- 264
- 1000
- 1000
- 1000
عرفه، روز عرفان و عاشقی
سخنرانی از آیت الله محمد تقی مصباح یزدی با موضوع «عرفه، روز عرفان و عاشقی»، سال 1385
همانطور که مىدانید، امروز روز بسیار بزرگى است. در میان همه روزهاى مبارک و مقدس، این روز یک ویژگىهایى دارد که در سایر ایام، حتى در اعیاد شریفه و سایر ایام متبرکه به این پایه دیده نمىشود. بر اساس آنچه از روایات استفاده مىشود اهمیت توجه و نیایش با خداى متعال در این روز بهقدرى است که فرمودهاند: اگر روزه گرفتن باعث سستى در عبادت ودعا بشود، روزه نگیرید؛ با اینکه روزه یکى از بزرگترین عبادات است که: «الصّوم لى»؛ ولى امروز آنقدر دعا و توجه به خداى متعال مطلوب است که گفتهاند: اگر روزه مانع مىشود، روزه را ترک کنید؛ به خصوص از هنگام زوال تا موقع غروب آفتاب، انواع دعاها و تسبیحاتى وارد شده که نشانه عظمت این روز و نزول برکات و رحمتهاى بىپایان از طرف خداى متعال بر بندگان شایسته اوست؛ و باز مىدانیم که در میان همه آموزههاى دینى که در باره دعا و مناجات و توجه به خداى متعال وارد شده، کمتر دعایى، و شاید هیچ دعایى بهاندازه دعاى عرفه سیدالشهدا ـسلام الله علیهـ اهمیت نداشته باشد. اگر درست توجه کنیم که این دعا در چه موقعیتى انشاء شده، و با چه کیفیتى، ـکه در روایت وارد شده و راوى نقل کردهـ بیشتر به اهمیتش پى مىبریم. جا دارد حال که خداى متعال بر ما منت گذاشته و ما را با ولایت اهل بیت آشنا کرده و این میراث نفیس و ارجمند را در اختیار ما قرار داده، بیشتر دربارهاش تأمل کنیم و سعى کنیم از این دعا درس بگیریم.
امام ـرحمهاللهـ در بعضى از فرمایشاتشان دارند که ـامثال بنده را مىفرمایدـ ما باید دعا «بخوانیم»؛ ما دعا نمىکنیم؛ دعاهایى را که بزرگان کردهاند، ما مىخوانیم. به تعبیر بنده، ما اداى دعا کردن را درمىآوریم؛ دعا را یک کس دیگرى کرده، آن که دعا کرده؛ مقتضاى این جور دعا خواندن این است که حال ما این چنین باشد که: خدایا! ما لیاقت دعا کردن نداریم؛ مىخواهیم اداى دعاخوانها را در بیاوریم. اما خدا آن قدر کریم است که وقتى کسانى اداى بندههاى شایستهاش را درمىآورند، مىپذیرد.
یکى از بزرگان علما داستانی را نقل مىکرد؛ من یادم نیست در کتابی خوانده باشم؛ ولى این شخص مرد بزرگى بود که بى جهت و بى سند نقل نمىکرد. داستان مربوط به بنى اسرائیل و فرعون است. وقتى حضرت موسى ـعلى نبینا و آله و علیه السلامـ با برادرشان هارون براى دعوت فرعون آمده بود، یک لباس شبانى پوشیده بودند و یک چوبدستى دستشان بود، آمده بودند به دربار فرعون. خدمه دربار پرسیدند: شما که هستید و اینجا چکار دارید؟ موسی گفت: من پیغمبر خدا هستم و آمدهام فرعون را دعوت کنم. خدمه دربار به آنها خندیدند و گفتند: از اینجا بروید. فردا حضرت موسى با هارون باز به دربار فرعون آمدند و همین جریان تکرار شد. در روایت نقل شده که آنها چهل روز به دربار فرعون مىآمدند اما کسى راهشان نمىداد. فرعون دلقکى داشت که وقتى خسته میشد، برایش بازى در مىآورد و فرعون را مىخنداند. این دلقک چند بار در راه رفتن به دربار دیده بود که چوپانى ایستاده و چوبی در دستش است و مىگوید: من پیغمبر خدا هستم و آمدهام فرعون را دعوت کنم. یک روز این دلقک لباس چوپانى پوشید و چوبی به دست گرفت و به کاخ فرعون رفت و جلوى فرعون ایستاد. فرعون پرسید: این چه لباسى است که پوشیدهاى؟ دلقک گفت: من پیغمبرم؛ آمدهام تو را دعوت کنم. فرعون و اطرافیانش به خنده افتادند و این یکى از سوژههاى خندیدن فرعون شد و هر روز این لباس را مىپوشید و مىآمد به دربار و میگفت: من پیغمبرم و آمدهام تو را دعوت کنم؛ یا قبول کن، یا عذاب نازل مىشود. درباریان هم مىخندیدند. بالاخره یک روز فرعون گفت: این حرف را از کجا یاد گرفتهاى؟ دلقک گفت: کسى هست که مىآمد مقابل دربار و این حرفها را میگفت. فرعون گفت: بگویید خودش بیاید تا او را ببینیم. این جریان زمینهاى شد که موسى را به کاخ فرعون راه دادند. فرعون به موسی و هارون اجازه داد تا آنها را ببینند و بخندند. آن آقاى بزرگوار نقل مىکرد که وقتى عذاب بر فرعونیان نازل شد و همه آنها غرق شدند، خطاب رسید که این دلقک را نجات دهید. فرشتهها گفتند: این هم از اصحاب فرعون و کافر است. خطاب آمد که این لباس دوست ما را مىپوشید و اداى دوست ما را در مىآورد.
معنای این حرف این است که گاهى ادا درآوردن هم مطلوب است. باید حال ما اینگونه باشد که ما لیاقت دعا کردن نداریم. ما کجا، ساحت قدس الهى کجا؟! اگر ما بخواهیم مطالبی که در مضامین دعاها وارد شده، واقعا خودمان قصد انشاء کنیم و بگوییم ما این حرفها را مىزنیم، مثل بندهاى، بخواهم چنین بگویم، جا دارد، به دهانم بزنند و بگویند: خفه شو! تو کجا و این حرفها کجا؟! پیش ما دروغ مىگویى؟! کس دیگری را پیدا نکردهاى که فریبش بدهى؛ مىخواهى خدا رافریب بدهى؟!
