا اصرار ایشان این است که «ذوق» در خصوص طعوم به کار میرود و مَجاز است در حالی که ﴿ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ﴾ درباره مطلق عذاب است ولو انسان نچشد و با لامسه درک بکند. وقتی تبهکاری را، کافری را در قیامت عذاب میکنند، میگویند تو چون در دنیا عزیزِ بیجهت بودی، هر بیجهتی یک باجهت را در درونش دارد، کسی که عزیزِ بیجهت است ذلیلِ باجهت است و در قیامت حق ظهور میکند و حقّ این شخص ذلیل بودن است لذا فرمود عذابُ مُهین دارد عذاب هون دارد . اینها در قیامت خِزی و رسوایی دارند چون در دنیا عزیزِ بیجهت بودند (یک) و هر بیجهتی یک باجهت دارد [یعنی] اگر کسی عزیزِ بیجهت بود ذلیلِ باجهت است، دیگر معنا ندارد که ذلّت او هم بیجهت باشد وگرنه ارتفاع متقابلین است [لذا] اگر عزیزِ کاذب بود، ذلیلِ صادق است و قیامت، ظرف ظهور حق و صِدق است [یعنی] آنچه حق است ظاهر میشود آنچه صدق است ظاهر میشود (دو)، لذا در قیامت اینها عذاب هون دارند عذاب مُهین دارند رسوایی و بیآبرویی برای اینهاست.
حالا آن عذابهای بدنی مطلب دیگر است اما اینکه دربارهٴ یک عدّه میفرماید عذاب هون دارند عذاب مُهین دارند اهانت میشوند توهین می¬شوند تحقیر میشوند، برای این است که در دنیا احترام بیجا دیدند. چون ممکن نیست که هر دو دروغ و خلاف باشد، این گروه که عزیزِ بیجهت بودند و ذلیلِ باجهت، در قیامت به آنها میگویند: ﴿ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ﴾ ؛ کریمِ بیجهت بودی حالا لَئیم باجهتی، عزیز بیجهت بودی حالا ذلیل باجهتی، حالا بِچش. اینکه میگویند بچش تنها چشیدنی به او نمیدهند، اگر بدنش را هم داغ بکنند میگویند بچش؛ این نظیر همان اکل است که فرمود: ﴿لاَ تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ﴾؛ <اکل> یعنی مال مردم خوردن، این کنایه از مطلق غصب است [مثلاً] اگر کسی فرشِ مردم را غصب کرد میگویند مال مردم را خورد.
جناب فخررازی باید عنایت کنند که در این گونه از موارد، منظور، مطلق ادراک است نه فقط چشایی به وسیلهٴ ذائقه.
تبیین حقیقت مرگ و نقد کلام فخررازی مبنی بر عدمی بودن مرگ
اصرار ایشان [فخر رازی] و امثال ایشان این است که این اِسناد، مَجاز است و خود مرگ اولاً جزء طعوم نیست و ثانیاً مرگ یک امر عدمی است؛ قبل از اینکه مرگ بیاید که مَذوقی در کار نیست تا کسی آن را بچشد، بعد از اینکه مرگ آمد ذائقی در کار نیست تا بچشد [زیرا] وقتی مرگ آمد بساط انسان برچیده میشود ، پس یا مُدرَک نیست یا مُدرِک نیست یا مذوق نیست یا ذائق نیست؛ قبل از آمدن مرگ، مذوقی در کار نیست تا انسان بچشد [و] وقتی آمد به حیات انسان خاتمه میدهد [و] انسان دیگر ذوقی ندارد، ادراکی ندارد، مُرده است. این سخن هم ناصواب است برای اینکه اینها خیال میکنند مرگ یعنی پوسیدن و نابودی [در حالی که] مرگ یک امر وجودی است مثل حیات منتها دو چهره دارد [یا] مثل هجرت؛ هجرت یک امر عدمی نیست انتقال یک امر عدمی نیست. اینکه در روایات ائمه(علیهم السلام) فرمودند: «تَنتِقلون مِن دارٍ إلی دار» همین طور است؛ انتقال یک امر عدمی نیست هجرت یک امر عدمی نیست سفر یک امر عدمی نیست. یک مسافر دو چهره دارد: از آن جهت که منقولعنه را ترک میکند و جایش خالی است، انسان خیال میکند دیگر کسی نیست؛ ولی نسبت به منقولالیه، یک امر وجودی است.
