- 427
- 1000
- 1000
- 1000
لذت مناجات(شرح مناجات خمس عشر)، جلسه چهل و نهم
سخنرانی آیت الله محمد تقی مصباح یزدی با موضوع «لذت مناجات»، جلسه چهل و نهم، سال 1386
إلهی قَصُرَت الأَلْسُنُ عَنْ بُلُوعِ ثَنائِکَ، کَما یَلیقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراکِ کُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلَی سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إلَی مَعْرِفَتِکَ إلاّ بِالعَجَزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ،؛ بارالها زبانها عاجزند از این که تو را آن چنان که شایسته جلال و عظمت تو است ثنا گویند، و عقلها از اینکه کُنه جمال تو را درک کنند ناتوانند، و چشمها از اینکه به سوی جلوههای جمال تو بنگرند درماندهاند، و تو راهی برای معرفت خودت قرار ندادی جز به عجز از معرفت خودت.
محور جملههایی که در این مناجات روی آن تکیه شده مسئله شناخت و معرفت خداست. خوب است اشارهای کنیم به اینکه اصولاً معرفت خدا چه اندازه برای غیرخدا ممکن است و اگر رسیدن به مراتبی از آن ممکن است راه رسیدن به آن پایه از معرفت چیست؟ ناچاریم برای رفع ابهام به بعضی از اصطلاحات علوم عقلی اشاره کنیم.
صرف نظر از اینکه کلمه «معرفت»؛ با «علم»؛ چه تفاوتی دارد و این که شاید «شناسایی»، اندکی از نظر مفهومی با دانستن فرق داشته باشد این سؤال پیش میآید که ما چگونه چیزهایی را میشناسیم؟ اولین راهی که برای شناخت اشیاء داریم حواس ما است. همین شنوایی، لامسه، بویایی و ... . سادهترینش دیدن است. وقتی چیزی را میبینیم یک نوع شناختی برایمان پیدا میشود. حالا چه شناخت اولیه، و چه در مرحله دوم، بازشناسی. ابتدا انسان خیال میکند که وقتی چشم میگشاید آن محسوس یا مبصَر را در جای خودش همان طوری که هست میبیند. تحقیقات علمی نشان میدهد که مسئله با آن چه که تصور میکنیم فرق دارد. بین ما و جسمی که میبینیم شعاع نوری واسطه میشود. یک شبه عکسی از آن شیء، در نقطهای از چشم ما منعکس میشود. اثری که روی آن نقطه میگذارد بوسیلهی عصب خاصی به مغز منتقل میشود و بالاخره فعل و انفعالاتی انجام میگیرد که این درک برای ما به نام دیدن پیدا میشود. تجربیات نشان میدهد که ما هیچ چیز را در جای خودش نمیبینیم بلکه ما همه چیز را در درون چشم، با اعصاب مغز خودمان میبینیم. اینکه میبینیم این کجاست، به دلیل تجربیاتی است که اندوختهایم. وقتی فاصله باشد اشیاء سایههایی میاندازند که میتوانیم حدس بزنیم که مثلاً دو متر با ما فاصله دارند، والا چیزی را در جای خودش نمیبینیم، بلکه آن چه میبینیم صورتی است که در حاسّه خودمان است. حالا بحثهایی پیش میآید که این صورتی که ما میبینیم چه نسبتی با خارج دارد و چقدر با آن مطابقت دارد؟ یعنی بحثهای معرفتشناختی در زمینه ادراکات حسی؛ ولی به هرحال بهترین شناخت هایمان این گونه است. شناخت با گوش و با چیزهای دیگر هم کم و بیش به همین گونه است. وقتی ما صورت و رنگ و روی شخصی را دیدیم خیال میکنیم حقیقت آن شیء عینی را کاملاً یافتهایم. تجربههای علمی - دست کم به عنوان یک تئوری - بیان میکند که اصلاً رنگ وجود ندارد. امواج مختلفی روی اعصاب خاص ما اثر میگذارد که این رنگها را میبینیم. ببینید که اگر این گونه باشد دستگاه شناخت ما چه خواهد شد؟! ما همه چیز را با رنگ آن میبینیم؛ اگر این رنگها در خارج نباشد ما چه اندازه از واقعیتهای خارجی اطلاع داریم؟! این مطلب را اشاره کردم زیرا ما خیال میکنیم حقیقت اشیاء را واقعا با چشممان میبینیم. دیگر از این بالاتر که نمیشود؛ با چشم خودم دیدم! تازه آن چه ما میبینیم با آن چه واقعیت است، چقدر فاصله دارد و چند تا واسطه میخورد؟! باید اثبات شود که این واسطهها چه اندازه با آن شیء خارجی مطابقت دارد.