ما باید بگوییم: ما اداى دعاخوانها را در مىآوریم؛ مىدانیم ما لیاقت دعاخواندن نداریم؛ ما لیاقت صحبت کردن با خدا را نداریم. با چه رویى با خدا صحبت کنیم؟ زبانى که خدا به ما داده که وسیلهاى براى عبادت باشد، اگر لکنت داشته باشد، چقدر پول حاضریم خرج کنیم تا از آن رفع لکنت بشود؟ اگر ـخداى ناکردهـ کسى لال باشد و تمام ثروت دنیا را داشته باشد، حاضر است همه ثروتش را بدهد تا مرضش معالجه شود؛ ما با این نعمت خدا، با چنین ارزشی، خدا را معصیت مىکنیم، غیبت مىکنیم، حرف لغو مىزنیم، اسرار دیگران را فاش مىکنیم، دروغ مىگوییم؛ آن وقت چگونه با این زبان با خدا حرف بزنیم؟! آیا جا ندارد وقتى مىخواهیم با خدا صحبت کنیم، خدا امر بفرماید :لال شو؟ تو با نعمت من چه کردى؟! با چشممان مىخواهیم به پیشگاه الهى نگاه کنیم، به سوى رحمت او، با کدام چشم؟ با چشمى که اگر بیمارى مختصرى پیدا کند، مدتها وقت صرف میکنیم، پول صرف میکنیم، تا بیمارى چشممان رفع شود؛ اما این چشم که خدا به رایگان به ما داده، و میلیاردها قیمت آن است، این را وسیله بدبختى خودمان قرار بدهیم، نگاه حرام کنیم و به دنبالش هزار جور بدبختى و گرفتارى براى خودمان درست کنیم! این چشم را چگونه به سوى رحمت خدا باز کنیم و بگوییم خدایا به امید تو؟! قلبى که خدا به ما داده، دستى که داده، پایى که داده، و سایر اندامها، همه نعمتهایى است که هیچکدامش با تمام ثروت روى زمین برابرى نمىکند؛ یعنى ارزشش بیش از آن است. ولى همه را ما وسیله بدبختى خودمان قرار دادهایم. حالا برویم به خدا چه بگوییم؟!
حد اقل این حال را داشته باشیم که خدایا! از حالاتصمیم گرفتیم معصیت نکنیم. اما بارها خودمان تجربه کردهایم که از این قولها مىدهیم، ولی وفا نمىکنیم. اگر خداى متعال بفرماید که تو دیروز، پریروز، پارسال، و پیرارسال هم از این حرفها زدى؛ اما چهطور شد؟ چه جواب مىدهیم؟! اگر به دوستى وعدهاى داده باشیم و یک مرتبه تخلف کردیم، دو مرتبه تخلف کردیم، ده مرتبه تخلف کردیم، آیا رویمان مىشود سراغ او برویم؟ اگر کسى احسان مختصرى به ما بکند، موقعى که به او نیاز داریم، فطرت انسانى اقتضا مىکند که تا آخر عمر فراموش نکنیم و هر وقت او را ببینیم سرمان پایین باشد و تشکر کنیم. اما خدا این همه احسان، این همه نعمتهاى مجانى، به ما داده؛ ولی ما یادمان نمىآید که اینها نعمت خداست و باید شکرش را به جا بیاوریم! شکر که نمىکنیم، هیچ؛ آنها را در راه نافرمانى خدا به کار مىگیریم! اگر خودمان را جای یک قاضى بگذاریم، و بخواهیم خودمان را محاکمه کنیم، چه مجازاتى براى خودمان در نظر مىگیریم؟
همه این مطالب به صورت مبسوط و با بیانی بهتر، در دعاى عرفه آمده است. در هر جملهاش دقت کنیم، مىبینیم یک عالم معنا در آن نهفته است. اگر سعى کنیم که بعضى از فَقَرات را به جاى دعا خواندن، دعا کنیم و بعضى از این دعاها را از دلمان بگوییم، قطعاً مشکلات ما حل مىشود؛ قطعاً رحمت خدا بر ما نازل مىشود. اما افسوس که مثل بنده، اگر هزار بار هم اینها را بخوانم، دلم خبردار نمىشود؛ فقط لقلقه زبانى است. البته همین را هم خدا برایش اجرى قائل است، حتی اگر دعا را بخوانی، ولی نفهمى یعنى چه، توجه هم نکنى، همین هم قبول است.
باید خدا را شکر کنیم که با این همه روسیاهىها، باز هم به ما توفیق مىدهد که دستى به دعا بلند کنیم، اداى دعاخوانها را در بیاوریم، یادى از دعاى سیدالشهداء بکنیم. آن حضرت در چنین روزى، در بیابان عرفه، بالاى یک صخره، در حالى که مثل دو چشمه، اشک از چشمانش مىریخت، چه مىگفت؟ یکایک نعمتهاى خدا را شمرد: خدایا! تویى که به من چشم بینا دادى؛ این گوش را دادى؛ اجزایش را هم شمرد: لاله گوش، پیچ و خمهاى گوش، عصب شنوایى گوش، پلک چشم، مژههاى چشم، اندامهاى چشم، اندامهاى قلب، سینه؛ یکایک همه اینها را شمرد. خدایا! تو این نعمتها را به من دادى؛ آنقدر شمرد که ما از بیان همانهایى که او شمرد، عاجزیم. بعد فرمود: اگر من بخواهم تمام عمرم و تمام عمر کسانى که در این عالم زندگى کردهاند، همه این مدت عمر من باشد و بخواهم شکر یکى از این نعمتها را به جا بیاورم، توانش را ندارم؛ چه رسد به همه نعمتهایى که از شماره بیرون است. بعد از آن نعمتهاى بیرونى را شمرد: مادر مهربانی به من دادى، از روزى که من متولد مىشوم غذاى من را در سینه مادر مهیا کردى که زمانی من متولد مىشوم، بىغذا نمانم، دل مادرم را به من مهربان کردى، اگر مهربانى مادر نبود، من را پرستارى نمىکرد، و از بین مىرفتم؛ این کارها را تو کردى. به من عقل دادى، شعور دادى، ایمان دادى، معرفت دادى، استادهایى فرستادى که به من درس بیاموزند، وسایلى براى من فراهم کردى که راه حق را بشناسم، توفیق به من دادى که تو را اطاعت کنم و انجام وظیفه کنم؛ اما من همه را ناسپاسى کردم! در قبالش من چه کردم؟ حضور تو را نادیده گرفتم، فراموش کردم، دستورات تو را مخالفت کردم، حق بندگان تو را به جا نیاوردم، حق پدر و مادرى که اینقدر به من مهربانى کردند، به جا نیاوردم، سایر حقوقى که براى بندگانت قرار دادى، ادا نکردم؛ هر چه بود، از تو خوبى بود، و از من بدى!
