- 719
- 1000
- 1000
- 1000
تفسیر آیه 105 سوره مائده بخش سوم
درس آیت الله عبدالله جوادی آملی با موضوع "تفسیر آیه 105 سوره مائده بخش سوم"
- تحریک عمومی و تکوینی
- بیان روایت نورانی از امام حسن عسگری(ع)درباره وصول به خدا
- نقش زاد و توشه در وجود انسان
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لاَ یَضُرُّکُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ إِلَی اللّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
خلاصه مباحث گذشته
این آیه همانطوری که قبلاً ملاحظه فرمودید چهار محور اصلی را مورد بحث قرار داد که دو محورش در آیات دیگر هم مطرح است؛ یعنی محور سوم و چهارم و اما محور اوّل و دوم در این آیه و بعضی از آیات دیگر مطرح است. عمده در بین این عناصر چهارگانهٴ بحث همان محور اوّل است که فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾. تاکنون به این نتیجه رسیدیم که تمام موجودات عموماً و انسان خصوصاً مسافر الی اللهاند و آنچه که فعلاً مطرح است سِیر انسانی است. در سورهٴ مبارکهٴ «انشقاق» همهٴ انسانها را مخاطب قرار داد و فرمود: ﴿یا أَیُّهَا اْلإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلاقِیهِ﴾ ؛ تمام انسانها با یک تلاش و کوششی به لقای حق راه پیدا میکنند چه بخواهند و چه نخواهند و چه بدانند و چه ندانند؛ منتها عدهای این راه را به آسانی و به استقامت طی میکنند و به لقای رحمت حق میرسند و نامهٴ اعمالشان به دست راست داده میشود و مانند آن. عدهای هم با صعوبت و سختی این راه را طی میکنند و به لقای قهر خدا میرسند و نامهٴ اعمال آنها به دست چپ یا به پشت سَرِ اینها داده میشود.
برای اینکه انسان این راه را مستقیمتر و آسانتر و بهتر طی کند و به لقای رحمت حق برسد و نامهٴ اعمال را به دست راست بگیرد قرآن راهی را نشان میدهد و میفرماید که آنچه را که به زبان انبیا و اولیا برای شما بیان کردهایم آن راهِ بالقوه است؛ طریق وقتی بالفعل است که سالک بالفعل آن راه را طی کند وگرنه آن راه بالقوه است نه راه بالفعل. اگر سلوک بالفعل بود و سالکِ بالفعلی داشتیم آن راه میشود مَسلکِ بالفعل، پس مَسلکِ بالفعل سلوکِ بالفعل طلب میکند. دین گرچه صراط مستقیم است و محصول قرآن و عترت (علیهم السلام) صراط مستقیماند اما اینها صراط بالقوهاند، وقتی صراط به فعلیت میرسد که سالک این راه را طی کند وگرنه صرف اصِول و قواعدی که در کتاب و سنت باشد راه نیست، بلکه وقتی سلوک بالفعل شد این صراط هم راهِ بالفعل میشود.
صادر من الله و واصل الی الله بودن انسانها به سوی خدا
مطلب بعدی آن است که سلوک وقتی بالفعل است که سالک شروع به کار بکند، چون سلوک وصف سالک است. سالک کیست؟ در اینکه سالک نفس انسانی است که تردیدی نیست و انسان است که روندهٴ این راه است. وقتی انسان روندهٴ راه شد و این سالکْ بالفعل شد و سلوکْ بالفعل شد، آن مسلک هم بالفعل است. آن مسلک کجاست؟ مسلک بیرون از جان سالک است یا در درون او؟ آنچه که بیرون از جان سالک است یک سلسله قواعد و قوانین و مقررات و اخلاقیات است که اینها مَسلک و طریق بالقوهاند و طریق بالفعل نیستند. اگر یک سلسله قوانینی در قرآن و روایات نوشته است اینها که راه نیست، بلکه اینها راه بالقوه است. وقتی انسان شروع به تحقیق کرد و بعد از تحقیق ایمان آورد و معتقد شد و بعد از اعتقاد متخلق شد و بعد از تخلّق اعمال صالحه را انجام داد میگویند که این شخص اهل سِیر و سلوک است و اهل راه است و همهٴ اینها در درون نفس است؛ یعنی اگر اعتقاد است، اگر تخلق است و اگر اعمال است همهٴ اینها جزء شئون نفس است یا در مرحله بالا یا در مرحله متوسط و یا در مرحلهٴ نازل است؛ اگر اعتقاد باشد در مرحله بالاست، اخلاق باشد در مرحله عقلِ عملی و اگر از اعمال صالحه مثل فعل واجب و مستحب و ترک حرام و مکروه باشد این مربوط به مرحلهٴ نازله اوست که بدن اوست.
بنابراین آنچه را که راه است از شئون نفس انسانی بیرون نیست و این راه یک هدفی دارد، پس راه و رونده در سِیر و سلوک یکی است که همان انسان است. هر راهی برای نیل به هدف است، آن هدف کجاست و هدف چیست؟ همه ما معتقدیم که هدف ذات اقدس الهی است؛ ولی این باید توضیح داده بشود که هدف خداست یعنی چه؟ چون آن انسانی که به طرف خدا حرکت میکند چه میشود؟ هدف او جز لقاء الله چیز دیگر نیست. ذات اقدس الهی هدف است یعنی چه؟ یعنی انسان اگر اعتقادی دارد، تخلّقی دارد یا عمل صالحی دارد برای تقرب به الله است و برای رسیدن به جایی است که لقای خدا نصیبش بشود. خودِ ذات اقدس الهی که هدف نیست، هدف انسان خداست یعنی چی؟ یعنی به طرف خدا نزدیک میشود و به کمالات آن کمال نامحدود نزدیک میشود و به جایی میرسد که او را ملاقات میکند با چشم جان، اینها هدف است. اگر این نفس مطمئن ﴿رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً﴾ بود و بقیهٴ راه را رجوع کرد، میرسد به لقایی که به مقدار امکان مقدورِ یک انسان سالک است، پس هدف لقاء الله است و این هدف هم که از انسان بیرون نیست.
بنابراین انسان هم سالک است، هم مَسلَک است و هم هدف و آخرین سِیر انسانی لقاء الله است که این لقا وصفی از اوصاف شهودی اوست. آنوقت این کاروان و این مجموعه میشود انسان و همانطوری که در قوسِ نزول، خدا اوّل است ولی انسان از خداست، در قوس صعود خدا آخر است اما انسان به لقای خدا میرسد؛ یعنی در مجموعهٴ هستی که بررسی میکنیم میبینیم که ﴿هُوَ اْلأَوَّلُ وَ اْلآخِرُ﴾ و دربارهٴ انسان که سخن گفته میشود میبینیم که انسان صادرِ از خداست نه خدا، واصل به لقای حق است نه اینکه الله بشود. بنابراین انسان صادر من الله است و واصل الی الله؛ چه در مبدأ و چه در منتها ذات اقدس الهی منزه از آن است که کسی با او متحد یا کسی مَحَلّ او و یا کسی متعلّق او و تعلق حلولی و مانند آن داشته باشد. همان طوری که انسان فیضی است که صادر من الله است و به تعبیر لطیف امیر المؤمنین(صلوات الله و سلامه علیه) که فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» که تجلّیِ خداست، در قوس صعود هم این چنین است.
بنابراین هدف انسان بیرون از محدوده هستی انسان نیست، پس فهو السالک و هو المسلک و هو الهدف. چون طی راه بدون ره توشه ممکن نیست و راه بدون زادِ راه ممکن نیست، این زاد راه هم از شئون خودِ نفس است و بیرون از او نیست که این زاد راه همان تقواست که در قرآن کریم فقط به همین توشه امر شده است که فرمود:﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْویٰ﴾.
نقش زاد و توشه در وجود انسان
زاد مال مسافر است و این هم از آیاتی است که نشان میدهد که انسان در راه است؛ یعنی همان طوری که آیات صراط نشان میداد، آیات سبیل نشان میداد، آیات هدایت و ضلالت نشان میداد، آیات سرعت نشان میداد و آیات سبقت نشان میداد، آیه زاد هم نشان میدهد. همهٴ آن آیات نشان میداد که یک راهی است و یک هدفی است و یک روندهای است به همان تقریبات گذشته. مسئلهٴ زاد هم این چنین است که زاد مال مسافر است و توشه مال مسافر است. یک وقت میگویند غذا و یک وقت میگویند زاد؛ زاد اصطلاحاً چیزی است که مسافر به همراه میبرد و این زاد در درون آدم است. چیزی بیرون از جان آدم به عنوان رهتوشه نیست: ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْویٰ﴾ و برای اینکه این مسافر این راه را آسانتر و بهتر طی کند مَرَکب لازم است؛ اگر کسی سواره این راه را برود آسانتر، بهتر و زودتر میرسد و اگر پیاده باشد دشوارتر است. در قرآن کریم گرچه تعبیری نیامده که مرکبتان چیست و گرچه بزرگان اهل معرفت گفتند که در این سِیر که سِیر حُبّی است محبت مَرکب است و تقوی زاد، یعنی انسانی که دوستانه حرکت میکند او سواره است؛
طریقه حرکت انسانها خائف به سوی خدا
اما کسی که خائفانه حرکت میکند یا طامعانه حرکت میکند او پیاده است که ﴿یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا﴾ ؛ آنها که خوف از جهنم یا شوق بهشت وادارشان کرده که این راه را بروند اینها پیادهاند و پیاده میروند؛ اما آنها که حبّاً لله عبادت میکنند سوارهاند.