إلهی قَصُرَت الأَلْسُنُ عَنْ بُلُوعِ ثَنائِکَ، کَما یَلیقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراکِ کُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلَی سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إلَی مَعْرِفَتِکَ إلاّ بِالعَجَزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ،؛ بارالها زبانها عاجزند از این که تو را آن چنان که شایسته جلال و عظمت تو است ثنا گویند، و عقلها از اینکه کُنه جمال تو را درک کنند ناتوانند، و چشمها از اینکه به سوی جلوههای جمال تو بنگرند درماندهاند، و تو راهی برای معرفت خودت قرار ندادی جز به عجز از معرفت خودت.
محور جملههایی که در این مناجات روی آن تکیه شده مسئله شناخت و معرفت خداست. خوب است اشارهای کنیم به اینکه اصولاً معرفت خدا چه اندازه برای غیرخدا ممکن است و اگر رسیدن به مراتبی از آن ممکن است راه رسیدن به آن پایه از معرفت چیست؟ ناچاریم برای رفع ابهام به بعضی از اصطلاحات علوم عقلی اشاره کنیم.
صرف نظر از اینکه کلمه «معرفت»؛ با «علم»؛ چه تفاوتی دارد و این که شاید «شناسایی»، اندکی از نظر مفهومی با دانستن فرق داشته باشد این سؤال پیش میآید که ما چگونه چیزهایی را میشناسیم؟ اولین راهی که برای شناخت اشیاء داریم حواس ما است. همین شنوایی، لامسه، بویایی و ... . سادهترینش دیدن است. وقتی چیزی را میبینیم یک نوع شناختی برایمان پیدا میشود. حالا چه شناخت اولیه، و چه در مرحله دوم، بازشناسی. ابتدا انسان خیال میکند که وقتی چشم میگشاید آن محسوس یا مبصَر را در جای خودش همان طوری که هست میبیند. تحقیقات علمی نشان میدهد که مسئله با آن چه که تصور میکنیم فرق دارد. بین ما و جسمی که میبینیم شعاع نوری واسطه میشود. یک شبه عکسی از آن شیء، در نقطهای از چشم ما منعکس میشود. اثری که روی آن نقطه میگذارد بوسیلهی عصب خاصی به مغز منتقل میشود و بالاخره فعل و انفعالاتی انجام میگیرد که این درک برای ما به نام دیدن پیدا میشود. تجربیات نشان میدهد که ما هیچ چیز را در جای خودش نمیبینیم بلکه ما همه چیز را در درون چشم، با اعصاب مغز خودمان میبینیم. اینکه میبینیم این کجاست، به دلیل تجربیاتی است که اندوختهایم. وقتی فاصله باشد اشیاء سایههایی میاندازند که میتوانیم حدس بزنیم که مثلاً دو متر با ما فاصله دارند، والا چیزی را در جای خودش نمیبینیم، بلکه آن چه میبینیم صورتی است که در حاسّه خودمان است. حالا بحثهایی پیش میآید که این صورتی که ما میبینیم چه نسبتی با خارج دارد و چقدر با آن مطابقت دارد؟ یعنی بحثهای معرفتشناختی در زمینه ادراکات حسی؛ ولی به هرحال بهترین شناخت هایمان این گونه است. شناخت با گوش و با چیزهای دیگر هم کم و بیش به همین گونه است. وقتی ما صورت و رنگ و روی شخصی را دیدیم خیال میکنیم حقیقت آن شیء عینی را کاملاً یافتهایم. تجربههای علمی - دست کم به عنوان یک تئوری - بیان میکند که اصلاً رنگ وجود ندارد. امواج مختلفی روی اعصاب خاص ما اثر میگذارد که این رنگها را میبینیم. ببینید که اگر این گونه باشد دستگاه شناخت ما چه خواهد شد؟! ما همه چیز را با رنگ آن میبینیم؛ اگر این رنگها در خارج نباشد ما چه اندازه از واقعیتهای خارجی اطلاع داریم؟! این مطلب را اشاره کردم زیرا ما خیال میکنیم حقیقت اشیاء را واقعا با چشممان میبینیم. دیگر از این بالاتر که نمیشود؛ با چشم خودم دیدم! تازه آن چه ما میبینیم با آن چه واقعیت است، چقدر فاصله دارد و چند تا واسطه میخورد؟! باید اثبات شود که این واسطهها چه اندازه با آن شیء خارجی مطابقت دارد.
تاکنون نظری ثبت نشده است