حالا آمدهام؛ مىدانم که خوبىهاى تو تمام نشده، با همه این بدىهاى من، هنوز خوبىهاى تو جا دارد؛ باز هم جا دارد که تو به من خوبى کنى. هم توفیق توبه به من دادهاى، تا من یک بار دیگر به در خانه تو بیایم و بگویم: آمدهام که دیگر نروم؛ آمدهام که دیگر باشم؛ آمدهام که دیگر جفا را کنار بگذارم، به خودم وفا کنم؛ آمدهام که اندکی حقشناسى کنم؛ اگر خدا توفیق بدهد که این جمله را راست بگوییم، با همه سیاهىهایى که به بار آوردهایم، حد اقل یک جمله را راست بگوییم؛ بگوییم خدایا دیگر بس است؛ دیگر میخواهم بنده تو باشم؛ دیگر مىخواهم آنگونه که تو مىخواهى باشم.
اگر بگوید: مگر تا به حال به تو توفیق ندادم؟ مگر به تو یادآورى نکردم؟ مگر کسانى را نفرستادم که تو را راهنمایى کنند؟ چرا گوش به حرف ندادى؟ نهایت کلام این است که خدایا! تو درست مىگویى؛ من هیچ حرفى ندارم که در مقابل تو بزنم، همه اینها بوده است؛ اما حرف من این است که از خوبیهایى که تا به حال به من نشان دادى، خوبى دیگری هم بکن و به من توفیق توبه بده؛ اجازه بده من امروز حرفهایم را بزنم، حرفهایم را بشنو!
آدم وقتى نسبت به کسى یک عمر بىوفایى مىکند، موقع احتیاج هم جا دارد که اصلاً به حرفش گوش ندهند و به او بگویند: برو گمشو! چقدر بىوفایى؟ چقدر بىحیایى؟ لذا، جا دارد اول از خدا بخواهیم که خدایا! حرف مرا بشنو؛ «إسمع دعایى، اذا دعوتک». حرفى که مىخواهم به خدا بزنم، این است که من هیچ دلیلى براى کارهاى بدم ندارم، هیچ عذرى نیست؛ هر چند در طول عمرِ من هیچ وقت نعمتهایت را از من دریغ نداشتى، هیچ چیز کم نگذاشتى. این امر باعث شده که حالا هم از تو بخواهم منت دیگرى بر من بگذارى، و حرفم را یک بار دیگر بشنوى؛ به من توفیق بده به در خانهات بیایم و صورتم را روى خاک بگذارم. مىدانم که این توفیق را هم به همه نمىدهى؛ این توفیقاتى است که به دوستان خاصت مىدهى؛ یک بار هم این توفیق را به من بده.
اهل معرفت مىگویند پایهى معرفت حضرت عیسى ـعلى نبینا و آله و علیه السلامـ از بسیارى از انبیاء بالاتر بوده؛ پیغمبرى که از طفولیت پیغمبر بوده و زمانی که تازه متولد شده، مىگوید: «إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا»، خدا به این پیغمبرش که او را «روح» نامیده، مىگوید: «یا عیسى! هب لى من عینک الدموع»؛ براى من هدیه بفرست! خداى من، هدیه تو چیست؟ اشکهاى چشمت را برایم بفرست؛ «و من قلبک الخشوع»؛ دل شکستهات را براى من بیاور. در جای دیگری هم مىفرماید: «تبصبص الىّ تبصبص الکلب» مثل سگی که مىآید جلوى ارباب و پوزهاش را به خاک مىمالد، این حالتى است که خدا ازمثل حضرت عیسى توقع دارد. ما که چنین توفیقاتى پیدا نمىکنیم؛ اما بگوییم: خدایا! یک روز عرفه به من این توفیق را بده که ما هم اداى دعاکُنها را در بیاوریم؛ ما را مثل دلقک فرعون ببخش؛ آخر ما هم لباس دوست تو را مىپوشیم؛ ما هم دم از امام حسین مىزنیم.