انسان وقتی مُرد وارد برزخ میشود، دوستان و آشنایان او ـ طبق روایاتی که ائمه(علیهم السلام) فرمودند ـ میگویند الآن چند لحظه آرام با او حرف نزنید قدری بگذارید آرام بگیرد بعد با او صحبت کنید تا این حادثهٴ تلخ را او بگذراند، بعد از مدّتی که حالش به جا آمد سؤال بکنند فلان رفیق چه شد فلان دوست چه شد، این میگوید که اینها قبل از من آمدند اینها قبل از من مُردند، مؤمنانی که آنجا هستند میگویند: «هویٰ هویٰ» یعنی این وسطها در درّه افتاد و سقوط کرد برای اینکه این اگر آدم سالمی بود این را میآوردند اینجا [و] چون اینجا نیاوردند معلوم میشود این وسطها همان جا افتاد و پَرت شد و اینها «هویٰ هویٰ». حالا این وسطها کجاست که این شخص بیچاره میافتد در گودال ـ چون قبر «حُفرةٌ مِن حُفَرِ النیران» است ـ [این را خداوند می¬¬داند]، بعدها اگر نجات پیدا کرد به آنها برسد مطلب دیگر است.
معنای واقعی مرگ در فرهنگ قرآن کریم
بنابراین مرگ سفر است هجرت است [و] چون هجرت است دو چهره دارد، نسبت به منقولعنه جایش خالی است و ما از این خالی بودن، عنوان امر عدمی انتزاع میکنیم، در حالی که خودش یک امر وجودی است.
اگر فرمود: ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ﴾ ، این موت مثل حیات، یک امر وجودی است؛ اگر فرمود: ﴿غَمراتِ الموت﴾، اگر فرمود مرگ را ملاقات میکنید: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِیکُمْ﴾ اگر فرمود مرگ به حضور شما میآید: ﴿إِذَا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ﴾ یا ﴿حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ﴾ و مانند آن، نشانهٴ آن است که مرگ، یک امر وجودی است. از مرگ هم به <وفات> یاد میشود نه <فوت>؛ بارها به عرضتان رسید که در قرآن کریم از مرگ به عنوان توفّی و وفات و مانند اینها یاد میکنند. <تاء> وفات زاید است جزء کلمه نیست، بر خلاف <تاء> فوت که جزء کلمه است. <فوت> یعنی زوال اما در جریان مرگ، وفات است، وفاست، استیفاست، توفّی است، توفّاست، متوفّاست یعنی تمام حقیقت به دست فرشتههاست، چیزی گُم نمیشود. بنابراین این جریانی که جناب فخررازی میگوید مرگ اگر نیامده که امر عدمی است و اگر آمده که شخص را معدوم میکند ، این سخن ناصواب است.
عمده آن لطیفهٴ قرآنی است که در غیر فرهنگ قرآن این حرفها نبود و آن این است که در مَصاف انسان با مرگ در نبرد با مرگ، انسان مرگ را میمیراند و خودش ابدی میشود نه مرگ ما را بمیراند. مرگ اگر ما را میمیراند ما را همین جا میگذاشت نابود میشدیم؛ اما ما مرگ را با اینکه انتقال است همین جا سَرش را میبُریم همین جا نگهش میداریم نمیگذاریم همراه ما بیاید: ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ﴾ یعنی شما میروید نه اینکه با هم میروید، این را همین جا میگذارید خودتان میروید. مرگ دیگر در برزخ نیست در صحنهٴ قیامت نیست در بهشت نیست در جهنم هم نیست، انسان وقتی که وارد برزخ شد ابدی خواهد شد ؛ این ابدیّت ماست. بنابراین مرگ چیزی نیست که به همراه ما در برزخ بیاید در قیامت بیاید [البته] یک امر وجودی است اما جایش همین جاست، همان طوری که امتحان جایش اینجاست همان طوری که حرکت جایش اینجاست همان طوری که استکبار جایش اینجاست. اینجا خواصّی دارد؛ موجودی در اینجا هست که اهل اینجا باشد وطنش اینجاست، دیگر وارد برزخ نمیشود، دیگر در برزخ از ما درخواست نمیکنند شما نماز بخوان روزه بگیر در برزخ دستور نمی¬دهند که تکلیفات الهی انجام بده؛ امتحان و دستورات و مانند اینها همهاش مربوط به دنیاست. بنابراین انسان مرگ را میمیراند و انسان در این مصاف، فاتح مرگ است و انسان ذائق مرگ است و مرگ را هضم میکند.