این بزرگان محبت را مَرکب میدانند که اگر این سخن درست باشد باز هم محبت شأنی از شئون نفس است پس مَرکب هم از حیطه نفس بیرون نیست و اگر ظریفتر از آن، راهی را که از بعضی از روایات استفاده میشود و مطلبی را که از بعضی از روایات استفاده میشود محور قرار دادیم باز آن هم از شئون نفس به حساب میآید.
بیان روایت نورانی از امام حسن¬عسگری(علیه السلام) درباره وصول به خدا
این از غُرَر روایات اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) است و این طور روایات بسیار کماند که از وجود مبارک امام حسن عسگری(صلوات الله و سلامه علیه) رسیده است که «إنّ الوصول الی الله عزّوجلّ سفَرٌ لا یُدرَک إلاّ بامْتطاء اللیل» . در هر صد روایت یا هر هزار روایتی این گونه از نسیم میوزد. حالا اینها یا آزاد نبودند که بگویند و یا گفتند و نظیر حرفهای محمد ابن سنان مهجور شده است. خدا رحمت کند مرحوم بحر العلوم را که میفرماید: محمد ابن سنان جُرمی ندارد که این مَرْمِیّ به ضعف است مگر اینکه همین معارف بلند را او نقل میکند. عبدالله ابن سنان را تقویت میکنند و محمد ابن سنان را تضعیف میکنند و میگویند که این مسایل را او نقل کرده که جُرم او نقل این معارف است، لذا میفرمایند که پیش ما محمد ابن سنان هم معتبر و موثق است .
به هر تقدیر اینگونه از روایات به دست ما کم رسیده است. وجود مبارک امام عسگری (سلام الله علیه) که فرمود: «ان الوصول الی الله عزّ وجلّ سفر لا یدرک الا بامتطاء اللیل» معلوم میشود که مَرکب نماز شب است؛ در این بیان نورانی فرمود: وصول به طرف خدا مسافرتی است که بدون مطیه و مَرکبِ نماز شب انسان به ثمر نمیرسد. امتطاء أخذِ مطیه است و مطیه مَرکب راهوار است؛ اگر کسی اهل نماز شب بود سواره میرود و اگر اهل نماز شب نبود پیاده میرود. «ان الوصول الی الله عزّ وجلّ سفر لا یدرک الا بامتطاء اللیل» اگر روی این روایات خواسته باشیم بحث کنیم باز هم میبینیم که مَرکب هم از خود نفس است، چون شب زنده داری عبادت است و جزء بهترین عبادات به شمار میآید و این عبادت از شئون نفس است. اگر اعتقاد است، اگر عقیده به وجوب داشتن است و اگر تخلق به این شب زنده داری است که به صورت ملکه بشود و اگر عملش است، همهٴ اینها از شئون نفس است.
بنابراین نفس است که سالک است، نفس است که مسلک است، نفس است که هدف است، نفس است که زاد راه است و نفس است که مرکب است و از آن بیرون نیست. اگر این چنین باشد با پیادههای دیگر فرق میکند؛ گاهی انسان همه راه را پیاده میرود و گاهی بخشی از این راه را سواره میرود و بخشی را پیاده میرود که این خوفِ از نار هست؛ اما چون نماز شب میخواند معلوم میشود که شوقی در او است. نماز شب را که کسی برای ترس از جهنم نمیخواند؛ چه بخواند و چه نخواند او را به جهنم نمیبرند، بلکه نماز شب را یا برای شوق بهشت میخواند یا برای لقای حق طلب میکند. مستحبات را اگر کسی ترک کند که به جهنم نمیرود و یقیناً نماز شب خوان پیاده نیست، حالا یا مَرکبی دارد که شائقان دارند و یا مَرکبی دارد که محبان دارند. اگر کسی همتش متوسط بود سواره به طرف بهشت میرود بهشتی که ﴿تَجْری مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾ است و اگر همتش برتر بود سواره به لقای حق میرود.
بیان واژه «نشئه» در آیه
﴿وَ أَقْوَمُ قیلاً﴾ این نشئهٴ شب یک گام گذاریِ خوبی است و اینهایی که راه را طی میکنند پیاده هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است و سواره هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است، چون در همان آیات دارد که ﴿إِنَّ لَکَ فِی النَّهارِ سَبْحًا طَویلاً﴾ ؛ روز اشتغالات فراوانی دارید که حواس جمع نیست و فرصت کم است و سر و صدا زیاد است؛ اما شب ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِیلاً﴾ است و انسان میفهمد که چه میگوید در صورتی که روز خود را مواظب باشد. اگر روز خود را مواظب نبود و هر چه را که از چشمش گذشت دید و هر چه را بر زبانش جاری شد گفت و هر چه را از گوشش گذشت شنید و هر غذایی که به او دادند را خورد، این سبح طویل را متاسفانه به درون خود آورد و حالا که به نماز شب برخاست همه آن سبح طویل شروع میکنند به هیجان. این است که وقتی نماز شبش تمام میشود که نفهمیده چه گفته است؛ اما اگر روز مواظب خود بود او دیگر شب ناشئهٴ خاص دارد و ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِیلاً﴾ است و سبح طویل نیست و مانند آن. به هر تقدیر نماز شب برای ترس از جهنم نیست، چون یک امر مستحبی است و اگر کسی هم نخواند به جهنم نمیرود.
بنابراین سالک اوست، مسلک اوست، هدف اوست، راه اوست و زاد اوست، ببینیم زمان او است یا نه؟ مَرکب در قرآن نیامده است یا ما پیدا نکردیم؛ ولی این حدیث شریف که از وجود مبارک امام حسن عسگری (سلام الله علیه) رسیده است مَرکب را دارد: «إنّ الوصول الی الله عزّوجلّ سفر لا یُدْرَک الا بامتطاء اللیل» که امتطاء اخذ مطیه، مطیه گرفتن و مرکب گرفتن است، خیلیها سواره میروند؛ ولی آنجا جا برای سوار شدنِ آنها نیست، چون وقتی سوار به مقصد رسد پیاده شود؛ اما آنها کسانیاند که سواره در خودِ مقصد حرکت میکنند. سواره رفتن غیر از این است که انسان در بهشت هم سواره باشد. در نماز شب انسان دعا میکند که گذشتههای خود را جبران کند، البته نماز مستحبی را هم که انسان میخواند میگوید که خدایا! گناهان مرا بیامرز. الان پناه میبرم از گناهان گذشته، نه اینکه اگر این را انجام ندهم جهنمیام؛ این را چه انجام بدهد و چه انجام ندهد خوفی ندارد. پس متن این عمل برای خوف نیست و در خود این عمل حالا که خود را مقرَّب میبیند میگوید که از گناهان گذشتهام صرف نظر بکنید.
بیان حرکت در سیر و سلوک نفسانی
مطلب دیگر این است که در حرکت معمولاً میگویند شش چیز است: متحرک است، مبدأ است که همان قوه باشد، منتها است که همان هدف باشد، مسافت است، زمان است و محرِّک که بحث محرِّک را گذاشتیم برای آخر. مسافت معلوم شد که در سیر و سلوک نفسانی متحرک خودِ نفس است و مسافت هم خود نفس است. انسان در شئون و درجات نفس حرکت میکند و آنچه که بیرون از نفس است راه بالقوه است نه راه بالفعل؛ مثل غذای بدن که این نان و گوشت و میوهای که در بیرون بدن است غذای بالقوهاند و غذای بالفعل نیستند، وقتی کنار سفره آمدند و انسان از این غذاها استفاده کرد و جذب دستگاه گوارشی شدند و کم کم دارند به خون و گوشت تبدیل میشوند میشود غذای بدن، چون غذا باید شبیه مغتذی و غذا خور باشد. نان هرگز غذای بدن نیست و گوشت هرگز غذای بدن نیست، بلکه اگر تبدیل شد به آن خون و مانند آن که شبیه مغتذی و غذا خور است از آن به بعد میشود غذا. علم هم که غذای روح است آنچه در کتابها نوشته شده است غذای بالقوه است و آنچه که در درس و بحثها مطرح میشود غذایی است بالقوة القریبه مِنَ الفعل و وقتی انسان شنید و فهمید و باور کرد میشود غذای بالفعل و ﴿فَلْیَنْظُرِ اْلإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ﴾ این خواهد بود وگرنه آنکه در کتابها نوشته شده است غذای بالقوه است نه غذای بالفعل.