حالا که زمینه چنین لیاقتى براى انسان فراهم مىشود، از همان مضامینى که در دعاى عرفه به ما یاد دادهاند، باید یاد بگیریم. باید سر تا پاى وجودمان توجه به خدا باشد، و هم به نعمتهاى خدا، شکر نعمتهاى خدا؛ به هر چه نگاه مىکنیم، همان جا هم که نعمت خداست؛ اگر نگاه کنیم و شکرش را به جا بیاوریم، یک «الحمدلله» بگوییم، خدا هم مىبخشد؛ «الحمدلله» خدا چشم بینا داد، گوش شنوا داد، اگر حقایق را نمىبینیم و نمىشنویم، همینقدر که محسوسات را مىبینیم، خودش نعمت بزرگى است؛ توفیق تحصیل علم به ما داد، توفیق تحصیل در حوزه علمیه در حضور اساتید، بزرگان، علما، توفیق شناخت دوستان خدا؛ این یکى از نعمتهاى بسیار بزرگ است؛ «الحمد للّه الذى اکرمنى بمعرفتکم و معرفة اولیائکم»؛ شناختن خدا یک نعمت است، شناختن ائمه اطهار ـسلام الله علیهم اجمعینـ یک نعمت است، شناختن دوستان اهل بیت هم یک نعمت است. در زیارت عاشورا این به عنوان یک کرامت الهى تلقى شده و شکر این نعمت را باید به جا آورد. اگر آدم دوستان اهل بیت را نمىشناخت، خود اهل بیت را به چه وسیلهاى مىشناخت؟ چگونه به یاد آنها مىافتاد؟
هر جا که نگاه مىکنیم، هر گوشهاى که نگاه مىکنیم، هزاران نعمت بیشمار است و ما از همهاش غافلیم. درس اولى که ما از دعاى عرفه یاد مىگیریم، این است که باید گاهى فرصتى بگذاریم، کمی درباره نعمتهاى خدا فکر کنیم. اگر هر یک از اینها را نداشتیم، چه خاکى به سر میکردیم؟ این کار چند فایده دارد. در قرآن ملاحظه مىفرمایید، گاهى مىفرماید: ما اصلاً این نعمتها را به شما دادیم، «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ»؛ این نعمتها را دادیم که شما از آن استفاده کنید و به یاد ما بیافتید و شکر نعمت کنید. خدا که نیازى به شکر ما ندارد؛ پس چرا مىگوید این نعمتها را دادیم، شاید شما شکر کنید؟ براى اینکه بهترین راه براى تقرب به خدا شکر خدا است. اگر نعمتها را دیدیم و توجه پیدا کردیم که کسى این نعمتها را به ما داده، و خودمان را نسبت به خدا بدهکاردانستیم، آنوقت آدم سعى مىکند با این نعمتى که خدا به او داده، علیه خود خدا حرکت نکند؛ چشم زیبایى که خدا به آدم مىدهد، در نافرمانى خدا به کار نگیرد. توجه داشته باشیم اینها نعمت خدا است. خدا چقدر بر آدم حق دارد که اینچنین نعمتى را به او مىدهد، اما او مىآید این نعمت را مایه بدبختى خودش قرار مىدهد!
اگر انسان فکر کند که خدا چقدر نعمت به او داده، بعضى کمبودهایى که بر اساس حکمتهایى پیش مىآید، اینها دیگر در نظرش خیلى مهم نمىآید. فرض کنید مثلاً یک دسته اسکناس هزار تومانى به شما مىدهند، که یکی از آنها یک گوشهاش ساییده؛ آدم به این دسته هزار تومانی که به آدم بدهند توجه دارد؛ فکر نمىکند که یک گوشه یکی از اسکناسها ساییده است. البته ممکن است مثلاً یک درصدى از مزدش هم کم بشود. اما آدم به فکر نعمتهاى خدا نیست، فقط مىگردد که کمبودها راپیدا کند؛ امروز چه کمبودى داشتم؟ چه شد؟ اینجا چرا اینچنین است؟ آنجا چرا آنچنان است؟ گویا فقط عیبها را مىبیند؛ هیچ وقت از زندگیش لذت نمىبرد و همیشه طلبکار خداست.
درس اول این دعاى عرفه شکر خداست؛ یاد گرفتن اینکه درباره نعمتهاى خدا بیاندیشیم؛ هم از اینکه این نعمتها راداریم، لذت ببریم؛ هم این کمبودها به نظر ما جلوهاى نکند؛ هم از این نعمتها سوء استفاده نکنیم؛ هم درمقام شکر بر بیاییم، که آن شکر ما را جلو مىبرد و وسیله قرب مىشود.
درس دوم که از این دعا بهدست مىآید این است که آدم همیشه زشتىهاى خودش را با خوبىهاى خدا مقایسه کند. خدایا! من چه کردم، من چه کردم؟ با این کار زمینهاى فراهم مىشود که آدم مقدارى به پستى خودش، به بیچارگى خودش پى ببرد. اولین فایدهاش این است که مغرور نمىشود؛ بدى این آدمیزاد بیچاره این است که وقتى خدا نعمت معنوى هم به او مىدهد، هدایت هم مىشود و یک قدم خوبى هم بر مىدارد و مىآید راه بیافتد، شیطان وسوسهاش مىکند، مغرورش میکند؛ بله! من حالا یک چیزى شدم! من از بندههاى دیگر بهترم! همین غرور موجب سقوطش مىشود.
ما وقتى مقایسه کنیم که خدا چه نعمتهایى به من داده و من در مقابلش چقدر بىشرمى کردم، چقدر پستم، اگر آدم کسی را که به او خدمت کرده، نادیده بگیرد، خودش به خودش مىگوید: چقدر جفاکارم، چقدر بىمعرفتم! در مقابل این همه نعمتهاى خدا اگر آدم قدردانى نکند، جا ندارد به خودش بگوید: چقدر بىمعرفتى، چقدر ناسپاسى؟! «إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ کَفّارٌ».
نتیجه آخر اینکه انسان با همه این زشتىها و پلیدىها امیدش از خدا قطع نشود. اگر امید آدم از خدا قطع بشود، معنایش این است که خوبىهاى خدا محدود است و دیگر تمام شده و بیشتر از این ادامه ندارد؛ در این صورت باز خدا را نشناختهایم. با همه پستىها، و زشتىهایى که آدم دارد، هیچ وقت نباید از خدا ناامید بشود. باید خدا را آنقدر بزرگ و مهربان بداند که حتی وقتى که در پستترین حالت است، اگر یک لحظه به خدا توجه کند و از کارش پشیمان شود، خدا نادیده نمىگیرد. اما کلام در این است که آن لحظه را آدم راست بگوید؛ و الا خدا مىگوید: چه کسى را فریب مىدهى؟! از من ضعیفتر و نادانتر ندیدى؟! من فریب نمىخورم. مدام مىگوید: استغفر الله؛ استغفر الله؛ کو استغفارت؟ چه کسى را مىخواهى فریب بدهى؟ آیا از من جاهلتر ندیدى؟!
اگر یک لحظه انسان به خدا راست بگوید، خدایا واقعاً پشیمانم، دیگر گناه نمىکنم، خدا یک خط قرمز مىکشد روى همه گذشتهها.
خدایا به حق محمد و آل محمد به حق آن کسانى که دیشب و امروز و امشب در عرفات، تو را یاد کردند، به ما توفیق بده یک مرتبه به تو راست بگوییم.
