- 1077
- 1000
- 1000
- 1000
عشق حقیقی - بخش دهم
سخنرانی آیت الله حسین انصاریان با موضوع عشق حقیقی - بخش دهم - محرم 1397
در کتاب ارزشمند عوالم از سعیدبن مصیب (ایشان تربیت شده ی مکتب امام زین العابدین (ع) بوده اند.) آمده است که :
با امام در حال انجام مراسم حج بودیم. در وقت طواف مرد سیاه چهره ی فلجی را دیدم که پرده ی خانه ی کعبه را گرفته و تقاضای آمرزش دارد. او با خدای خود سخن می گفت و ادامه می داد که یقین دارد که خدا او را نمی بخشد، چرا که جرم سنگینی دارد. همه ی حاجی ها دور مرد را گرفتند واز او دلجویی کردند و او را به عفو پروردگار امیدوار کردند. اما او ادامه داد که گناه من بسیار سنگین است چرا که در راه کربلا حسین (ع) را دیدم، نگاهی به قد و قامتش کردم و کمربندی را که بر کمرش بسته بود دیدم. بعد از شهادت او به طمع آن کمربند به قتلگاه رفتم و بدن بی سر حسین را در آنجا دیدم. دست بردم تا کمربند را باز کنم اما او دستش را به دستم زد. پا روی سینه اش گذاشتم اما او کمربند را با دستش گرفته بود. انگشتان او را قطع کردم و در همین لحظه متوجه شدم که چند نفر از از سوی فرات به سوی قتلگاه می آیند و از آنها بوی خوشی به مشام می رسد. خودم را بین بدن های کشتگان انداختم و به آنها نگاه کردم. یکی از آنها چهره ای آفتاب زده داشت و بسیار غمگین بود. او پیامبر (ص) بود و همراه او علی (ع) جلو آمد. نفر سوم حمزه بود و بعد از او جعفر طیار و بعدی حسن (ع) بود. در میان آنان بانویی جلو آمد و من دانستم که او فاطمه (س) است. او برای فرزندش می گریست و با خود می گفت که حالا برای بدنت گریه کنم یا برای سر بریده ات و یا برای فرزندان اسیرت؟
رسول خدا (ص) فرمود : سر محبوب من کو و در همین لحظه دیدم که سر حسین در دستان پیامبر است. ایشان فرمودند که چرا تو را تشنه شهید کردند در حالی که در اینجا دو رودخانه قرار دارد و تو تشنه جان دادی. در همین لحظه رسول الله (ص) رو به من کرده و فرمودند چرا انگشتان فرزند مرا قطع کردی ....
در کتاب ارزشمند عوالم از سعیدبن مصیب (ایشان تربیت شده ی مکتب امام زین العابدین (ع) بوده اند.) آمده است که :
با امام در حال انجام مراسم حج بودیم. در وقت طواف مرد سیاه چهره ی فلجی را دیدم که پرده ی خانه ی کعبه را گرفته و تقاضای آمرزش دارد. او با خدای خود سخن می گفت و ادامه می داد که یقین دارد که خدا او را نمی بخشد، چرا که جرم سنگینی دارد. همه ی حاجی ها دور مرد را گرفتند واز او دلجویی کردند و او را به عفو پروردگار امیدوار کردند. اما او ادامه داد که گناه من بسیار سنگین است چرا که در راه کربلا حسین (ع) را دیدم، نگاهی به قد و قامتش کردم و کمربندی را که بر کمرش بسته بود دیدم. بعد از شهادت او به طمع آن کمربند به قتلگاه رفتم و بدن بی سر حسین را در آنجا دیدم. دست بردم تا کمربند را باز کنم اما او دستش را به دستم زد. پا روی سینه اش گذاشتم اما او کمربند را با دستش گرفته بود. انگشتان او را قطع کردم و در همین لحظه متوجه شدم که چند نفر از از سوی فرات به سوی قتلگاه می آیند و از آنها بوی خوشی به مشام می رسد. خودم را بین بدن های کشتگان انداختم و به آنها نگاه کردم. یکی از آنها چهره ای آفتاب زده داشت و بسیار غمگین بود. او پیامبر (ص) بود و همراه او علی (ع) جلو آمد. نفر سوم حمزه بود و بعد از او جعفر طیار و بعدی حسن (ع) بود. در میان آنان بانویی جلو آمد و من دانستم که او فاطمه (س) است. او برای فرزندش می گریست و با خود می گفت که حالا برای بدنت گریه کنم یا برای سر بریده ات و یا برای فرزندان اسیرت؟
رسول خدا (ص) فرمود : سر محبوب من کو و در همین لحظه دیدم که سر حسین در دستان پیامبر است. ایشان فرمودند که چرا تو را تشنه شهید کردند در حالی که در اینجا دو رودخانه قرار دارد و تو تشنه جان دادی. در همین لحظه رسول الله (ص) رو به من کرده و فرمودند چرا انگشتان فرزند مرا قطع کردی ....
تاکنون نظری ثبت نشده است