عمده آن است که در حرکتْ زمان مطرح است، در سیر و سلوک آیا زمان است یا نه؟ این زمان کجاست؟ در سیر و سلوک هم زمان مطرح است، حالا یا اربعین گیری است یا غیر اربعین گیری، زمان مطرح است و این زمان مقدارِ حرکت است و هر اندازه که انسان اهل سیر و سلوک بود به همان اندازه زمان دارد و زمانْ عمرِ اوست نه خارج از او و این عمر او با او متحد است.
بیان ذلک این است که ما یک کارهایی برای رفع نیازهای فردی و اجتماعی داریم که این تاریخها و این زمانها و این جریان میلادی یا شمسی و قمریهای هجری را محور کارهایمان قرار میدهیم که اینها زمانِ ما نیستند، بلکه زمانِ متحرکهای دیگر هستند. الان که مثلاً 1374 است یعنی چه؟ یعنی از اوّلِ هجرت پیغمبر(صلی الله علیه و اله و سلم) تا کنون 1374 بار زمین به دور آفتاب گشت که این معنای زمان است. اگر ما گفتیم که مثلاً الان چندمِ ماه است یا چندمین ماه است، معنایش این است که زمین به این مقدار به دور آفتاب گشت که این عمر زمین است و چه کار به متزمن و ساکن در زمین دارد؟ زمین زحمت میکشد و به دور آفتاب میگردد و عمر زید زیاد میشود که اگر زید 50 سال سنّ اوست این به درد شناسنامهٴ او میخورد! زید 50 سال دارد یعنی چه؟ یعنی از آن وقتی که زید به دنیا آمده 50 بار زمین به دور آفتاب گشت؛ گشت که گشت، چرا زید بشود 50 سال؟ زید وقتی 50 سال است که 50 قَدَمِ علمی و عملی بردارد در سیر و سلوک، وگرنه همان کودک روز اوّل است و این صبیّ یتشیخ است در حقیقت. گاهی بعضی از افراد کودک 50 سالهاند یا بعضی کودک هشتاد سالهاند یا بعضی کودک صد سالهاند و همان عادات صد سال قبل را دارند و تکان نخورند.
عمر انسان این نیست که زمین به دور آفتاب بگردد و عمر زید زیاد بشود، این وصف به حال متعلَّقِ موصوف است؛ هر اندازه که زید حرکت کرد به همان اندازه عمر دارد و عمر هر کسی بر اساس سیر و سلوکِ اوست. این است که ذات اقدس الهی به عمر مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) سوگند یاد میکند و میفرماید: ﴿لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ﴾ برای همین است که این عمر معیار سیر و سلوک است، او حرکت کرد و عمر پیدا کرد. بنابراین گاهی انسان ممکن است صد سال روی زمین زندگی کند و همان کودک و نوزاد روز اوّل باشد و کودکی صد ساله باشد و نباید وصف به حال متعلَّقِ موصوف را با وصف به حال موصوف خلط کرد. معنای عمر این است که خود انسان حرکت کند نه معنای عمر این است که زمین به دور آفتاب بگردد و هکذا در شبانه روز؛ اگر گفتند شبانه روز 24 ساعت دارد یعنی زمین به دور خود یک بار که میگردد ما این 24 ساعت را انتزاع میکنیم یا اگر بخواهیم اندازه گیری کنیم 24 ساعت است، معنایش این نیست که زمین یک بار به دور خود گشت و زید یک شبانه روز ترقی کرد، این طور نیست.
بنابراین زمان و عمر هر کسی از حیطهٴ نفس او بیرون نیست، پس قوه که مبدأ آغازین است از درون خود نفس است که ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئًا﴾ که این میشود مبدأ. منتها هم که لقاء خداست و متحرِّک هم که انسان است و مسافت هم که نفس است که فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾ و زادِ راه هم همین نفس است و مَرکبِ راه هم همین شئون نفسانی است و زمان هم محدودهٴ همین شئون نفسانی است. عمده آن محرِّک است که محرِّک کیست؟
تحریک عمومی و تکوینی
ذات اقدس الهی دو گونه تحریک دارد: یک تحریک عمومی دارد که همه انسانها را دعوت میکند و یک تحریک تکوینی دارد که مخصوص گروه خاص است. با ایجاد انگیزه، با تشویق کردن به بهشت، با تهدید کردن به جهنم و با ترغیب به لقای حق انسانِ متفکر را با انگیزه میکند تا انسان حرکت کند و او را با این تشویقهای تشریعی و با این تهدیدهای تشریعی و با این تکلیفهای تشریعی راه میاندازد. اگر انسان با این انگیزهها حرکت کرد از آن به بعد ذات اقدس الهی او را در ادامه سیر و در سرعت سیر و مانند آن کمک میکند و گذشته از اینکه آن تشویقهای تشریعی را ادامه میدهد تکویناً هم یک گرایشی در او ایجاد میکند و شوقی ایجاد میکند و وسائلش را آسان میکند: ¬﴿فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَاتَّقَی ٭ وَصَدَّقَ بِالحُسْنَی ٭ فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی﴾ که این راه را به آسانی طی میکند و مانند آن. اما اگر ـ معاذ الله ـ این انگیزهها و دعوتهای تشریعی را ناشنیده گرفت و هیچ داعی برای حرکت نداشت، اینکه داعی برای حرکت ندارد برای این است که هدف را فراموش کرده است و چون هدف را فراموش کرد ناگزیر راه از یادش میرود و به فکر همه چیز است مگر به فکر راه و خودش را گم میکند و اصلاً به فکر خودش نیست، چون خودش برای آن هدف راه بود و وقتی هدف فراموش شد راه هم فراموش میشود. هدف که مقصود بالذات است فراموش شده و راه که وسیله است و مقصود بالتبع است یقیناً فراموش میشود.
دیدگاه علامه طباطبائی درباره استفاده برهانی از حدیث «من عرف...»
این حدیث معروف را سیدنا الاستاد (رضوان الله علیه) به طور جالبی معنا میکنند که «من عرَف نفسَه فقد عرَف ربَّه» به برهان لِم برمیگردد ؛ یعنی اگر کسی خدا را شناخت خود را میشناسد، چرا؟ چون خدا هدف است به آن معنایی که بیان شد و خودش راه است. اگر کسی خدا را شناخت که هدف است به فکر راه است. «من عرف نفسه» معلوم میشود که «فقد عرف ربّه» سابقاً؛ اما استدلالهای معروفی که برای این حدیث است و تقریبهایی که برای این حدیث است این است که اگر کسی دربارهٴ خودش بیندیشد و شئون خودش را فکر میکند که من موجودم و ممکنم پس مبدأ واجب دارم، حادثم پس مبدأ قدیم دارم، فقیرم پس مبدأ غنی دارم، متحرکم پس مبدأ محرک دارم یا مجردم معلوم میشود که به عالم طبیعت وابسته نیستم و به ماورای طبیعت وابسته هستم، همهٴ این استدلاهای حصولی با تفاوتهایی که دارند درست است؛ اما در همهٴ اینها حدِّ وسط استدلال این است که چون من هستم خدا هست.
این را اگر کسی اهل سیر و سلوک باشد میتواند پی ببرد و اگر اهل سیر و سلوک نباشد هم باز میتواند پی ببرد، چون این مسئله علمی است و برای همه یکسان است؛ اما این حدیث یک معنای لطیفتری را طبق بیان سیدنا الاستاد دارد و آن این است که اگر کسی خود را شناخت آن طوری که آیه سورهٴ «مائده» میگوید که ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾؛ اگر خود را به عنوان راه شناخت معلوم میشود که هدف را قبلاً شناخته است: «فقد عرَف ربَّه» ؛ کسی که به یاد هدف است به یاد راه است. نشانهاش آیه سورهٴ «حشر» است که کسی که هدف را فراموش کرد راه هم یادش میرود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ ؛ چون خدا را از یاد بردند خودشان را یادشان رفته است . اینکه خودش را فراموش میکند آن خودِ اصیل ماست که انسان چون شئون فراوانی دارد و خود حیوانی دارد که به سَمت شهوت و غضباند که شئون گوناگونی هستند، چون نفس بسیطِ محض نیست و شئون گوناگونی دارد که در نوبتهای قبل به عرضتان رسید، آن نقطهٴ مرکزی و حساس خودِ عقلی است که حقیقت انسان را آن تأمین میکند. همه با این شئون درگیرند و اینجا میدان جهاد اکبر است، البته جهاد اکبری که ما او را اکبر میدانیم وگرنه آنچه را که ما جهاد اکبر میدانیم اوحدیِّ از اولیای الهی آن را جهاد اوسط میدانند. ما میگوییم جهاد اصغر است و اکبر و آنها میگویند جهاد اصغر است و اوسط است و اکبر. آدم خوب شدن جهاد اوسط است و در حدُ مَلَک شدن جهاد اوسط است و از ملَک پر کشیدن جهاد اکبر است. ما همین که نسوختیم میگوییم که در جهاد اکبر پیروز شدیم و همین که به بهشت رسیدیم میگوییم که در جهاد اکبر پیروز شدیم که این جهاد، جهادِ اوسط است.