همانطور که مىدانید، امروز روز بسیار بزرگى است. در میان همه روزهاى مبارک و مقدس، این روز یک ویژگىهایى دارد که در سایر ایام، حتى در اعیاد شریفه و سایر ایام متبرکه به این پایه دیده نمىشود. بر اساس آنچه از روایات استفاده مىشود اهمیت توجه و نیایش با خداى متعال در این روز بهقدرى است که فرمودهاند: اگر روزه گرفتن باعث سستى در عبادت ودعا بشود، روزه نگیرید؛ با اینکه روزه یکى از بزرگترین عبادات است که: «الصّوم لى»؛ ولى امروز آنقدر دعا و توجه به خداى متعال مطلوب است که گفتهاند: اگر روزه مانع مىشود، روزه را ترک کنید؛ به خصوص از هنگام زوال تا موقع غروب آفتاب، انواع دعاها و تسبیحاتى وارد شده که نشانه عظمت این روز و نزول برکات و رحمتهاى بىپایان از طرف خداى متعال بر بندگان شایسته اوست؛ و باز مىدانیم که در میان همه آموزههاى دینى که در باره دعا و مناجات و توجه به خداى متعال وارد شده، کمتر دعایى، و شاید هیچ دعایى بهاندازه دعاى عرفه سیدالشهدا ـسلام الله علیهـ اهمیت نداشته باشد. اگر درست توجه کنیم که این دعا در چه موقعیتى انشاء شده، و با چه کیفیتى، ـکه در روایت وارد شده و راوى نقل کردهـ بیشتر به اهمیتش پى مىبریم. جا دارد حال که خداى متعال بر ما منت گذاشته و ما را با ولایت اهل بیت آشنا کرده و این میراث نفیس و ارجمند را در اختیار ما قرار داده، بیشتر دربارهاش تأمل کنیم و سعى کنیم از این دعا درس بگیریم.
امام ـرحمهاللهـ در بعضى از فرمایشاتشان دارند که ـامثال بنده را مىفرمایدـ ما باید دعا «بخوانیم»؛ ما دعا نمىکنیم؛ دعاهایى را که بزرگان کردهاند، ما مىخوانیم. به تعبیر بنده، ما اداى دعا کردن را درمىآوریم؛ دعا را یک کس دیگرى کرده، آن که دعا کرده؛ مقتضاى این جور دعا خواندن این است که حال ما این چنین باشد که: خدایا! ما لیاقت دعا کردن نداریم؛ مىخواهیم اداى دعاخوانها را در بیاوریم. اما خدا آن قدر کریم است که وقتى کسانى اداى بندههاى شایستهاش را درمىآورند، مىپذیرد.
یکى از بزرگان علما داستانی را نقل مىکرد؛ من یادم نیست در کتابی خوانده باشم؛ ولى این شخص مرد بزرگى بود که بى جهت و بى سند نقل نمىکرد. داستان مربوط به بنى اسرائیل و فرعون است. وقتى حضرت موسى ـعلى نبینا و آله و علیه السلامـ با برادرشان هارون براى دعوت فرعون آمده بود، یک لباس شبانى پوشیده بودند و یک چوبدستى دستشان بود، آمده بودند به دربار فرعون. خدمه دربار پرسیدند: شما که هستید و اینجا چکار دارید؟ موسی گفت: من پیغمبر خدا هستم و آمدهام فرعون را دعوت کنم. خدمه دربار به آنها خندیدند و گفتند: از اینجا بروید. فردا حضرت موسى با هارون باز به دربار فرعون آمدند و همین جریان تکرار شد. در روایت نقل شده که آنها چهل روز به دربار فرعون مىآمدند اما کسى راهشان نمىداد. فرعون دلقکى داشت که وقتى خسته میشد، برایش بازى در مىآورد و فرعون را مىخنداند. این دلقک چند بار در راه رفتن به دربار دیده بود که چوپانى ایستاده و چوبی در دستش است و مىگوید: من پیغمبر خدا هستم و آمدهام فرعون را دعوت کنم. یک روز این دلقک لباس چوپانى پوشید و چوبی به دست گرفت و به کاخ فرعون رفت و جلوى فرعون ایستاد. فرعون پرسید: این چه لباسى است که پوشیدهاى؟ دلقک گفت: من پیغمبرم؛ آمدهام تو را دعوت کنم. فرعون و اطرافیانش به خنده افتادند و این یکى از سوژههاى خندیدن فرعون شد و هر روز این لباس را مىپوشید و مىآمد به دربار و میگفت: من پیغمبرم و آمدهام تو را دعوت کنم؛ یا قبول کن، یا عذاب نازل مىشود. درباریان هم مىخندیدند. بالاخره یک روز فرعون گفت: این حرف را از کجا یاد گرفتهاى؟ دلقک گفت: کسى هست که مىآمد مقابل دربار و این حرفها را میگفت. فرعون گفت: بگویید خودش بیاید تا او را ببینیم. این جریان زمینهاى شد که موسى را به کاخ فرعون راه دادند. فرعون به موسی و هارون اجازه داد تا آنها را ببینند و بخندند. آن آقاى بزرگوار نقل مىکرد که وقتى عذاب بر فرعونیان نازل شد و همه آنها غرق شدند، خطاب رسید که این دلقک را نجات دهید. فرشتهها گفتند: این هم از اصحاب فرعون و کافر است. خطاب آمد که این لباس دوست ما را مىپوشید و اداى دوست ما را در مىآورد.
معنای این حرف این است که گاهى ادا درآوردن هم مطلوب است. باید حال ما اینگونه باشد که ما لیاقت دعا کردن نداریم. ما کجا، ساحت قدس الهى کجا؟! اگر ما بخواهیم مطالبی که در مضامین دعاها وارد شده، واقعا خودمان قصد انشاء کنیم و بگوییم ما این حرفها را مىزنیم، مثل بندهاى، بخواهم چنین بگویم، جا دارد، به دهانم بزنند و بگویند: خفه شو! تو کجا و این حرفها کجا؟! پیش ما دروغ مىگویى؟! کس دیگری را پیدا نکردهاى که فریبش بدهى؛ مىخواهى خدا رافریب بدهى؟!
