سخنرانی آیت الله حسین انصاریان با عنوان "رحمت بی پایان خداوند"
روزی خداوند متعال به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: "به بیابان برو تا صحنه ای را به تو نشان دهم." آن حضرت به تپّه ای رسید. دید مادری به فرزندش التماس می کند که پیش او بماند. داستان از این قرار بود که پسرش عاشق دختری شده بود و می خواست با او ازدواج کند. ولی مادرش می گفت آن دختر، برای زندگی با تو مناسب نیست. پسر به نصیحت مادرش گوش نکرد و وقتی با اصرار مادر روبه رو شد، عصبانی شد و سنگی به طرف مادرش پرتاب کرد و خون از سر مادرش سرازیر شد. سپس از تپّه بالا رفت و به طرف منزل دختر حرکت کرد. مادر درحالیکه خون از چهره اش سرازیر بود، دست به دعا برداشت و گفت: "خدایا ! خودت پسرم را محافظت کن تا در حین بالا رفتن از تپّه، پایش نلغزد و اتّفاق ناگواری برایش نیفتد."
خدا به حضرت موسی علیه السّلام فرمود: "ای موسی! مِهر و محبّت مادر را دیدی؟! محبّت من به بندگانم، از محبّت این مادر بیشتر است!"
روزی خداوند متعال به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: "به بیابان برو تا صحنه ای را به تو نشان دهم." آن حضرت به تپّه ای رسید. دید مادری به فرزندش التماس می کند که پیش او بماند. داستان از این قرار بود که پسرش عاشق دختری شده بود و می خواست با او ازدواج کند. ولی مادرش می گفت آن دختر، برای زندگی با تو مناسب نیست. پسر به نصیحت مادرش گوش نکرد و وقتی با اصرار مادر روبه رو شد، عصبانی شد و سنگی به طرف مادرش پرتاب کرد و خون از سر مادرش سرازیر شد. سپس از تپّه بالا رفت و به طرف منزل دختر حرکت کرد. مادر درحالیکه خون از چهره اش سرازیر بود، دست به دعا برداشت و گفت: "خدایا ! خودت پسرم را محافظت کن تا در حین بالا رفتن از تپّه، پایش نلغزد و اتّفاق ناگواری برایش نیفتد."
خدا به حضرت موسی علیه السّلام فرمود: "ای موسی! مِهر و محبّت مادر را دیدی؟! محبّت من به بندگانم، از محبّت این مادر بیشتر است!"
تاکنون نظری ثبت نشده است