به هر تقدیر یک هسته مرکزی در نهان ماست که آن خود عقلی ماست و شئون فراوانی دارد که اینها ابزار و ادوات او هستند و همواره جنگ بین این شئون و آن نقطهٴ مرکزی است. شهوت به یک سَمْتی گرایش دارد و غضب به یک سَمْت دیگری گرایش دارد و شئونِ وهم و خیال و حس در بخشهای معرفتی به سَمْت دیگری گرایش دارند و عقلِ نظری در بخشهای معرفتی به یک سَمْت و حس و خیال و وهم در بخشهای آگاهی و معرفت به سَمْت دیگر گرایش دارند و اینها کشاکش سنگینی در مسایل شناخت و معرفتی دارند. عقل عملی به سَمْت «ما عُبِدَ به الرّحمن وَ اکْتُسِبَ به الجِنانُ» گرایش دارد که زیر مجموعهٴ او شهوت است و غضب است و اینها که کارهای عملی به عهده آنهاست و نیروی اجرایی نفساند اینها به سَمْتهای دیگر گرایش دارند و همواره جنگ در نهان انسان است اگر در این جبههٴ جهاد درونی ـ حالا یا اوسط یا اکبر ـ عقل پیروز شد همهٴ اینها را عادلانه اداره میکند و هرگز عقل وقتی پیروز شد هیچ قوهای را سرکوب نمیکند؛ سهم شهوت را میدهد و میگوید: «النکاح سُنَّتی» و سهم و غضب را هم میدهد و میگوید که ﴿أَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ﴾ و سهم حس و خیال و وهم را هم در بخشهای عقل نظری میدهد و همهٴ اینها را میپروراند.
عواقب مغلوبیت شهوت و غضب بر عقل
خودش یک چیزهای خوبی را میبیند و به قوه خیال میگوید که برابر آنچه که من دیدم تو نقشه بکش! خوابهای خوب از این قبیل است و انسان که خواب میبیند صورت که نمیبیند، بلکه معنا را میفهمد، چون قوه خیال که هنرمند خوبی است و نقاش خوبی است و زیر دست عقل کار کرده، به او میگوید که این را درست ترسیم بکن که هر کسی ببیند بفهمد که من چه دیدم؟ این یک هنرمند خوبی است و اگر عقل منزوی باشد، خودِ قوهٴ خیال شروع میکند به کار و هر شب نقشه میکشد؛ منتها أضغاث احلام است . کیست که شب خواب نبیند؟! اما خواب بازده کمتر میبینند. مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) در همان جلد هشتم کافی نقل میکند که وجود مبارک پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روز که میشد از اصحاب میپرسید که «هل من مُبَشِّرات» ؛ دیشب در عالم رؤیا چه دیدید؟ اینها میخوابیدند که چیز بفهمند، بر خلاف ماها که میخوابیم که خستگیهامان رفع بشود. برای خواب آنها تازه اوّلِ کلاس درسشان بود. خیلی از معارف در خواب نصیب انسانهای صالح میشود در صورتی که درست بخوابد. این قوهٴ خیال همهٴ این هنرمندیها مال اوست که بهترین نعمت خداست و بهترین هنرمند الهی است؛ اما وقتی تعلیم و تربیت نبیند أضغاث احلام میکشد. واهمه هم همین طور است؛ عقل یک قدرت مرکزیِ قسط و عدل است و او یک امام عادل است، اگر در بخشهای نظرْ حسّ و تخیل و وهم به عقل نظر اقتدا کردند و یک نماز جماعتی به امامت امام قسط و عدل خواندند و اگر در بخشهای اجرایی شهوت و غضب و سایر نیروهای تحریکی به عقل عمل اقتدا کردند و به امام عادل اقتدا کردند، آنگاه خواب و بیداری آنها منظم است و هرگز از جامعه منزوی نمیشود و هرگز خلق خدا را ترک نمیکند و اهل نکاح است و اهل خرید و فروش است ﴿و لا تُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ﴾ است و اهل تجارت و بیع است منتها اهل لهو و لغو نیست.
غرض آن است که آن خود مرکزی بنام عقل است و اما اگر ـ معاذ الله ـ از این سمّت و در این جهاد درونی، شهوت یا غضب غالب شدند این «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍتَحْتَ هَوی أَمِیرٍ» که بیانات نورانی حضرت امیر (سلام الله علیه) است میشود و از آن به بعد این غضب یا شهوت به عقل میگویند که فقط باید مزدورانه کار بکنی و آن هم کار بکنی برای من که به بیگاری میکشند نه مزدوری. میگویند که فقط باید برای من کار بکنی، لذا این عقل نظری و عقل عملی دیگر از بین خواهند رفت. تمام دانشها، تمام بینشها و تمام درسهایی که خوانده است باید در اختیار قوهٴ غضب باشد و بمب بسازد. آن کسی که برای ارضای قوهٴ غضب بمب میسازد و یک عدهٴ زیادی را نابود میکند او از دانشش کمک گرفته نه از قوه غضب. آن وقتی که شاستی را فشار میدهد آن کارِ قوهٴ غضبیه است؛ اما ساختن بمب که کار قوه غضبیه نیست، بلکه علم و دانش طلب میکند. آن وقت این عقلِ بیچاره محصولِ یک عمر را باید رایگان در اختیار شهوت یا غضب قرار بدهد تا شهوت تأمین بشود یا غضب راضی بشود و این هم بیگاری میکشد و چیزی که نمیگیرد. غضب چیزی را به عقل نمیدهد و فقط بیگاری میکشد.
به هر تقدیر آن نقطه مرکزی حقیقت ماست و اینها ابزار کارند و جنگ همواره بین این شئون با آن نقطه مرکزی است: اگر کسی به یاد هدف بود به یاد آن خود مرکزی است و اگر به یاد هدف نبود آن خودِ مرکزی از یادش میرود و وقتی خود مرکزی از یادش رفت این دو آیهٴ قرآنی معنای خود را پیدا میکند: یکی در سورهٴ «حشر» است که فرمود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ و یکی هم دربارهٴ همین گروه است که فرمود: اینها هنگام اعزام به جبهه و مانند آن به فکر خودشانند فقط: ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾ ؛ همینها که خودشان را فراموش کردند در جای دیگر فرمود که اینها فقط به فکر خودشاناند. این کدام خود است؟ آن خود انسانی که هستهٴ مرکزی است که دفن شده و از یاد رفته و این خود حیوانی است. اینکه میگوید من هر چه میخواهم میکنم و هر جا بخواهم میروم، این از حیوان دارد حرف میزند نه از انسان. اگر رسید به جایی که ﴿اِنْ هُمْ إِلاّ کَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبیلاً﴾ این از خود حیوانی سخن میگوید.
به هر تقدیر الان چند بحث مهم مانده است: یکی این که محرِّک کیست؟ از آیه سوره «حشر» که میفرماید: ﴿فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ معلوم میشود که مُنسِی خداست و ناگزیر مُذَکِّر هم خدا خواهد بود، چه اینکه آیات فراوانی دارد که ﴿إِنَّ هذِهِ تَذْکِرَةٌ﴾ . پس مذکِّر اوست چه اینکه مُنسِی هم اوست و او میشود محرِّک، یکی اینکه انسان این راهها را به خودی خود طی میکند یا گروهی طی میکند؟ اگر گروهی طی میکند ناگزیر با رهبریِ رهبران طی میکند، آن راهنما کیست که انسانها را به اینجا میبرد؟ یک امام جَوْری است که پیروان خود را به دنبال خود به جهنم میبرد و یک امام قسط و عدلی است که رهروان راه خود را به بهشت میبرد. این ﴿یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِم﴾ دو گروه را زیر مجموعهٴ خود دارد: یک عده بینا و یک عده نابینا که اگر ـ انشاء الله ـ رسیدیم دنبالهٴ بحث در فردا باشد.