ما باید بگوییم: ما اداى دعاخوانها را در مىآوریم؛ مىدانیم ما لیاقت دعاخواندن نداریم؛ ما لیاقت صحبت کردن با خدا را نداریم. با چه رویى با خدا صحبت کنیم؟ زبانى که خدا به ما داده که وسیلهاى براى عبادت باشد، اگر لکنت داشته باشد، چقدر پول حاضریم خرج کنیم تا از آن رفع لکنت بشود؟ اگر ـخداى ناکردهـ کسى لال باشد و تمام ثروت دنیا را داشته باشد، حاضر است همه ثروتش را بدهد تا مرضش معالجه شود؛ ما با این نعمت خدا، با چنین ارزشی، خدا را معصیت مىکنیم، غیبت مىکنیم، حرف لغو مىزنیم، اسرار دیگران را فاش مىکنیم، دروغ مىگوییم؛ آن وقت چگونه با این زبان با خدا حرف بزنیم؟! آیا جا ندارد وقتى مىخواهیم با خدا صحبت کنیم، خدا امر بفرماید :لال شو؟ تو با نعمت من چه کردى؟! با چشممان مىخواهیم به پیشگاه الهى نگاه کنیم، به سوى رحمت او، با کدام چشم؟ با چشمى که اگر بیمارى مختصرى پیدا کند، مدتها وقت صرف میکنیم، پول صرف میکنیم، تا بیمارى چشممان رفع شود؛ اما این چشم که خدا به رایگان به ما داده، و میلیاردها قیمت آن است، این را وسیله بدبختى خودمان قرار بدهیم، نگاه حرام کنیم و به دنبالش هزار جور بدبختى و گرفتارى براى خودمان درست کنیم! این چشم را چگونه به سوى رحمت خدا باز کنیم و بگوییم خدایا به امید تو؟! قلبى که خدا به ما داده، دستى که داده، پایى که داده، و سایر اندامها، همه نعمتهایى است که هیچکدامش با تمام ثروت روى زمین برابرى نمىکند؛ یعنى ارزشش بیش از آن است. ولى همه را ما وسیله بدبختى خودمان قرار دادهایم. حالا برویم به خدا چه بگوییم؟!
حد اقل این حال را داشته باشیم که خدایا! از حالاتصمیم گرفتیم معصیت نکنیم. اما بارها خودمان تجربه کردهایم که از این قولها مىدهیم، ولی وفا نمىکنیم. اگر خداى متعال بفرماید که تو دیروز، پریروز، پارسال، و پیرارسال هم از این حرفها زدى؛ اما چهطور شد؟ چه جواب مىدهیم؟! اگر به دوستى وعدهاى داده باشیم و یک مرتبه تخلف کردیم، دو مرتبه تخلف کردیم، ده مرتبه تخلف کردیم، آیا رویمان مىشود سراغ او برویم؟ اگر کسى احسان مختصرى به ما بکند، موقعى که به او نیاز داریم، فطرت انسانى اقتضا مىکند که تا آخر عمر فراموش نکنیم و هر وقت او را ببینیم سرمان پایین باشد و تشکر کنیم. اما خدا این همه احسان، این همه نعمتهاى مجانى، به ما داده؛ ولی ما یادمان نمىآید که اینها نعمت خداست و باید شکرش را به جا بیاوریم! شکر که نمىکنیم، هیچ؛ آنها را در راه نافرمانى خدا به کار مىگیریم! اگر خودمان را جای یک قاضى بگذاریم، و بخواهیم خودمان را محاکمه کنیم، چه مجازاتى براى خودمان در نظر مىگیریم؟
همه این مطالب به صورت مبسوط و با بیانی بهتر، در دعاى عرفه آمده است. در هر جملهاش دقت کنیم، مىبینیم یک عالم معنا در آن نهفته است. اگر سعى کنیم که بعضى از فَقَرات را به جاى دعا خواندن، دعا کنیم و بعضى از این دعاها را از دلمان بگوییم، قطعاً مشکلات ما حل مىشود؛ قطعاً رحمت خدا بر ما نازل مىشود. اما افسوس که مثل بنده، اگر هزار بار هم اینها را بخوانم، دلم خبردار نمىشود؛ فقط لقلقه زبانى است. البته همین را هم خدا برایش اجرى قائل است، حتی اگر دعا را بخوانی، ولی نفهمى یعنى چه، توجه هم نکنى، همین هم قبول است.
باید خدا را شکر کنیم که با این همه روسیاهىها، باز هم به ما توفیق مىدهد که دستى به دعا بلند کنیم، اداى دعاخوانها را در بیاوریم، یادى از دعاى سیدالشهداء بکنیم. آن حضرت در چنین روزى، در بیابان عرفه، بالاى یک صخره، در حالى که مثل دو چشمه، اشک از چشمانش مىریخت، چه مىگفت؟ یکایک نعمتهاى خدا را شمرد: خدایا! تویى که به من چشم بینا دادى؛ این گوش را دادى؛ اجزایش را هم شمرد: لاله گوش، پیچ و خمهاى گوش، عصب شنوایى گوش، پلک چشم، مژههاى چشم، اندامهاى چشم، اندامهاى قلب، سینه؛ یکایک همه اینها را شمرد. خدایا! تو این نعمتها را به من دادى؛ آنقدر شمرد که ما از بیان همانهایى که او شمرد، عاجزیم. بعد فرمود: اگر من بخواهم تمام عمرم و تمام عمر کسانى که در این عالم زندگى کردهاند، همه این مدت عمر من باشد و بخواهم شکر یکى از این نعمتها را به جا بیاورم، توانش را ندارم؛ چه رسد به همه نعمتهایى که از شماره بیرون است. بعد از آن نعمتهاى بیرونى را شمرد: مادر مهربانی به من دادى، از روزى که من متولد مىشوم غذاى من را در سینه مادر مهیا کردى که زمانی من متولد مىشوم، بىغذا نمانم، دل مادرم را به من مهربان کردى، اگر مهربانى مادر نبود، من را پرستارى نمىکرد، و از بین مىرفتم؛ این کارها را تو کردى. به من عقل دادى، شعور دادى، ایمان دادى، معرفت دادى، استادهایى فرستادى که به من درس بیاموزند، وسایلى براى من فراهم کردى که راه حق را بشناسم، توفیق به من دادى که تو را اطاعت کنم و انجام وظیفه کنم؛ اما من همه را ناسپاسى کردم! در قبالش من چه کردم؟ حضور تو را نادیده گرفتم، فراموش کردم، دستورات تو را مخالفت کردم، حق بندگان تو را به جا نیاوردم، حق پدر و مادرى که اینقدر به من مهربانى کردند، به جا نیاوردم، سایر حقوقى که براى بندگانت قرار دادى، ادا نکردم؛ هر چه بود، از تو خوبى بود، و از من بدى!