تبیین معنای آیه ﴿وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ﴾ و نقد نظریه تناسخ
در جریان رجوع هم که فرمود شما به طرف پروردگارتان مراجعه میکنید، برخیها از این تناسخیه طبق نقل جناب امام رازی فکر کردند این آیه ناظر به تناسخ است . مستحضرید برای اثبات معاد، صِرف اینکه خدای سبحان حکیم است و عادل است، یک روز جزا باید داشته باشد محکمهای باید باشد تا از ظالم انتقام بگیرند و به داد مظلوم برسند، برهان حکمت و همچنین برهان عدل، اینها نیمی از راه است. همهٴ اینها حق است همهٴ اینها را هم تناسخیه قبول دارند؛ بله انسان تبهکار باید کیفر بپردازد و انسان پرهیزگار باید پاداش ببیند این حق است؛ اما آنها میگویند این پاداش و کیفر در همین دنیاست یعنی روحی که بدن قبلی را رها کرده بعد از مرگ وارد بدن دیگر میشود، حالا یا پاداش میبیند یا کیفر؛ بعضیها در عمر خیلی مرفّهاند [که] این نتیجهٴ تلخیِ قبلی است و بعضیها خیلی معذّباند [که] این نتیجهٴ بیراههروی قبلی است. تا ما تناسخ را باطل نکنیم معاد ثابت نمیشود لذا حکیم بودن خدا به ضمیمهٴ استحالهٴ تناسخ، مسئله را ثابت میکند.
اجمال مسئله تناسخ این است که روح، میوهٴ خود بدن است یعنی این بدن با سیرِ جوهری این میوه را پیدا میکند. درخت را میشود پیوند زد؛ نهالی را میشود پیوند زد اما میوه را نمیشود پیوند زد یعنی درختی که میوه ندارد میوهٴ درختی را شما بچسبانید به این، این قبول نمیکند؛ روح میوهٴ بدن است، این درختِ بدن کم کم رشد میکند بالنده میشود میوه میدهد و میوهٴ او روح اوست، اینچنین نیست که روحی از بدن دیگر به این بدن تعلّق بگیرد؛ اگر این بدن تازه به دنیا آمده، روحی که مربوط به بدنهای دیگر است هرگز به این تعلّق نمیگیرد. رجوع هم اختصاصی به انسان ندارد تا از جریان ﴿إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ﴾ اینها تناسخ در بیاورند، در بخشی از آیات قرآن کریم فرمود همهٴ اشیاء به طرف خدا رجوع میکنند: ﴿إِلَی اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ﴾ .
فاعلیت انسان نسبت به مرگ و لزوم توجه به آن
مرگ حالا محلّ ابتلای اخلاقی ما هم است محلّ ابتلای روزانه ما هم است و اساس [اشکال] کار ما این است که ما این مرگ را فراموش کردیم، چون اگر مرگ را فراموش نمیکردیم که این مشکلات دامنگیرمان نمیشد. نحوی که میگوید «مات زیدٌ» وقتی به او بگویی ترکیب بکن میگوید «مات» فعل «زیدٌ» فاعل اما بالأخره آن بزرگان میگویند:
مات زیدٌ زید اگر فاعل بُوَد٭٭٭ کِی ز مرگ خویشتن غافل بوَد
شما دنبال رفع و نصبی یا فاعل چیزی است که «مَن صَدَر عنه الفعل» همین که یک کلمه را مرفوع خواندی این میشود فاعل! اینکه قابل است، چه کسی فاعل است؟! ما دو گونه موت داریم: یک «موتوا قبل أن تموتوا» داریم یک «مات زیدٌ زید اگر فاعل بود» داریم. در اوایل طلبگی ما که صرف میر و این کتابهای اوایل را میخواندیم این شعر را برای ما میخواندند، دیگر نمیگفتند این شعر از کیست و معنایش چیست، میگفتند:
مات زیدٌ زید اگر فاعل بُوَد٭٭٭ کِی ز مرگ خویشتن غافل بوَد
[در حالی که] این شعر اینچنین نیست، شعر طرز دیگر است ـ این حرف از مولوی است ـ که آن زید عاطِل است نه فاعل، به تعبیر ایشان [یعنی جناب مولوی] در بیت بعدی مفعول است نه فاعل .
«و الحمد لله ربّ العالمین»
تاکنون نظری ثبت نشده است