«والحمد لله رب العالمین»
- تحریک عمومی و تکوینی
- بیان روایت نورانی از امام حسن عسگری(ع)درباره وصول به خدا
- نقش زاد و توشه در وجود انسان
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لاَ یَضُرُّکُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ إِلَی اللّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾
خلاصه مباحث گذشته
این آیه همانطوری که قبلاً ملاحظه فرمودید چهار محور اصلی را مورد بحث قرار داد که دو محورش در آیات دیگر هم مطرح است؛ یعنی محور سوم و چهارم و اما محور اوّل و دوم در این آیه و بعضی از آیات دیگر مطرح است. عمده در بین این عناصر چهارگانهٴ بحث همان محور اوّل است که فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾. تاکنون به این نتیجه رسیدیم که تمام موجودات عموماً و انسان خصوصاً مسافر الی اللهاند و آنچه که فعلاً مطرح است سِیر انسانی است. در سورهٴ مبارکهٴ «انشقاق» همهٴ انسانها را مخاطب قرار داد و فرمود: ﴿یا أَیُّهَا اْلإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلاقِیهِ﴾ ؛ تمام انسانها با یک تلاش و کوششی به لقای حق راه پیدا میکنند چه بخواهند و چه نخواهند و چه بدانند و چه ندانند؛ منتها عدهای این راه را به آسانی و به استقامت طی میکنند و به لقای رحمت حق میرسند و نامهٴ اعمالشان به دست راست داده میشود و مانند آن. عدهای هم با صعوبت و سختی این راه را طی میکنند و به لقای قهر خدا میرسند و نامهٴ اعمال آنها به دست چپ یا به پشت سَرِ اینها داده میشود.
برای اینکه انسان این راه را مستقیمتر و آسانتر و بهتر طی کند و به لقای رحمت حق برسد و نامهٴ اعمال را به دست راست بگیرد قرآن راهی را نشان میدهد و میفرماید که آنچه را که به زبان انبیا و اولیا برای شما بیان کردهایم آن راهِ بالقوه است؛ طریق وقتی بالفعل است که سالک بالفعل آن راه را طی کند وگرنه آن راه بالقوه است نه راه بالفعل. اگر سلوک بالفعل بود و سالکِ بالفعلی داشتیم آن راه میشود مَسلکِ بالفعل، پس مَسلکِ بالفعل سلوکِ بالفعل طلب میکند. دین گرچه صراط مستقیم است و محصول قرآن و عترت (علیهم السلام) صراط مستقیماند اما اینها صراط بالقوهاند، وقتی صراط به فعلیت میرسد که سالک این راه را طی کند وگرنه صرف اصِول و قواعدی که در کتاب و سنت باشد راه نیست، بلکه وقتی سلوک بالفعل شد این صراط هم راهِ بالفعل میشود.
صادر من الله و واصل الی الله بودن انسانها به سوی خدا
مطلب بعدی آن است که سلوک وقتی بالفعل است که سالک شروع به کار بکند، چون سلوک وصف سالک است. سالک کیست؟ در اینکه سالک نفس انسانی است که تردیدی نیست و انسان است که روندهٴ این راه است. وقتی انسان روندهٴ راه شد و این سالکْ بالفعل شد و سلوکْ بالفعل شد، آن مسلک هم بالفعل است. آن مسلک کجاست؟ مسلک بیرون از جان سالک است یا در درون او؟ آنچه که بیرون از جان سالک است یک سلسله قواعد و قوانین و مقررات و اخلاقیات است که اینها مَسلک و طریق بالقوهاند و طریق بالفعل نیستند. اگر یک سلسله قوانینی در قرآن و روایات نوشته است اینها که راه نیست، بلکه اینها راه بالقوه است. وقتی انسان شروع به تحقیق کرد و بعد از تحقیق ایمان آورد و معتقد شد و بعد از اعتقاد متخلق شد و بعد از تخلّق اعمال صالحه را انجام داد میگویند که این شخص اهل سِیر و سلوک است و اهل راه است و همهٴ اینها در درون نفس است؛ یعنی اگر اعتقاد است، اگر تخلق است و اگر اعمال است همهٴ اینها جزء شئون نفس است یا در مرحله بالا یا در مرحله متوسط و یا در مرحلهٴ نازل است؛ اگر اعتقاد باشد در مرحله بالاست، اخلاق باشد در مرحله عقلِ عملی و اگر از اعمال صالحه مثل فعل واجب و مستحب و ترک حرام و مکروه باشد این مربوط به مرحلهٴ نازله اوست که بدن اوست.
بنابراین آنچه را که راه است از شئون نفس انسانی بیرون نیست و این راه یک هدفی دارد، پس راه و رونده در سِیر و سلوک یکی است که همان انسان است. هر راهی برای نیل به هدف است، آن هدف کجاست و هدف چیست؟ همه ما معتقدیم که هدف ذات اقدس الهی است؛ ولی این باید توضیح داده بشود که هدف خداست یعنی چه؟ چون آن انسانی که به طرف خدا حرکت میکند چه میشود؟ هدف او جز لقاء الله چیز دیگر نیست. ذات اقدس الهی هدف است یعنی چه؟ یعنی انسان اگر اعتقادی دارد، تخلّقی دارد یا عمل صالحی دارد برای تقرب به الله است و برای رسیدن به جایی است که لقای خدا نصیبش بشود. خودِ ذات اقدس الهی که هدف نیست، هدف انسان خداست یعنی چی؟ یعنی به طرف خدا نزدیک میشود و به کمالات آن کمال نامحدود نزدیک میشود و به جایی میرسد که او را ملاقات میکند با چشم جان، اینها هدف است. اگر این نفس مطمئن ﴿رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً﴾ بود و بقیهٴ راه را رجوع کرد، میرسد به لقایی که به مقدار امکان مقدورِ یک انسان سالک است، پس هدف لقاء الله است و این هدف هم که از انسان بیرون نیست.
بنابراین انسان هم سالک است، هم مَسلَک است و هم هدف و آخرین سِیر انسانی لقاء الله است که این لقا وصفی از اوصاف شهودی اوست. آنوقت این کاروان و این مجموعه میشود انسان و همانطوری که در قوسِ نزول، خدا اوّل است ولی انسان از خداست، در قوس صعود خدا آخر است اما انسان به لقای خدا میرسد؛ یعنی در مجموعهٴ هستی که بررسی میکنیم میبینیم که ﴿هُوَ اْلأَوَّلُ وَ اْلآخِرُ﴾ و دربارهٴ انسان که سخن گفته میشود میبینیم که انسان صادرِ از خداست نه خدا، واصل به لقای حق است نه اینکه الله بشود. بنابراین انسان صادر من الله است و واصل الی الله؛ چه در مبدأ و چه در منتها ذات اقدس الهی منزه از آن است که کسی با او متحد یا کسی مَحَلّ او و یا کسی متعلّق او و تعلق حلولی و مانند آن داشته باشد. همان طوری که انسان فیضی است که صادر من الله است و به تعبیر لطیف امیر المؤمنین(صلوات الله و سلامه علیه) که فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» که تجلّیِ خداست، در قوس صعود هم این چنین است.
بنابراین هدف انسان بیرون از محدوده هستی انسان نیست، پس فهو السالک و هو المسلک و هو الهدف. چون طی راه بدون ره توشه ممکن نیست و راه بدون زادِ راه ممکن نیست، این زاد راه هم از شئون خودِ نفس است و بیرون از او نیست که این زاد راه همان تقواست که در قرآن کریم فقط به همین توشه امر شده است که فرمود:﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْویٰ﴾.
نقش زاد و توشه در وجود انسان
زاد مال مسافر است و این هم از آیاتی است که نشان میدهد که انسان در راه است؛ یعنی همان طوری که آیات صراط نشان میداد، آیات سبیل نشان میداد، آیات هدایت و ضلالت نشان میداد، آیات سرعت نشان میداد و آیات سبقت نشان میداد، آیه زاد هم نشان میدهد. همهٴ آن آیات نشان میداد که یک راهی است و یک هدفی است و یک روندهای است به همان تقریبات گذشته. مسئلهٴ زاد هم این چنین است که زاد مال مسافر است و توشه مال مسافر است. یک وقت میگویند غذا و یک وقت میگویند زاد؛ زاد اصطلاحاً چیزی است که مسافر به همراه میبرد و این زاد در درون آدم است. چیزی بیرون از جان آدم به عنوان رهتوشه نیست: ﴿تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْویٰ﴾ و برای اینکه این مسافر این راه را آسانتر و بهتر طی کند مَرَکب لازم است؛ اگر کسی سواره این راه را برود آسانتر، بهتر و زودتر میرسد و اگر پیاده باشد دشوارتر است. در قرآن کریم گرچه تعبیری نیامده که مرکبتان چیست و گرچه بزرگان اهل معرفت گفتند که در این سِیر که سِیر حُبّی است محبت مَرکب است و تقوی زاد، یعنی انسانی که دوستانه حرکت میکند او سواره است؛
طریقه حرکت انسانها خائف به سوی خدا
اما کسی که خائفانه حرکت میکند یا طامعانه حرکت میکند او پیاده است که ﴿یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا﴾ ؛ آنها که خوف از جهنم یا شوق بهشت وادارشان کرده که این راه را بروند اینها پیادهاند و پیاده میروند؛ اما آنها که حبّاً لله عبادت میکنند سوارهاند.