حالا آمدهام؛ مىدانم که خوبىهاى تو تمام نشده، با همه این بدىهاى من، هنوز خوبىهاى تو جا دارد؛ باز هم جا دارد که تو به من خوبى کنى. هم توفیق توبه به من دادهاى، تا من یک بار دیگر به در خانه تو بیایم و بگویم: آمدهام که دیگر نروم؛ آمدهام که دیگر باشم؛ آمدهام که دیگر جفا را کنار بگذارم، به خودم وفا کنم؛ آمدهام که اندکی حقشناسى کنم؛ اگر خدا توفیق بدهد که این جمله را راست بگوییم، با همه سیاهىهایى که به بار آوردهایم، حد اقل یک جمله را راست بگوییم؛ بگوییم خدایا دیگر بس است؛ دیگر میخواهم بنده تو باشم؛ دیگر مىخواهم آنگونه که تو مىخواهى باشم.
اگر بگوید: مگر تا به حال به تو توفیق ندادم؟ مگر به تو یادآورى نکردم؟ مگر کسانى را نفرستادم که تو را راهنمایى کنند؟ چرا گوش به حرف ندادى؟ نهایت کلام این است که خدایا! تو درست مىگویى؛ من هیچ حرفى ندارم که در مقابل تو بزنم، همه اینها بوده است؛ اما حرف من این است که از خوبیهایى که تا به حال به من نشان دادى، خوبى دیگری هم بکن و به من توفیق توبه بده؛ اجازه بده من امروز حرفهایم را بزنم، حرفهایم را بشنو!
آدم وقتى نسبت به کسى یک عمر بىوفایى مىکند، موقع احتیاج هم جا دارد که اصلاً به حرفش گوش ندهند و به او بگویند: برو گمشو! چقدر بىوفایى؟ چقدر بىحیایى؟ لذا، جا دارد اول از خدا بخواهیم که خدایا! حرف مرا بشنو؛ «إسمع دعایى، اذا دعوتک». حرفى که مىخواهم به خدا بزنم، این است که من هیچ دلیلى براى کارهاى بدم ندارم، هیچ عذرى نیست؛ هر چند در طول عمرِ من هیچ وقت نعمتهایت را از من دریغ نداشتى، هیچ چیز کم نگذاشتى. این امر باعث شده که حالا هم از تو بخواهم منت دیگرى بر من بگذارى، و حرفم را یک بار دیگر بشنوى؛ به من توفیق بده به در خانهات بیایم و صورتم را روى خاک بگذارم. مىدانم که این توفیق را هم به همه نمىدهى؛ این توفیقاتى است که به دوستان خاصت مىدهى؛ یک بار هم این توفیق را به من بده.
اهل معرفت مىگویند پایهى معرفت حضرت عیسى ـعلى نبینا و آله و علیه السلامـ از بسیارى از انبیاء بالاتر بوده؛ پیغمبرى که از طفولیت پیغمبر بوده و زمانی که تازه متولد شده، مىگوید: «إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا»، خدا به این پیغمبرش که او را «روح» نامیده، مىگوید: «یا عیسى! هب لى من عینک الدموع»؛ براى من هدیه بفرست! خداى من، هدیه تو چیست؟ اشکهاى چشمت را برایم بفرست؛ «و من قلبک الخشوع»؛ دل شکستهات را براى من بیاور. در جای دیگری هم مىفرماید: «تبصبص الىّ تبصبص الکلب» مثل سگی که مىآید جلوى ارباب و پوزهاش را به خاک مىمالد، این حالتى است که خدا ازمثل حضرت عیسى توقع دارد. ما که چنین توفیقاتى پیدا نمىکنیم؛ اما بگوییم: خدایا! یک روز عرفه به من این توفیق را بده که ما هم اداى دعاکُنها را در بیاوریم؛ ما را مثل دلقک فرعون ببخش؛ آخر ما هم لباس دوست تو را مىپوشیم؛ ما هم دم از امام حسین مىزنیم.