این بزرگان محبت را مَرکب میدانند که اگر این سخن درست باشد باز هم محبت شأنی از شئون نفس است پس مَرکب هم از حیطه نفس بیرون نیست و اگر ظریفتر از آن، راهی را که از بعضی از روایات استفاده میشود و مطلبی را که از بعضی از روایات استفاده میشود محور قرار دادیم باز آن هم از شئون نفس به حساب میآید.
بیان روایت نورانی از امام حسن¬عسگری(علیه السلام) درباره وصول به خدا
این از غُرَر روایات اهل بیت(علیهم الصلاة و علیهم السلام) است و این طور روایات بسیار کماند که از وجود مبارک امام حسن عسگری(صلوات الله و سلامه علیه) رسیده است که «إنّ الوصول الی الله عزّوجلّ سفَرٌ لا یُدرَک إلاّ بامْتطاء اللیل» . در هر صد روایت یا هر هزار روایتی این گونه از نسیم میوزد. حالا اینها یا آزاد نبودند که بگویند و یا گفتند و نظیر حرفهای محمد ابن سنان مهجور شده است. خدا رحمت کند مرحوم بحر العلوم را که میفرماید: محمد ابن سنان جُرمی ندارد که این مَرْمِیّ به ضعف است مگر اینکه همین معارف بلند را او نقل میکند. عبدالله ابن سنان را تقویت میکنند و محمد ابن سنان را تضعیف میکنند و میگویند که این مسایل را او نقل کرده که جُرم او نقل این معارف است، لذا میفرمایند که پیش ما محمد ابن سنان هم معتبر و موثق است .
به هر تقدیر اینگونه از روایات به دست ما کم رسیده است. وجود مبارک امام عسگری (سلام الله علیه) که فرمود: «ان الوصول الی الله عزّ وجلّ سفر لا یدرک الا بامتطاء اللیل» معلوم میشود که مَرکب نماز شب است؛ در این بیان نورانی فرمود: وصول به طرف خدا مسافرتی است که بدون مطیه و مَرکبِ نماز شب انسان به ثمر نمیرسد. امتطاء أخذِ مطیه است و مطیه مَرکب راهوار است؛ اگر کسی اهل نماز شب بود سواره میرود و اگر اهل نماز شب نبود پیاده میرود. «ان الوصول الی الله عزّ وجلّ سفر لا یدرک الا بامتطاء اللیل» اگر روی این روایات خواسته باشیم بحث کنیم باز هم میبینیم که مَرکب هم از خود نفس است، چون شب زنده داری عبادت است و جزء بهترین عبادات به شمار میآید و این عبادت از شئون نفس است. اگر اعتقاد است، اگر عقیده به وجوب داشتن است و اگر تخلق به این شب زنده داری است که به صورت ملکه بشود و اگر عملش است، همهٴ اینها از شئون نفس است.
بنابراین نفس است که سالک است، نفس است که مسلک است، نفس است که هدف است، نفس است که زاد راه است و نفس است که مرکب است و از آن بیرون نیست. اگر این چنین باشد با پیادههای دیگر فرق میکند؛ گاهی انسان همه راه را پیاده میرود و گاهی بخشی از این راه را سواره میرود و بخشی را پیاده میرود که این خوفِ از نار هست؛ اما چون نماز شب میخواند معلوم میشود که شوقی در او است. نماز شب را که کسی برای ترس از جهنم نمیخواند؛ چه بخواند و چه نخواند او را به جهنم نمیبرند، بلکه نماز شب را یا برای شوق بهشت میخواند یا برای لقای حق طلب میکند. مستحبات را اگر کسی ترک کند که به جهنم نمیرود و یقیناً نماز شب خوان پیاده نیست، حالا یا مَرکبی دارد که شائقان دارند و یا مَرکبی دارد که محبان دارند. اگر کسی همتش متوسط بود سواره به طرف بهشت میرود بهشتی که ﴿تَجْری مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ﴾ است و اگر همتش برتر بود سواره به لقای حق میرود.
بیان واژه «نشئه» در آیه
﴿وَ أَقْوَمُ قیلاً﴾ این نشئهٴ شب یک گام گذاریِ خوبی است و اینهایی که راه را طی میکنند پیاده هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است و سواره هم بروند ﴿أَشَدُّ وَطْئًا﴾ است، چون در همان آیات دارد که ﴿إِنَّ لَکَ فِی النَّهارِ سَبْحًا طَویلاً﴾ ؛ روز اشتغالات فراوانی دارید که حواس جمع نیست و فرصت کم است و سر و صدا زیاد است؛ اما شب ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِیلاً﴾ است و انسان میفهمد که چه میگوید در صورتی که روز خود را مواظب باشد. اگر روز خود را مواظب نبود و هر چه را که از چشمش گذشت دید و هر چه را بر زبانش جاری شد گفت و هر چه را از گوشش گذشت شنید و هر غذایی که به او دادند را خورد، این سبح طویل را متاسفانه به درون خود آورد و حالا که به نماز شب برخاست همه آن سبح طویل شروع میکنند به هیجان. این است که وقتی نماز شبش تمام میشود که نفهمیده چه گفته است؛ اما اگر روز مواظب خود بود او دیگر شب ناشئهٴ خاص دارد و ﴿إِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئًا وَ أَقْوَمُ قِیلاً﴾ است و سبح طویل نیست و مانند آن. به هر تقدیر نماز شب برای ترس از جهنم نیست، چون یک امر مستحبی است و اگر کسی هم نخواند به جهنم نمیرود.
بنابراین سالک اوست، مسلک اوست، هدف اوست، راه اوست و زاد اوست، ببینیم زمان او است یا نه؟ مَرکب در قرآن نیامده است یا ما پیدا نکردیم؛ ولی این حدیث شریف که از وجود مبارک امام حسن عسگری (سلام الله علیه) رسیده است مَرکب را دارد: «إنّ الوصول الی الله عزّوجلّ سفر لا یُدْرَک الا بامتطاء اللیل» که امتطاء اخذ مطیه، مطیه گرفتن و مرکب گرفتن است، خیلیها سواره میروند؛ ولی آنجا جا برای سوار شدنِ آنها نیست، چون وقتی سوار به مقصد رسد پیاده شود؛ اما آنها کسانیاند که سواره در خودِ مقصد حرکت میکنند. سواره رفتن غیر از این است که انسان در بهشت هم سواره باشد. در نماز شب انسان دعا میکند که گذشتههای خود را جبران کند، البته نماز مستحبی را هم که انسان میخواند میگوید که خدایا! گناهان مرا بیامرز. الان پناه میبرم از گناهان گذشته، نه اینکه اگر این را انجام ندهم جهنمیام؛ این را چه انجام بدهد و چه انجام ندهد خوفی ندارد. پس متن این عمل برای خوف نیست و در خود این عمل حالا که خود را مقرَّب میبیند میگوید که از گناهان گذشتهام صرف نظر بکنید.
بیان حرکت در سیر و سلوک نفسانی
مطلب دیگر این است که در حرکت معمولاً میگویند شش چیز است: متحرک است، مبدأ است که همان قوه باشد، منتها است که همان هدف باشد، مسافت است، زمان است و محرِّک که بحث محرِّک را گذاشتیم برای آخر. مسافت معلوم شد که در سیر و سلوک نفسانی متحرک خودِ نفس است و مسافت هم خود نفس است. انسان در شئون و درجات نفس حرکت میکند و آنچه که بیرون از نفس است راه بالقوه است نه راه بالفعل؛ مثل غذای بدن که این نان و گوشت و میوهای که در بیرون بدن است غذای بالقوهاند و غذای بالفعل نیستند، وقتی کنار سفره آمدند و انسان از این غذاها استفاده کرد و جذب دستگاه گوارشی شدند و کم کم دارند به خون و گوشت تبدیل میشوند میشود غذای بدن، چون غذا باید شبیه مغتذی و غذا خور باشد. نان هرگز غذای بدن نیست و گوشت هرگز غذای بدن نیست، بلکه اگر تبدیل شد به آن خون و مانند آن که شبیه مغتذی و غذا خور است از آن به بعد میشود غذا. علم هم که غذای روح است آنچه در کتابها نوشته شده است غذای بالقوه است و آنچه که در درس و بحثها مطرح میشود غذایی است بالقوة القریبه مِنَ الفعل و وقتی انسان شنید و فهمید و باور کرد میشود غذای بالفعل و ﴿فَلْیَنْظُرِ اْلإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ﴾ این خواهد بود وگرنه آنکه در کتابها نوشته شده است غذای بالقوه است نه غذای بالفعل.
عمده آن است که در حرکتْ زمان مطرح است، در سیر و سلوک آیا زمان است یا نه؟ این زمان کجاست؟ در سیر و سلوک هم زمان مطرح است، حالا یا اربعین گیری است یا غیر اربعین گیری، زمان مطرح است و این زمان مقدارِ حرکت است و هر اندازه که انسان اهل سیر و سلوک بود به همان اندازه زمان دارد و زمانْ عمرِ اوست نه خارج از او و این عمر او با او متحد است.
بیان ذلک این است که ما یک کارهایی برای رفع نیازهای فردی و اجتماعی داریم که این تاریخها و این زمانها و این جریان میلادی یا شمسی و قمریهای هجری را محور کارهایمان قرار میدهیم که اینها زمانِ ما نیستند، بلکه زمانِ متحرکهای دیگر هستند. الان که مثلاً 1374 است یعنی چه؟ یعنی از اوّلِ هجرت پیغمبر(صلی الله علیه و اله و سلم) تا کنون 1374 بار زمین به دور آفتاب گشت که این معنای زمان است. اگر ما گفتیم که مثلاً الان چندمِ ماه است یا چندمین ماه است، معنایش این است که زمین به این مقدار به دور آفتاب گشت که این عمر زمین است و چه کار به متزمن و ساکن در زمین دارد؟ زمین زحمت میکشد و به دور آفتاب میگردد و عمر زید زیاد میشود که اگر زید 50 سال سنّ اوست این به درد شناسنامهٴ او میخورد! زید 50 سال دارد یعنی چه؟ یعنی از آن وقتی که زید به دنیا آمده 50 بار زمین به دور آفتاب گشت؛ گشت که گشت، چرا زید بشود 50 سال؟ زید وقتی 50 سال است که 50 قَدَمِ علمی و عملی بردارد در سیر و سلوک، وگرنه همان کودک روز اوّل است و این صبیّ یتشیخ است در حقیقت. گاهی بعضی از افراد کودک 50 سالهاند یا بعضی کودک هشتاد سالهاند یا بعضی کودک صد سالهاند و همان عادات صد سال قبل را دارند و تکان نخورند.
عمر انسان این نیست که زمین به دور آفتاب بگردد و عمر زید زیاد بشود، این وصف به حال متعلَّقِ موصوف است؛ هر اندازه که زید حرکت کرد به همان اندازه عمر دارد و عمر هر کسی بر اساس سیر و سلوکِ اوست. این است که ذات اقدس الهی به عمر مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) سوگند یاد میکند و میفرماید: ﴿لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ﴾ برای همین است که این عمر معیار سیر و سلوک است، او حرکت کرد و عمر پیدا کرد. بنابراین گاهی انسان ممکن است صد سال روی زمین زندگی کند و همان کودک و نوزاد روز اوّل باشد و کودکی صد ساله باشد و نباید وصف به حال متعلَّقِ موصوف را با وصف به حال موصوف خلط کرد. معنای عمر این است که خود انسان حرکت کند نه معنای عمر این است که زمین به دور آفتاب بگردد و هکذا در شبانه روز؛ اگر گفتند شبانه روز 24 ساعت دارد یعنی زمین به دور خود یک بار که میگردد ما این 24 ساعت را انتزاع میکنیم یا اگر بخواهیم اندازه گیری کنیم 24 ساعت است، معنایش این نیست که زمین یک بار به دور خود گشت و زید یک شبانه روز ترقی کرد، این طور نیست.
بنابراین زمان و عمر هر کسی از حیطهٴ نفس او بیرون نیست، پس قوه که مبدأ آغازین است از درون خود نفس است که ﴿وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئًا﴾ که این میشود مبدأ. منتها هم که لقاء خداست و متحرِّک هم که انسان است و مسافت هم که نفس است که فرمود: ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾ و زادِ راه هم همین نفس است و مَرکبِ راه هم همین شئون نفسانی است و زمان هم محدودهٴ همین شئون نفسانی است. عمده آن محرِّک است که محرِّک کیست؟
تحریک عمومی و تکوینی
ذات اقدس الهی دو گونه تحریک دارد: یک تحریک عمومی دارد که همه انسانها را دعوت میکند و یک تحریک تکوینی دارد که مخصوص گروه خاص است. با ایجاد انگیزه، با تشویق کردن به بهشت، با تهدید کردن به جهنم و با ترغیب به لقای حق انسانِ متفکر را با انگیزه میکند تا انسان حرکت کند و او را با این تشویقهای تشریعی و با این تهدیدهای تشریعی و با این تکلیفهای تشریعی راه میاندازد. اگر انسان با این انگیزهها حرکت کرد از آن به بعد ذات اقدس الهی او را در ادامه سیر و در سرعت سیر و مانند آن کمک میکند و گذشته از اینکه آن تشویقهای تشریعی را ادامه میدهد تکویناً هم یک گرایشی در او ایجاد میکند و شوقی ایجاد میکند و وسائلش را آسان میکند: ¬﴿فَأَمَّا مَنْ أَعْطَی وَاتَّقَی ٭ وَصَدَّقَ بِالحُسْنَی ٭ فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی﴾ که این راه را به آسانی طی میکند و مانند آن. اما اگر ـ معاذ الله ـ این انگیزهها و دعوتهای تشریعی را ناشنیده گرفت و هیچ داعی برای حرکت نداشت، اینکه داعی برای حرکت ندارد برای این است که هدف را فراموش کرده است و چون هدف را فراموش کرد ناگزیر راه از یادش میرود و به فکر همه چیز است مگر به فکر راه و خودش را گم میکند و اصلاً به فکر خودش نیست، چون خودش برای آن هدف راه بود و وقتی هدف فراموش شد راه هم فراموش میشود. هدف که مقصود بالذات است فراموش شده و راه که وسیله است و مقصود بالتبع است یقیناً فراموش میشود.
دیدگاه علامه طباطبائی درباره استفاده برهانی از حدیث «من عرف...»
این حدیث معروف را سیدنا الاستاد (رضوان الله علیه) به طور جالبی معنا میکنند که «من عرَف نفسَه فقد عرَف ربَّه» به برهان لِم برمیگردد ؛ یعنی اگر کسی خدا را شناخت خود را میشناسد، چرا؟ چون خدا هدف است به آن معنایی که بیان شد و خودش راه است. اگر کسی خدا را شناخت که هدف است به فکر راه است. «من عرف نفسه» معلوم میشود که «فقد عرف ربّه» سابقاً؛ اما استدلالهای معروفی که برای این حدیث است و تقریبهایی که برای این حدیث است این است که اگر کسی دربارهٴ خودش بیندیشد و شئون خودش را فکر میکند که من موجودم و ممکنم پس مبدأ واجب دارم، حادثم پس مبدأ قدیم دارم، فقیرم پس مبدأ غنی دارم، متحرکم پس مبدأ محرک دارم یا مجردم معلوم میشود که به عالم طبیعت وابسته نیستم و به ماورای طبیعت وابسته هستم، همهٴ این استدلاهای حصولی با تفاوتهایی که دارند درست است؛ اما در همهٴ اینها حدِّ وسط استدلال این است که چون من هستم خدا هست.
این را اگر کسی اهل سیر و سلوک باشد میتواند پی ببرد و اگر اهل سیر و سلوک نباشد هم باز میتواند پی ببرد، چون این مسئله علمی است و برای همه یکسان است؛ اما این حدیث یک معنای لطیفتری را طبق بیان سیدنا الاستاد دارد و آن این است که اگر کسی خود را شناخت آن طوری که آیه سورهٴ «مائده» میگوید که ﴿یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ﴾؛ اگر خود را به عنوان راه شناخت معلوم میشود که هدف را قبلاً شناخته است: «فقد عرَف ربَّه» ؛ کسی که به یاد هدف است به یاد راه است. نشانهاش آیه سورهٴ «حشر» است که کسی که هدف را فراموش کرد راه هم یادش میرود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ ؛ چون خدا را از یاد بردند خودشان را یادشان رفته است . اینکه خودش را فراموش میکند آن خودِ اصیل ماست که انسان چون شئون فراوانی دارد و خود حیوانی دارد که به سَمت شهوت و غضباند که شئون گوناگونی هستند، چون نفس بسیطِ محض نیست و شئون گوناگونی دارد که در نوبتهای قبل به عرضتان رسید، آن نقطهٴ مرکزی و حساس خودِ عقلی است که حقیقت انسان را آن تأمین میکند. همه با این شئون درگیرند و اینجا میدان جهاد اکبر است، البته جهاد اکبری که ما او را اکبر میدانیم وگرنه آنچه را که ما جهاد اکبر میدانیم اوحدیِّ از اولیای الهی آن را جهاد اوسط میدانند. ما میگوییم جهاد اصغر است و اکبر و آنها میگویند جهاد اصغر است و اوسط است و اکبر. آدم خوب شدن جهاد اوسط است و در حدُ مَلَک شدن جهاد اوسط است و از ملَک پر کشیدن جهاد اکبر است. ما همین که نسوختیم میگوییم که در جهاد اکبر پیروز شدیم و همین که به بهشت رسیدیم میگوییم که در جهاد اکبر پیروز شدیم که این جهاد، جهادِ اوسط است.