حالا که زمینه چنین لیاقتى براى انسان فراهم مىشود، از همان مضامینى که در دعاى عرفه به ما یاد دادهاند، باید یاد بگیریم. باید سر تا پاى وجودمان توجه به خدا باشد، و هم به نعمتهاى خدا، شکر نعمتهاى خدا؛ به هر چه نگاه مىکنیم، همان جا هم که نعمت خداست؛ اگر نگاه کنیم و شکرش را به جا بیاوریم، یک «الحمدلله» بگوییم، خدا هم مىبخشد؛ «الحمدلله» خدا چشم بینا داد، گوش شنوا داد، اگر حقایق را نمىبینیم و نمىشنویم، همینقدر که محسوسات را مىبینیم، خودش نعمت بزرگى است؛ توفیق تحصیل علم به ما داد، توفیق تحصیل در حوزه علمیه در حضور اساتید، بزرگان، علما، توفیق شناخت دوستان خدا؛ این یکى از نعمتهاى بسیار بزرگ است؛ «الحمد للّه الذى اکرمنى بمعرفتکم و معرفة اولیائکم»؛ شناختن خدا یک نعمت است، شناختن ائمه اطهار ـسلام الله علیهم اجمعینـ یک نعمت است، شناختن دوستان اهل بیت هم یک نعمت است. در زیارت عاشورا این به عنوان یک کرامت الهى تلقى شده و شکر این نعمت را باید به جا آورد. اگر آدم دوستان اهل بیت را نمىشناخت، خود اهل بیت را به چه وسیلهاى مىشناخت؟ چگونه به یاد آنها مىافتاد؟
هر جا که نگاه مىکنیم، هر گوشهاى که نگاه مىکنیم، هزاران نعمت بیشمار است و ما از همهاش غافلیم. درس اولى که ما از دعاى عرفه یاد مىگیریم، این است که باید گاهى فرصتى بگذاریم، کمی درباره نعمتهاى خدا فکر کنیم. اگر هر یک از اینها را نداشتیم، چه خاکى به سر میکردیم؟ این کار چند فایده دارد. در قرآن ملاحظه مىفرمایید، گاهى مىفرماید: ما اصلاً این نعمتها را به شما دادیم، «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ»؛ این نعمتها را دادیم که شما از آن استفاده کنید و به یاد ما بیافتید و شکر نعمت کنید. خدا که نیازى به شکر ما ندارد؛ پس چرا مىگوید این نعمتها را دادیم، شاید شما شکر کنید؟ براى اینکه بهترین راه براى تقرب به خدا شکر خدا است. اگر نعمتها را دیدیم و توجه پیدا کردیم که کسى این نعمتها را به ما داده، و خودمان را نسبت به خدا بدهکاردانستیم، آنوقت آدم سعى مىکند با این نعمتى که خدا به او داده، علیه خود خدا حرکت نکند؛ چشم زیبایى که خدا به آدم مىدهد، در نافرمانى خدا به کار نگیرد. توجه داشته باشیم اینها نعمت خدا است. خدا چقدر بر آدم حق دارد که اینچنین نعمتى را به او مىدهد، اما او مىآید این نعمت را مایه بدبختى خودش قرار مىدهد!
اگر انسان فکر کند که خدا چقدر نعمت به او داده، بعضى کمبودهایى که بر اساس حکمتهایى پیش مىآید، اینها دیگر در نظرش خیلى مهم نمىآید. فرض کنید مثلاً یک دسته اسکناس هزار تومانى به شما مىدهند، که یکی از آنها یک گوشهاش ساییده؛ آدم به این دسته هزار تومانی که به آدم بدهند توجه دارد؛ فکر نمىکند که یک گوشه یکی از اسکناسها ساییده است. البته ممکن است مثلاً یک درصدى از مزدش هم کم بشود. اما آدم به فکر نعمتهاى خدا نیست، فقط مىگردد که کمبودها راپیدا کند؛ امروز چه کمبودى داشتم؟ چه شد؟ اینجا چرا اینچنین است؟ آنجا چرا آنچنان است؟ گویا فقط عیبها را مىبیند؛ هیچ وقت از زندگیش لذت نمىبرد و همیشه طلبکار خداست.
درس اول این دعاى عرفه شکر خداست؛ یاد گرفتن اینکه درباره نعمتهاى خدا بیاندیشیم؛ هم از اینکه این نعمتها راداریم، لذت ببریم؛ هم این کمبودها به نظر ما جلوهاى نکند؛ هم از این نعمتها سوء استفاده نکنیم؛ هم درمقام شکر بر بیاییم، که آن شکر ما را جلو مىبرد و وسیله قرب مىشود.
درس دوم که از این دعا بهدست مىآید این است که آدم همیشه زشتىهاى خودش را با خوبىهاى خدا مقایسه کند. خدایا! من چه کردم، من چه کردم؟ با این کار زمینهاى فراهم مىشود که آدم مقدارى به پستى خودش، به بیچارگى خودش پى ببرد. اولین فایدهاش این است که مغرور نمىشود؛ بدى این آدمیزاد بیچاره این است که وقتى خدا نعمت معنوى هم به او مىدهد، هدایت هم مىشود و یک قدم خوبى هم بر مىدارد و مىآید راه بیافتد، شیطان وسوسهاش مىکند، مغرورش میکند؛ بله! من حالا یک چیزى شدم! من از بندههاى دیگر بهترم! همین غرور موجب سقوطش مىشود.
ما وقتى مقایسه کنیم که خدا چه نعمتهایى به من داده و من در مقابلش چقدر بىشرمى کردم، چقدر پستم، اگر آدم کسی را که به او خدمت کرده، نادیده بگیرد، خودش به خودش مىگوید: چقدر جفاکارم، چقدر بىمعرفتم! در مقابل این همه نعمتهاى خدا اگر آدم قدردانى نکند، جا ندارد به خودش بگوید: چقدر بىمعرفتى، چقدر ناسپاسى؟! «إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ کَفّارٌ».
نتیجه آخر اینکه انسان با همه این زشتىها و پلیدىها امیدش از خدا قطع نشود. اگر امید آدم از خدا قطع بشود، معنایش این است که خوبىهاى خدا محدود است و دیگر تمام شده و بیشتر از این ادامه ندارد؛ در این صورت باز خدا را نشناختهایم. با همه پستىها، و زشتىهایى که آدم دارد، هیچ وقت نباید از خدا ناامید بشود. باید خدا را آنقدر بزرگ و مهربان بداند که حتی وقتى که در پستترین حالت است، اگر یک لحظه به خدا توجه کند و از کارش پشیمان شود، خدا نادیده نمىگیرد. اما کلام در این است که آن لحظه را آدم راست بگوید؛ و الا خدا مىگوید: چه کسى را فریب مىدهى؟! از من ضعیفتر و نادانتر ندیدى؟! من فریب نمىخورم. مدام مىگوید: استغفر الله؛ استغفر الله؛ کو استغفارت؟ چه کسى را مىخواهى فریب بدهى؟ آیا از من جاهلتر ندیدى؟!
اگر یک لحظه انسان به خدا راست بگوید، خدایا واقعاً پشیمانم، دیگر گناه نمىکنم، خدا یک خط قرمز مىکشد روى همه گذشتهها.
خدایا به حق محمد و آل محمد به حق آن کسانى که دیشب و امروز و امشب در عرفات، تو را یاد کردند، به ما توفیق بده یک مرتبه به تو راست بگوییم.
تاکنون نظری ثبت نشده است