به هر تقدیر یک هسته مرکزی در نهان ماست که آن خود عقلی ماست و شئون فراوانی دارد که اینها ابزار و ادوات او هستند و همواره جنگ بین این شئون و آن نقطهٴ مرکزی است. شهوت به یک سَمْتی گرایش دارد و غضب به یک سَمْت دیگری گرایش دارد و شئونِ وهم و خیال و حس در بخشهای معرفتی به سَمْت دیگری گرایش دارند و عقلِ نظری در بخشهای معرفتی به یک سَمْت و حس و خیال و وهم در بخشهای آگاهی و معرفت به سَمْت دیگر گرایش دارند و اینها کشاکش سنگینی در مسایل شناخت و معرفتی دارند. عقل عملی به سَمْت «ما عُبِدَ به الرّحمن وَ اکْتُسِبَ به الجِنانُ» گرایش دارد که زیر مجموعهٴ او شهوت است و غضب است و اینها که کارهای عملی به عهده آنهاست و نیروی اجرایی نفساند اینها به سَمْتهای دیگر گرایش دارند و همواره جنگ در نهان انسان است اگر در این جبههٴ جهاد درونی ـ حالا یا اوسط یا اکبر ـ عقل پیروز شد همهٴ اینها را عادلانه اداره میکند و هرگز عقل وقتی پیروز شد هیچ قوهای را سرکوب نمیکند؛ سهم شهوت را میدهد و میگوید: «النکاح سُنَّتی» و سهم و غضب را هم میدهد و میگوید که ﴿أَشِدَّاءُ عَلَی الکُفَّارِ﴾ و سهم حس و خیال و وهم را هم در بخشهای عقل نظری میدهد و همهٴ اینها را میپروراند.
عواقب مغلوبیت شهوت و غضب بر عقل
خودش یک چیزهای خوبی را میبیند و به قوه خیال میگوید که برابر آنچه که من دیدم تو نقشه بکش! خوابهای خوب از این قبیل است و انسان که خواب میبیند صورت که نمیبیند، بلکه معنا را میفهمد، چون قوه خیال که هنرمند خوبی است و نقاش خوبی است و زیر دست عقل کار کرده، به او میگوید که این را درست ترسیم بکن که هر کسی ببیند بفهمد که من چه دیدم؟ این یک هنرمند خوبی است و اگر عقل منزوی باشد، خودِ قوهٴ خیال شروع میکند به کار و هر شب نقشه میکشد؛ منتها أضغاث احلام است . کیست که شب خواب نبیند؟! اما خواب بازده کمتر میبینند. مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) در همان جلد هشتم کافی نقل میکند که وجود مبارک پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روز که میشد از اصحاب میپرسید که «هل من مُبَشِّرات» ؛ دیشب در عالم رؤیا چه دیدید؟ اینها میخوابیدند که چیز بفهمند، بر خلاف ماها که میخوابیم که خستگیهامان رفع بشود. برای خواب آنها تازه اوّلِ کلاس درسشان بود. خیلی از معارف در خواب نصیب انسانهای صالح میشود در صورتی که درست بخوابد. این قوهٴ خیال همهٴ این هنرمندیها مال اوست که بهترین نعمت خداست و بهترین هنرمند الهی است؛ اما وقتی تعلیم و تربیت نبیند أضغاث احلام میکشد. واهمه هم همین طور است؛ عقل یک قدرت مرکزیِ قسط و عدل است و او یک امام عادل است، اگر در بخشهای نظرْ حسّ و تخیل و وهم به عقل نظر اقتدا کردند و یک نماز جماعتی به امامت امام قسط و عدل خواندند و اگر در بخشهای اجرایی شهوت و غضب و سایر نیروهای تحریکی به عقل عمل اقتدا کردند و به امام عادل اقتدا کردند، آنگاه خواب و بیداری آنها منظم است و هرگز از جامعه منزوی نمیشود و هرگز خلق خدا را ترک نمیکند و اهل نکاح است و اهل خرید و فروش است ﴿و لا تُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ﴾ است و اهل تجارت و بیع است منتها اهل لهو و لغو نیست.
غرض آن است که آن خود مرکزی بنام عقل است و اما اگر ـ معاذ الله ـ از این سمّت و در این جهاد درونی، شهوت یا غضب غالب شدند این «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍتَحْتَ هَوی أَمِیرٍ» که بیانات نورانی حضرت امیر (سلام الله علیه) است میشود و از آن به بعد این غضب یا شهوت به عقل میگویند که فقط باید مزدورانه کار بکنی و آن هم کار بکنی برای من که به بیگاری میکشند نه مزدوری. میگویند که فقط باید برای من کار بکنی، لذا این عقل نظری و عقل عملی دیگر از بین خواهند رفت. تمام دانشها، تمام بینشها و تمام درسهایی که خوانده است باید در اختیار قوهٴ غضب باشد و بمب بسازد. آن کسی که برای ارضای قوهٴ غضب بمب میسازد و یک عدهٴ زیادی را نابود میکند او از دانشش کمک گرفته نه از قوه غضب. آن وقتی که شاستی را فشار میدهد آن کارِ قوهٴ غضبیه است؛ اما ساختن بمب که کار قوه غضبیه نیست، بلکه علم و دانش طلب میکند. آن وقت این عقلِ بیچاره محصولِ یک عمر را باید رایگان در اختیار شهوت یا غضب قرار بدهد تا شهوت تأمین بشود یا غضب راضی بشود و این هم بیگاری میکشد و چیزی که نمیگیرد. غضب چیزی را به عقل نمیدهد و فقط بیگاری میکشد.
به هر تقدیر آن نقطه مرکزی حقیقت ماست و اینها ابزار کارند و جنگ همواره بین این شئون با آن نقطه مرکزی است: اگر کسی به یاد هدف بود به یاد آن خود مرکزی است و اگر به یاد هدف نبود آن خودِ مرکزی از یادش میرود و وقتی خود مرکزی از یادش رفت این دو آیهٴ قرآنی معنای خود را پیدا میکند: یکی در سورهٴ «حشر» است که فرمود: ﴿نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ و یکی هم دربارهٴ همین گروه است که فرمود: اینها هنگام اعزام به جبهه و مانند آن به فکر خودشانند فقط: ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾ ؛ همینها که خودشان را فراموش کردند در جای دیگر فرمود که اینها فقط به فکر خودشاناند. این کدام خود است؟ آن خود انسانی که هستهٴ مرکزی است که دفن شده و از یاد رفته و این خود حیوانی است. اینکه میگوید من هر چه میخواهم میکنم و هر جا بخواهم میروم، این از حیوان دارد حرف میزند نه از انسان. اگر رسید به جایی که ﴿اِنْ هُمْ إِلاّ کَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبیلاً﴾ این از خود حیوانی سخن میگوید.
به هر تقدیر الان چند بحث مهم مانده است: یکی این که محرِّک کیست؟ از آیه سوره «حشر» که میفرماید: ﴿فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾ معلوم میشود که مُنسِی خداست و ناگزیر مُذَکِّر هم خدا خواهد بود، چه اینکه آیات فراوانی دارد که ﴿إِنَّ هذِهِ تَذْکِرَةٌ﴾ . پس مذکِّر اوست چه اینکه مُنسِی هم اوست و او میشود محرِّک، یکی اینکه انسان این راهها را به خودی خود طی میکند یا گروهی طی میکند؟ اگر گروهی طی میکند ناگزیر با رهبریِ رهبران طی میکند، آن راهنما کیست که انسانها را به اینجا میبرد؟ یک امام جَوْری است که پیروان خود را به دنبال خود به جهنم میبرد و یک امام قسط و عدلی است که رهروان راه خود را به بهشت میبرد. این ﴿یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِم﴾ دو گروه را زیر مجموعهٴ خود دارد: یک عده بینا و یک عده نابینا که اگر ـ انشاء الله ـ رسیدیم دنبالهٴ بحث در فردا باشد.
«والحمد لله رب العالمین»
کاربر مهمان